هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

و من -همینْ خودِ من- هرچه هست، می‌دانم

که فکرِ از تو سرودن، نموده حیرانم


من و تخیل رویت؟ چه کودکانه سخن!!

فقط ز بلبل و گل پر شده‌ست دیوانم


و شاعری شکست خورده‌ام،که نتوانم

کلامِ نظم را به وصفِ رخِ تو بنشانم


مسعود انصاری

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

دارم تظاهر می کنم که: بردبارم

هرچند تاب روزگارم را ندارم


شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست

من هم یکی از جرم های روزگارم


من هم به مصداق" بنی آدم..." ببخشید

...گاهی خودم را ز شمایان می شمارم


حس می کنم وقتی که غمگینید باید

با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم


حتی خودم وقتی که از خود خسته هستم

سر روی حس شانه هاتان می گذارم


فهمیده ام منها شدن تفهیم جمع است

تنهایی جمع شما را می نگارم


شاید همین دل باوری ها شاعرم کرد

شاید به وهم باورم امید وارم


هر قطره ی دلکنده از قندیل ، روزی

می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

پُرِ زخمــــم و غــــم قهــــرِ تو مــاننـــد نمــک

به گمــــانم که بمیــــرم، تـو بگــویی بـه درک


به هــــوای تو دلــــم یکســــره، آرام و یــواش

می کشــد از ســــر دیــوار حیــــاط تـو سـرک


مدتی هـست که فهمیــده ام آن خنــده ی تو

در خودش داشــته مجمــوعه ای از دوز و کَلک


تا کـه من دق کنــم از غصــه، برایش هـــر روز

می کشی سرمه و سرخاب و سفیداب و زَرک


رنـگ و رویـــم شــده از تندی اخــــلاق تـو زرد

شــده ام لاغــر و پــژمرده، لبــم خــورده تـَـرک


دوستـی گفت: «گمــانم که به این حالـت تند

عاشقــی را زده در خــانه ی قلـب تو محــک»


«دوستــت دارم»و با گفتــن آن صـــــدهـا بــار

داده ام دست دل سنــگ و سیــــاه تو گَـــزک


گفتـه بودی که شـکایت نکنم...چشم! دعــــا:

حافظــت دســت خـــدا باشـــــد و اَللهُ مَعـَـــک


جواد مزنگی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

در زندگانی من

نه جمله ی معترضه باش

و نه فاصله ی میان دو جمله

تو تمامی زندگی منی

نقطه ی آخر خط

و تنها کلمه در آغاز خط :

دوستت می دارم


 غاده السمان

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

نگارم می خرامد داد آهو می رود بالا

طلا می پوشد و نرخ النگو می رود بالا 


خیالش بگذرد از کوچه ی درویش مسلک ها

صدای ناله ی هی های و هو هو می رود بالا 


نمی دانم قبولم کرده مرد قصه اش باشم!؟

از او می پرسم و هر بار ابرو می رود بالا 


برای درک او دیوارها باید فرو می ریخت

ولی در شهر ما هی برج و بارو می رود بالا 


چگونه می شود زیبایی این ماه را سنجید

که با هر ذره اش پای ترازو می رود بالا 


بلا بالای من! از سیب های سرخ لبریزی

چقدر از شانه هایت آلبالو می رود بالا 


من آن لبخندها را زیر آن چادر پسندیدم

نبینم چادرت یک روز یک مو می رود بالا


عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم 

در این سراب فنا چشمه ی حیات منم


وگر به خشم روی صد هزار سال ز من 

به عاقبت به من آیی که منتهات منم


نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی 

که نقش بند سراپرده ی رضات منم


نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی 

مرو به خشک که دریای باصفات منم


نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو 

بیا که قوَّت پرواز و پرُّ و پات منم


نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند 

که آتش و تپش و گرمی هوات منم


نگفتمت که صفت‌های زشت بر تو نهند 

که گم کنی که سرِ چشمه ی صفات منم


نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت 

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم


اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست 

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم


مولوی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

از عاشقی نشانه بیاور برای من

من عاشقم، بهانه بیاور برای من 


من قانعم، کبوتر پرواز نیستم

یک دام، آب و دانه بیاور برای من


یک زنجره شبانه برایت می‌آورم

یک حنجره ترانه بیاور برای من


یک ذره مهربان شو و با مهربانی‌ات

خورشید را به خانه بیاور برای من


از های و هوی صلح بزرگان دلم گرفت 

یک قهر کودکانه بیاور برای من


جواد زهتاب

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم

بر شانه ‌ی تنهایی خود سر بگذارم


از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست

ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم


در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم


از غربت‌ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو

حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم


ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روز

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم


نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت

یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم


ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم...


فاضل نظری

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۲
هم قافیه با باران

... و سرانجام

از قصه های شکارچیان

چیزی نمی ماند

 جز یک مرغابی مرده

بر پیشخوان؛

رنج آور است

اما چیز مهمی نیست

بگذار

هرچه دوست دارند

تعریف کنند

خوب یا بد

داستان ها باید ساخته شوند...

اما فراموش نکن

تو باید مثل انسان زندگی کنی


جهان

جای عجیبی است

اینجا

هر کس شلیک می کند

خودش کشته می شود!


رسول یونان

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۹
هم قافیه با باران

در سعی صفای دلت را دویده ای

در کوه انعکاس خودت را شنیده ای


افسانه بود قبل تو رویای عاشقان

تو پای عشق را به حقیقت کشیده ای


رویت سپیده ای ست که شبهای مکه را

خالت پرنده ای ست رها در سپیده ای


اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد

با چشمکی ستاره و ماه آفریده ای


باران گیسوان تو بر شانه ات که ریخت

هر حلقه یک غزل شد و هر چین قصیده ای


راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج

افتاد از شگفتی دست بریده ای


مستند آیه ها، عرق عقل اولند

یا از درخت معرفت انگور چیده ای؟


آه ای نگار من که به مکتب نرفته ای

ای جوهر یقین که مرکب ندیده ای


تو کیستی که بی کمک از بال جبرئیل

تا خلوت خدا تک و تنها پریده ای


دستت به دست ساقی و جائی ندیده ام

توحید را چنین که تو در خُم چشیده ای


بر شانۀ تو رفت و کجا می توان کشد

عالم چنین بار امانت کشیده ای


دریای رحمتی و از امواج غصه ها

سهم تمام اهل زمین را خریده ای


حتی کنار این غزلت هم نشسته ای

خط روی واژه های خطایم کشیده ای


گاهی هزار بیت نگفته نهفته است

ای مهربان تر اشک به دفتر چکیده ای


گفتند از جمال تو اما خودت بگو

از آن محمدی که در آیینه دیده ای


قاسم صرافان

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۶
هم قافیه با باران

میخواهمت میدانی اما باورت نیست

فکری به جز نامهربانی در سرت نیست


دیگر شدی هرچند ، امّا من همانم

آری همان شوری که دیگر در سرت نیست


من دوستت دارم تمام حرفم این است

حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست


من آسمانی بی کران،روحی بلندم

باور کن این کوتاهی از بال و پرت نیست


ای کاش از آغاز با من گفته بودی

وقتی توان آمدن تا آخرت نیست


ناصر فیض

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۵
هم قافیه با باران

کاش می شد شبی زمستانی با تو در کوچه ای قدم بزنم 

تو برایم غزل که میخوانی ، من برایت از عشق دم بزنم 


با منی ترس را بران از خود ،من از آن مردهای غیرتی ام 

یک نفر عاشقت شود کافیست تا که یک شهر را بهم بزنم


می نویسم برای عشق خودم برسد دست لیلی از مجنون

می شود با تو قصه ای زیبا در دل قصه ها رقم بزنم


گاه ویران شدن کمی خوب است من خراب تو و نگاه تو ام 

می توانم ز بس که ویرانم طعنه ای هم به ارگ بم بزنم 


مقتدر تر ز شخص نادر شاه، عالمی را بدست میگیرم 

بتوانم اگر که قلب تو را هم به نام خود خودم بزنم


ای بحق حسین باشد که من و تو آخرش به هم برسیم 

نذر امسال من تویی باید گرهی گوشه ی علم بزنم


سید تقی سیدی

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

چه خطّی می‌نویسد سرمه بر بادام طولانی

کتابت کن تماشا را به نستعلیق حیرانی


جلاجنگ سم اسبان، خراج چشمْ‌زخم تو

بگو چشمت کنند آهوسواران خراسانی


رسولان سرِ زلفت پریشانند از هرسو

به بعثت می‌رسد هر سوی این گیسو، پریشانی


چه سرخی می‌کند خنجرخرامی‌های رگ‌هایت

انارت را دو قسمت کن؛ شهید اوّل و ثانی


برقص ای آتشِ هندو دوات روی کاغذ را

که نستعلیق را شیواتر از آهو برقصانی


فراوان کرده حسنت رونق بازار حالم را

چه حالی دارد از حسن تو بازار فراوانی


سپاه سیب غلتید از طواف کعبه چشمت

که آسیب بلا را از مریدانت بگردانی


چه می‌گویم؟ نمی‌گویم؛ که خاموشند درویشان

که خاموشند هنگامی که تو انجیل می‌خوانی


سلامم را به دارآویز و در بگشا به تکفیرم

مسیحای جوانمرگ من از ترس مسلمانی


حافظ ایمانی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

بیا بیدار و بی تابم ، دلم آغوش می خواهد

مرا محصور کن در خود ، تنم تن پوش می خواهد

 

ببین دستان سردم را ، بپرس احوال قلبم را

ببوس امشب لبانم را ، که او هم نوش می خواهد

 

نگاهی کن به چشمانم ، بکش دستی به موهایم

فدای شانه های تو ، سر من دوش می خواهد

 

دلت را با دل تنگم ، یکی کن مهربان من

که حسرت های دیرینه کمی پاپوش می خواهد

 

اگر پر حرف و پر دردم ، غم عشق تو سنگین است

نگو ای نازنین این زن ، فقط یک گوش می خواهد

 

من از ابراز احساسم ، نباید دست بردارم

اگرچه چشم ظاهربین ، مرا خاموش می خواهد

 

مرضیه خدیر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

 یک شب تو را به خلوت خود میهمان کنم
از طعم دلربای لبت نوش جان کنم

یک شب که در هیجان تن منی
بر آبشار دست تو خود را روان کنم

وقتی حصار سینه ی من شد دو دست تو
من هم تو را به سینه فشارم ، همان کنم

لبهای من چو به پیشانیت نشست
گیسوی خویش را به سرت سایبان کنم

کم کم کمک که رسیدم به گونه هات
با داغ سینه ام آن را نشان کنم

چشم تو را که آیه ی عشق است و التماس
با چشمهای عاشق خود مهربان کنم


عشق من ای امید من ای التیام من
اینگونه می شود که تو را جاودان کنم

 

مرضیه خدیر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

گاهی میان مردُم
در ازدحام شهر
غیر از ” تو ” هرچه هست فراموش می کُنم

فریدون مشیری

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

صدای گریه ی مادر دوباره آبم کرد

نگاه ملتهبش باز هم کبابم کرد

 

نفس کشیدن سختش ، دل مرا لرزاند

اسیر ثانیه های پر اضطرابم کرد

 

کدام حادثه در قلب من تولد یافت ؟

برای غربت این خانه انتخابم کرد

 

زمانه دید که یک مدتی دلم خوش بود

گرفت مادر من را و بی حسابم کرد

 

بجای لحن قشنگ صدای لالایی

هجوم غصه و غمها چه زود خوابم کرد

 

بدون سایه ی مادر نفس زیادی بود

از آن به بعد خدا هم دگر جوابم کرد ...

 

مرضیه خدیر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

عذاب بیشتر از این که از تو دور شدم ؟

به جای حس تو با غصه جفت و جور شدم

 

منی که حرف دلم را کسی نمی دانست

ببین چگونه در این شعرها مرور شدم

 

پناه شعله ی عشق تو تکیه گاهم بود

که مثل پیکر پروانه ها ، جسور شدم

 

پس از تو در دل من خانه کرد بدبینی

کنار دلهره ماندم وَ بی عبور شدم

 

نیامدی و دلم را هوای چشمت برد

به بی کرانه ی دریای غصه، تور شدم ...

 

مرضیه خدیر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران
تو آرزوی محال من باش رفیق
من مال توام تو مال من باش رفیق

دلتنگ تو دلتنگ تو دلتنگ توام
لطفا نگران حال من باش رفیق

جلیل صفربیگی
۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

بگذار تا بدون تو عمرم هدر شود

این یک دو روزِ مانده هم اینطور سر شود

 

حالا که سهم من نشده یار من شوی

با من تمام خاطره ها همسفر شود

 

بر غصه ام دوباره بخندد رقیب من

دنیا تمام ، قسمت این یک نفر شود

 

با هر بهانه از دل من دور تر شوی

با هر نگاه ،حسرت من بیشتر شود

 

چیزی نمانده مرگ بیاید ، به جای تو

از عمق غربت دل من با خبر شود ...

 

 مرضیه خدیر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران