هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

بی‌حضورت بس که در پس کوچه‌های انزوا ماندم
عاقبت در زیر بار کوهی از اندوه، جا ماندم

بی‌صدا می‌خواستی دست و دل بی‌ادّعایم را
دست و دل را برد با خود ناامیدی، بی‌صدا ماندم

بودنم شد سایه‌ی نابودی امن و امان، برگرد
بی‌تو بی‌ایمان شدم، بی‌قبله بودم، بی‌خدا ماندم

شادی روز و شبت،‌ روز و شبم را غم به چنگ آورد
تا جدا ماندم از آن آیینه از خود هم، جدا ماندم

کرد پیرم خوی دیروزی و دیدار پری‌روزی
در طلسم این معمّا با تو کافرماجرا ماندم

ای دل دیوانه! شاید او نمی‌داند چرا رفته است
کاش می‌پرسیدی از خود، من که می‌دانم چرا ماندم

یوسفعلی میرشکاک

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

شبیه باد، همیشه غریب و بی‌وطن است
چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است

کتاب قصّه، پر از شرح بی‌وفایی اوست
اگرچه او همه‌ی عمر، فکر ما شدن است

چه فرق می‌کند عذرا و لیلی و شیرین؟
که او حکایت یک روح در هزار تن است

قرار نیست، معمّای ساده‌ای باشد
کمی شبیه شما و کمی شبیه من است

کسی که کار جهان لنگ می‌زند بی‌ او
فرشته نیست، پری نیست، حور نیست، زن است

مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۸:۴۶
هم قافیه با باران

خدا مرا به فراق تو مبتلا نکند
نصیب دشمن ما را نصیب ما نکند

من و ز کوی تو رفتن؟ زهی خیال محال
که دام زلف تو هرگز مرا رها نکند

خدای را ز تو بر من عنایتی ست بزرگ
اگر فسون رقیب از منت جدا نکند

چگونه ماه فلک دانمت که ماه فلک
به دست، جام نگیرد به بزم،جا نکند

من از جفات نترسم ولی از آن ترسم
که عمر من به جفات اینقدر وفا نکند

چه داند آنکه شب ما چگونه میگذرد؟
کسی که دست در آن طرّه ی دوتا نکند

حبیب، خواری من خواست بر مراد رقیب
خدا مراد دل هرکسی روا نکند

ز جور دوست ننالم مگر به حضرت دوست
غریق لطف خدا یاد ناخدا نکند

ادیب این همه دلگرم سوز آه مباش
که سوز آه تو تاثیر در قضا نکند

ادیب نیشابوری

۰ نظر ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

راز آن چشم سیه گوشه‌ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن

یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه‌ی دیگر بچشان، مست ترم کن

شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن

دارم سر  پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن

عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن

صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن

افیون زده‌ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه‌ای از آن لب شیرین شکرم کن

پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن

شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه‌ی تو، مختصرم کن


حسین منزوی

۰ نظر ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۰:۱۷
هم قافیه با باران

سلام! آقای مهربان زیارت‌نامه‌ها
پیامبر نخلستان‌های مدینه
که سرشاخه‌هاش ابتدای راه‌های آسمان است
پیامبر کوچه‌های خاکی که همیشه در دست‌رس بود
بال عباش پهن که می‌شد،
باران می‌آمد و شبه‌جزیره بوی پروانه می‌گرفت
بی‌کرانه‌ی دست‌هاش، لانه‌ی پرنده‌ها
گیسوانش، پریشانی بادها
ابروانش، مدّ هزار اسم اعظم خدا
شکفته می‌شد با ضربانش، نبض هزار گل محمّدی
خالش، نقطه‌ی بای بسم‌الله
خطوط پیشانی‌اش، سرنوشت شاهدان و شهیدان
نفس‌هاش، انگاره‌ی نسیم رضوان است
پیر مهربان مدینه، عصایی داشت، شکافنده‌ی هزار یلدا
و از چاک گریبانش، خورشید طلوع می‌کرد
تاجی از باران به سر داشت
زنده می‌کرد نفس‌هاش، آواز هزار قناری مرده را
سفره‌اش آب و آیینه
چاشتش ترانه
اجاقش گلپونه
به هیأت کلمه
عشق، رنگ لب‌هاش
ماه در دستانش و خورشید از مشرق شانه‌هاش
به زندگی سلام می‌کرد
زندگی، بهانه بود
آفرینش، بهانه
تا آفتاب‌گردان‌ها سر به دامانش بگذارند


هاشم کرونی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

وقت وداع، دیده به رویش دچارتر
من بی‌قرار بودم و او بی‌قرارتر

نام تو را به کوه اگر کنده‌ام، خطاست   
عشقی و بر کتیبه‌ی دل، ماندگارتر

هر سو که گم شدند، تو را یافتند و باز
از بی‌شمار گم‌شدگان، بی‌شمارتر

عمری مرا هوای غمت پرورانده است
پروردگارتر شو، پرودگارتر

بر من خیالت از همه سو راه بسته است
اندیشه کن به زندگیِ بی‌حصارتر

هر چند هم‌نشینی ما آب و آتش است
ای کاش می‌نشست کمی در کنارتر!

مهدی مظاهری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران
همیشه برده، خواه تو، همیشه مات، خواه من
بچین، دوباره می‌زنیم، سفید تو، سیاه، من

ستاره‌های مهره و مربّعات روز و شب
نشسته‌ام دوباره روبه‌روی قرص ماه، من

پیاده را دو خانه تو وَ من یکی، نه بیش‌تر
همیشه کلّ راه تو، همیشه نصف راه، من

تمسخر و تکان اسب و اندکی درنگ، تو
نگاه و دست بر پیاده باز هم نگاه، من

یکی تو و یکی من و یکی تو و یکی نه من
دوباره روسفید تو، دوباره روسیاه، من

دوباره شاد لذّت نبرد تن به تن تو و   
دوباره شرمسار ارتکاب این گناه، من

تو برده‌ای و من خوشم که در نبرد زندگی
تو هستی و نمانده‌ام دمی بدون شاه، من

غلامرضا طریقی
۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

رحمت حق می‌تراود از خراسان شما   
این من و این جان سرگردان به قربان شما!

پای تا سر آتشم در شعله‌های اشتیاق
چون شقایق‌های سوزان در خیابان شما

دامن‌افشان کوله‌باری از گناه آورده‌ام
دردمندی، تشنه‌ی یک جرعه درمان شما

تا بگیرم مرقد عرش‌آشیانت در بغل
وای! اگر کوته شود دستم ز دامان شما

در کویر نامرادی، ضامن آهو تویی
کز کمند آزاد شد، با دست احسان شما

بی‌قرارم در غریبستان غربت، رحمتی
بر غریبی، همدم شام غریبان شما

زائران در سایه‌سار عشق تو آموختند
راز پرواز از کبوترهای ایوان شما

پرتوِ توحید گیرد زآن فروغ ایزدی
صبح نیشابور از لعل درافشان شما

از فراسوی فلک تا کوی تو صف بسته‌اند
سر به سر خیل ملائک، برخیِ جان شما

سر برآرد هر سحر از معجز پیغمبری
شب‌شکن، خورشید خاور از گریبان شما

یوسف مصر ملاحت، چلچراغ‌افروز کرد
دیده‌ی یعقوب را در بیت احزان شما

دیده‌ی دل تا شود روشن به نور معرفت
مهر و مه شد روز و شب، آیینه‌گردان شما

هر جوانه کو برآرد سر ز خاک پاک توس
خورده آب از جنبش دریای جوشان شما

هفت بند هستی من، نینوای دیگری ا‌ست
نغمه‌ساز شور و مستی، در نیستان شما

در بهارستان حیرت با خزان، دم‌ساز باد!
گر نباشد دیده‌ی انصاف، حیران شما

شیوه‌ی مهمان‌نوازی، واژه‌ی لبخند توست
کآورد صد چشمه‌‌ی نوش از نمکدان شما

مشفق کاشانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

بی‌تو ای جان جهان! جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان می‌گذرد، ماندن جان را چه کنم؟

ماه شعبان و رجب نم‌نم اشکی شد و رفت
خانه ابری‌ست، خدایا! رمضان را چه کنم؟

شانه بر زلف دعا می‌زنم و می‌گریم
موسی من! تو بگو روز و شبان را چه کنم؟

صاحب حیّ على! لقمه‌ی نوری برسان
سحر از راه رسیده ا‌ست، اذان را چه کنم؟

کاتبان تو مرا خطّ امانی دادند
کشته‌ی خال توام، خطّ امان را چه کنم؟

کاشکی! جرم عیان بودم و تقوای نهان
پیش تقوای عیان، جرم نهان را چه کنم؟

علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران
بی من آنجا، غافل ازمن، غافل از این انتظار
بی تو اینجا, بیقرارم بیقرار بیقرار!

تابیایی، با همه احوال پرسی میکنم
تا نگویند اهل کوچه, آمدم اینجا چکار

ریشه در تنهایی ام دارد، نه در تن خواهی ام !
درک من سخت است با این مردم ناسازگار

دیرکردی یازمان ازدست من خارج شده ست؟
دیرکردی مطمئنا من که روزی چندبار...

ازخداپنهان نبوده، از تو پنهان میشوم
ازتوکه هرقدرهم پنهان شوی باز آشکار...

دوستت دارم غریبه،،!  همچنان بافاصله
دوستت دارم، نمیدانم چرا دیوانه وار...

باغ ات آباد است، حق داری که چادرسرکنی
سیب صورت, چشم خرما, گونه حلوا ,لب انار!...

ناخوشی، شاید برایت استراحت داده اند
وای یعنی ناخوشی امروز؟ یاپروردگار!!!!

ناخوشم, گیجم, غمینم, خسته ام ,مات ام, ببین
با نبودت هربلایی بود آوردی به بار!

هی غریبه ! میروم امانمیدانی چقدر
بی تواینجا بی قرارم بی قرار بی قرار...

مجتبی سپید
۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۶
هم قافیه با باران
دلم  را بیمه خواهد  کرد با نامی که می دانم  
ودردم  چاره خواهد  کرد با جامی که می دانم  

تبم بالای چل رفته  درونم سخت لرزیده      
کلامت را شفا دیده  زپیغامی که می دانم    

درین آیین بجز معشوق چیزی نیست حلاجم     
وحالا خوب  دانستم زاعدامی  که می دانم

چمن دررقص می آید سخن با عشق می باید 
همیشه جاودان باشد گلندامی که  می دانم

زطرحی ناب باید گفت  با مضراب  باید گفت   
مرا بیرون برد امشب زآلامی  که می دانم

هزاران دیش چون دامی نهاده سقف جانت را
کبوتر باز می گوید زآن دامی که  می دانم

هدر رفتست شبها یت وفردا نیز خواهد رفت
مشو غافل زایامت  وایامی  که  می دانم

درین ایام شاکر شو پرستش کن پرستیدن
هزاران بار می گویم  زآن نامی  که می دانم

محمد(ص) عشق امروزم  محمد عشق هر روزم
سلامت می دهم هرروز بر بامی  که می دانم

بهروز جوانمرد
۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست 

 محمد علی بهمنی

۱ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۷:۱۷
هم قافیه با باران

خنجر از بیگانه خوردن سخت و درمان سخت تر
نیشخند دوستان اما دو چندان سخت تر

خنده هایم خنده ی غم ، اشک هایم اشک شوق
خنده های آشکار از اشک پنهان سخت تر

چید بالم را و درهای قفس را باز کرد
روز آزادی است از شب های زندان سخت تر

صبح گل آرام در گوش چنار پیر گفت :
هر که را تن بیشتر پرورد شد جان سخت تر

مرگ آزادی است وقتی بال و پر داری ، کنون
زندگی سخت است اما مرگ از آن سخت تر

علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۶
هم قافیه با باران

از گوهر سرشک بود آب و تاب چشم
چشمی که خشک شد نبود در حساب چشم

از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه
شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم

بیدار کردن دل خوابیده مشکل است
ور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشم

در دست رعشه دار گهر را قرار نیست
شد بیقرار اشک من از اضطراب چشم

از حیرت جمال تو آیینه خشک شد
از آفتاب اگر چه شود بیش آب چشم

خواهد دمید سبزه خط از عذار یار
تا خشک می کند عرق خود حجاب چشم

صبح از نظاره دیده خورشید را نیست
کی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟

هر چند از آفتاب بود تلخی گلاب
شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم

از بس به روی تازه خطان چشم دوختم
چون مصحف غبار مرا شد کتاب چشم

هرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهم
از خانه است اگر چه مهیا شراب چشم

صائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیست
پروای شور حشر ندارد کباب چشم


صائب

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

ریشه ی سرو جوان با خاک صحبت می کند
از عذاب تشنگی با وی حکایت می کند

با زبان خشک برگش ، بید می گوید که : آه
ابر هم دارد به باغ ما خیانت می کند

این خیانت نیست - گوید نارون با پوزخند -
ابر دارد به اجاق پیر خدمت می کند

باد هم دردانه می پیچد به گرد ساقه ای
ساقه زان همبستگی احساس جرئت می کند

تن به نزد ساقه ای خشکیده چون خود می کشد
تا بگوید که : تبر! اینجا حکومت می کند

هیچ می دانی ؟ خبر داری ؟ رفیق سوخته
که عطش با آتش سوزنده وصلت می کند ؟

جوی خشک و برکه ی خالی حکایت می کنند :
تشنگی امسال هم دارد  قیامت می کند

هر درختی را که می خشکاند از بن ، تشنگی
تیشه در بین اجاق و کوره قسمت می کند

باغبان ما شریک دزد و یار قافله
ایستاده است و بر این غارت نظارت می کند

ساقه ی دوم نمی گوید جواب و اولّی
از طنین گفته های خویش وحشت می کند

ـ هر گره در ساقه ها ، گوشی است ـ می گوید به خود
و سپس لرزان به جای خویش رجعت می کند

حسین منزوی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

حالا که خواب رفته دلم بی صدا برو
آرام رد شو از من و بی اعتنا برو

این بار حرفهای دل من نگفتنیست
اینبار را نپرس چرا و کجا؟!...برو!

از نو تمام خاطره ها را مرور کن!
اصلا نیا به قلب من از ابتدا! برو!

اصلا خیال کن که دلت جای دیگریست
اصلا خیال کن که ندیدی مرا برو!

بعد از تو هیچ کس به دلم سر نمی زند
در را ببند پشت سرت، بی صدا برو!

حسن اسحاقی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟

کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته ام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها... رها... رها... من

ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

ای خوش آن عشق و محبت که به اظهار رسد
مرغ خوشبخت شود،چونکه به گلزار رسد

چشم بر روی جهان دگری بگشاید
شاخه،درباغ اگر برسر دیوار رسد

ای خوش آن دست که دامان عزیزان گیرد
کار دیدار،به اصرار و به انکار رسد

اشک افشاندن و زانو زدن اندر بر یار
قصه ای باشد و پیوسته به تکرار رسد

لب به لبخند گشاید ملک اندر ملکوت
چونکه پیغام ، ازین یار به آن یار رسد

جشن گیرند به شادی همه مرغان بهشت
بوی گلزار، چو بر مرغ گرفتار رسد

درد عشق ، آه اگر آینه از شرم کند
تاج ها بردل بیچاره ی بیمار رسد

 باد پرخون ، جگر شرم که عمری نگذاشت
که مرا عشق جگر خوار به اقرار رسد

دیگر،این معجزه میخواهد و بسیارکم است
درد پنهان به مداوای پرستار رسد

سهم ما،عشق به دل خون شده ای بود که سهم
چون که بی قاعده باشد کم و بسیار رسد

داد و فریادم ازین تودۀ دوار گذشت
تا به گوش فلک و ثابت و سیار رسد

بشنوید ای در و دیوار، که جانان نه شنید
آنچه امروز به گوش در و دیوار رسد

شاید«امید» نهان باشد از انظار جهان
این ورق سوخته روزی که به انظار رسد.

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
ماه روی تو در این آینه ها پیدا شد

نامه ی مهر تو دزدیده چراغی افروخت
که به یک لحظه جهان در نظرم زیبا شد

نامه ات پیرهن یوسف من بود و از آن
چشم یعقوب دل غمزده ام بینا شد

گفتم آخر چه توان کرد ز اندوه فراق
طاقتم نیست که این غصه توانفرسا شد

ناگهان یاد تو بر جان و دلم شعله فکند
دل تنها شده ام برق جهان پیما شد

آمدم از پی دیدار تو با چشم خیال
در همان حالت سودا زدگی در وا شد

باورت نیست بگویم که در آن غربت تلخ
قامت سبز تو در خلوت من پیدا شد

آمدی نغمه زنان خنده کنان سرخوش و مست
لب خاموش تو پیش نگهم گویا شد

بوسه دادی و سخن گفتی و رفتی چو شهاب
ای عجب بار دگر دور جدایی ها شد

ای پرستوی مهاجر چو پریدی زین بام
بار دیگر دل غربت زده ام تنها شد

باز من ماندم و تنهایی و خون گرمی اشک
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد

مهدی سهیلی
۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود
میل تو گرم، در دل بی تاب می دود

در پرده ی نهان ِ دلم جای می کنی
گویی به چشم خسته تنی خواب می دود

می بوسمت به شوق و برون می شوم ز خویش
چون شبنمی که بر گل شاداب می دود

می لغزد آن نگاه شتابان به چهره ام
چون بوسه ی نسیم که بر آب می دود

وز آن نگاه، مستی عشق تو در تنم
آن گونه می دود که می ناب می دود

بر دامنم ز مهر بنهْ سر، که عیب نیست
خورشید هم به دامن مرداب می دود

وز گفتگوی خلق مخور غم، که گاهگاه
ابر سیه به چهره ی مهتاب می دود.

 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران