هم‌قافیه با باران

در مرز خویش ماندن و از مرز رد شدن
با مُهر و مِهر فاطمه اصل سند شدن

این آرزوی سرخ گذرنامه ی من است
در زیر پای مُهر سفارت لگد شدن

راه ورود را مگر آموختن از عشق
راه خروج را ز کبوتر بلد شدن

پیمودن مسیر به فریاد یا علی
یعنی که با حسین، علی را مدد شدن

موکب شدن،مسیر شدن،مبتلا شدن
زائر شدن،گزارش یک مستند شدن

تیر هزار و چارصد و شصت و عشق را
بعد سه روز دیدن و از بیست صد شدن

بد چونکه بخش دوم "گنبد" شده نگو
مارا تمایلی ست جدیداً به بد شدن

تغییر می دهی همه را بعد کربلا
یعنی حسین با تو فقط میشود شدن

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

تشنه اما چه تشنه ای بودند
تشنگانی که بر لب رودند

تشنه اما تمام دریایی
موج در موج اوج شیدایی

چه شرابی به دستشان دادند
که رهایی ز هستشان دادند

نیستانی که قبله ی هستند
هر چه هست ازسماعشان مستند

نی مگر شرح ماجرا گوید
لختی از قصه را به ما گوید

سور وسوزی به کربلا بوده است
عشق روزی به کربلا بوده است

سوز این قصه را به نی دادند
سور این قصه را به می دادند

مستم و لب نهاده ام بر نی
گاه هو هو زنم ،گهی هی هی

بشنویدم اگر که هشیارید
دست از هوش خویش بردارید

جامی از باده بلی دارم
الصّلا عزم کربلا دارم

گر چه یک سوی کربلا رزم است
سوی آنسویی دگر بزم است

آن طرف پاره های شب بودند
این طرف جوهر طرب بودند

آن طرف مردگان جنبنده
این طرف زندگان تابنده

آن طرف فصل بود و کثرت بود
این طرف وصل بود و وحدت بود

آن طرف ازدحام جسمانی
این طرف اتحاد روحانی

آن طرف گرچه با عدد بودند
این طرف جلوۀ احد بودند

آن طرف حرف از فراوانی
این طرف فقر ، فقر ربّانی

آن طرف سنگ، تیرگی ، کینه
در برابر، صفوفِ آیینه

در هر آیینه ای حسینی بود
بزم توحید بود و عینی بود

او که با هر شهید جان میداد
خون به رگهای آسمان می داد

نام ِ او آمد و دگرگونم
حد زنیدم شراب شد خونم

مستم و آن چه هست می بینم
همه را از تو مست می بینم

همه لب تشنگان و تو ساقی
روزی و روز و رزق ورزّاقی

ای تو پَرور... نه لب فروبستم
من نه چون غالی سیه مستم

امر کردی که حد نگه دارم
حمد حق را که مست ِ هشیارم

من مناجاتی خراباتم
در خرابات در مناجاتم

هم خرابات ِ کربلا دیدم
هم مناجات ِ کربلا دیدم

کربلا کشته جلالم کرد
کربلا زنده جمالم کرد

دیده ام جلوه جلالی را
رقص شمشیر ِ لا ابالی را

دیده ام در تبسّم ِ ساقی
جوشش ِ باده های ِ اشراقی

کربلا لا اله و الله است
هر که از خود برید ،آگاه است

بامداد ِ رخ و شب ِ گیسو
وحدهُ لا اله الا هو

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

سقا که رفت... ساقی آب آوری که نیست
آتش گرفته میکده را... ساغری که نیست

بوی لباس سوخته می‌آید از نسیم
باید که فکر کرد به آن معجری که نیست

رد غروب روی زمین رنگ خون کشید
عطر مدینه می‌وزد و مادری که نیست

با نعل تازه بر نفس دشت سُم زدند
یک دشت نیزه ماند... وَ آن پیکری که نیست

قاری بخوان برای دلم سوره‌ی جنون
از نینوای سرخ همان حنجری که نیست

با تازیانه داغ تو را شعله داده‌اند
آتش گرفته خیمه و خاکستری که نیست

یک دشت اضطراب زمین را گرفته است
با گریه های خسته آن دختری که نیست

از بوسه ای که روی رگ آفتاب ماند
معلوم می‌شود که دگر خواهری که نیست

با اشک‌ها دخیل به گهواره بسته‌اند
باب‌الحوائج است علی اصغری که نیست

تا صبح عمه بود و بیابان و خارها...
وقت اذان رسید و علی اکبری که نیست

بر نیزه هم به روی شما سنگ می زنند
بر گونه شماست رد خنجری که نیست

حالا هزار و چارصد و چند سال بعد...
من آمدم شبیه همان کفتری که نیست

از سمت زیر پای شما گریه می‌شوم
تا پیش روی ضلع ششم، محشری که نیست

فطرس شدم به شوق شما آه می‌کشم
بالی نمانده است برایم... پری که نیست

از شش جهت شکسته شدم در حضورتان
در بهت لحظه ماندم و چشم تری که نیست

حالا ضریح عشق تو را تازه می‌کنند
حالا پر از سکوتم و بالاسری که نیست

حامد حجتی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۳
هم قافیه با باران

داشتم انتظار از نیزه
انتظارِ شکار از نیزه

تا که زینب برای پیکر تو
ساخت سنگ مزار از نیزه

تا سرت را به نیزه می کوبند
می رود اختیار از نیزه

از تو پیکر، بریدنش با تیغ
از تو گردن، فشار از نیزه

زخم شد سر گشوده از شمشیر
بعد هم بیشمار از نیزه

در تمام مسیر می ریزد
دانه های انار از نیزه

تا نیفتد به خاک، می ترسم؛
از سر،از نیزه دار،از نیزه

آه سبقت گرفته در این دشت
نیزه از خار، خار از نیزه

گفتنی نیست این که افتاده
سر تو چند بار از نیزه

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران

از اینکه او دوبار برایت شهید شد
بین صحابه ی تو به شدت حَبیبی ام

بعد از غروب فرشچیان سالهای سال
من بی قرار روضه ی اسب نجیبی ام

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران

این آرزوی سرخ گذرنامه ی من است
در زیر پای مُهر سفارت لگد شدن

موکب شدن،مسیر شدن،مبتلا شدن
زائر شدن گزارش یک مستند شدن

تیر هزار و چارصد و شصت و عشق را
بعد سه روز دیدن و از بیست صد شدن

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۶
هم قافیه با باران

مثل نماز، مثل دعا، صبح و ظهر و شام
ارباب را زدیم صدا صبح و ظهر و شام

ما لطف کرده ایم به خود بین روضه ها
ارباب لطف کرده به ما صبح و ظهر و شام

روضه به روضه گریۀ ما فرق میکند
چون فرق بین نافله ها صبح و ظهر و شام

روزی سه بار از غم تو گریه میکنیم
با رخصت از امام رضا صبح و ظهر و شام

این روزهاست غصۀ ما شام شام شام
همراه درد کرب و بلا صبح و ظهر و شام

دختر نشست پیش پدر گریه کرد و گفت
شلاق می زدند به ما صبح و ظهر و شام

یکبار ظهر کُشت تو را شمر و با سَرَت
هر روز می کُشند مرا صبح و ظهر و شام

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

بر عرش سوارش بکنی روز قیامت
هرکس طرفت آمده یک گام پیاده

ای خاص ترین عام، می آیند دوباره
خاصان طرفت در ملاء عام پیاده

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

قد و بالاش را بالای حد دلبری دیدم
جمال مصطفی را در جلال حیدری دیدم

کسی لب تشنه از دریای آتش آب می آورد
معاذالله با چشم خودم جادوگری دیدم

دو خورشید آن زمان روی زمین را روشنی می داد
یکی را برسر نیزه یکی را بستری دیدم

خدایا بر فراز جنگلی از نیزه ها آن روز
سری دیدم سری دیدم سری دیدم سری دیدم

از آن روزی که رنگ خون به روی ماه پاشیدند
تمام دفتر تاریخ را خاکستری دیدم

فقط دست و سر او لایق شعر است در چشمم
اگر دستی به شمشیر و سری در سروری دیدم

آرش شفاعی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

فقط انگار در این شهر، دلِ من دل نیست!
کم رسیدست به رویام ... خدا عادل نیست؟

نا ندارم که برای خودم اقرار کنم:
ترکِ تو کردن و آواره شدن مشکل نیست

لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان:
تهِ دریای غم کهنه ی من ساحل نیست

فلسفه، فلسفه از خاطره ها دور شدی
علتی در پسِ این سلسله ی باطل نیست

اشک می ریختم آن روز که بی رحم شدی ...
تا نشانم بدهی هیچ کسی کامل نیست

تا نشانم بدهی عشق جنونی آنیست ...
که کسی ارزشِ ناچیز به آن قائل نیست

آمدی قصه ببافی ... که موجه بروی
در نزن، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست!

صنم نافع

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۳
هم قافیه با باران

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست
هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست

بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است
که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست

مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است
عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست

چشم در چشم من انداخته ای می دانی
چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست

هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست
چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست

مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟
ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست

مهدى فرجى

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۳
هم قافیه با باران

تا بر لب خلق آورد راز درونم را
در شیشه کرده ساقی میخانه خونم را

ذات خرابش از ستون و سقف بیزار است
برپا نخواهد کرد قصر سرنگونم را

من اهل اینجا نیستم، لیلای من آنجاست
"پس می زند" صحرای این عالم جنونم را

ساکت شدم، چون این زمانی ها نمی فهمند
غم های باقی مانده از رنج قرونم را

بر زخم هایم چشم بگذار و تماشا کن
از این دریچه جار و جنجال درونم را...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران

ملولان همه رفتند در خانه ببندید
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید

به معراج برآیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید

چو او ماه شکافید شما ابر چرایید
چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید

ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه
چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید

چو مه روی نباشید ز مه روی متابید
چو رنجور نباشید سر خویش مبندید

چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
مدانید که چونید مدانید که چندید

چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید
چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید

چو در کان نباتید ترش روی چرایید
چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید

چنین برمستیزید ز دولت مگریزید
چه امکان گریزست که در دام کمندید

گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست
مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید

چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع
چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید

از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید
تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید

ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید
خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید

همان یار بیاید در دولت بگشاید
که آن یار کلیدست شما جمله کلندید

خموشید که گفتار فروخورد شما را
خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید

مولوی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۸:۱۳
هم قافیه با باران

تا گره باز شد از ابرویش
نیزه ای بوسه زد به پهلویش

دست بر جای زخم نیزه گرفت
ناگهان دید..... زخم بازویش

رو به سمت عقب نگاهی کرد
تار می دید چشم جادویش

رو به سمت حرم تمایل داشت
خیمه ها پر شد از هیاهویش

گفت: این تشنگی مرا کشته است.
سله بسته است لعل دلجویش

لب به لب های آفتاب گذاشت
در هم آمیخت عشق با بویش

در منا کربلا مکرر شد
او ذبیح و عطش چو چاقویش

ذره ای داغ آفتاب چشید
لب فرو بست از فراسویش

باز برحجم شب خط خون زد
پخش شد در زمانه هوهویش

نیزه در نیزه تیغ در تیغ است
اربا اربا شده است گیسویش

دشت در بهت خود عزادار است
بنویسید کو اذان گویش؟

این ورق پاره های قرآن است
می گذارد به روی زانویش؟

یا تن چاک چاک یک مرد است؟
که نمانده است هیچ از رویش....
 
خواستم تا غزل کنم او را
یک قصیده شده است هر مویش

حامد حجتی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۷:۱۳
هم قافیه با باران

تو آمدی که بگویی: اگر... اگر می رفت...
تو آمدی و کسی داشت سمت در می رفت!

تو آمدی و چنان زل زدی به پوچی من
که داشت حوصله ی انتظار، سر می رفت!!
.
تو آمدی و کسی گوشه ی غزل هی با
ردیف و قافیه هایی عجیب، ور می رفت

تو آمدی، کلماتی که مرد ساخته بود
شبیه صابون از دست شعر در می رفت

از اینکه آمده تا... بیشتر پشیمان بود
از اینکه آمده تا... هرچه بیشتر می رفت!

اشاره کرد خدا سمت پرتگاه... ولی
به گوش من... و تو این حرف ها مگر می رفت؟!

تو آمدی که بگویی... به گریه افتادی!
و پشت پنجره انگار یک نفر می رفت...

سید مهدی موسوی

۱ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

دیری است آنکه گنبد دوّار بیصداست
حق با تو بود عشق فقط مال قصّه هاست

در قطب بی تلاطم این کوچه یخ زدیم
آتش بیار معرکه ی عاشقی کجاست

شهری که نرده دور دل مردمش کشید
شهری که از لبش گل یک خنده برنخاست

شهری که در برابر هر «دوست دارمت»
یک چوب دار بر سرهرکوچه اش به پاست

با من بگو چگونه به گوشش فروکنم
این نکته را که عشق ابَرخلقت خداست

دلمردگی است آنچه در این خانه زنده است
بیگانگی است آنکه در این کوچه آشناست

اینجا که فهم مردم ما پرسه می زند
هفتاد کوچه مانده به آغاز ابتداست

حسن دلبری

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

کاشکی بارون بزنه تا دوباره بهم بگی
دوست دارم قدم زنون تا ته این دنیا بریم

آروم آروم بخونیم ترانه های کهنه رو
آروم آروم از طناب آسمون بالا  بریم

کاشکی بارون بزنه تا بتونم گریه کنم
فکر کنی اشکی که روی گونه هامه  بارونه

فکر کنی وقتی که نیستی تو دلم تنگ نمی شه
فکر کنی صبورم و دور شدن از تو آسونه

داره بارون می باره .پنجره ها رو وانکن
تا سرانگشتای بارون روی شیشه ها باشه

آسمون دلش گرفته اینقده نگاش نکن
حق داره گریه کنه بذار یه کم تنها باشه

نغمه مستشارنظامی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

ویرانه ی من را کسی آباد نکرد
مُـردم،کسـی از غربتم آزاد نکرد

در پهنه ی دشت تک درختی بودم
جز صاعقه هیچ‌کس مرا یاد نکرد

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

گفته بودند تو نمی ‌آیی، شک نکردم !خودت قضاوت کن
حقّ من را که سالها این‌جا، منتظر بوده‌ ام رعایت کن

گفته بودند بین یارانت، جای یک دختر دهاتی نیست
باشد آقا فقط همین یک بار، چند لحظه قبول زحمت کن

دل من شور می ‌زند گاهی، که مبادا دل شما تنگ است
درد دل هم نمی ‌کنی با من، لطف کن لااقل نصیحت کن

من همیشه به یادتان هستم، پای شالی، کنار گندمزار
اگر از این طرف گذر کردی. با درختان باغ صحبت کن

پدرم گفته بود: بعد از من، تو نگهبان باغها هستی
باید این سیبها به او برسند، منتظر باش و خوب دقت کن

در بهاری که می ‌رسد از راه، آخرین مرد می‌رسد ناگاه
دخترم منتظر بمان اینجا، جای من با امام بیعت کن

نغمه مستشارنظامی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

خم می شوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم

بگذار آن دستان گرم و مهربان را
آن گونه های آشنایت را ببوسم

بگذار بوی مهربان چادرت را
سجاده بی ادعایت را ببوسم

بگذار عطر مهربان چادرت را
 سجاده غرق صفایت را ببوسم

بگذار دانه دانه .دانه دانه دانه
موهای بر شانه رهایت را ببوسم

بگذار قطره قطره قطره قطره قطره
اشک پس از عطر دعایت را ببوسم

یا اینکه سر بر شانه های مهربانت
ذکر قشنگ ربنایت را ببوسم

بگذار مادر جان ببوسم خنده ات را
حتی نفس حتی صدایت را ببوسم

من (بوسه) ام هرجا که نامی از تو باشد
بگذار جای بوسه هایت را ببوسم

بگذار مادر جان قدم بر چشمهایم
تا از دلم هر روز پایت را ببوسم

نغمه مستشارنظامی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران