هم‌قافیه با باران

دیدی آخر جدا شدی رفتی
باوفا! بی وفا شدی رفتی

دیدی آخر تو هم همین جوری
 زن سر به هوا شدی رفتی

اهل این حرف ها نبودی تو
اهل این حرف ها شدی رفتی

تا من از خانه پا شدم رفتم
 تو هم از خانه پا شدی رفتی

روسری را گره زدی محکم
 مثلا با حیا شدی رفتی

همه اعضات آهن و مس بود
 پای تا سر طلا شدی رفتی

به من و گریه های این بچه
 سخت بی اعتنا شدی رفتی

من همان مردِ با خدا ماندم
 تو زنِ نا خدا شدی رفتی

پس چرا هی تماس می گیری
 تو که دیگر جدا شدی رفتی

محمد سلمانی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

اگرچه بخت  برآبم موافق من نیست
هزارشکر که در من هوای مُردن نیست

شنیدم از خود خورشیداین شکایت را
که من هنوز همانم زمانه روشن نیست

شنیدم از سگ ترسیده ی دوان در راه
که این سزای نگهبان کوی وبرزن نیست

شنیدم از در مسجد که رو به مردم بود
دراین هزار، خدا، در درون یک تن نیست

وگفت: دیده ام اینجا در این عبادتگاه
 شمار مریم عمران که پاک دامن نیست

رسید لحظه ی زاییدن سوالی سخت
عجیب نیست که مرزجنون معین نیست!؟

جواب داد درختی در آن حوالی، زود:
که کرم ازخودمان است وباغ ایمن نیست!

وگفت:رسم خزان است و...درجهالت مُرد
وباز شکر، که در من هوای مردن نیست

مجتبی سپید

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران
نه کسی منتظر است، نه کسی چشم به راه
نه خیال گذر ازکوچه ما دارد ماه

بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟
وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه

به چه دل خوش کند آن خسته پلنگی که فقط
حاصلش زخم شد از پنجه کشیدن بر ماه

به امید گذر قافله از دشت مباش
به عزیزی نرسد هر که درآید از چاه

چشم بسته است خدا بر همه بدهای جهان
تا که یک وقت نبیند تو بیفتی به گناه.

سید حسین شریفی
۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۷
هم قافیه با باران

بر  فراز بیشه‌ی الهام خود، ساریم ما
در سکوت برکه‌ها، صد نی‌لبک زاریم ما

از سفال خاک، تا آیینه‌ی شفاف روح
هر چه انسان ساخت از آتش خریداریم ما

در نیستان‌های ما آواز عرفانی‌تر است
مثنوی‌های پر از تصویر نیزاریم ما

باغبان لهجه‌ایم و در تکلم می‌وزیم
ناخدایان هجا را موج تکراریم ما

کیست مشعل دار شب‌های تخیل خیز روح؟
پرده داران شبستان‌های پنداریم ما

می‌شود اندوه ما را روی هر جا پهن کرد
سفره‌های بی ریای وقت افطاریم ما

ای رسولان زمین! از جلگه‌ی ما سر زنید
چین حیرت، روم غیرت، هند اسراریم ما

در تب اندوه ما جوشانده‌ی شبنم بس است
بستر نرگس بیندازید بیماریم ما

یک نفس کافی‌ست در آیینه ناپیدا شدن
زآن سپس هر جا به صورت‌ها پدیداریم ما

احمد عزیزی

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۵۷
هم قافیه با باران

گفتی بخوان! چگونه بخوانم که یار نیست
وقتی که یار نیست ، تو گویی بهار نیست!

از واژه های روشن باران به من مگو
این حرفها به لهجه ی من سازگار نیست

دیگر کسی نمی نگرد روبروی خویش
سهمی برای آینه ها جز غبار نیست

اینگونه عشق و آینه از دست می رود
جبری که در برابر آن اختیار نیست
*
فرصت گذشت و باز تو رفتی ز دست من
وقتی دگر برای قرار و مدار نیست...

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران
پروانه ها در پیله دنیارا نمی فهمند
تقویم ها روز  مبادا را نمی فهمند

دریا برای  مردم  صحرا نشین دریاست
ساحل نشینان قدر دریا را نمی فهمند

مثل همه ما هم خیال زندگی داریم
اما نمی دانم چرا ما را نمی فهمند

هـر روز سیبی در مسیر آب  می آید
دیگر نیا این شهر معنا را  نمی فهمند
 
این مردمان  مانند اهل کوفه می مانند
اندازۀ یک چاه مولا  را نمی فهمند
 
اینجا سه سال پیش دست دارمان دادند
این قوم، درد اینجاست اینجا را نمی فهمند

فرسنگ ها از قیل وقال عاشقی دورند
هند و سمرقند و بخارا را نمی فهمند

چاقو به دست مردم  هشیار افتاده
دیدار یوسف با زلیخا را نمی فهمند

از روز  اول با تو در پرواز دانستم
پروانه ها در پیله دنیا را نمی فهمند

فرامرز عرب عامری
۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

آخر ای یار ! فراموش مکن یاران را
دل سرگشته به دست آر جگرخواران را

عام را گر ندهی بار به خلوتگه خاص ،
زآستان از چه کنی دور پرستاران را ؟!

وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز
این چه سودای محال است خریداران را ؟!

گر نه یاری کند انفاس روان‌بخش نسیم
خبر از مقدم یاران که دهد یاران را ؟

آنکه چون بنده به هر مویْ اسیری دارد
کی رهایی دهد از بند گرفتاران را ؟

دست در دامن تسلیم و رضا باید زد
اگر از پای در آرند گنهکاران را

روز باران نتوان بار سفر بست ، ولیک
پیش طوفانِ سرشکم چه محل باران را ؟!

دستگاهیست پر از نافه‌ی آهوی تَتار
حلقه‌ی سنبل مشکین تو عطاران را

حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس
که نیابی به در صومعه خمّاران را

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

چشمِ سبزِ گهرش دامنِ پر موجِ برش
چون خلیج وطنم باشد و بحرِ خزرش
 
شده در جنگلِ وارونه پریوش پنهان
مویِ او ریخته انبوه به دورِ کمرش
 
شده در جنگل مو موی میانش گم و من
مو به مو گشته ام و هیچ ندیدم اثرش
 
مردُمِ چشم به یک جلوه بیارد ایمان
گر شود چاکِ گریبانِ تو شقّ القمرش
 
آن که خون کرد دلِ دخترکان را روزی
می شود دخترِ او مایۀ خونِ جگرش
 
باغبان گفت که برگردد اگر بختِ درخت
می شود شاخۀ او دسته برای تبرش
 
چه کند گر ندرد سینۀ خود را رستم
گر که فرماندۀ دشمن شده باشد پسرش
 
آنکه نفرین بکنندش دگران با دلِ پر
مثلِ یک بمب صدا می کند آخر خبرش
 
چه کند طفلِ یتیمی که شبِ جمعه دهد
شوهرِ مادرِ او فحش به روحِ پدرش
 
ارسلان باش و میندیش ز فولادزره
چنگ مردی بزن و تیغ بگیر از کمرش

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

حَرَمِت خیلی خوشگله آقا! بایدم باشه، این‌جا ایرونه
این‌جا هر کی که از شما باشه بی‌ضریح و حرم نمی‌مونه

من که این‌جا گدا نمی‌بینم؛ همه دارا میان به‌ درگاهت
شک ندارم گرفتن این مردم حاجتاشونو تو قدم‌گاهت

از کنیزت یه نامه آوردم، از خودم هم یه چن‌تایی کفتر
مادرم خیلی دوستون داره؛ ولی آقا‌! خودم یکم بیشتر

مادرم آخرای دنیاشه، دیگه از جاش نمی‌تونه پاشه
اگه دارو می‌خوای بدی لطفاً واسه زانوی مادرم باشه!

نمی‌تونه بیاد دیگه پیره؛ دلش اما هنوز پیشت گیره
دیدم آخه یه وقتایی میره دامن خواهرت رو می‌گیره

من هنوزم شبیه دیروزم؛ اینو اشکم بهم نشون داده
مرد که گریه نمی‌کنه لابد شعرتون بغضمو تکون داده

مجتبی سپید

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

صنما ! مرده‌ی آنم که تو جانم باشی
می‌دهم جان که مگر جانِ جهانم باشی

روزِ عمر من مسکین به شب آمد تا تو
روشناییِ دل و شمعِ روانم باشی

بارِ گردون و غمِ هر دو جهان در دل من
نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی

گر به سودای تو‌ام عمر زیان است چه غم ؟
سودم این بس که تو خرّم به زیانم باشی

تو سراپا همه آنی و همه آنِ تواند
غرضِ من همگی آن که تو آنم باشی

من نهان درد دلی دارم و آن دل بر توست
ظاهرا" با خبر از درد نهانم باشی

جان برون کرده‌ام از دل ، همگی داده به تو
جای دل تا تو به جای دل و جانم باشی

چون در اندیشه روم ، گردِ درونی گردی
چو در آیم به سخن ، ورد زبانم باشی

در معانیِ صفات تو چه گوید سلمان ؟
هرچه گویم ، تو منزّه ز بیانم باشی

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

شراب مى دهند هان! دو دست را سبو بگیر
دو دست را بلند کن بلند شو وضو بگیر

سبو وضو گرفته با شراب سرخ چشم تو
وضو گرفته با شراب ناب سرخ چشم تو

بیا و سرمه اى به سایه هاى پلک شب بکش
و سرخى انار را به لب بزن به لب بکش

عبیر و مشک و عود را سپند دانه دانه کن
چراغ داغ باغ را تجلى جوانه کن

طلوع دف شمس را به صبح من غزل بگو
دو بیت از شکر بخوان ! سه مصرع از عسل بگو

شکر به شرط شاهدى به بزم خسروان بده
اذان بگو بگوش گل ؛ گلاب زعفران بده

تمام شیشه ها به من هرآینه تورا، تورا...
در آینه حلول کن ! مرا به من نشان بده

عبا بکش به روى خمره هاى مست قونیه
شراب را نهان بخر نهان بخور نهان بده

فقط تویى هرآنچه در من است؛ آنچه در من است
هرآنچه در من است غیر تو به دیگران بده

به احترام نور او قیام کن قیام کن
در آسمان ترین زمین ستاره زد سلام کن

حافظ ایمانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۸
هم قافیه با باران

سوز تو کجا گیرد ، در خرمن هر خامی ؟
مرغ تو فرو ناید ، ای دوست !‌ به هر بامی

مردِ رهِ سودایت ، صاحب قدمی باید
کان بادیه را نتوان پیمود به هر گامی

بدنامِ ابد کردم خود را و نمی‌دانم
در نامه‌ی اهل دل ، نیکوتر از این نامی

از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد
زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی

دیوانه دلی دارم کآرام نمی‌گیرد
جز بر در خمّاری ، یا پیش دلارامی

از تو نظری سلمان ، می‌دارد و می‌شاید
درویشی اگر خواهد از پادشه انعامی

لب را به سخن بگشا ، زیرا که ندارد دل
غیر از دهنت کامی ، وآنگاه چه خوش کامی

آغاز غمت کردم ، تا چون بود انجامش
این نیست از آن کاری ، کان را بُود انجامی !

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

آفتاب آمده و رنگ و صدا دیدنی است
در پناه ملکوتیم و خدا دیدنی است

خانه ی جان به جهان های فراسو پیوست
لحظه ی وا شدن پنجره ها دیدنی است

خیره در من شده خورشید و تو را می نگرد
سفر ذات تو در آینه ها دیدنی است

بید مجنون به من آهسته چنین می گوید
«وزش شیوه ی شیدایی ما دیدنی است

هردو از دیدن زیبایی خود می لرزیم
تپش تابش این حُسنِ رها دیدنی است»

«بگذر از این کلمات» آینه ها می گویند
دم غنیمت بشمار آینه تا دیدنی است

در دل معبد خاموشی خود می سوزم
در مناجات سکوتم که خدا دیدنی است

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۳
هم قافیه با باران

مستِ حُسنی که ندارد خبر از آفاقش
چه خبر باشد از احوال دل عشّاقش ؟

گرچه یادم نکند یار ، مَنَش مشتاقم
یاد باد آن که جهانیست چو من مشتاقش

کرد عهدی سر من کز سر کویش نرود
گر رَود سر ، نروم من ز سرِ میثاقش

دفتر وصفِ رُخش را نتواند پرداخت
گر ورق‌های گل و لاله شود اوراقش

عشق ، زهری‌ست خوش ای دل ! که ندارد ترْیاق
درکش آن زهر هلاهل ، مَطَلب تریاقش

خلق گویند که سلمان ! سخن عشق بپوش
چه بپوشم ؟ که شنیدنْش همه‌ آفاقش !

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

قصدش این بود خلاصه پری بی ناموس
شال گردن بشود روسری بی ناموس

نکُشدغیرت اگرغصه مرا خواهد کشت
به کجا میرود این دَر دَری بی ناموس

نه سپید است برایش نه سیاه آلوده ست
بخت وامانده ی خاکستری بی ناموس

قصدکرده ست پری را بکشاند تاخاک
آدمیزادِ پدر عنتَریِ بی ناموس

بازهم  دخترکی تن به خیابان ها داد
محض آزادی نامادری بی ناموس

مثل آن مادر ویران به کمی نان بخشید
تن خود را به لب مشتری بی ناموس

باید از درد بپیچد به خود اما سخت است
زیر سنگینی بالاسری بی ناموس

این چه جنگی ست که از هر طرفش میکوبند
فحش هم میدهد این آخری بی ناموس

دشمنی نیست!!! ولی هست از اول بوده ست
هدف حمله ی همسنگری بی ناموس

کی ملخ میخورد این تخم حرامی ها را
اوج ننگ است به ما نوکری بی ناموس

ادبم را به فنا دادم و تاثیری نیست
رفت تا زنده بمیرد پری بی ناموس

مجتبی سپید

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

بگو ای ماه ! تا ساقی ز مِی مجلس بیاراید
که خورشید جهان‌آرا به دولتخانه می‌آید

به بُستان رو به پیروزی دمی ، تا باد نوروزی
به بوی زلف مشکین تو عنبر بر سمن ساید

همایون گلشنی کآنجا از این ماهی کند منزل
مبارک روضه‌ای کان را چنین سروی بیاراید

خیال سرو بالایت در آب و گل نمی‌گنجد
مقام و منزل جانان به غیر از دل نمی‌شاید

خنک بادی که از خاک سر کوی تو بر خیزد
خوشا جانی کز انفاس خوشش جانی بیاساید

سری دارم به سودای تو مستغنی ز هر بابی
که غیر از درگه وصل تو هیچش در نمی‌باید

در آن مجلس که چشم یار ، جامِ حُسن گَرداند
کسی گر باده پیماید ، حقیقت باد پیماید

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران
ای نسیم خوش نفس
کی می آیی از سفر؟
کی از آبشار گل
می  کنی مرا خبر؟

شاپرک به دور خود
پیله ای تنیده است
وقت پر گشودنش
بی گمان رسیده است

کی برای شاپرک
بال در می آوری؟
یا برای قاصدک
بال و پر می آوری؟

رفت و روب کرده ایم
خانه را برای تو
تا دوباره پر شود
از صدای پای تو

ای نشانه ی بهار!
ای نسیم خوش خبر!
خسته ایم و منتظر
کی می آیی از سفر؟

بیوک ملکی
۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران
خداوندا
برای شانه‌های خسته، قدری عشق
برای گام‌های مانده در تردید، قدری عزم
برای زخم‌ها، مرهم
برای اخم‌ها، لبخند
برای پرسش چشمان ما، پاسخ
برای خواهش دستان ما، باران
برای واژه‌ها، گرما
برای خواب‌ها، رؤیا
برای این همه سرگشتگی، ایمان
برای این همه بیگانگی، الفت
برای بستگی، آغاز
برای خستگی، آغوش
برای ظلمت جان، روشنایی‌های پی در پی
برای حیرت دل، آشنایی‌های پر معنا

خداوندا
برای عشق‌های خسته، قدری روح
برای عزم‌های مانده، قدری راه...

سید علی میرافضلی
۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

سوال:«عید رسیده؟» جواب:«این جا نه!»
بهار آمده امسال خانه ی ما؟ نه!
 
چهار فصل پیاپی، اگر زمستان شد
یخ قدیمی این فصل می شود وا؟ نه!
 
بدون تو همه ی سال برف بوده؟ بله!
تمام هم شده یک لحظه فصل سرما؟ نه!
 
بدون موج نگاهت، جهان که یک ماهی ست
رسیده است به آغوش گرم دریا؟ نه!
 
تمام زلزله ها لرزه ی نبودن توست
و هیچ بعد تو آرام بوده دنیا؟ نه!
 
تو ماه صفحه ی نقاشی جهان بودی
به روی صفحه ببین ماه مانده حالا؟ نه!
 
اگرچه اول تقویم ها نوشته بهار
بهار می رسد از راه، بی تو آقا؟ نه!
 
بیا و پس تو خودت از خدا بخواه، که داد ـ
جواب خواهش ما را همیشه او با: نه!
 
خودت بگو به خدا که به چشم یک عاشق
بهار فصل قشنگی ست، بی تو اما نه.

مهدی زارعی

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران
خبر دارم که در فردای فرداها
بهار ِ بهترینی هست.

دری را می‌گشایی:
 پشت آن، درهای دیگر هم
خبر دارم
گشوده می‌شود آن آخرین در  هم.

بهاری پشت آن در
             لحظه‌ها را می‌شمارد باز
و هر قفلی
کلیدی تازه دارد باز.

من از دیروزهایِ رفته دانستم
که در امروز ِ ما تقدیر ِ فردا آفرینی هست
خبر دارم
بهار بهترینی هست!

سید علی میرافضلی
۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران