هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز ده

گر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز ده

افتاده ام در کوی تو پیچیده ام بر موی تو

نازیده ام بر روی تو آن دل که بردی باز ده

بنگر که مشتاق توام مجنون غمناک توام

گرچه که من خاک توام آن دل که بردی باز ده

ای دلبر زیبای من ای سرو خوش بالای من

لعل لبت حلوای من آن دل که بردی باز ده

ما را به غم کردی رها شرمی نکردی از خدا

اکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده 

تا چند خونریزی کنی با عاشقان تیزی کنی

خود قصد تبریزی کنی آن دل که بردی باز ده

از عشق تو شاد آمدم از هجر آزاد آمدم

نزد تو بر داد آمدم آن دل که بردی باز ده


مولانا 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران

آن قدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و بگذار...


این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار


این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار


هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر

تکرار... و تکرار... و تکرار ... و تکرار...


من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار


کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده ست ؛ نه چنگیز، نه تاتار


ای شعر، چه می فهمی ازین حال خرابم؟

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار


حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،

بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صدبار!!!


تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم؛

یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار


اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:

من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار...


 رویا باقری

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

مرگ را حقیر می کنند ، عاشقان

زندگی را بی نهایت

بی آنکه سخنی گفته باشند جز چشمهایشان


فراتر از حریم فصول می میرند

بی نشان

در فصلی بی نام

بی صدا ، ترانه می شوند بر لب ها


در اوج می مانند

همپای معراج فرشتگان

بی آنکه از پای افتاده باشند از زخمهایشان

عاشقان ایستاده می میرند

عاشقان ایستاده می مانند


سید علی صالحی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران
هزار سال
پیش از آنکه جاده را رفتن آموخته باشند
دلتنگِ تو بودم،
انگار
هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجرۀ اتوبوس
برایم دست تکان بدهی،
تا این شعر را برایت بنویسم.

لیلا کردبچه
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

دل من خسته شده، ناز کشیدن بلدی؟!

روی لبخند غمش، ساز کشیدن بلدی؟

مبری یاد مرا، خاطره‌ها را نکُشی

طرح چشمان مرا باز کشیدن بلدی؟

غزلی باز بخوان عاشقی از یادم رفت

از زبان دل من، راز کشیدن بلدی؟

پَرو بالی دگرم نیست، قفس جایم بود

تو هنوز هم پَر پرواز کشیدن بلدی؟

دفتر عشق من آغشته شد از خاطره‌ها

چهره‌ی عاشق طناز کشیدن بلدی؟

دل من غرق تمنــــای وصال تو شده

نقش یک عاشق طناز کشیدن بلدی؟

غرق دریا شده‌ام، قایق تو جا دارد؟

لنگر عشق بگو باز کشیــدن بلــدی؟

نـــاز کن نـــاز که این کـــار تــو است

ای خدا راست بگو ناز کشیدن بلدی؟

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران
تب کرده ام هذیان برایت مینویسم
 مغزم پر است از فکرهای اشتباهی !

 بگذار حالت را بپرسم گرچه دیر است
 عالیجناب شعرهایم ! رو به راهی ؟!…

مژگان عباسلو
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

دچار تا نشوی عشق را نمی فهمی...!

تو هیچ از من و این ماجرا نمی فهمی


رفیق، نسبت من میرسد به مجنون، آه

و عشق سهم من است و شما نمی فهمی


بدون آنکه بفهمم شدم دچار دلت

تو خنده می کنی اما مرا نمی فهمی


خیال می کنی آیا که من پشیمانم؟

خیال می کنی آیا؟ و یا نمی فهمی؟


"منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن"

خیال توبه ندارم، چرا نمی فهمی؟


ز عشق گفتم و باز حاضرم به تکرارش

بگو گه حرف مرا تا کجا نمی فهمی؟


و حرف آخر من، عشق اختیاری نیست

دچار تا نشوی عشق را نمی فهمی...!

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند


دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

دلم تنگ است


بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده

وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی


بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ


به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

و من می مانم و بیداد بی خوابی


در این ایوان سرپوشیده ی متروک

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها

پرستو ها


بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می ترسم تو را خورشید پندارند

و می ترسم همه از خواب برخیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند


نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را


و نیلوفر که سر بر می کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی

نمی خواهم بفهمانند بیدارند


شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم

در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی


بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی...


اخوان ثالث

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

به یادم آمدی و عقده دلم وا شد

چنان گریستم از دل که دیده دریا شد


به جستجوی تو در شهر نامرادی ها

نفس به کوچه نی رفت وناله پیدا شد


من و خیال تو هرشب بگو مگو داریم

مخواه تا که بگویم کدام رسوا شد


تو بیکرانی و من قطره ای ولی بنگر

ز شرم بس که عرق کرد قطره دریا شد


مگر چه بود در آن چشم های جادویی

که در من آتشی از جنس عشق بر پا شد


نرو که طاقت ماندن مرا نمانده دگر

بیا که می روم امشب مپرس هر جا شد


هنوزمیشنوم از لب تمامی شهر

به پچ پچی که تو رفتی و ناله تنها شد


۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

باید تو را پنهان کنم در بین اشعارم

باید کسی جز تو نفهمد دوستت دارم


باید شبیه نقشه ی دزدان دریایی

اسم تو را با رمز در صندوق بگذارم


لو می دهم اسم تو را در دفتر شعرم

باید تو را مخفی کنم از چشم خودکارم


باید طبیعی تر بگویم : حال من خوب است

شک کرده مادر به نگاه و لحن گفتارم


شک کرده مادر می کشد زیر زبانم را

حتماً فضولی کرده پیشش رنگ رخسارم


لو می دهم راز تو را وقتی که در جمعی

باید از انجام طوافت دست بردارم


هر کس تو را دیده شده دردسری تازه

بیرون که می آیی یقین دارم گرفتارم


باید همیشه بهترین دردسرم باشی

باید شبیه غصه هایم دمپرم باشی


باید بمیرانی مرا در اوج بی رحمی

هر روز اشغالم کنی اسکندرم باشی


من پادشاه هفت شهر عشق عطارم

وقتی محبت می کنی تاج سرم باشی


می بارد امشب روی کاغذ اشک خودکارم

باید بخوانی سر پناه دفترم باشی


اقرأ به اسم خالق چشمان زیبایت

اصلا نخوان! چشمک بزن پیغمبرم باشی


علی صفری

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

آغوش تو

مترادفِ امنیت است

آغوش تو

ترس های مرا می بلعد

لغت نامه ها دروغ می گفتند

آغوش

یعنی پایان سر درد ها

یعنی آغاز عاشقانه ترین رخوت ها

آغوش تو یعنی "من" خوبم!

بلند نشوی بروی یک وقت!

بغلم کن

من از بازگشتِ بی هوای ترس ها

می ترسم ... . . .


مهدیه لطیفی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران
بوسه گاهی از نماز و روزه هم واجب تر است

سخت گیری در اصول اعتقادی خوب نیست
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

باور من این است ، 

اگر 

از خاک سرشته ست خداوند "تو" را ، 

خاک یک جاى جهان 

" شیرین " است ... 


 احسان پرسا 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

کاش 

چتر مى شدم ! 

گر چه خیس مى شدم ، 

ولى مى رسید ، 

دست من 

به 

دست "تو" .... 


 احسان پرسا 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

تو باشی و کمی هم بوسه بازی، آآآی می چسبد!

هوای غربت و مهمان نوازی، آآآی می چسبد!


مونالیزای لبخندت خرابم میکند بانو!

من و این لذت تصویر سازی، آآآی می چسبد!


نمازم را نمی خوانم مگر در مسجد چشمت!

مسلمان بازی و این بی نمازی، آآآی می چسبد!


چه حالی میکنم در روستای گرم آغوشت!

بهار و مُشتَک* و بَلبَل پیازی*، آآآی می چسبد!


عسل ریز لبانت را بنوشم پشت یک بوسه

و تو هی دست و پایَت را ببازی، آآآی می چسبد!


همین امشب من و تو هر دو قاضی، رای صادر شد:

عروس من، من و تو هر دو راضی، آآآی می چسبد!

۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

باد با رقصیدن از پیراهنت رد می شود

آب ؛ سرمست است وقتی از تنت رد می شود


من که دورم از تو اما خوش به حال هر نسیم

وقتی از گل های سرخ دامنت رد می شود


خوش به حال لرزش دستی که با لرزیدن از -

مرزهای دکمه ی پیراهنت رد می شود !


خوش به حال گردش سیاره وقتی نیمه شب -

از مدار چشم های روشنت رد می شود !


خوش به حال هرم آن بازوی عریانی که گاه

مثل پیچک های باغ از گردنت رد می شود !


من که گفتم « چشم » ! اما خوش به حال هر که از -

« لطفا از این بیشتر نه ! » گفتنت رد می شود !


 اصغر عظیمی مهر 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران
بدا به حال زمین، بد شود زمانه اگر
زمانه بد شود اینقدر بی بهانه اگر

 چگونه خم نشود قامت علی(ع) در شهر
کمان شود قدِ زهرا(س) میان خانه اگر

 که هرچه مرد تنومند بر زمین افتند
نهند بار غمش را به روی شانه اگر

 به روسپیدی دنیا امید می شد داشت
رخش کبود نمی شد به تازیانه اگر

 چنین که حلقه زده کفر دور دین، نه عجب
در بهشت بسوزد در این میانه اگر...

زهرا شعبانی

۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

روسری بگشا، بساط سحر و جادو باز کن

آن گره را لحظه‌ای از کنج ابرو باز کن

بادها از اینهمه چشم انتظاری خسته‌اند

آخر آن سنجاق را یکبار از مو بار کن

باز هم ای ماه در این چشمه دستت را بشوی

راه آهوهای جنگل را به این‌سو باز کن

در دلم انگار خرسی سال‌ها خوابیده است

لب مبند اینگونه بر من راه کندو باز کن


لطفا اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۲
هم قافیه با باران

مردک پست که عمری نمک حیدر خورد

نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد


ایستادم به نوک پنجه ی پا اما حیف

دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد


هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم

نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد


آه زینب تو ندیدی! به خدا من دیدم

مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد


سیلی محکم او چشم مرا تار نمود

مادر از من دوسه تا سیلی محکمتر خورد


لگدی خورد به پهلوم و نفس بند آمد

مادر اما لگدی محکم و سنگین تر خورد


حسن ازغصه سرش را به زمین زد، غش کرد

باز زینب غم یک مرثیه ی دیگر خورد


قصه ی کوچه عجیب است (مهاجر) اما

وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

شبیه درد رفتی و شدی در استخوان پنهان

نمی یابم تو را، ای در جهان مانند جان پنهان! 

فرشته مست دنبال صدایش راه می افتد

کسی که می برد نام تو را زیر زبان پنهان 

رمان آفرینش با علی جذاب شد اما

تو قََدرت در تمام جمله های داستان پنهان


زمان جاهلیت هیچ فکرش را نمی کردند

کمال مردها باشد میان دختران پنهان 

در اطراف رسول الله (ص) آگاهانه می دیدی

چه شیطانی ست پشت چهره های مهربان پنهان 

همه دیدند حق تنهاست، پهلوی تو زد فریاد

صدایش ماند اما در سکوتی بی امان پنهان 

خزان زودرس وقتی سراغ باغ می آید

که گل خوب است باشد از نگاه باغبان پنهان 

تو از قلب علی دلبازتر قبری نمی خواهی

از اول بوده ای در بهترین جای جهان پنهان 

تو جان حیدری، یعنی دوتایی یک نفر هستید

پس او خود را درون خاک کرده نیمه جان، پنهان 

به جز لاهوت، هر جا دفن شد کوثر چنان باشد

که دریا را کنی زیر حباب استکان پنهان 

قیام تو در اعماق زمین ساکت نمی ماند

که دارد دخترت در حنجره، آتشفشان پنهان 

و هجده سالگی پایان جریانت نخواهد بود

شدی چون خون به رگ ها، زیر جریان زمان پنهان 

به حدّی محوم از داغت که پیدایت نمی کردم

اگر می شد تنت در قبر حتی با نشان پنهان


هادی جانفدا

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران