هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟

آیا زنی غریبه دراین کوچه ها نبود؟


آن دختری که چند شب پیش دیده اید

دمپایی اش -تو را به خدا- تا به تا نبود؟


یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟

سر به هوا و ساده و بی دست وپا نبود؟


یک هفته پیش گم شده آقا! ومن چقدر

گشتم ولی نشانی ازاو هیچ جا نبود


زنبیل داشت، درصف نان ایستاده بود

یک مشت پول خرد...نه آقا! گدا نبود


یک خرده گیج بود ولی...نه! فرار نه!

اصلا به فکر حادثه وماجرا نبود


عکسش؟ درست مثل خودم بود مثل من

هم اسم من ولحظه ای ازمن جدا نبود


یک دختر دهاتی تنها که لهجه اش

شیرین وساده بود ولی مثل ما نبود


آقا! مرا درست ببین این نگاه خیس

یا این قیافه در نظرت آشنا نبود؟


دیشب صدای گریه ی یک زن شبیه من

درپشت درمزاحم خواب شما نبود؟



پانته آ صفایی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

سیلی آن روز به رویت چه غریبانه زدند‎ 

‎«آتش آن بود که در خرمن پروانه زدند‎» 

یک کبوتر وسط شعله تقلا می‌کرد‎ 

«جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد‎» 

رسم این است که پروانه در آتش باشد‎ 

‎«عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد‎» 

با گل و غنچه تو دیدی در و دیوار چه کرد؟‎ 

‎«دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد‎» 

کمر سرو در این کوچه کمان خواهد شد‎ 

‎«چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد‎» 

آه! هجده گل از آن باغ نچیدیم و برفت‎ 

«باربر بست و به گردش نرسیدیم و برفت‎» 

تا در این خانه گُلِ خنده‌ی زهرایم بود‎ 

«‎من ملَک بودم و فردوس برین جایم بود‎» 

عمر کوتاه تو گنجایش دنیا را بس‎ 

‎«وین اشارت ز جهان گذران ما را بس‎» 

خانه دوست کجا؟ صحن سپیدار کجاست؟‎ 

‎«ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟‎» 

‎ 


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

چون جبرئیل حکم خدای مبین گرفت

در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت

احمد از او پیام جهان‌آفرین گرفت

یعنی برای فاطمه یک اربعین گرفت

 

شکر خدا که گلبن احمد به گل نشست

ز انفاس دوست باغ محمد به گل نشست

 

گفتا که حق دعای تو را مستجاب کرد

شام تو را جنیبه‌کش آفتاب کرد

نامی برای دختر تو انتخاب کرد

وان را ز لطف زیور و زیب کتاب کرد

 

زان در نُبی خدای تو نامید کوثرش

تا بی وضو کسی نبرد نام اطهرش

 

ای بوسه‌گاه خیل ملک آستانتان

بال فرشتگان خدا سایبانتان

مهر فلک ندیده هنوز آسمانتان

منظومه‌ای رفیع‌تر از کهکشانتان

 

بانو! مزار گم‌شده اعجاز می‌کند

مشت مخالفان تو را باز می‌کند

 

گفتی از او مدینه منور شود که شد

از عطر ناب یاس معطر شود که شد

جاری به دهر چشمه کوثر شود که شد

می‌خواست حق که خصم تو ابتر شود که شد

 

دنیا پر از ذراری زهرای اطهر است

والله جای گفتن الله اکبر است

 

ما بهره‌ای ز فیض تو اغلب نداشتیم

انگار جز فدک ز تو مطلب نداشتیم

آگاهی از معارف مذهب نداشتیم

کاری به کار عزت مکتب نداشتیم

 

ترسم از آن که کار برادر! بتر شود

وز این که هست فاطمه مظلوم‌تر شود

 

ما شاعران به قافیه پرداختیم و بس

عمری به وجه تسمیه پرداختیم و بس

از متن هی به حاشیه پرداختیم و بس

از تو فقط به مرثیه پرداختیم و بس

 

باید اگر معارف ناب تو زنده کرد

کی می‌توان به فاطمه گفتن بسنده کرد

 

اندیشه کرده خصم قسم‌خورده شما

تا خود چه تسمه‌ها کشد از گرده شما

دشمن کجا و وحدت گسترده شما

دارد هراس از سر نسپرده شما

 

از اعتراض فاطمه شیعه‌ست سربلند

بیهوده نیست ناله ز دیوار و در بلند

 

پیش سران کفر نباید خضوع کرد

باید به اصل خویشتن خود رجوع کرد

باید مرور حادثه‌ها را شروع کرد

یعنی علاج واقعه قبل از وقوع کرد

 

دشمن همیشه زار و سرافکنده شماست

مرعوب پاسخ «نه»ی کوبنده شماست

 

اینک که هست امت اسلام در خطر

بحرین در محاصره و شام در خطر

بیت‌الحرام باز از اصنام در خطر

حج و منا و مشعر و احرام در خطر

 

چشم امید شیعه به بیداری شماست

زهرا در انتظار وفاداری شماست

 

روزی که یاس فاطمه تکثیر می‌شود

اسلام در زبانه فراگیر می‌شود

عالم پر از شمامه تکبیر می‌شود

دنیایی از مکاشفه تصویر می‌شود

 

آید ندا که کعبه مقصود می‌رسد

از گرد راه مهدی موعود می‌رسد



مجاهدی پروانه

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

شب و کابوس، از چَشمِ منِ کم سو نمی افتد

تـبِ من کم شده، امّـا تبِ بانـو نمی افتد


غرورم را شکسته خنده ی نا مَحرمی یا ربّ

چه دردی دارد آن کوچه، که با دارو نمی افتد


جماعت داشت می آمد، دلم لرزید می گفتم

که بیخود راهِ نامردی به ما اینسو نمی افتد


کشیدم قَدّ به رویِ پایم و آن لحظه فهمیدم

که حتی ردِّ بادِ سیلی اش، بر گونه می افتد


نشد حائل کند دستش، گرفته بود چادر را

که وقتی دست حائل شد، کسی با رو نمی افتد


به رویِ شانه ام دستی و دستی داشت بر دیوار

به خود گفتم خیالت تخت باشد، او نمی افتد


سیاهی رفت چشمانش، سیاهی رفت چشمانم

و گر نه اینقدر در کوچه، با زانو نمی افتد


میانِ خاک می گردیم و می گویم چه ضربی داشت!

خدایا گوشواره اینقدر آنسو نمی افتد!


دو ماهی هست کابوس است خوابِ هر شبم، گیرم

تبِ من خوب شد، امّا تبِ بانو نمی افتد


حسن لطفی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

من صبورم ... اما

به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم !


یا اگر شادی زیبای تو را

به غم غربت چشمان خودم می بندم !


من صبورم ... اما

چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم ...

و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ

مثل یک شبنمِ افتاده ز غم ، مغمومم !


من صبورم ... اما

بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم

بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب

و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند !


من صبورم ... اما

آه !

این بغض گران

صبر چه می داند چیست ؟! ...


حمید مصدق

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران
اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار
همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن

خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن

فاضل نظری
۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

یاعلی رفتم بقیع اما چه سود


 هرچه گشتم فاطمه انجا نبود


یاعلی قبرپرستویت کجاست؟


 ان گل صدبرگ خوش بویت کجاست


هر چه باشد من نمک پرورده ام


 دل به عشق فاطمه خوش کرده ام


حج من بی فاطمه بیحاصل است


 فاطمه حلال صدها مشکل است


من طواف سنگ کردم دل کجاست


 راه پیمودم پس منزل کجاست


کعبه بی فاطمه مشت گل است


 قبر زهراکعبه اهل دل است

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

فاطمه زیباترین واژه هاست،

فاطمه ناموس شاه لافتی است،


فاطمی بودن تشیع بودن است،

فاطمه راه علی پیمودن است،


فاطمه آلاله آلاله هاست،

فاطمه سوز و گداز ناله هاست،


فاطمه گنجینه ای از خاتم است،

فاطمه چشم و چراغ عالم است،


فاطمه روح علی جان علیست،

فاطمه هم عهد و پیمان علیست،


فاطمه تفسیر یاسین است و بس،

باغ هستی را گل آذین است و بس،


فاطمه سبزینه سبزینه هاست،

فاطمه آوای وای سینه هاست،


نی توان گفتن زنی مانند اوست،

قلب احمد از ازل پیوند اوست،


فاطمه از هر پلیدی عاری است،

فاطمه فرهنگی از بیداری است،


فاطمه یعنی زمین یعنی زمان،

فاطمه یعنی حدیث قدسیان،


فاطمه یعنی ثریا تا سمک،

فاطمه یعنی مدینه تا فدک،


فاطمه دریای عصمت را در است،

فاطمه جامی است کزکوثرپراست،


فاطمه راز هزاران رازهاست،

فاطمه خود برترین اعجاز هاست،


کعبه را آیینه روی فاطمه است،

پنج تن را آبروی فاطمه است،


فاطمه یک یادبود ماندنی است،

فاطمه تنها سرود خواندنی است،


فاطمه علامه ساز مکتب است،

فاطمه آموزگار زینب است،


فاطمه رمز تماس با خداست،

فاطمه تاج عروسان سماست،


آسمان هم خاکسار فاطمه است،

یا علی مولا شعار فاطمه است

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۳
هم قافیه با باران

...هرگز ندیده بودمش اینگونه در محاق

این شاه لافتاست که رنگش پریده است؟


پرسیدمش چه آمده بر ذولفقار دین

گفتند ذولفقار به صبر آبدیده است


دستور " فاستقم" که رسول از خدا گرفت

ناظر به داغ بانوی قامت خمیده است...


مجتبی شریفی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۸
هم قافیه با باران

به دادگاه نگاهت به اتهام لبت 

نشسته ام که بیایی به انتقام لبت


جوان ساکت و ارام و ساده ای بودم 

به دست حادثه افتاده ام به دام لبت


منِ جنون زده ای که به قتل محکومم

ببین چگونه شدم سر براه و رام لبت


حکیم و قاضی و شیخ و طبیب را ول کن

فقط طنین نگاهت فقط کلام لبت


برای لحظه ی اعدام من بیا ای "بت"

ببین که چوبه ی دارم شدست "لام" لبت


برای بار هزارم دوباره می کشی ام

به دست آلت قتاله ای بنام لبت

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۴
هم قافیه با باران

از همان روزی که در باران سوارم کرده‌ای

با نگاهت هیـــچ میدانی چکارم کــرده‌ای؟


با تــو تنهـــا یک خیابان همسفر بودم ولی

با همان یک لحظه عمری بی‌قرارم کرده‌ای


جرعه‌ای لبخند گیــرا - از شراب جامدت

بر دلم پاشیده‌ای _ دائم _خمارم کرده‌ای


موج مویت برده و غرق خیالم کرده‌است

روسری روی سرت بود و دچارم کرده‌ای!


تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر

با نگاهت ، خنده‌ات ، مویت ، شکارم کرده‌ای


در خیابان اولیـــن عابر منم هر صبـــح زود

در همان جایی که روزی غصه دارم کرده‌ای


رأس ساعت میرسی ، می‌بینمت ، ردمیشوی....

کـــم محلی می‌کنی بی اعتبــــارم کرده‌ای


من مهندس بوده‌ام دلدادگی شأنم نبود

تازگی ها گل فروشی تازه‌کارم کرده‌ای


در نگاه دیگران پیش از تو عاقل بوده‌ام

خوب‌ کردی آمدی....مجنون تبارم کرده‌ای


در ولا الضالین حمدم خدشه‌ای وارد نبــــود

وای ِ من ، محتاج یک رکعت شمارم کرده‌ای


مهدی ذوالقدر

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۴
هم قافیه با باران

آسمان خوشتر از آن چهره قمر داشت نداشت

باغ فردوس چنان غنچه تر داشت نداشت

هر چه گفتم نظری بر من افتاده نکرد

هر چه کردم به رهش ناله اثر داشت نداشت

بسکه خون ریخت ز دریای دل و دیده برون

دیگر این چشم به خون غرقه گهر داشت نداشت

بسته دام بلا شد دلم از روز ازل

تاب تغییر قضا دست قدر داشت نداشت

تا بداند که چه کرده است رخش با دل ما

آن پریچهره در آیینه نظر داشت نداشت

نرگسش باده به جام دل ما ریخت نریخت

وز لبش بهر عطا شیر و شکر داشت نداشت

بوی زلفش ز کمند دل ما رست نرست

حاصل عمر جز این قصه ثمر داشت نداشت

نیمه شب تا رسد آواز "ندا" بر در دوست

غیر نجوا و دعا راه دگر داشت نداشت


۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

دل به دامِ تو اسیر است،زمینگیرش کن

زلف بگشا و به یک حلقه به زنجیرش کن


بی تو غم آمد و از تاب وتوانم انداخت

آهوی غمزده را نازکن و شیرش کن


خواب دیدم که درآغوشِ منی،غنچه شکفت

بوی یاس ازهمه جا سرزده،تعبیرش کن


خواب دیدم که غمِ عشق جوانی‌ست رشید

پرده بردار از این آینه و پیرش کن


در دلم شعله‌زنان جامِ غزل می‌جوشد

آفتابی‌ست درین میکده، تکثیرش کن


گفتم از عشق بگویم، دهنم بازنشد

مانگفتیم، نگفتیم، تو تصویرش کن



جویا معروفی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

بریز آب روان اَسماء، ولى آهسته آهسته 

به جسم اطهر زهراء، ولى آهسته آهسته 

ببین بشکسته پهلویش ، سیه گردیده بازویش 

به ریز آب روان رویش ، ولى آهسته آهسته 

بُوَد خون جارى اى اسماء هنوز از سینه زهراء 

بنالم زین مصیبت ها، ولى آهسته آهسته 

حسن اى نور چشمانم ،حسین اى راحت جانم 

بیائید اى عزیزانم ،ولى آهسته آهسته 

همه خواب و علىّ بیدار، سرش بنهاده بردیوار 

بگرید با دل خونبار، ولى آهسته آهسته 

روم شب ها سراغ او، به قبر بى چراغ او 

بگریم از فراق او، ولى آهسته آهسته

الا ای یار بی همتا، نگار عشق من زهرا

روان گردم به سوی تو، ولی آهسته آهسته


شاعر: غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران
جارو نکن عزیز من این خانه را به زور
بر دامن ات نگیر دو دردانه را به زور

پژمرده ای و از همه ی اسمهای تو
یادآور است روی تو ریحانه را به زور

مردی که کنده بود در قلعه را ز جا
وا می کند پس از تو در خانه را به زور

ساقی پر است جام نفس بعد فاطمه
دیگر نزن تعارف پیمانه را به زور


حسین زحمتکش
۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

ای تمام تار و پود مرتضی 

ای همه بود و نبود مرتضی 


خانه را خالی ز خوشحالی مکن 

یار من پشت مرا خالی مکن 


ای تمام عشق ای خونین جگر 

یا بمان یا که مرا با خود ببر 


ای تمام عشق بانوی علی 

لرزه افتاده به زانوی علی 


از سخن افتاده ای با من ولی 

چشم بگشای, علی هستم علی 


رفتنت خانه خرابم می‌کند 

ماندنت چون شمع آبم می کند 


ای مسیحای علی اعجاز کن 

مشگل مشگل گشا را باز کن 


ای کتاب عشق من بسته مشو 

مثل مردم از علی خسته نشو 

-- 

فاطمه چشمان خود را باز کرد 

با زبان دل سخن آغاز کرد 


ای همیشه همنشین فاطمه 

ای امیرالمؤمنین فاطمه 


ای که غمها را عسل کردی علی 

گوچه را زانو بغل کردی علی 


ای که برارض و سماء هستی امیر 

جان زهرایت سرت بالا بگیر 


این دل غمدیده را هم زنده کن 

جان من, جان من یکبار دیگر خنده کن 


آنکه باید دل غمین باشد منم 

دل غمین و شرمگین باشد منم 


خواستم یاری کنم اما نشد 

ریسمان از دستهایت وا نشد 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

 

جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم

روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم

 

در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان

یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم

 

یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم

یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم

 

دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست

یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم

 

از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم

 

یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۹
هم قافیه با باران

پدرم میگفت: زن باید گیسوانش بلند و چشمانش درشت باشد!

مادرم، هرگز موى بلند نداشت

و چشمانش دلخواه پدرم نبود..!

مادرم میگفت: زیبایى براى مرد نیست..!!

مرد باید ،دستهایش زمخت ،

و گونه هایش آفتاب سوخته باشد..!

پدرم ،زیبا و جذاب بود،

نه دستان زمختى داشت و نه گونه هاى آفتاب خورده..!

ولى هرگز نگفتند،

که زن باید عاشق باشد،

و مرد لایق..!

عشق را سانسور کردند..!

من سالها جنگیدم

تا فهمیدم که بى عشق ،

نه گیسوان بلندم زیباست و نه چشمان سیاهم..!

و نه مردى با دستان زمخت و گونه هاى آفتاب سوخته ،

خوشبختیم را تضمین میکند..!


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

سلام، آمده ام تا سفارشی بدهم

دری بساز برایم دوباره؛ ای نجار


دری که کنده نگردد به ضربۀ لگدی

دری مقاوم و محکم ز بهترین الوار


دری که رد نشود یک غلاف از لایش

دری بساز بدون شیار و بی مسمار


برای این که کسی مشت روی در نزند!

بیا سه چارْ ، کلُون اضافه تر بگذار


دری بساز برایم ز چوب های نسوز

دری که دیرتر آتش بگیرد ای نجار


دری به عرض من و جبرئیل و یک تابوت

دری به طولِ قد و قامتِ خَمِ عمار


در انتها، سرِ هر میخِ تیز را کج کن

مهم تر از همه این است؟! خاطرت بسپار

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران

آسیابت یک طرف افتاده ،بستر یک طرف 

چادر تو یک طرف افتاده معجر یک طرف


هر چه اینجا هست چشمان مرا خون کرده است 

رنگ این دیوار خانه یک طرف، در یک طرف


گاه دلخون توایم و گاه دلخون پدر

وای بابا یک طرف ای وای مادر یک طرف


از کنار تو که می آید به خانه ناگهان 

با سر زانو می افتد مرد خیبر یک طرف


من چگونه پیرهن کهنه تن یارم کنم

غُصه ی تو یک طرف داغ برادر یک طرف


مثل آنروزی که افتادی می افتد بر زمین

پیکر من یک طرف او یک طرف سر یک طرف


من دو بوسه می زنم جای تو و جای خودم 

زیر گردن یک طرف رگهای حنجر یک طرف


وای از آن لحظه که می ریزند بین خیمه ها

گوشواره یک طرف خلخال و معجر یک طرف.....


۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران