هم‌قافیه با باران

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بهار است و گل وبلبل
زمین سبز و زمان زیبا
دلم
اما خزان زرد پاییزی
دلم پردرد و طوفانی
دراین دنیای سبزی که
دل بعضی زغم خون است
میان کیسه بعضی
طلایین سکه ها زرد است
پدرهایی
نصیبشان فقط درد وفقط درد است
پدر با دستهایی پینه بسته کودک خود را
درآغوشش نوازش کرد
اما
از درون قلب کودک
ناسزاهایی نثار مهر بابا شد
وناگه
بغض کودک منفجر شد گفت با بابا
که ای بابا
در کلاس درس نقاشی فقط من سایه روشن میکشم اما
مگر برگ درختان سبز و دریا رنگش آبی نیست
مگر خورشید در هنگامه رفتن
غروبش سرخ و غمگین نیست
چرا پس کودک دردانه ات بابا
زمانی هم که طاووسی کشیده بود
معلم گفت به به زاغکت زیباست
چرا بابا چرابابا
بهار است و گل وبلبل
زمین سبز و زمان زیبا
دلم اما خزان زرد پاییزی
دلم پردرد و طوفانی
چراپس سفره بعضی
چنین زیبا و رنگین است
وآن بابا زکودک شرم دارد زار و غمگین است


حسین مرادی

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران
انگار باید ازنگاهت دور باشم
در جبر تقدیر بدم مجبور باشم

حتی به پا افتادنم هم بی اثر بود
بهتر که مردی شاعرومغرور باشم

وقتی که گیسویت میان باد رقصید
میخواستم ماهی میان تور باشم

وصلت به زشتی چون من و همچون تو مهتاب
چون عقربی که در قمر نا جور باشم

عاشق شدن را شست باران از غزل تا
عمری فقط در شاعری مشهور باشم

میخواستم یکبار یک نوبت و یکبار
باتو میان پیرهن محصور باشم

امروز دیگر نیستی سهم من اما
میخوابم و ای کاش فردا کور باشم


حسین مرادی
۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

صحنه های عشق ما گشته عجیب اندر عجیب
این پلنگ شعرها در دام آهوهای توست

در خیالاتی که شاید هم محالات است دل
حاکم و فرمانروای برج وباروهای توست

نازنین با تیغ ابرویت مکن تهدید مرگ
جان عاشق در هوای زخم چاقوهای توست

رقص مستانه میان کوچه وبازار عشق
در سماع ساز وغوغای النگوهای توست

کام تلخ ازروزگارم را بخند وشهد کن
خنده های چون عسل محصول کندوهای توست

بین چشم و دستهاجنگ جهانی رخ دهد
صلح و تقسیم غنایم برسر موهای توست


روبه موتم گرچه جانبخشی ولی دیراست دیر
مرگ شاعر در میان نوش داروهای توست


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

گفتی که دلت در گرو ناز کسی نیست؟؟
آن دیده سرمست نظر باز کسی نیست؟؟

عاقل شده ای بال نهان کرده ای ازخلق؟
بالی نشود یافت که پرواز کسی نیست

وقتی قفست یک کره آبی و خاکیست
درتو هوس پنجره باز کسی نیست

دیوانه گی تو که بود اوج هوسهام
جز حنجره ام درخورت آواز کسی نیست

ویرانگر اگر سیل نگاه و هوس توست
جز بر دل من خانه بر انداز کسی نیست

امشب تو بیا تا به سر آریم سحر را
گم گشتن ما نیز خبر ساز کسی نیست

رخ در رخ من آینه افشاگر عشق است
این آینه صندوق چه ی راز کسی نیست


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
ازآن همه رفاقت یک قاب عکس مانده
باقاب عکست ای یار ،من، تو نگاه حسرت

آنروز سرد دیماه، یادش بخیر کافه
دیدار آخرین بار من تو نگاه حسرت

باتو غزل ترانه صد شعر عاشقانه
تقدیر شاعر انگار من تو نگاه حسرت

سی سال قلب زخمی باقاب عکس سمی
سیگار پشت سیگار من تو نگاه حسرت

بایک توی خیالی اینجا نشسته شاعر
شب تا سپیده بیدار من تو نگاه حسرت


حسین مرادی
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

اگراز یاد تو بیرون برود دل دل نیست
قاعده پیش مکش عاشق تو عاقل نیست

چه ملالی ز سکوت تو و داغ پرهیز
بجز از مستی یاد تو مرا حاصل نیست

دگر از خویش گذشتم ولی ازتو هرگز
که میان من وتو جز تو کسی حایل نیست

خرقه و سبحه و وعظ از پی تو افکندم
حال آواره و جز عشق مرا منزل نیست

داغداریم اگر از از هوس مدعیان
سخن از اهل ریا لایق این محفل نیست

به سر رحم نیاورده اگر قلب تورا
انتظار از غزل شاعر لایعقل نیست

دل وقفی تو پر مشتری و من هیهات
که سزای دل عاشق خوشی باطل نیست


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

عشق را دیریست در جان و دلم پالوده ام
از خودم تا تو واز تو تا خودم پیموده ام

کرده ام بالا و پایین بردم آوردم دلم
آن چنان که در هوایت شاعری فرسوده ام

تن به این فرسودن و پیری ندادم رایگان
باتو ارزش داشت بی تو نازنین بیهوده ام

باتو یک دیوان غزل،افسانه سازیها کنم
بی تو تنها این سفیدی را به مو افزوده ام

باش با این شاعر آشفته ای باران عشق
بی هوایت سر نمیگردد به تو آلوده ام


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

ویرانه نه آن ملک که دیوار ندارد
ویرانه دل ماست که غمخوارندارد

در کنج سکوت قفسی خوشتر ازآن باغ
مرغی که امیداز گل و گلزار ندارد

ازمن مطلب گرمی بازار سخن را
ذوقی به سخن مرغ گرفتار ندارد

کفتار وشغالان همه بربط زن و شادند
بیجان شود ار شیر که آزار ندارد

باید که به رودی سپرم پیشه شاعر
بیهوده تغزل کند ار یار ندارد


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

چو ناله های دلم کارگر نخواهد بود
شب سیاه غزل را سحر نخواهد بود

چه میطلبد شور زشعر های بی شیرین
به خاطری که حزین است شعرترنخواهد بود

طبیب بی خردی کرد و نهی سیگارم
مرا زآمدن مرگ خوب تر نخواهد بود

کویر بوده ام و هستم و کویر خواهم ماند
دگر زبارش باران خبر نخواهد بود

دوروز فرصت عشق و جنون و هرکاری
به سر رسیده ووقتی به سر نخواهد بود

چو آب رفته بجویی مسافراست عمرم
و هرکه رفته از این ره دگر نخواهد بود

خدای پشت وپناهش مسافرم رفتم
زنام من زغزلها اثر نخواهد ماند


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

موبه‌مو قصه را روایت کرد، داستان‌های دیگرش را هم
اتفاقاتِ محشرش را گفت، احتمالاتِ مضمرش را هم

حرفی از تلخ گفت و از شیرین، شرحی از زخم داد و از مرهم
کاسه زهرمار را آورد، طبله مشک و عنبرش را هم

موبه‌مو خواند و ما سراپا گوش... بعد ساکت نشست؛ همهمه شد:
«آخرش چی؟ چرا نمی‌گوید زندگی حرف آخرش را هم؟»

زندگی دوست، زندگی دشمن، زندگی تلخ، زندگی شیرین
شوکرانش که قسمت ما شد، تا که خورده‌ست شکرش را هم    

(ما که همسفرگان تقدیریم، خورده‌ایم از قضا کنار غذا
قندهای محقّرش را نیز، زهرهای مکرّرش را هم)

چرخکی خورد سکه اقبال، سکه‌ها ظاهراً دو رو دارند
کی شود تا نشانِ ما بدهد اندکی روی دیگرش را هم...

از خزان از بهار بالیدم، از بدِ روزگار نالیدم
ناصحی گفت اندکی می‌باش، تا ببینیم بدترش را هم...

واعظی گفت صبر باید، صبر، تا برون آید آفتاب از ابر
بعد رفت و به آسمان پیوست، با خودش برد منبرش را هم

روزگار... آه آزمونِ بزرگ؛ و خدا از همه بزرگ‌تر است
آن‌که ایوب را کفایت کرد، می‌کشد جورِ هاجرش را هم

زندگی... آه رنجِ بی‌فرجام؛ و خدا از همه بزرگ‌تر است
بد به این زندگی بگو، اما بعد الله‌اکبرش را هم

گریه آبی‌ست ختمِ آتشِ دل؛ و خدا از همه بزرگ‌تر است
می‌برد اشک را و می‌شوید نقش‌های مقدّرش را هم

دل بریان به سیخ اگر باشد، زندگی چارمیخ اگر باشد
باید از نو نوشت: بسم‌الله، و خدا از همه بزرگ‌تر است


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

در جهان دیوار ها را بهتر از در میخرند
شعر شاعر مرده را این قوم بهتر میخرند

مردم یابو پرست عقده ای از اسبها
جای رخش دشت در ده کوره ها خر میخرند

گرچه سوزانند خشک وتر به بدنامی ولی
شاعری را هیزم خشک و غزل تر میخرند

 این جماعت گوهر احساس پاک و عشق را
میفروشد در سحر شب بار دیگر میخرند

در بیابان حسادت سهم شاعرهاست چاه
حسن شعرت در سر بازار با زر میخرند

فین به کشتن میبرند این قوم دل را خوش مکن
روز اول گرتورا از پای تا سر میخرند

**
شاعر آشفته مسکین به دور افکنده و
از سر بازار یک پاشای بهتر میخرند


حسین مرادی

۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

مارا چو خداییست که ستار چه باک است
صیادم وصیدت شدم اینبار چه باک است

چون عاشق یک هاله پردودو دم هستی
شرب علنی ،بسته سیگار چه باک است

یک عمر در این شهر طبیبم، چو ببینند
درمعرکه یک شاعر بیمار چه باک است

سردر طبقی خالص واخلاص چو باشد
چشمان تویک قاتل غدار چه باک است

من زاهد وشرط تودر این وصل بود کفر
سردرهوست رفت سر دار چه باک است

قلبم به طلاطم چو تو نزدیکتر آیی
رخ داد اگر مرگ به دیدار چه باک است


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

ﺩﺭ ﺟﺪﻭﻝ ﻣﻘﺎﻃﻌﻪﮐﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺑﯽخود ﺩﺭ ﺁﺷﯿﺎﻧﻪ ﻣﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﻧﻈﯿﻒ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﻖ ﮐﺴﺎﺩ
ﺑﺮ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻫﯿﭻﻋﯿﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺍﯼ ﻧﻘﻄﻪ ﻃﻼﯾﯽ ﺻﻮﺭﺗﮕﺮﺍﻥ ﺷﻌﺮ
ﺩﺭ ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﻫﺮﺯﻩﻧﮕﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺑﺎ ﺩﺍﻣﻨﯽ ﺑﻪ ﻧﺰﻫﺖ ﺑﺎﻝ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ
ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪﺩﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺯﻫﺪ ﻭ ﻓﺴﻖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﻩﺍﻧﺪ
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺳﺒﺤﻪﺷﻤﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﮔﯿﺮﻡ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭﯼ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩﺍﯼ
ﺑﺎ ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ ﻣﻮﺝﺳﻮﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

تن پوش کاغذین تو چندان غیور نیست
ﺑﯽﭼﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺗﻨﻬﺎ در آستانه اندوه... راستی
ﺍﯼ ﯾﺎﺭ، ﺑﯽ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ
...

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﺰﺍﻥ، ﻣﺆﺧﺮﻩ ﺗﻠﺦ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ
ﺍﯼ خفته با ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ، ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

باری! اگر خدای جهاندار در دل است

آن کعبه ی سیاه به فتوای من گل است!

 

زین پس به اجتهاد من از هر قبیله ای،

هرکس که عزم کعبه کند سخت غافل است!

 

زین پیش اگر که خانه ی حق بود از قضا

دانم همین قدر که کنون عین باطل است!

 

سنگ است کعبه، هیچ در او نیست غیر سنگ

این حرف راست کج مشنو! گرچه مشکل است

 

از روح خویش در تو دمیده ست ذوالجلال

پس جان آدمی ست که کالای قابل است

 

خواهی بیا به سوی من و خواه غرقه شو

فانوس بسته ام که: درین سوی، ساحل است

 

حصن خدا ، ولایت مولای من علی ست

هرکس که این شنید درین حصن داخل است!

 

زاهد! مرا به کفر مبندی که این قلم،

زان نی گرفته ام که سر خاک دعبل است!

حسین جنتی
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران
شرمنده اگر اشک شما بند نیامد
فالی که گرفتیم خوشایند نیامد

این شاعر معتاد خجالت زده زیرا
یک پنجره اش سوی دماوند نیامد
از چشم بدحادثه یا شور چه فرقی
تو کور شدی آخرو اسفند نیامد

تو نیمه غمگینی و اعجاز شدعاجز
من نیمه غمگین تر ولبخند نیامد

کار از تو که پنهان نشد ازکار گذشته
کان ساحر وطناز سمرقند نیامد

تا قصه تو خواند قناری ز خجالت
آبی دگر از چشمه هلمند نیامد

شرمنده ام آغوش مرا مرگ دگر برد
این نفس و نفس در هوست بند نیامد


حسین مرادی
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

امشب دوباره قافیه باران گرفته
باران چرا هم قافیه هجران گرفته

جمع میان حاضر و غایب تن من
تا گوی سبقت را غم از یاران گرفته

شدهمنشینم دوست یادشمن بماند
غم آبرو از واژه درمان گرفته

فرمانروای قصر دل رفتی فروریخت
حالا غمی در خانه ات سامان گرفته

تو نیستی باشد ولی بزمیست در دل
تصویر موهوم تورا مهمان گرفته


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

شب آمد درلباس غم
لباس تیره روزیها
زتن کندست انگاری لباس خسته از ویرانه سازی را
لباس شعله افروزی
لباس خانمان سوزی
لباس شوم حلق اویز کردن های چشم دختری که انتظار نان و بابا را
بابا را
ولی بابا نیامد نان نیامد
ابر آمد
نم نم باران نیامد
آمد اما بغض سنگین تمام آسمان در شبنم گلگونه کودک
خبر آمد
درخت شادمانی را تبر آمد
هماندم که کسی در پشت در آمد
و ناگه ناله وفریاد مادر در تن باد و
 زن همسایه آمد بهر استمداد و
من آنجا شنیدم گفت با مادر
خدا صبرت دهد خانم


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

عطر دلدادگی از بوی تنت میچینم
مرهم زخم لبم از دهنت میچینم

با اجازه لبنیات هوس کردم پس
دوسه تا دگمه ازاین پیرهنت میچینم

وای بی پیرهنی از سر این باغچه رز
به گل افشانی دشت بدنت میچینم

دامنت آبی و پر موج و کمی طوفانی
فرض بر غرقه دریا شدنت میچینم

فال حافظ همه از صبر وتحمل اما
سیب ها را سحری دروطنت می چینم


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

لطف پنهان تو یارا چو به من بسیار است
در سکوت تو بخوانم که سخن بسیار است

باهمه کوتهی فرصت خود پر طمعم
حسرت دیدنت ای گل به چمن بسیار است

دل من در هوس عشق تو باشد ورنه
در چمن سرو به رخسار سمن بسیار است

 کاسه و سر شکند ظاهر بی میلی تو
لذت حیله ات ای عهد شکن بسیار است

گرچه آتش به سری زود کند عمر تمام
چشم بر راه توام طاقت من بسیار است

 حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران


باحیله ی عشق آمدو در هجر مهمان کرد ورفت
آن بوسه های مرهمش را قطع درمان کرد ورفت

با ساز تار زلف او رقصان شدم در کوچه ها
پلکی زد وچشم مرا مخمور وحیران کرد و رفت

نایاب هر سنگی شود مهر جواهر میخورد
در گران دیده را جاری و ارزان کرد و رفت

عمریست در این شهر من شهره به تقوا بوده ام
ترسا نمود این جامه را چون شیخ صنعان کرد ورفت

میگشت دورم تا شدم چرخان بدورش بی وفا
در این قمر چون عقربی در کل کیهان کرد ورفت

باحیله ی احیاگری میخواند از اسطوره ها
ویرانه ای جامانده از تاریخ یونان کرد ورفت

 در وهم اسطوره شدن حالا شدم عبرت کده
اری چنین با حیله اش در هجر مهمان کرد ورفت

حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران