هم‌قافیه با باران

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دل من در قفس یاد کسی زندانی است
مقتل دل شده این بزم و نگو مهمانی است

چه فضاییست پلنگی شده مقتول غزال
عاشقی در ید معشوقه خود قربانی است

نتوانم دگر از خنده سرایم شعری
چه بگویم که هوای غزلم بارانی است

دیده ودل شده بیمار طبیبی ناشی
که رها کرد و گمانش تب بی درمانی است

سحر آمدنش ثانیه ای بود گذشت
شب یلدای فراقش شب بی پایانی است

رفتنش سرعت بادیست که بنیان کن و سرخ
تاابد حال وهوای غزلم طوفانی است

تیشه محکم تر و مجنون ترم و باز فراق
 چه کنم حاصل این عشق و غزل ویرانی است

حسین مرادی

۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

روز سختی تا ز ره آمد هوادارم گریخت
لشگری ازغم رسید و بی وفا یارم گریخت
در لباس مشتری آمد پسندید ای دریغ
تا که رونق دید آنسوتر خریدارم گریخت
تا زدست و پای افتادم شدم نقش زمین
قلب را هم خود شکست آن شب مددکارم گریخت
همچو فوجی که پس از عرض عیادت میروند
رسم مهمانی به سر برد و پرستارم گریخت
روز اول آنچنان سرسخت و محکم بسته بود
گرچه با خون عهد و پیمانش وفادارم گریخت
صحبت از جانبازی و پیراهن و آتش نمود
کوه غم را دیدو دهقان فداکارم گربخت
محتضر رو سوی قبله من ندارم شکوه گر
در پی امری مهم یار گرفتارم گریخت


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

مدامم مست می دارد نسیم ِ جعد گیسویت
خرابم می کند هر دَم فریب ِ چشم ِ جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت ؟

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی بـُرقع از رویت

وگر رسم فنا خواهی که از عالم بر اندازی
برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد ِ صبا مسکین ، دو سرگردان دو بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عُقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت


حضرت حافظ

۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران

هستم که می‌نویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمی‌نویسد انگار در جهان نیست

من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویی در این میان نیست

آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفی‌ست مانده در من، می‌سوزد و دهان نیست

لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست


مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران

همه تن گوش شدم تاتو سخن سازکنی
مرده را زنده کنی بازهم اعجاز کنی

دستت افسار سخن هرطرفی امرکنی
به مطول بروی یا سخن ایجاز کنی

یا سکوتت به رخ مابکشی یا به فغان
سخنت تند کنی یابه سخن نازکنی

صحبت از شعر کنی یا که بهار وباران
یا کنی محرم اسرار مرا رازکنی

چه بگویی زچه ها ؟ من همه تن گوش توام
منتظر چشم به لب تاسخن آغازکنی


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

تا آرزوی وصل تو از دسترس افتاد
این شاعر آشفته تو ازنفس افتاد

چون پیر پلنگی که توان نیست به صیدش
این پیشترین عاشق شوریده پس افتاد

چشمان من ازهجر توسرچشمه نیل است
از چشم تماشاچی مردم ارس افتاد

دیوار به دورم شده پنجاه شبی که
از دل هوس هرچه بجز این قفس افتاد

حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۵
هم قافیه با باران

آتش گرفتم در خیابان زیر باران
(گویی که مجنون دربیابان زیر باران)
هرچند می آمد بسازد سیب و گندم
از هم گسستم مثل یک نان زیر باران
باریدازمن دست شستن راببیند
شعله کشید عشقم دوچندان زیر باران
زیباست وقتی رزق وروزی میشود بیش
بایاد باران ابر گریان زیر باران
وقتی نباشی زیر و رو فرقی ندارد
من در خزانه یا شمیران زیر باران


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۹
هم قافیه با باران

دیر آمدی اِی جانِ عاشق...بی چتر و بارانی از این باد

اِی تکه تکه روحِ معصوم...اِی تار و پودِ رفته از یاد

دیر آمدی تا قد کشیدم...با خاطراتی از تو در سر

دیر آمدی از باد و باران...دیر آمدی سربازِ آخر

پنهان شدی در خاک شاید...خاک از تنِ تو جان بگیرد

تا دشت تنها باشد و ابر...دلشوره باران بگیرد

امروز دستِ آشنایی...بیرون کشید از عمقِ خاکت

کم کم به یادِ خاک آمد...انگشتر و مُهر و پلاکت

در شهر می‌پیچد دوباره...بوی گلاب و اشک و شیون

تا شیشه عطرِ تنت را...از خاک بیرون می‌کِشم من

این ریشه‌های مانده در خاک...دلشوره‌ طوفان ندارند

پایانِ این افسانه‌ها کو...افسانه‌ها پایان ندارند»


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران

برق خاشاک گنه، روزه تابستان است
دود این آتش جانسوز به از ریحان است

می توان یافت ز سی پاره ماه رمضان
آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است

هست در غنچه لب بسته این ماه نهان
گلستانی که نسیمش نفس رحمان است

مشو از عزت این مهر الهی غافل
که درین مهر بی گنج گهر پنهان است

ماه رویی که شب قدر بود یک خالش
در سراپرده ماه رمضان پنهان است

میکند روزه ماه رمضان عمر دراز
مد انعام درین دفتر و این دیوان است

غفلت از تشنگی و گرسنگی کم گردد
که لب خشک بر این بند گران سوهان است

باش با قد دو تا حلقه این در صائب
که مراد دو جهان در خم این چوگان است

صائب تبریزی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۴
هم قافیه با باران

شانه هایم هست اما لایق آن نیستی
جنگل انبوه زلفم را تو مهمان نیستی
 آمدی باسادگی باشعرخود خامم کنی
داغدار عشق را بیچاره درمان نیستی
حرف نوح و سیل ابریشم مزن ای حیله گر
هردوچشمت مینویسد مرد طوفان نیستی
آه یا ها این ادا اطوارهای کهنه را
جمع کن ای سیل ویرانگر که سامان نیستی
تیغ ابرو در پی یک مرد میگردد برو
صورت مردانه داری جزو مردان نیستی


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

دل من در قفس یاد کسی زندانی است
مقتل دل شده این بزم و نگو مهمانی است

چه فضاییست پلنگی شده مقتول غزال
عاشقی در ید معشوقه خود قربانی است

نتوانم دگر از خنده سرایم شعری
چه بگویم که هوای غزلم بارانی است

دیده ودل شده بیمار طبیبی ناشی
که رها کرد و گمانش تب بی درمانی است

سحر آمدنش ثانیه ای بود گذشت
شب یلدای فراقش شب بی پایانی است

رفتنش سرعت بادیست که بنیان کن و سرخ
تاابد حال وهوای غزلم طوفانی است

تیشه محکم تر و مجنون ترم و باز فراق
 چه کنم حاصل این عشق و غزل ویرانی است

حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۴
هم قافیه با باران

پای دل زنجیر آن مشکین سلاسل بست ورفت
عقده ای با پیچ وتاب زلف بر دل بست و رفت
کی تواند توبه از می دایم الخمری کند
عشق مارا همچو پای سرو در گل بست ورفت
چون ضرر در کسب وکار آید شریکت پر کشد
کوله بارش از وجودم نیم عاقل بست و رفت
بال پرواز است سهم عاشقان تا آسمان
دست وپایم تا شدم یک لحظه غافل بست و رفت
در تمام عمر یک دم این تن آسایی نکرد
لحظه دیدار طوفانم به ساحل بست ورفت
سالها این پای من بر جای پا جامانده است
تن رها و جان ودل بر کنج محمل بست ورفت
پاکدامن بود نی سارق امانت برد اگر
بر دل شیدایی شیرین خود دل بست و رفت
با تمام این بلایا وصل یارم نیست دور
زین دخیل کور کان شیرین شمایل بست ورفت


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

یا حضرت عبّاس! بگو محتشم‌ات را،

از جوهرة علقمه پر کن قلم‌ات را

جاری شود از دامنه‌اش چشمه‌ای از خون

بر دوش بگیرد اگر الوند غم‌ات را

یک دست تو در آتش و یک دست تو بر آب

دندان به جگر گیر و به پا کن علم‌ات را

آن جا که علی اصغر شش ماهه شهید است

شاعر یله کن قافیة درد و غم‌ات را

بی نیزه و بی اسب بماناد؛ که بی دست

چون باد برآشوب که دشمن همه بید است

بگذار گشایش گر این واقعه باشی

بر علقمه قفلی‌ست و دست تو کلید است

ابروی ترک خوردة عبّاس ... خدایا

شقّ القمر از لشکر ابلیس بعید است

بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟

یا سرخ‌ترین سورة قرآن مجید است؟

روزی که سر از ساقة هر نیزه بروید

در عالم عشّاق عزایی‌ست که عید است

بایست قلم گردد اگر از تو نگوید

دستی که نویسندة این شعر سپید است

شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را

چون قافیة باختة شعر یزید است

چون قافیة باختة شعر یزید است

شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را

یا حضرت عبّاس! قدم رنجه کن، آرام

بگذار به چشمان ملائک قدم‌ات را ...


علیرضا بدیع

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۸
هم قافیه با باران

جبرئیلم پر زد از بامم به بام دیگری
یار غارم رفته در بیت الحرام دیگری

بر سر گلدسته اش تورات می خوانند آه
مسجدی دارم به نام خود به کام دیگری

شعرهایم را به گوشت خوانده خامت کرده است
دانه ای دارم که افشاندم به دام دیگری

دست هایت مرتع انگورهای نو بر است
چون حلال من نشد باشد حرام دیگری

دوستان شمشیر را چندی ست از رو بسته اند
دشمنان اما نقاب از شرم بر رو بسته اند

خسته ام از ابن ملجم کو قطام دیگری؟
من هزار و چارصد سال است ضربت می خورم
همچنان من در سجود نا تمام دیگری


علیرضا بدیع

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۶
هم قافیه با باران

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند


فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۱
هم قافیه با باران

وقتی کنارم روسری از پشت می بندی...
یا لحظه ای که کودکانه ریز می خندی...

الله اکبر ! هی نمک دورت بچرخانم
شکی ندارم مافیای نرخ اسپندی!

وقتی نگاهت می کنم آرام می گیرم
اصلا ژکوندی ! باعث ترویج لبخندی...

دل می بری با عشوه هایت ترک طهرانی
آماده تسخیر ششدانگ سمرقندی!

تعداد مومن های تو از دست ما در رفت
هر روز در حال رقابت با خداوندی!...

زن بودنت را در نگاهت خوب می فهمم
با چشمهایت عمر و عاص چند ترفندی ...

انگار گفتی که عزیزم دوستت دارم !
بی جنبه ام ! لطفا بگو خالی نمی بندی!


علی صفری

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۹
هم قافیه با باران

آن کس که آفریده نگاهت خمار بود

در خلق و آفرینش دل بی قرار بود

 

لب را که می سرشت خجالت کشیده بود

سرخی صورتش همه جا آشکار بود

 

ابرو که می کشید مدادش شکسته بود

گیسو که می برید هوا تار تار بود

 

گرمای هر دو دست تو را جاودانه ساخت

آرامشی که تا به ابد ماندگار بود

 

روزی که در میان تنت روح می دمید

آبی تر آسمان و زمین بی غبار بود

 

تا کهکشان به یمن وجود تو چرخ خورد

بازار ماه و مشتری ات برقرار بود

 

یادم نمی رود که بهار از تو آمده

وقتی که آمدی تو به دنیا بهار بود


حسین جنت مکان

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۵
هم قافیه با باران

این جاده نیل است و باید موسایی از نو بسازم

اعجازی از جنس اشکم ، دریایی از نو بسازم

 

دنیای من هفت سنگ است می ریزمش کودکانه

تنها به امید اینکه دنیایی از نو بسازم

 

غم شکلی از شعر دنیاست دنیا رسیده به تکرار

پس شاعری می کنم تا غم هایی از نو بسازم

 

انگشت هایم ترک خورد، هر یک بیابانی از درد

باید برای جنونم لیلایی از نو بسازم

 

من قصه ای ساده هستم ای کاش می شد که یک روز

افسانه ای تازه باشم، نیمایی از نو بسازم


حسین جنت مکان

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۲
هم قافیه با باران

به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد


فاضل نظری

۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۷
هم قافیه با باران

باید می گذاشتی عاشقت بمانم
عشق چیزی نیست
که هر دقیقه
هر روز، اتفاق بیفتد
اگر افتاد
باید دو دستی چسبیدش
باید می گذاشتی دو دستی بچسبم
به قایق هایی که نجاتمان می دادند
به رویاهایم
به عشق
زندگی اقیانوس دیوانه ای ست...

مهدیه لطیفی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران