هم‌قافیه با باران

و صدا گفت که تو حکم رسالت داری
آیه در آیه بخوان از غزل بیداری

انبیا خاتم خود را به تو دادند که خوب ـ
می شناسند تو را وقت امانت داری

جز وجود تو کسی لایق لولاک نبود
تو چنانی که خدا را به سخن واداری

آسمان لحظه ی معراج تو حیران شده است
آینه آینه از شیوه ی خاتم کاری

دیدن بدر جمال تو فقط پیروزی است
از همان لحظه که در جنگ قدم بگذاری
***
و صدا گفت که تکمیل نشد دین باید
راه آن را به کسی مثل خودت بسپاری

محمد غفاری
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

سراغ از من نمی گیری و حال از من نمی پرسی
جواب از من نمی خواهی، سؤال از من نمی پرسی

غریبه می شوی سال دگر ای آشنا امسال!
چرا از دوستی از پارسال از من نمی پرسی

چه شد سرمایه ام، مال و منالم، دین و ایمانم
از این سود و ضررها یک ریال از من نمی پرسی!

تویی آری تویی آن آرزوهای محال من
چرا از آرزوهای محال از من نمی پرسی...

جدال حق و باطل بین من با عشق دیرینه است
خودم را کشتم و از این جدال از من نمی پرسی

شهیدت می شوم، خونم حلالت می شود روزی
ولی آنروز هم افسوس، حال از من نمی پرسی

مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۰۶
هم قافیه با باران

کاروان تشنه شد و بر سر این چاه آمد
دلو انداخت که آب آورد و ماه آمد

کعبه آبستن نور است هو اللهُ احد
فاطمه بنت اسد با اسدالله آمد

این شکافی که به لبخند خدا می ماند
مژده ی یار رسول است که از راه آمد

جمعه ای تکیه به دیوار خدا خواهد زد
آفتابی که از آن نور سحرگاه آمد

کاروان تشنه ی یوسف شده بعد از عمری
تا نگوئیم که این قصه چه کوتاه آمد

مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۵
هم قافیه با باران
در نگاهِ خلق، از دیوانگان کم  نیستم
فکرِ زخمی دیگرم، دنبال مرهم نیستم

ظاهرم چون بید مجنون است و باطن مثل سرو
از تواضع سر به‌ زیر انداختم؛ خم نیستم

لطف خورشید است اگر از ماه نوری می رسد
آنچه فهمیدی غلط بود؛ آنچه هستم، نیستم!

شیشه ای نازکدلم؛ اما بدان ای سنگدل
خرد شد هرکس که می‌پنداشت محکم نیستم

جام زهرت را بیاور! من برای زندگی
بیش از این چیزی که می‌بینی مصمم نیستم!

حسین دهلوی
۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

ای جماعت حدیث جنون را از دل پر تلاطم بپرسید
حال مستان بی پا و سر را من نمی دانم از خم بپرسید

ای جماعت نشستن حرام است کار دنیا تمامی ندارد
کوله بار علی بر زمین است یک شب از حال مردم بپرسید

حال دلخسته را خسته داند حال لب تشنه را تشنه داند
تشنگان آب را می شناسند آب را از تیمّم بپرسید

خوش به حال کسانی که گفتند ربُّنا الله ثمّ استقاموا
پرسش از دوست بی پاسخی نیست گرچه بار هزارم بپرسید

دین مردان عاشق حماسی است غسل دریای خون ارتماسی است
راه و رسم شقایق شدن را از اولی الامر منکم بپرسید

خوشه در خوشه خرمن به خرمن دست و داس و درُو هم تو هم من
می توانید آنگه خدا را از لب سرخ گندم بپرسید

مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران
نگذار این لبخند گم گردد از چهره ی اطفال ایرانی
قدری حماسی تر بخوان امشب این قصه را نقال ایرانی

این مارک های ناخوش آب و رنگ، مارند مار خوش خط و خالند
اما به زیبایی نمی مانند هرگز به خط و خال ایرانی

گیرم چنین باشد چنان باشد، محصول از ما بهتران باشد
خروارهایش را نخواهم داد حتی به یک مثقال ایرانی

گاهی بپرسیم از قدیمی ها، مهمان نوازان و صمیمی ها
شاید غذا خوش طعم تر باشد با قاشق و چنگال ایرانی

چیزی شبیه سفره ی نوروز، حسی همانند شب یلدا
مثل الا یا ایها الساقی در شعرهای فال ایرانی

هم ایستادن روی پای خود، هم تکیه کردن بر خدای خود
این است جمهوری اسلامی، این است استقلال ایرانی

سوهان قم، قالیچه ی کرمان، انگور قزوین، چاقوی زنجان
بازار اگر شد بر همین منوال، خوش می شود احوال ایرانی

مهدی جهاندار
۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

نام من عشق است! آیا می شناسیدم؟
زخمی ام، زخمی سراپا، می شناسیدم؟

با شما طی کرده ام راه درازی را،
خسته هستم، خسته، آیا می شناسیدم؟

راه ششصد ساله ای از دفتر حافظ
تا غزلهای شماها می شناسیدم؟

این زبانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما می شناسیدم.

پای رهوارش شکسته سنگلاخ درد
اینکی افتاده از پا می شناسیدم.

می شناسد چشمهایم، چهره هاتان را
آنچنانی که شماها می شناسیدم

این چنین بیگانه از من رو نگردانید
درنبندیدم به حاشا، می شناسیدم

من همان دریایتان، ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا- می شناسیدم.

اصل من بودم، بهانه بود و حرفی بود
عشق ویس و حسن لیلا می شناسیدم.

در کف فرهاد تیره من نهادم ، من
من بریدم بیستون را می شناسیدم

مست کرده چهره ام را گرچه این ایام
با همین دیدار حتی می شناسیدم.

من همانم، آشنای سالهای دور
رفته ام از یادتان، گویا-می شناسیدم.

حسین منـزوی

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

از این بهار نه می خواستم، نه خون جگر
بهار چیست مگر؟ فصل کهنه ای دیگر

بهار مبداء تقویم بی جلال شماست
من این فریب کهن را نمی کنم باور

دروغ بود که با جرجر بهار خوشیم
که چکه می کنم از سقف خانه ی هاجر

دروغ بود همه سبزه ها و سنبل ها
به اشک چهره بشوی ای سیاه بدمنظر

نه گریه ساز کند ابر چشم خشک بهار
نه ناله سر بدهد مرغ بدشگون سحر

بهار چیست مگر؟ خون خشک بر دیوار
بهار چیست مگر؟  شعر تلخ در دفتر

من از بهار صفیر گلوله یادم هست
شقایقی که شکفته، شقیقه ای پرپر

صدای زخمی شلاق ها به ما می گفت
که منگرید پس از این به اسب های کهر

که لنگ لنگ در این کوره راه می چرخند
گشوده است دهان های دره ها یکسر

همین که خواستم از جای خود تکان بخورم
جهان نهیب زد: آرام باش! هیس! خطر!

ببخش دخترم امسال عیدی ات شعر است
که لااقل بشوی آشنای رنج پدر

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

هرکسی را می‌شناسم، غرق او، حیران اوست
قلب من تنها یکی از خیل مشتاقان اوست...

پشت این لفظ کهن، داغی کهن پنهان شده‌ست
سوز اگر دارد غزل، از "آتش هجران" اوست!

گفت: "بشکن توبه‌ات را تا در آغوشت کشم"...
سست‌تر از رشته‌ی ایمان من، پیمان اوست!

خوب می‌دانست نور و شعله محتاج هم‌اند
رفت و با خود گفت: "آری؛ رفتنم پایان اوست"

گیرم از من دور باشد؛ باز درگیر من است
خاطرات بی‌شماری تا ابد مهمان اوست...

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

به شام عمر غریبانه سوگوار خودیم
چو شمع ، گریه کنان بر سر مزار خودیم

شبی ز پرسش احوال ما دریغ نکرد
رهین منت غم های بی شمار خودیم

ز شعله های دل ما شراره ای باقی ست
هنوز انجمن افروز شام تار خودیم

چو تاک در رگ ما خون سرخ می جاری ست
سبوی خویش و می خویش و می گسار خودیم

به می ، که جام دل خود به جام جم ندهیم
که رازدان جهانیم و راز دار خودیم

به یک تجلی جانانه می رویم از دست
که مست جام حضوریم و گرم کار خودیم

چرا به بستر راحت قدم نهیم چو موج
که ما به خویش رسیدیم و در کنار خودیم

قرار ما ز ازل عاشقی و مستی بود
بیار باده که ما بر سر قرار خودیم

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

در او غرقم که در آیینه غرق گیسو افشانی ست
پریشان کسی هستم که درگیر پریشانی ست

تویی آن که رسیدن به وصالش یعنی آزادی
برای هرکه چون من در خودش یک عمر زندانی ست

همیشه تازه ای و دیدنت یک اتفاق بکر
شبیه رویت مهتاب در شبهای بارانی ست

مداوا می شوم وقتی که می خندی و می خندم
منی که راه رفع دردهایم خنده درمانی ست

بیا در دست من ها کن که هوهوی دم گرمت
وزیدن های باد گرم در عصری زمستانی ست

بیا و بی خیال منطقی بودن شو ایندفعه
که عشق و عاشقی همواره کاری غیر عقلانی ست

جواد منفرد

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۴۰
هم قافیه با باران

می شود شبخوانی ماه رجب را بشنوی
گریه ی گل های مست نیمه شب را بشنوی

پشت دیوار بلند تاک ها بنشبن خموش
تا که ساقی نامه ی بنت العنب را بشنوی

مستی است و راستی یکباره مستان را مرام
مست باش و راست تا رمز طرب را بشنوی

واعظ شهر از رطب خوردن مگر افتاده است
بایدازاو حکمت ترک رطب رابشنوی!

نسبت ما چیست با آیینه؟جا دارد اگر
گریه ی آیینه سازان حلب را بشنوی

مست باید در مفاتیح الجنان هم بنگری
تا در این ماه خدا، سر ادب را بشنوی

در سماع رنگ رنگ باغ باید بنگری
تا خروش العجب ثم العجب را بشنوی

پیش رویت باد می آشوبد این تقویم را
تا ورق گردانی ماه رجب را بشنوی

گوش کن بانگ شباهنگ است بین کاج ها
تا که از هر برگ، ذکری مستحب را بشنوی

پارسایی بوده رسم شاعران پارسی
شیشه در دست آ که تا شعر عرب را بشنوی

در فلق بنگر شکوه مسجد آدینه را
تا که از سجاده ها "فزت و رب" را بشنوی

صبح نخلستان پرست از گریه ی شط فرات
تا در آن شور شهیدی تشنه لب را بشنوی

محمدحسین انصاری نژاد

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران

ای بهترین دلیل تبسّم ! ظهور کن
فصل کبود خنده ی ما را مرور کن

چرخی بزن به سمت نگاه غریب ما
از کوچه‏ های بی ‏کسی ما عبور کن

ما زائر تبسم بارانــــــــی توییم
ما را به حق آینه‏ ها ، خیس نور کن

ای راز سر به ُمهر اهورایی و شگفت !
از ذهن ما ، سؤال درخشان ، خطور کن

ما را به التهاب ُمعمای خود ببر
در ناگهانِ جلوه ی خود، غرق ، شور کن

ما را ببر به خلوت کشف و شهود خویش
ما را به راه سیر و سلوکت عبور کن

ما بی‏شکیب نور تو  را  آه می‏کشیم
یا جلوه کن ، و یا دل ما را صبور کن

روح زمین کبود شب و دشنه است و ظلم
ما را برای چیدن ظلمت جسور کن

ای آخرین تبسم نور محمّدی (ص) !
جان جهان ، عدالت روشن ! ظهور کن

رضا اسماعیلى

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران
من نمی‌خواهم بپندارم، تو خوابی بوده‌ای
در گمان آسمانم، آفتابی بوده‌ای

تا که با طعم زلالت کام ذهنم تازه است
چون به خود گویم: تو رویای سرابی بوده‌ای؟

تا نگارین است از تصویرهایت خاطرم،
چون کنم باور که تو نقش بر آبی بوده‌ای؟

مثل قصّه، عینی و ملموس و جان‌داری، تو کی،
قصّه‌ای موهوم و بی‌جان از کتابی بوده‌ای؟

دیگران هم بوده‌اند، ای دوست! در دیوان من
زان میان تنها تو امّا، شعر نابی بوده‌ای

مثل لبخندی گریزان، پیش روی دوربین
لحظه‌ای بر چهره‌ی اشکم، نقابی بوده‌ای

جرعه‌ای جانانه، با کیفیت خُم‌خانه‌ای
مایه‌ی یک عمر مستی را، شرابی بوده‌ای

چون که می‌سنجم تو را با آن چه در من بوده است
خانه‌ای آباد در شهر خرابی بوده‌ای

در دل این کوه ــ این کوهی که نامش زندگی است -
ناله‌هایم را، طنینی، بازتابی، بوده‌ای

از تمام آن‌چه با معیار من سنجیدنی است
عشق من! تنها، تو دلخواه انتخابی بوده‌ای

تا که رمز عشق را از هر کسی پرسیده‌ام،
هم تو در خورد سوال من، جوابی بوده‌ای

حسین منزوی
۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۵۸
هم قافیه با باران

برقص و باز برقصان ، فقط نه مرد که زن را
برقص و غرقِ خوشی کن تمام خاکِ وطن را

برقص و شعر بخوان و ...، برقص و شعر بخوان و ...
دوباره باز برقصان درخت و باغ و چمن را

میانِ رقصِ تو سِرّی‌ست مثلِ معجزِ عیسی
که مرده هم بِدَراند هزارساله کفن را

بدا به حالِ نزارم، بیا بیا که خمارم
تو مشق کن به سه‌تارم، تَ تَن تَ تَن تَتَ تَن را

اگرچه عینِ عذاب است روزگارِ من و تو
بچرخ و زنده کن از نو دوباره رسمِ کهن را

برقص تا غزلم واژه واژه واژه برقصد
برقص و باز برقصان بُراده‌های سخن را

جویا معروفی

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

به نام عشق که آغاز آدمیزادی است
به نام عشق که سرمایه ای خدادادی است

بگو که نفرت از این خاک رخت بربندد
که در قبیله ی ما عشق ارث اجدادی است

جهان در این دو کلام از ازل خلاصه شده است:
تمام ثروت عالم غم است یا شادی است

قفس براى کبوتر اگرچه سنگین است
اسارت است که سنگ بناى آزادی است

چه سربلند و سرافراز ایستاده هنوز
چنار پیر که دار و ندار آبادی است

سوار نیزه به دستم نگاه کن مستم
به چشم من همه آسیاب ها بادی است...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

بوی سیب از بُنِ گیسوی تو جاری شده است
از نسیمِ خوشِ آن، خانه بهاری شده است

هر نفس سوره ای از باغِ دلت می روید
بلبل از خواندنِ آیات تو قاری شده است

می زند نبض زمین، موقعِ خندیدنِ تو!
سنگ از دیدنِ روی تو قناری شده است!

طاقِ ابروی تو چتری ست به روی سرِ من
سقفِ بارانیِ آن، آینه کاری شده است!

در هوای تو پریشان به بیابان زده ام
دل بی طاقتِ من زائرِ زاری شده است

واژه از وصف دو چشمانِ تو عاجز مانده است
شعرِ من پیشِ نگاهِ تو شعاری شده است...!

یدالله گودرزی

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

پرنده‌ها همه در باد تار و مار شدند
نگاه‌ها همه از اشک جویبار شدند

مرا ببخش اگر واژه‌های معصومم
خبررسان خبرهای ناگوار شدند

مرا ببخش اگر روزنامه‌ها امروز
گریستند و غریبانه سوگوار شدند

کسی مرا برساند به آخرین پرواز
رسیده‌ها همه رفتند و ماندگار شدند

رسیده‌ و نرسیده هزار واژه‌ تلخ
برای مرثیه‌ای آتشین قطار شدند

«رسیده‌ها چه نجیب و نچیده افتادند»*
هزار باغ در این باد بی‌انار شدند

کجاست مرثیه‌سازی که نوحه ساز کند
برای این‌همه مادر که داغدار شدند

بیا بنفشه بکاریم دسته دسته کبود
به یاد باغچه‌هایی که بی‌بهار شدند

خبر درشت، خبر سنگدل، خبر این بود:
پرنده‌ها همه در آسمان غبار شدند….

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

ای مانده در محاصره ی سیم خاردار
ای کشور گرامی سرمایه دار دار

یک ذره از فشار اجانب به خود ملرز
ای کشور عزیز گروه فشار دار

اسباب عیش داری و کاری نمی کنی
نفت دلار دار ،سفیر بخار دار

درمان ما دو جرعه از آن زهرماری است
ما را ببر به میکده ی زهرمار دار

اندامم از فشار تورم بر آمده است
مانند ماه آخر نسوان بار دار

باید خیار کاشت عزیزم خیار شور
در شوره زار بایر لخت شیار دار

قدری هم التفات به قلاب ما کنید
ای ماهیان سنگدل خاویار دار

هم کاردان و کارشناسیم و کار دوست
ما را بدل کنید وزیران به کار دار...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۱۶
هم قافیه با باران

وای من که می روید ، دشنه دشنه خار این جا
مثل این که می گیرند ماتم بهار این جا

جای جای این وادی از سراب سیراب ست
ریشه ریشه می سوزند بوته های خار این جا

در جهان بی دردی از پی چی می گردی؟
وا نمی شود ای دل عقده ای ز کار این جا

ناله ای ، خروشی نیست ، آه شعله جوشی نیست
ما دلی نمی بینیم ، گرم و شعله بار این جا

از من و تو می گیرد ، فرصت تماشا را
بیعتی که آیینه بسته با غبار این جا

آتشین دمان رفتند سرفشان و پاکوبان
بعد از این نمی رقصند با طناب دار این جا

شور سر بداری نیست ، شوق پایداری نیست
تا به کی ز دلتنگی می کشی هوار این جا؟

التهاب داغی کو؟ لاله ای ، چراغی کو؟
تا تو را به رقص آرد ، عشق شعله کار این جا

تربت شهیدان را غرق لاله کن یعنی:
پاره ی دلی بگذار روی هر مزار این جا
***
کور سوی نوری نیست ، روشنای طوری نیست
ای کلیم من برخیز! مژده ای بیار این جا

ای زلال روحانی ، چشمه چشمه جاری شو
وی شکوه بارانی نم نمی ببار این جا

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران