بیحضورت بس که در پس کوچههای انزوا ماندم
عاقبت در زیر بار کوهی از اندوه، جا ماندم
بیصدا میخواستی دست و دل بیادّعایم را
دست و دل را برد با خود ناامیدی، بیصدا ماندم
بودنم شد سایهی نابودی امن و امان، برگرد
بیتو بیایمان شدم، بیقبله بودم، بیخدا ماندم
شادی روز و شبت، روز و شبم را غم به چنگ آورد
تا جدا ماندم از آن آیینه از خود هم، جدا ماندم
کرد پیرم خوی دیروزی و دیدار پریروزی
در طلسم این معمّا با تو کافرماجرا ماندم
ای دل دیوانه! شاید او نمیداند چرا رفته است
کاش میپرسیدی از خود، من که میدانم چرا ماندم
یوسفعلی میرشکاک