هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻭﺩ ﺭﻓﺘﻪﺍﺳﺖ
ﺁﺗﺶ ﻓﺮﻭﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻤﺮﻭﺩ ﺭﻓﺘﻪﺍﺳﺖ

ﺟﺰ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﺎﻣﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﺩ
ﻫﺮ ﺳﺎﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ من ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺘﻪﺍﺳﺖ

ﺩﻟﺒﺴﺘﻪﺍﻡ ﺑﻪ ﻏﻢ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺍﻭ ﻫﺮﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ
ﯾﺎ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪهﺳﺖ ﻭ ﯾﺎ ﺯﻭﺩ ﺭﻓﺘﻪﺍﺳﺖ

ﻓﮑﺮ ﻋﺼﺎﯼ ﭘﯿﺮﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ!
ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻓﺮﺳﻮﺩ، ﺭﻓﺘﻪﺍﺳﺖ

ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺻﺒﺮ ﭼﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺧﻮﻥﺟﮕﺮ ﺷﺪﻥ؟
ﺍﯼ ﺳﯿﺐ ﺳﺮﺥ، ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯽ ﺭﻭﺩ ﺭﻓﺘﻪﺍﺳﺖ...

ﻣﮋﮔﺎﻥ عباسلو
۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

اگر درخت به سر تاج شهریاری زد
وگر شکوفه سراپرده ی بهاری زد

مرا نه شوق بهار و نه شور و حال و نشاط
که زندگی به دلم زخم های کاری زد

ز پا فکند مرا آن که دست یاری داد
به قهر سوخت مرا آن که لاف یاری زد

نوای شعر مرا در گلوی خسته ببست
چه دشنه ها که به آواز این قناری زد

غزال روح مرا در کویر حیرت کشت
چه تیرها که به این آهوی فراری زد

ستم نگر که زتیر خلاص هم نگذشت
ستمگری که دم از مهر و دوستداری زد

چو من ز درّه ی اندوه جان به در نَبَرد
کسی که گام به صحرای بردباری زد

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

چو گل در دست بیداد تو پرپر شد نگاه من
چنان کاندر سرای سینه ره گم کرد آّه من

پلنگ خشمگینی دید این آهوی صحراگرد
چه زود از نیمه ره برگشت سرگردان نگاه من

دلم می سوزد و کاری ز دستم برنمی آید
چو با آن کولی خوشبخت می آیی به راه من

تو با او رفتی و رفت آنچه با من نور و شادی بود
کنون من در پناه باده ام غم در پناه من

درون سینه عمری آتش عشق تو پروردم
ولی هرگز ندیدم ذره ای مهر از تو ماه من

هنوزت دوست می دارم چو شبنم بوسه ی گل را
نگاه دردناک و آرزومندم گواه من

نمی دانی نمی دانی چه مشتاق و چه محرومم
نمی دانم نمی دانم چه بود آخر گناه من

چه کرد ای مهربان ترسای پیر میفروش امشب
می گرم و سپیدت با دل سرد و سیاه من

که چون آتش به مجمر سوزم و چون می به خم جوشم
پرند از آشیان دل کبوترهای آه من

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری

به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری

بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری

من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری

تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری

دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری

به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری


شهریار

۱ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

با من سکوت نام تو را در میان گذاشت
آنگاه جای هر کلمه آسمان گذاشت

پیچید نور نام تو در حرف های من
خورشید را میان شب واژگان گذاشت

آمد نگاه کرد و تکان داد روح را
آنگاه در برابر من بیکران گذاشت

طوفان که از عوالم قدسی گذشته بود
از من گذشت گستره ای بی نشان گذاشت

ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذاشت
ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذاشت

گسترده بود واقعه در آسمان گذشت
دیدار بعد را به شب ناگهان گذاشت

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران
ای خدا از عاشقان خشنود باد
عاشقان را عاقبت محمود باد

عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد

دست کردی دلبرا در خون ما
جان ما زین دست خون آلود باد

هر که گوید که خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد

مه کم آید مدتی در راه عشق
آن کمی عشق جمله سود باد

دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند نی نی زود باد

آسمان از دود عاشق ساخته‌ست
آفرین بر صاحب این دود باد

مولوی
۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

تو مهربانتر از آنی که فکر می کردم
درست مثل همانی که فکر می کردم

شبیهِ ... ساده بگویم کسی شبیهت نیست
هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم

تو جان شعر منی و جهان چشمانم
مباد بی تو جهانی که فکر می کردم

 تمام دلخوشی لحظه های من از توست
تو آنِ آنِ زمانی که فکر می کردم

درست مثل همانی که در پی ات بودم
درست مثل همانی که فکر می کردم


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۷:۳۹
هم قافیه با باران
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید

اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید
پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید

تا داغ ما کویر دلان تازه تر شود
چون ابری از سراب ببارید و بگذرید

پنهان در آستین شما برق خنجر است
دستی از آستین به در آرید و بگذرید

ما دل به دست هر چه که بادا سپرده ایم
ما را به دست دل بسپارید و بگذرید

با آبروی آب ، چه باک از غبار باد !
نان پاره ای مگر به کف آرید و بگذرید

قیصر امین پور
۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر

هر که جز عاشقان ماهی بی‌آب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر

عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر

هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر

سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر

تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر

جمله جان‌های پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر

ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر

چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر

مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر

مولوی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است

پر می‌کشیم و بال، بر پرده‌ی خیال
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم، جز سایه‌ای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است

قیصر امین پور

۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد

دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد

مولوی
۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۵۹
هم قافیه با باران

برای بار چندم ، خویش را در نام ها گم می کنم امشب
در انبوه چه من های فراموشی ، تلاطم می کنم امشب

منِ خندان ، منِ گریان ، منِ در این میان یک عمر سرگردان
چه بسیارند من هایی که با آنها تفاهم می کنم امشب

مرا از شش جهت آیینه هایی کوژ می بلعند پی در پی
و من از ازدحام چهره ی خود تبسم می کنم امشب

مگر دوزخ بسوزاند گناه این همه در خویش ماندن را
که در این واپسین دیدار هم با خود تکلم می کنم امشب

خودم را می شناسم ، هر کجا باشد به دیدارش نمی آید
کسی جز من ، که او را هم به چشمان خودم گم می کنم امشب

چه پیدا و پنهانی ، چه آغاز و چه پایانی ، نمی دانی
که با این حجم حیرانی ، چه با اذهان مردم می کنم امشب

سید ضیاءالدین شفیعی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۹
هم قافیه با باران

تا زمانی که جهان را قفسم می دانم
هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم

گریه ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر
همه خندان لب و شادند که من گریانم

حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت
بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم

زندگی مثل حصاری ز غم و دلتنگی است
مرگ ای کاش رهایم کند از زندانم

بیت آشفته ایَم در غزلی ناموزون
میل دارم که ردیفی بدهد پایانم...

 سجاد سامانی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

خورشید پشت پنجره ی پلک های من
من خسته ام! طلوع کن امشب برای من

می ریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل خوشی همه ی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاس من شده ای... کوه ها هنوز
تکرار می کنند تو را در صدای من

آهسته تر! که عشق تو جرم است هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد با منی...
من... تو ... چقدر مثل تو هستم! خدای من!!

نجمه زارع

۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۴
هم قافیه با باران

فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است

دوباره " دیده امت "، زُل بزن به چشمانی
که از حرارت " من دیده ام تو را " گرم است

بگو دو مرتبه این را که : " دوستت دارم "
دلم هنوز به این جمله ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را ... نترس خدا
هزار مشغله دارد ، سر خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

به من نگاه کنی ، شعر تازه می گویم
که در نگاه تو بازار شعر ها گرم است

نجمه زارع

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

هوشنگ ابتهاج
۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران
کنار امن کجا ، کشتی شکسته کجا
کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا

ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد
کجا به در برمت ای دل شکسته کجا

فرو گذاشت دل آن بادبان که می افراشت
خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا

چنین که هر قدمی همرهی فروافتاد
به منزلی رسد این کاروان خسته کجا

دلا حکایت خاکستر و شراره مپرس
به بادرفته کجا و چو برق جسته کجا

خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود
کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا

چه عیش خوش ز دل پاره پاره می طلبی
نشاط نغمه کجا چنگ زه گسسته کجا

بپرس سایه ز مرغان آشیان بر باد
که می روند ازین باغ دسته دسته کجا

هوشنگ ابتهاج
۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران
پس در آغاز روز خلقتمان اهل دریا شدیم ، آب شدیم
دل سپرده به رقص ماهی ها ، غرق بازی و پیچ و تاب شدیم

موج های حقیر و سرگردان ، ساده و سر به زیر و بی توفان
گاه آسوده گرم خوابی خوش ، گاه بیهوده در شتاب شدیم

کم کمک چشم و گوشمان وا شد ، از زمین رو به آسمان کردیم
چشممان تا به آفتاب افتاد موج در موج التهاب شدیم

بر و  رویش قشنگ بود قشنگ ، زلف آشفته اش طلایی رنگ
دیدنش مست مستمان می کرد ، آب بودیم ما ، شراب شدیم

جوششی در میانمان افتاد ، هیجانی به جانمان افتاد
سرمان از هوای او پر شد ، بر سر موج ها حباب شدیم ...

ــ موج ها ! ماهیان ! خداحافظ ، آبی بی کران خداحافظ !
دل به دریا زدیم و رقص کنان راهی شهر آفتاب شدیم

راهمان سخت شد ولی ناگاه ، پایمان سست شد میانه ی راه
آسمان سرد بود، لرزیدیم، گرم تردید و اضطراب شدیم

سرد شد، یخ زدیم و ابر شدیم ، ساکن و تیره و ستبر شدیم
پی خورشید آمدیم اما روی خورشید را حجاب شدیم

ابرها ابر نیستند فقط، صد هزار آرزوی یخ زده اند
این که باریده نیز باران نیست ... عاقبت از خجالت آب شدیم

محمد مهدی سیار
۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

اگر چه در نظر خلق، اهل پرهیزیم
به یاد گوشه ی چشم تو اشک می ریزیم...

 شنیده ایم که فصل بهار می آیی
چقدر برگ به این شاخه ها بیاویزیم؟!

 اگرچه از کف دریا فروتریم، اما
به موج های فراگیر در می آویزیم

 تو مهربانی و با ذره مهر می ورزی
وگرنه گرد و غباری حقیر و ناچیزیم...

 غبار روی زمینیم و آن چنان مغرور
که پیش پای کسی جز تو برنمی خیزیم...

سید محسن خاتمی

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران