هم‌قافیه با باران

۳۷۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

تلفیق شراب و شب و سیب است نگاهت
لبریز غزلهای عجیب است نگاهت

موهای سیاه تو شبیه شب یلداست
باجلوه ی مهتاب رقیب است نگاهت

ای صاحب حور و پری، کژدم و ماهی
آمیزه ای از سحر و فریب است نگاهت

دشتی ست پر از شعر و غزل،برکه و باران
ماوای غزالان غریب است نگاهت

امشب عرق شرم به آیینه نشسته ست
ازبس که نجیب است و نجیب است نگاهت

تو وسوسه انگیزترین شعر خدایی
چون آیه ی آیینه و سیب است نگاهت

سوفی صابری
۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران

وقتی مرا اینطور تنها می گذاری

داری به دست خود به خاکم می سپاری


من بی تو حتی یک دقیقه بی تو یک آن...

من بی تو خواهم مرد آیا می گذاری؟


صبر و قراری را که می خواهی ندارم

تا اشتیاقی را که می خواهم نداری


مثل نسیمی می وزی در لحظه هایم

عطر تنت را در هوا جا می گذاری


دیگرنمی خواهی ببینی هیچ کس را

دیگر تو را پیدا نخواهم کرد آری


یک تکه ی خاموش از آغوش من بود

ای باد این ابری که در هم می فشاری



یعنی تو را این قدر می خواهم عزیزم!

یعنی مرا اینقدر ساده می شماری


شیرین خسروی

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران

پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها


مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا


ماه برق کوچکی است از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او


اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان


رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش


دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب


هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویربود


آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان ، دور از زمین


بود ،اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود


... هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها


زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست


با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب دیو و غول بود


خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم


در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین



نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا


هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..


مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه


مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود


تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر


در میان راه ، در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا


زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست


گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ی خلوت نمازی ساده خواند


گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟


گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست


مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است


عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی


خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست


قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربانِ مادر است


تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست


دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر


آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد


آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود


می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا


می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد


می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد


می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد


می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت


تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست


دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد

صبح همراه سحرخیز جوانش برسد


خواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعد

ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد


پرده ی چاردهم وا شود و ماه تمام

از شبستان دو ابروی کمانش برسد


لیله القدر بیاید لب آیینه ی درک

سوره ی فجر به تاویل و بیانش برسد


نامه داده ست ولی عادت یوسف اینست

عطر او زودتر از نامه رسانش برسد


شعر در عصر تو از حاشیه بیرون برود

عشق در عهد تو دستش به دهانش برسد


ظهر آن روز بهاری چه نمازی بشود

که تو هم آمده باشی و اذانش برسد



قاسم صرافان

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

تــو مدّعـی بودی درون را نیـــز می بینی


احساس را در هرکس و هرچیز می بینی!


شاید همان بودی که بایستی کنارم بود


امـا دلِ دیوانه ات را ریــز می بینی!


گفتم که ویران می کنم طهرانِ غمگین را


تا پایتخت تو شود تبریـــز ، می بینی


با چنگ و دندان پای چشمان تو جنگیدم


افسوس ! این سرباز را چنگیز می بینی


هر روز کندی از بهار زندگی برگی


تقویم عمرم پُر شد از پاییز، می بینی؟


در بازی ات نقش مترسک را به من دادی


افتاده ام در گوشه ی جالیـز ، می بینی؟


رفتی و بعد از رفتنِ تو تازه فهمیدم


هر دل که دستت بود دستاویز می بینی!


کاری ندارم؛ هرچه می خواهی بکن، امــّا-


روی سگـم را روز رستاخیــز می بینی...


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران
چشمان تو با فتنه بجنگ آمده است
ابروی تو غارت فرنگ آمده است

هرگز به دل تو ناله تأثیر نکرد
اینجاست که تیر ما به سنگ آمده است

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

تو را از دست دادم آی آدم های بعد از تو

چه کوچک مـی نماید پیش تو غمهای بعد از تو


تو را از دست دادم ، تو چه خواهی کرد بعد از من ؟

چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم های بعد از تو ؟


تو را از دست دادم ، از همین زخم است می یبینی ؟

دهانش را نمـــــی بندند مرهم های بعد از تو


" تو را از یاد خواهم برد کم کم " بارها گفتم

به خود کی میرسم اما به کم کم های بعد از تو


بیا برگرد ! باهم گاه ... باهم راه ... باهم ... آه !

مرا دور از تو خواهد کشت باهم های بعد از تو


م‍ژگان عباسلو

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

قربان آن سری که مرا سربلند کرد
تنها برای دیدن من سر بلند کرد

دستی که بی‌نیاز به دامی و دانه‌ای
من را کبوترانه به خود پایبند کرد

نفرین عشق بر دل من باد اگر دمی
با هرکه جز غم تو بگو و بخند کرد

“هرکس که دید روی تو بوسید چشم من”
آئینه بودن تو مرا خودپسند کرد

بیم جدایی است نه شوق رها شدن
در آن سری که عشق دلش را به بند کرد

مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

نمیدانم چرا پیش ِ منی و باز دلتنــــگم 
چنان پیغمبری تنها و بی اعجاز دلتنگم

به روی ِ تو که پشت ِ پنجره هاشور ِ بارانی 
اگرچه میکنم آغوش ِ خود را باز، دلتنـگم

نخی از دود ِ سیگارم به سویت چشم میدوزد 
چه می آید به قدت اینهــــمه ابراز: دلتنــگم

به چشمان ِ تو این جعبه سیاهت خیره می مانم 
کنار ِ صنــــــــدلی ِ خالـــــــــــی ِ پرواز دلتنگم

جهان ِ بی تو هر لحظه اضافه خدمتی تلخ است 
به خط نامه هــــــــای ِ آخر ِ سرباز، دلتنگم

نتی در کاســـه ی ِ گردویی ام آتـــش نمی ریزد 
زمستان است و بی سر پنجه ات چون ساز دلتنگم

تنیده تارهـــــــای ِ صوتی ام را عنکبـــوت ِ بغض 
پر از ته مایه ی ِ دشـــتی، هزار آواز دلتنــــگم

برای "یاد ِ ایامی که در گلشـــن فغانی بود" 
شبیه تار ِ تنها مانده ی ِ شهنـــــاز، دلتنگم

"به درمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم" 
لسان الغیبم و اندازه ی ِ شیـــــــراز دلتنگم

نه اکنون که رسیده برگهـــــای ِ آخر ِ تقویم 
من از سین ِ نخستین سیب، از آن آغاز دلتنگم

شبی "صادق" تر از هر صبح، بغضم را "هدایت" کن 
برای یک اتاق ِ دنــــــج و شیر ِ گــــــــاز دلتنگم

شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت

تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت

 

عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد

عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت

 

ابرهای تیره را دید و دلش لرزید...باز

فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:

 

"یاری اندر کس نمی بینم" غزل را گریه کرد

تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت

 

پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-

خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت

 

چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود

آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت

 

داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که

"محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"

 

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

ظهر مرداد است و این گرما و دم اینروزها

یاد آغوش تو می اندازدم اینروزها


زلزله یعنی قدم های تو وقت رفتنت 

مثل یک شهرم که می ریزد بهم اینروزها


درب و داغانم به آن حدی که همدردی کند

با دلم ویرانه های ارگ بم اینروزها


سینه ام می سوزد و سیگار کم می آورد

پیش هر آهی که دارم می کشم اینروزها


در نگاهت حالت اندوه از مُد رفته است

نه نمی آید به ابروی تو خم اینروزها


آبی ات لنز است و سرخم کاسه ی خون ،می شویم_

با چه رویی خیره در چشمان هم اینروزها


عقل یا احساس،حق با کیست?من هم مانده ام

در خودم هم شاکی ام،هم متهم،اینروزها


ترسی از مردن ندارم،بی تو تمرین کرده ام

ساعتی صد بار آن را دست کم اینروزها



جواد منفرد

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران
در کــوی مکافات محـــال است که آخر

یوســـف به ســــــرِ راهِ زلــیخا ننشیند

صائــب تبریزی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

عهد بستیم که من جا نزنم... ممکن نیست
موج در موج به دریا نزنم؟ ممکن نیست

یوسفی بنده‌ی من باشد و در پیرهنش 
چنگ با شور زلیخا نزنم؟ ممکن نیست

سهمم از وسوسه‌ها، سیب نباید باشد
بوسه بر گونه‌ی حوّا نزنم؟ ممکن نیست

عشق پیداتر از آن است که پنهان مانَد
به جنون، رنگ تماشا نزنم؟ ممکن نیست

گفته بودم پس از این شعر نمی‌گویم... آه...
گفتم امّا چه کنم؟ جا نزنم؟ ممکن نیست!

رضا احسان‌پور 

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران
نموده گوشهٔ ابرو بمن مهی لب بام
هلال یک شبه دیدم بروی بدر تمام

چو دیدمش به لب بام من به دل گفتم
که عمر من بود این آفتاب بر لب بام

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

سیمین بهبهانی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

زیر ِ باران، هر نخ ِ سیگار می چسبد عجیب 
دست توی ِ دست های ِ یار می چسبد عجیب

معنی ِ بی تاب بودن هایمان جز "عشق" چیست؟ 
شور و شوق ِ لحظه ی ِ دیدار می چسبد عجیب

کوچه باغ ِ خاطرات و خش خش ِ برگ ِ درخت 
پرسه های ِ خیس در رگبار می چسبد عجیب

آسمان سقفی قدیمی، پُر تَرَک از آذرخش 
قطره قطره بر سرت آوار می چسبد عجیب

از دهان ِ تو شنیدن آخر ِ خوشبختی است
"دوستت می دارم" ِ هر بار می چسبد عجیب

من بگویم میروم تا سد ِ راه ِ من شوی 
از من انکار، از تو هی اصرار می چسبد عجیب

کافی است عاشق تر از هر بار آرامم کنی
"سر بروی ِ شانه ام بگذار" می چسبد عجیب

گوش دادن به "یکی هست"ی که خیلی وقت نیست 
مرتضا پاشایی و گیتار می چسبد عجیب

لب به لب، حال ِ خراب و هی شراب و شعر ِ ناب 
هر دو مست و تا سحر بیدار می چسبد عجیب

در خیالم باز هم گفتم برایت یک غزل
قاب ِ عکست تکیه بر دیوار می چسبد عجیب

شهراد میدری

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

درون چشم هایت قدر ده پاییز، «آن» داری

همان «آن»ی که حافظ گفت، بانو، از همان داری [1]


چگونه چشم هایت را برایت شرح باید داد؟

چگونه ذکر باید کرد که آتشفشان داری؟


نمی دانم چرا اما تو تا از دور می آیی

«هوا»یی می شوم گویی که با خود آسمان داری 


درون چشم ها، ترفندهای نو، جداگانه 

برای شاعران، فرزانگان، دیوانگان داری


من و تو، گوشه ای خلوت...گمانم خواب می بینم

گره از روسری... بانو، گمانم قصد جان داری


چه باید کرد با این عکس، با این منبع الهام؟

به قدرِ هفت قرنِ شاعری مضمون در آن داری


وحید خضاب


پ.ن:

1- حافظ می گوید:

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن باش که «آن»ی دارد

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

دریغ می کنی از من نگاه را حتی

و نیز زمزمه ی گاه گاه را حتی …


من و تو ره به ثوابی نمی بَریم از هم

چرا مضایقه داری گناه را حتی؟


تو اشتباه بزرگ منی، ببخشایم

به دیده می کشم این اشتباه را حتی


به من که سبز پَرستم چه گفت چشمانت؟

که دوست دارم بخت سیاه را حتی !


به دیدن تو چنان خیره ام که نشناسم

تفاوت است اگر راه و چاه را حتی …


اگر چه تشنه ی بوسیدن توأم ای چشم !

بخواه، می کُشم این بوسه خواه را حتی …


بیا تلالؤ شعرم بر آب ها امشب

تراش می دهد الماس، ماه را حتی …


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

چه خوشبختم از اینکه با خیالت زندگی کردم 
کنار ِ آرزوهـــــــــــــای ِ محالت زندگی کردم

هوای ِ شعرهایم نم نم ِ بی وقفه ی ِ باران 
جنوبی بودم اما با شمالت زندگی کردم

به دور ِ جنگل ِ لیمویی ِ موهای ِ انبوهت 
کنار ِ عطر ِ شالیزار ِ شالت زندگی کردم

ملالی نیست جز آهی که میگیرد سراغت را 
خدا را شکر، عمری با ملالت زندگی کردم

پر از تاریک روشن های ِ تو هر قرص ماهی را 
به خود کردم حرام و با هلالت زندگی کردم

لسان الغیب با شاخه نباتش خوب می فهمد 
چه عاشق پیشه با هر بیت ِ فالت زندگی کردم

برایم هر دقیقه بی تو بودن مثل ِ سالی بود 
شبی صد سال با تحویل ِ سالت زندگی کردم

دو چشمم خیره بر در بود شاید باز برگردی 
چه درصدها که من با احتمالت زندگی کردم

چه شبها جای ِ خالی ِ تو در آغوش، خابم برد 
میان ِ خابها با شور و حالت زندگی کردم

پس از این مرگ اگر آمد، خوش آمد هیچ حرفی نیست 
که من خوشبخت، عمری با خیالت زندگی کردم

شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است


گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است


تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است


آبی که برآسود؛ زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است


باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله به این کهنه کمان است


از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است


دردا و دریغا که درین بازی خونین

بازیچه ی ایام ؛دل آدمیان است


دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است


روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است


ای کوه!! تو فریاد من امروز شنیدی

دردیست درین سینه که همزاد جهان است


از داد و وداد* آنهمه گفتند و نکردند

یا رب!! چقدر فاصله ی دست و زبان است


خون میچکد از دیده درین کنج صبوری

این صبر که من میکنم افشردن جان است


از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است.

.

..

از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند

یارب!! چه قدر فاصله ی دست و زبان است



ابتهاج

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران