ترش و شیرین شبیه آلوچه گاه اینی و گاه آن هستی
مثل شهریور شمالی ها تو که اخموی مهربان هستی
گاه طوطی و گاه بازرگان گاه در هند و گاه در ایران
خلقتی از فرشته و شیطان گاه جسمی و گاه جان هستی
بین ِ آبادی و خراب شدن ، وسط شربت و شراب شدن
مانده ای بین ماندن و رفتن، سخت در حال امتحان هستی
با تو ام گریه ـ خنده ی معصوم! آه ماهی ـ پرندهی مغموم!
شـــور دریا به جانت افتاده مثل این رودها روان هستی
با تو ام ای رییس خوبی ها! ای زبانِ سلیسِ خوبی ها!
ماهی برکههای تنهایی ! تو کـه دریای بیکران هستی
بد به حال دوشنبه هایی که خالی از اخم و خنده ات باشد
خوش بـه حال پیاده روهایـی کـــه در انبـــوه عابران هستی
***
رفقا! رسمِ روزگار این است زندگی سینمای فردین است
وسطش گریــه می کنی اما آخـــر قصــه در امان هستی
آرش پور علیزاده
و شکر میکنم او را، از این که پیش تو هستم
چه حس خوب و قشنگی... همین که پیش تو هستم
بگو به ثانیهها، لحظهها، زمان که بماند
به دور خویش نچرخد زمین که پیش تو هستم
هزار بار به خوابم... هزار بار به رؤیا...
نبود هیچکدام این چنین که پیش تو هستم
من از کنار تو بودن، سرودهام غزلم را
اگر چه باز نداری یقین که پیش تو هستم
قسم به سورهی سبزی که نقش بسته به چشمت
به این دو آیه، به زیتون، به تین که پیش تو هستم
میان آن همه مجنونت اوّلین که نبودم
خدا کند بشوم آخرین که پیش تو هستم
رضا احسان پور
از تـو آنی دل دیـوانهٴ من غـافل نیست
اینکه درسینهٴ من هست تو هستی دل نیست
آنکـه بـالا و بَـرِ زلـف دلا ویـز تـو را
دیـد و زنجیـری زلـف تو نشد عاقل نیست
شـرم از مـوی سپید و رخ پُـر چین دارم
ورنه آنکیست که برچون تو بُتی مایل نیست
مکن آزار دلی را کـه بـه جان طالب تست
وانگهش هیچ جـز این هـدیهٴ نا قابل نیست
آه ای عشق چه سود از کشش و کوشش ما
عمر ما عمر حباب است و تـو را ساحل نیست
به سراشیب چهل چون بنهـی پای ، بدان
قـدر انفاس که بس فاصلـه تا منزل نیست
سیم و زر جوئی و در پنجهٴ پنجاه اسیر
تـو اگـر غافلی از خویش قضا غافل نیست
آرزو کم کـن و از حرص بپـرهیز کـه آز
آب شوری است کزان غیرعطش حاصل نیست
آنکـه پـا بـر سر مـوری بنهد از سـر عمد
گـر سلیمان زمـان است یقیـن کامل نیست
بعد هفتاد به مستی گذران عمـر ، عماد
حمل این بار گران به از این محمل نیست
عماد خراسانی
ای خوشتر از نکوئی و زیبا تر از جمال
ای ماورای جان و جهان نوشخند تو
از هـرچه در خیال تـوان بست دلفریب
زیبـا تر است قـامت شـاعر پسند تو
بی قـدر آن سـری کـه بپیچد ز دام تـو
هم سنگ آن دلیکـه نیفتد به بند تو
با این غمی که خانهٴ هستی کنـد خراب
کِی فکر جان خویش بُـوَد دردمنـد تو
اشکم گـرفت دامن و آبم ز سـر گذشت
این سرگذشت ماست گر افتد پسند تو
زین قطره های شوریکی بخت آن نداشت
کـاید بـه پـای بـوسی سـرو بلند تو
صیـد تو از تو روی نتـابد به هیچ روی
گـوئی بُـوَد ز رشتهٴ جان ها کمند تو
آهسـته ران کـه شاهسواران روزگـار
هـرگز نمی رسند به گـرد سـمند تو
عماد خراسانی
بـاز آهنگ جنون می زنی ای تـار امشب
گویمت رازی و در پـرده نگه دار امشب
زانچه زان تار سر زلف کشیدم شب و روز
مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب
عشق ، همسایهٴ دیـوار به دیـوار جـنون
جلوه گر کـرده رُخَش از در و دیوار امشب
هـرکـجا می نگرم جلوه کنـد نقش نگـار
کاش یک بوسه دهد زین همه رخسارامشب
از فـضا بــوی دلِ سـوختـه ای مـی آید
تا که شـد بـاز در آن حـلقه گرفتار امشب
سـوزی و نالـهٴ بی جـا نکنی ای دلِ زار
خوب با شمع شدی همدل و همکار امشب
ای بسا شبکه به روز تو نشستیم ای شمع
کاش سـوزیم چو پـروانه به یکبار امشب
آتش است این نه سخن بس کن از این قصّه «عماد»
ور نـه سـوزد قـلمت دفتــر اشـعار امشب
عماد خراسانی
کردم به دست خویش تبه روزگارخویش
در حیرتم به جان عزیزان به کار خویش
آتش زدم به خرمن پـروانه و چو شمع
می سوزم از شکنجهٴ شب های تار خویش
آ ن صید تیـر خوردهٴ از باغ رفتـه ام
کز خون نوشته ام به چمن یادگار خویش
آن باغبـان سـر به بیابـان نهـاده ام
کش داغ مانده خاطره از لاله زار خویش
آن ابر سر کشم که به یک لحظه خیرگی
باریـده ام تگرگ بـه باغ و بهـار خویش
گِـریم گهی به خنـدهٴ دیـوانه وار خـود
خندم گهی به گـریهٴ بـی اختیار خویش
زنـجیر در خـور است دگر گـردن مـرا
عاقل کـجا ز دست نـهد زلـف یار خویش
خاکسترم کنید و به بادم دهیـد از آنک
ننگ آیـدم به عشق قسم از غبار خویش
چـون لاله تا بـه خـاک نیفتد پیـاله ام
فـارغ نمی شـوم ز دل داغـدار خویش
چون شمع اشک می شودش جمله تن «عماد»
از بس کـه گـریه کـرد بر احـوال زار خویش
عماد خراسانی
عماد خراسانی
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق
قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید ،اگر باید عشق
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد ،شاید عشق
شمع افروخت و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
پیله ی عشق من ابریشم تنهایی شد
شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق
فاضل نظری
به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است
به من! که هر نفسم آه در پی آه است
در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است
به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است
شب مشاهده چشم آن کمان ابروست!
کمین کنید که امشب سر بزنگاه است
شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار
شب خجالت من از لب تو در راه است....
فاضل نظری
این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته
بعد از این در جام من تصویر ابر تیره ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته
هر چه دام افکندم، آهوها گریزانتر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته
زاهدی با کوزهای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!
فاضل نظری
راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است
در تُنگ، دیگر شور دریا غوطهور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه، مرده است
گنجشکها! از شانههایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است
فاضل نظری
از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است
چابکسواری، نامهای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است
خونگریههای امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است
مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟
ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است
فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ! تابوتی که با خود میبرم خالی است
فاضل نظری
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
خلق دلسنگاند و من آیینه با خود میبرم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است میبارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس میدهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت میکنیم
سفرهات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!
فاضل نظری
در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم
روز ازل هم گریست آن ملک مست
نامه تقدیر را که بست به بالم
مثل اناری که از درخت بیفتد
در هیجان رسیدن به کمالم
هر رگ من رد یک ترک به تنم شد
منتظر یک اشاره است سفالم
بیشه شیران شرزه بود دو چشمش
کاش به سویش نرفته بود غزالم
هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از که بنالم
فاضل نظری
امشب دلم بیاد محرم گرفته است
مضمون شعرهای مراغم گرفته است
یکبار هم نشد که بیایم حرم ولی
هرشب دلم بیاد شما دم گرفته است
هرروز میروند رفیقان یکی یکی
دستم به دامنت دل من هم گرفته است
ازفرش تابه عرش جهان درعزای توست
حتی خدابرای تو ماتم گرفته است
همراه قدتو کمرنخلهاشکست
از بی کسی تو دل عالم گرفته است
باید مسیرقافیه هاراعوض کنم
شعرم کنون رویه ی دیگر گرفته است
دستی شکست وخاطره هایت مرورشد
من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام
روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام
ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام
باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...
نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ ام
فاضل نظری
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
فاضل نظری
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
فاضل نظری