هم‌قافیه با باران

 ای دوست عشق را مشکن حیف از اوست ، دوست
 این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست

 بار نخست نیست که با بار شیشه عشق
 از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟

تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
 یعنی طناب دار تو زین رشته های موست

 یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی
 عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست

 سرگشته چون من و تو در آیا و کاشکی
 صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست

 ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی که جوست

با گردباد باش که تا آسمان روی
 بالا پسند نیست نسیمی که هر زه پوست

 مرداب و صلح کاذب او ،غیر مرگ نیست
 خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست

 با دیرو دوری از سفرش دل نمی کند
 مرغی که آستانه ی سیمرغش آرزوست

 تا همدم کسی نشود دم نمی زند
 نی ، کش هزار زمزمه پرداز در گلوست

حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود
صبر پی گم کرد چون هم‌دست دستانت نبود
 
صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران
ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود

ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان
زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود
 
قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت
لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود

خوش‌دلی گفتی که داری الله الله این مگوی
بود این دولت مرا اما به دورانت نبود

فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت
عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود

وصل تو درخواستم از کعبتین یعنی سه شش
چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود

از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد
کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود

آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
این همه کردی و می‌گویم که تاوانت نبود

خاقانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران

مگو که شهر پر از قصه ی نهانی ی ِ ماست
به لوح دهر همین قصه ها نشانی ی ِ ماست

ز چشم خلق چه پوشم؟ که قصه های دراز
عیان به یک نگه خامش نهانی ی ِ ماست

اگر چه هر غزلی همچو شعله ما را سوخت
فروغ عشق، چو مشعل، ز صد زبانی ی ِ ماست

اگر چه لاله ی ما شد ز خون دل سیراب
چه غم؟ که رونق باغی ز باغبانی ی ِ‌ماست

به گور مهر، شبانگه، به خون سرخ شفق
نوشته قصه ی پر دردی از جوانی ی ِ ماست

شبی به مهر بجوش و ببین که چرخ حسود
سحر دریده گریبان ز مهربانی ی ِ‌ماس

مکش به دیده ی مغرور ما کرشمه ی وصل
که چشم پوشی ما عین کامرانی ی ِ ماست

ز مرگ نیست هراسی به خطارم سیمین!
که جان سپردن صدساله زندگانی ی ِ ماست

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران

ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید
می توان از تــو فقط دور شد و آه کشید

پرچــم صلــح برافراشته ام بر سر خویش
نه یکی ؛ بلکه به اندازه ی موهای سفید

سال ها مثل درختی که دم نجاری ست
وقت ِ  روشن  شدن  ارّه  وجــودم  لرزید

ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من
به تقاضــای خود اصـــرار نباید ورزید

شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپری
دست در زلف تــو نابرده دو تا صبـــح دمید

من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی
زنده  برگشتم  و  انگیــزه ی  پـرواز  پرید

تلخـــی وصل ندارد کـــم از اندوه فراق
شادی بلبل از آنست که بو کرد و نچید

مقصد آنگونه که گفتند به ما ، روشن نیست
دوستان  نیمـه ی  راهید  اگـر ، برگردید

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران

ای تو مجموعه‌ی شوخی و سراپای تو شوخ
جلوه‌ی شوخ تو رعنا قد رعنای تو شوخ

همه‌ی اطوار تو دلکش همه‌ی اوضاع تو خوش
همه‌ی اعضای تو شیرین همه‌ی اجزای تو شوخ

سر حیرانی چشمم ز کسی پرس ای گل
کافریدست چنین نرگس شهلای تو شوخ

فتنه در مملکت دل نکند دست دراز
به میان ناید اگز از طرفی پای تو شوخ

جامه‌ی ناز به قد دگران شد کوتاه
خلعت حسن چو شد راست به بالای تو شوخ

نیست همتای تو امروز کسی در شوخی
ای همان گوهر یکتای تو همتای تو شوخ

محتشم بود ز ثابت قدمان در ره عشق
بردباری دلش از جا حرکتهای تو شوخ

محتشم کاشانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۴
هم قافیه با باران
چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست

به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست

چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست

به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست

دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست

مه خاقانی و مه‌کام که دارد طمع خام
کز آن فتنه‌ی ایام چه انعام توان خواست

خاقانی 
۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۳
هم قافیه با باران

عشقی که بدون تو به بار آمده باشد
 عیدی ست که بی فصل بهار آمده باشد

یک لحظه شکوفایی لبخند تو کافی ست 
تا موسم گل های انار آمده باشد

ما لازم و ملزوم همیم،آمدی انگار
در حین دف آهنگ سه تار آمده باشد

پیشت عددی نیستم و کوچکم آری
کوچک تر از آنکه به شمار آمده باشد

باشد که به شکل تو در آیم ،گله ای نیست
چون موم به من هرچه فشار آمده باشد

ابر است که رفته ست کنار از جلوی ماه
موهات که با شانه کنار آمده باشد

جواد منفرد

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۱۵
هم قافیه با باران

شوق پر کشیدن است در سرم قبول کن
دل شکسته ام اگر نمی پرم قبول کن

اینکه دور دور باشم از تو نبینمت
جا نمی شود به حجم باورم قبول کن

گاه پر زدن در آسمان شعرهات را
از من؛ از منی که یک کبوترم قبول کن

در اتاق رازهای تو سرک نمی کشم
بیش از آنچه خواستی نمی پرم قبول کن

قدر یک قفس که خلوتت بهم نمی خورد
گاه نامه می برم - می آورم، قبول کن

هی نگو که عشقمان جداست شعرمان جداست
بی تو من نه عاشقم نه شاعرم قبول کن

آب ...
وقتی آب این قدر گذشته از سرم
من نمی توانم از تو بگذرم قبول کن

مهدى فرجى

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

حافظ

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار
طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

حافظ

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

اگر به باده‌ی مشکین دلم کشد، شاید
که بوی خیر ز زهد و ریا نمی‌آید

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید
که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش
کنون به جز دل خوش هیچ در نمی‌باید

جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدره در عقد کس نمی‌آید

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید

حافظ

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن

تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت در این عمل طلب از می فروش کن

پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت
هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن

با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست
صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن

ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دردنوش کن

سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

حافظ
۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران

حالی که شادمانه به من دست می دهد
امروز بی بهانه به من دست می دهد

چیزی شبیه زمزمه ی چشمه سارهاست
شوری که از ترانه به من دست می دهد

از جست و خیز قاصدک ، این قاصد بهار
احساس یک جوانه به من دست می دهد

این لذتی که می برم از خنده های صبح
از گریه ی شبانه به من دست می دهد

حسی غریب ، وقت تماشای یک غروب
از دور غمگنانه به من دست می دهد

رنجی که تار می کشد از زخم زخمه ها
از مردم زمانه به من دست می دهد

از گریه ای که خفته در این خنده های تلخ
یک حالت دو گانه به من دست می دهد
 ***
وقتی که در فضای حرم سیر می کنم
شوقی کبوترانه به من دست می دهد

در طوف آخرست که احساس می کنم
او از شکاف خانه به من دست می دهد

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

در وصف ذات، صحبت ما احتیاج نیست
زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست

باید به بال رفت و درآورد گیوه را   
در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست

تو بی ‌وسیله هم بلدی معجزه کنی  
دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست

بوی طعام سفره، خودش می‌کشد مرا 
تا خانه‌ی تو راهنما احتیاج نیست

خواهش نکرده اهل کرم لطف می‌کنند
این جا به التماس گدا احتیاج نیست

اصلاً پی معالجه ی این جگر مباش
"بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست"

محشر برای رو شدن اعتبار توست 
کی گفته است روز جزا احتیاج نیست؟

تو با سکوت کردن خود، جنگ می‌کنی
 تیغ تو را به کرب و بلا احتیاج نیست

وقتی نداشت  مادر تو سنگ قبر هم
دیگر تو را به صحن و سرا احتیاج نیست

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۵۷
هم قافیه با باران

سیل شو ، رهسپار دریا باش
بیم درماندن است در ماندن

موج باش و به جزر و مد خو کن
کار دریاست راندن و خواندن

حکمت قبض و بسط اگر خواهی
صحبت ریزش است و رویاندن

فرق در مهر و قهر اگر باشد
فرق بنشستن است و بنشاندن

ونشان کمال یافته اند
در نرنجیدن و نرنجاندن.

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران

ستاره ای شد و از نو نظر به ماه انداخت
و بر مدارِ خودش کهکشان به راه انداخت

برای مرگ رجز خواند و از شهادت گفت
هراس در دل کوفی ترین سپاه انداخت

قیام کرد و محمدتر از همیشه گذشت
دوباره اهل حرم را به اشتباه انداخت

عطش عطش به لب آورد نام دریا را
و شور و ولوله در بیقرارگاه انداخت

هزار تکه شد آیینه زیر بارِش سنگ
هزار بار سوی ظلم تیرِ آه انداخت

کفن نداشت که با کهنه پیرهن، خورشید
رسید و سایه بر آن جسم بی پناه انداخت

هوای ابری و خون گریه ی سپیداران
چه آتشی به دل خیمه سیاه انداخت!

کشیده شد به افق خون تازه ی خورشید
همین که سوی پدر لحظه ای نگاه انداخت

میثم داودى

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

پنداشتیم خنده و شادی سرشتِ ماست
اما فقط غم است که در سرنوشتِ ماست

ما را درونِ مزرعِ رنج آفریده‌اند
اندوه، ابرِ تیره و غم، بذرِ کشتِ ماست

امید چیست؟ صبحِ بعیدی‌ست بی طلوع
شادی کجاست؟ گمشده‌ای در بهشتِ ماست!

زیرِ کدام سقف بخوانم شکایتی
از بختِ باژگونه که در خاک و خشتِ ماست

خورشیدِ می که مشرقِ ساغر چشیده است
پنهان ز چشمِ طالعِ زیبا و زشتِ ماست

ای صبحِ بی‌نشانه! به شب‌های ما بگو
از غم گریز نیست که غم سرنوشتِ ماست

جویا معروفی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۷:۲۵
هم قافیه با باران

من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست

یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست

دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش
آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست

ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید "خبری نیست"

هر جا نکنی باز، سر درد دلت را
چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست

ای کاش که مى گفت نگاه تو، بمانم
این لحظه که حرفت سند معتبری نیست

دل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست
یا پشت خداحافظی من سفری نیست؟

من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آنگونه که انگار دری نیست

مهدی فرجی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۱۳
هم قافیه با باران
وداع گرم من آغوش ماندگاری نیست
به آفتاب لب بام، اعتباری نیست

مرا به چشم تو ایمان محکمی ست، ولی
تو اعتماد نکن! خوب رازداری نیست

اگر که شانه من میزبان گریه توست
بگو به غم که دماوند باش! باری نیست

به شوق پنجره ای گشته ایم و آرى هست!
به آن رسید که کاری کنیم و کاری نیست!

تو خواستی قفست بازوان من باشد
نباش فکر رهایی که کم حصاری نیست

صدای عشق شدم، دیگران صفا کردند
که میگسار زیاد است، غمگساری نیست

بساط مدعیان جور و عشق منزوی است
غزل نویس چه بسیار و شهریاری نیست

مهدی فرجی
۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۳
هم قافیه با باران

لرزه ای در تنم افتاده که خشتی تو چقدر
ارگ متروکه شدی، خاک سرشتی تو چقدر

صبح و شب با قلم هرز و دواتی بی رنگ
بر تن ریگ روان هیچ نوشتی تو چقدر

باد شد حاصل یک عمر عرقریزانت
بذر پوسیده در این بادیه کشتی تو چقدر

تو همان پیرزن دوک به دستی اما
نخ تابیده به این حوصله رشتی تو چقدر

از تماشای جوانی خودم بیزارم
دخترم مسخره ام کرد که زشتی تو چقدر

تو قرار است که دربان جهنم باشی
ذکر خاصان چه کنی؟ فکر بهشتی تو چقدر!

جامه از سنگ به تن کن که نلرزی هرگز
ارگ من! خام مشو این همه خشتی تو چقدر

آرش شفاعی

۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران