هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ساقی در امان است به میخانه بیایید
عاقل نه و فرزانه، نه، دیوانه بیایید!

در مستیِ ما بیخبران حیرتِ محض‌اند
با ذکرِ انالحق همه رندانه بیایید

از مستیِ خود، جام و سبو مست بسازید
در وادیِ مَی بی‌غش و بی‌چانه بیایید

با منتقدان مهر بورزید و یکایک
در نقدِ ریا خطبه‌ی جانانه بیایید

ما مَی‌زدگان دشمنِ سالوس و ریاییم
گر باده‌پرستید به شُکرانه بیایید

بر زاهدِ بی زهد بشورید و بگویید
گر طالب فیضید به میخانه بیایید

ای دلبرِ مَی قامت و مَی سیرت و مَه‌روی
عشق است اگر تا دَمِ این خانه بیایید

ای واعظِ نادان تو چه از مَی خبرت هست؟!
لطفی‌ست که کم لافِ ادیبانه بیایید!

ای حافظ و ای سعدی و ای صائبِ تبریز
ساقی در امان است به میخانه بیایید

 محمدصادق زمانی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران
با آن نگاه خیره و با آن دوچشم لات
من أینَ لی مفر و من أینَ لی نَجات

ما کان فی عُیونِکَ لو کان للیَهود
یک روز فتح میشده از نیل تا فرات

باید که سوخت در شرر عشق چاره چیست؟
فی بُعدِها عذابٌ و فی قُربِها مَمات

قد کُنتِ فی المُقابل و الدَمعُ حائلٌ
عکس تو رد نمیشود از شیشه های مات

در لابلای موی تو سرگشتگی بس است
یکفی لَنا تُحَیُرنا إهدنا الصِراط


حسین زحمتکش
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران

آتشی بودم و سوزاندم و بر باد شدم
تیشه گردیدم و تاج سر فرهاد شدم

ناله‌ها زیر لبانم شده زندانی شرم
ترسم آن روز کشم آه که فریاد شدم

سینه‌ام گشته بهشتی ز گل وحشی عشق
ای خداوند به خشم آی که شداد شدم

من همان صید ضعیفم که به دام افکندی
ناز من بود و نیاز تو که صیاد شدم

باز طوفان می از مهلکه‌ام برد برون
در خرابات شدم معتکف ، آباد شدم

از رقیبان نهراسم که غروری سر و پا
طعنه بیهوده مزن من دگر استاد شدم

دردم این بود غزالم غزلی می‌خواهد
غزلی ساختم از درد و غم آزاد شدم


نصرت رحمانی

۱ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران

چرا صبح مرا، زندانیِ پیراهنت داری
تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری

دو سار، از چشم های تو به یک دیگر نشان دادند
دو مرغ سینه سرخی را که در پیراهنت داری

لبت را غنچه کن، پر دِه به سویم با نفس هایت
همه گلبرگ هایی را که روی ناخنت داری

نسیم من، کمند انداز می آیم به سویت باز
اگر صد بار صد دیوار، گرد گلشنت داری

خمار و سردم آری در رگم همواره جاری کن
شراب و آفتابی را که در بوسیدنت داری

اگر یک می دهی، صد می ستانی از من، این گونه است
اگر گلشن شنیدن، پاسخ گل گفتنت داری

برایم با مژه، پیراهن بختی بدوز، اکنون
تو که تار نخ از گیسوی خود، در سوزنت داری

شبی صحرایی و سوزان، تمامم را برافروزان
از آن تب ها که خود در طبع چون آویشنت داری

نه از من، تا به خاکستر، تو نیز از عشق می سوزی
اگر از آذرخشم، آتشی در خرمنت داری

همه دنیای من، عشق است و دنیای عزیزم را
اگر ویران کنی، خون مرا، بر گردنت داری


حسین منزوی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۳
هم قافیه با باران

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد .

حضرت حافظ

۱ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران
بار سنگین، ماه پنهان، اسب لاغر نابلد
ره خطا بود و علامت گنگ و رهبر نابلد

ما توکل کرده بودیم این ولی کافی نبود
نیل تر بود و عصا خشک و پیمبر نابلد

از چه می خواهی بدانی؟ هیچیک از ما نماند
دشمن از هر سو نمایان ما و لشکر نابلد

از سرم پرسی؟ جز این در خاطرم چیزی نماند
تیغ چرخان بود و گردن نازک و سر نابلد

مشتهامان را گره کردیم اما ای دریغ
مشتی از ما سست پیمان مشت دیگر نابلد!

گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش
دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد

نامه ها بستیم بر پاشان دریغ از یک جواب
باز و شاهین تیزچنگال و کبوتر نابلد

کشتی ما واژگون شد تا نخستین موج دید
ناخدای ما دروغین بود و لنگر نابلد.


حسین جنتی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۳
هم قافیه با باران

زده ام قفلِ دلم را به ضریحِ بی‌نشانی
که نشانِ بی‌نشانش شده تاجِ هرنشانی

به صبا سپرده بودم خبری ز کُویت آرد
خبری که داد این بود:«ورایِ کهکشانی»

بجز از تو کَس نیارَد پسری ابوالعجایب
که دَمَد به کُلِّ هستی، نفحاتِ آسمانی

زده‌ام تفألی من به غزل که از تو گوید
و نَهیبِ سرد آمد که:«ندانم و ندانی»!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران

به قاب های ترک خورده شک نمی کردم
اگر همیشه برایم ترانه می گفتی

بنا به چند دلیلی که کاملا نسبی ست
تو در تمام تصاویر نصفه می اُفتی

به روی پنجره ها عاشقانه ایی بنویس
قرار نیست به لطف زبان حماسه کنی

تو بهتر از همه ی عکس هات می دانی
که چشم های مرا می شود خُلاصه کنی

برای رسم ِ مصیبت مداد لازم نیست
کتاب ِ شاعر ِ دیوانه را اَلک کردند

تمام حنجره ها صوت را نمی فهمند
در ارتفاع به افتادنش کمک کردند

بگو به جمجمه ی شهرزاد ِ بی قصه
هزار و یک شب ِ عالم دراز خواهد شد

اُتوو کشیده ترین مردها خبر دارند
حرم سرای مجازی، مُجاز خواهد شد

تو در مجالس کفتارها برهنه شدی
الاهه ی ظلماتی وَ دشت ِ بی ارزن

پناه بر حشراتی ببر که شب تابند
که ماه ، آهِ زنی بوده در میان کفن

کسی مراقب زنجیره های انسان نیست
چراغ های ورم کرده قاتل ِ نورند

مدارک کافی با خودم نیاوردم
برای اینکه بگویم ستاره ها کورند

صفات بارز ِ آیندگان ، فروپاشی ست
و کشت ِ آبله در سرزمین ِ بی عاری

سراب ، وعده ی پوچیده در توهم بود
خروج از قفسی با کلید ِ زنگاری

افق ، معادله را منصفانه حل می کرد
بر آسمان غم انگیز خانه دود آمد

همین که در بغلت قصد ِ عاشقی کردم
شهاب سنگ به رؤیای ما فرود آمد

کرانه های افق عاشقانه می پاشید
نهایت ِ هیجان را به غده ایی بد خیم

دو دست از بغل شانه هات مامور اند
مناسبت بتراشند روی این تقویم

تو محرمانه ترین اتفاق این شهری
که هر هزاره برایم ترانه می گفتی

چکامه های معلق میان ِ هر قابی
که در تمام تصاویر نصفه می افتی

افق معادله را منصفافه حل می کرد
و در حصار سیاست ، خلاصه می شد دشت

پلاک ها رقمی را نشان من دادند
به احتمال فلز می شود عقب برگشت

غُبار از کلماتم ترانه خواهد ساخت
قیام میکند این آسمان ِ بی کفتر

ادامه را ننویسم .. ادامه می یابند
حرام زاده ترین شعر های این دفتر

تو در تمام تصاویر نصفه می افتی
و نصف ِ راهبه ها اضطراب میگیرند

دو دست از بغل شانه هام روییدند
که زلف های مرا هم خضاب میگیرند

بدون فکر به پایان قصه خوابیدی
و امتداد تنت رو به روی مغرب بود

میان خاطره هایت کسی قدم میزد
که در مناظره هایش همیشه غایب بود

به لایه های زمین هفت بار فکر کنی
خرافه های اتاقت رقیق خواهد شد

کسوف مشعل ِ یک اتفاق ِ روشن نیست
بخواب تخت برایت عمیق خواهد شد

 رئوف دلفی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۲
هم قافیه با باران

خوش باد اگر که من تو شوم تا تو من شوی
عریان شوم ز خود که تو ام پیرهن شوی

گل باش تا که چینمت و لای دفتری
خوابت کنم که تا ابد از آن من شوی

پنهان شوم در آینه تا بشکنی مرا
وقتی که خیره در نظر خویشتن شوی

خونم به دل بَدل به عقیق یمان کنی
یک برق اگر به جلوه سهیل یمن شوی

وصل این چنین خوش است که با دوست چون شدی
مصداقی از کنایت یک جان دو تن شوی

تو آتشی به نام و نشان ، هر دو ، و مباد
تا بیمناک صاعقه و سوختن شوی

حسین منزوی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۱
هم قافیه با باران

تو مَلَک بودی و فردوسِ دلم جایت بود
سیبِ مغرورِ دلم خاکِ کفِ پایت بود

قلبِ من برده‌یِ فرعونِ دوچشمانت شد
نبضِ من شرطیِ آهنگِ قدم‌هایت بود

روزگاری‌که مرا عشقِ خودت می‌خواندی
باورِ بندگی‌ام آیه‌یِ لب‌هایت بود

آمدی زلزله در کشورِ جانم افتاد
عاملِ زلزله در رانشِ موهایت بود

اینک اما پس از آن عاشقیِ بی‌حاصل
خاطرم هست که با من همه دعوایت بود!

رفتی و دربه‌دری سهمِ شب و روزم شد
آخر ای جان! دل من بنده‌ و شیدایت بود

هرگز از لوحِ وجودم نرود یادت، چون
حلقه‌یِ وصل به بالا، قدِ رعنایت بود

محمد صادق زمانی

۳ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۶:۴۸
هم قافیه با باران
زلف بر باد مده تا نَدَهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طُره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نَبَری از خویشم
غم اَغیار مخور تا نکُنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگِ گُلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نَه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره‌ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکُنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَس
تا به خاک در آصِف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم


حافظ

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

لایق وفا باشی او جفا کند سخت است

مثل یک غریبه اگر با تو تا کند سخت است


 مست دیدنش بشوی، غرق بوسه اش بکنی

 او برای یک لبخند پا به پا کند سخت است


 اسم کوچکش دایم ذکر هر شبت باشد

 او به نام فامیل ت اکتفا کند سخت است


 عاشقی که زوری نیست، چاره غیر دوری نیست!

 او برای این دوری هی دعا کند سخت است...

۲ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

پشت روز روشنم، شام سیاهی دیگر است
آنچه آن را کوه خواندم، پرتگاهی دیگر است

شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم
این درست اما جدایی اشتباهی دیگر است

در شب تلخ جدایی عشق را نفرین مکن
این قضاوت انتقام از بی گناهی دیگر است

روزگاری دل سپردن ها دلیل عشق بود
اینک اما دل بریدن ها گواهی دیگر است

درد دل کردن برای چشم ظاهربین خطاست
آنچه با آیینه خواهم گفت آهی دیگر است...


فاضل نظری

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۷
هم قافیه با باران
آشنایی همیشه شیرین نیست
شاخه ای سیب کال می انداخت 
 
مثل مردی که پای قلیانش
قند روی ذغال می انداخت
 
آه چاقو که تا همین دیروز
دسته ی خویش را نمی برّید 
 
قامت هر درخت جنگل را
یاد یک خط و خال می انداخت
 
آب این رودخانه قلابیست،
فکر ماهی همیشه مشغول است
 
چوب قلاب عاشقی در آب
هی علامت سوال می انداخت
 
راز یلدا نگاه خورشید است،
تا زمین خیره شد به چشمانش 
 
روز و شب را برای یک لحظه
غافل از اعتدال می انداخت
 
مثل باغ ارم که در شیراز
جذبه اش مال غیر بومی هاست 
 
عشق من قلب عالمی را برد،
روی دوشش که شال می انداخت
 
برج میلاد و برج آزادی

دستهای قنوت تهرانند 

شهر وقتی که او قدم میزد

بین ما شور و حال می انداخت

سرفه می کرد و دود پس می داد،
آخرین چارشنبه ی اسفند 
 
مثل او سال نو که می آمد
در سرم قیل و قال می انداخت
 
گردن آویز زلف خوش رنگش
کاربرد دوگانه ای دارد 
 
گردنِ من طناب می¬انداخت،
گردنِ او مدال می انداخت
 
او بهار است و من فقط پاییز،
ما سه ماه از مدار هم دوریم 
 
تف به تقویم و روزگاری که
وقفه در این وصال می انداخت
 
آشنایی شبیه یک قند است،
روزگارم سیاه خواهد شد 
 
مثل مردی که پای قلیانش
قند روی ذغال می انداخت
 

سید سعید صاحب علم
۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۸
هم قافیه با باران

من مرد و زنم؛ شاهد من: این کت و دامن
مردی‌ست درونم که ستم کرده به این زن

دلگیرم از آن مریمِ معصوم که جا ماند
در دفتر نقاشیِ شش سالگیِ من

با خانه و خورشید و گل و کوه و درختش
هم‌میزیِ سارا شد و هم‌بازیِ لادن

سی سالِ تمام است که گم کرده‌ام او را
دعوای من و جامعه شد جنگ مطنطن

از بس دل من سوخته از عمر که حتا
با سابقه‌ی دوستی و این دلِ روشن،

هرقدر بزرگی بکنم فرض محال است
با لادن و سارا سرِ یک میز نشستن

مریم جعفری آذرمانی

۱ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۳
هم قافیه با باران

دلبر شیرازیم در حافظیه می‌دوید
می‌دوید این سو و آن سو و مرا هم می‌کشید

از نفس افتاده بودم، با نفس‌هایش ولی
داشت جان تازه‌ای در قلب خشکم می‌دمید

شعرها می‌خواند از بر، شورها می‌شد به پا
شورها می‌ریخت در من، شعرها می‌آفرید

بوی نارنج و خم آرنج و زلف پر شکنج
حضرت حافظ هم اینجای غزل، لب می‌گزید

از سمن بویان غزل گفتی، دل ما آب شد
یا لسان الغیب! دیدی نوبت ما هم رسید

با همین خال سیاه ترک شیرازی من
صد سمرقند و بخارا می‌شد از حافظ خرید

حوری باغ ارم شد، لیلی باغ عفیف
دید مجنونم، مرا با گوشه چشمی برگزید

پایبوس حضرت شاه چراغم برد و بعد
شد کنار دستغیب از دیدگانم ناپدید

آن چنان بر پا شد آشوبی که گویی در دلم
یک نفس، لطفِعلی خان داشت قلیان می‌کشید

آمدم بیرون و دیدم شوخِ شیرین کارِ من
شادمان در صحن، دنبال کبوتر می‌دوید

سعدیه، خواندم گلستان و نظر کردم به گل
سکه‌ها انداختم در آب حوضش، با امید

ناگهان با خنده‌ای قلب مرا از جای کند
با همان سرعت که حوا سیب را از شاخه چید

خواستم چیزی بپرسم... تا لبش را غنچه کرد
گفتمش فالوده‌ی شیراز، بانو! می‌خورید؟

بعله را آنقدر شیرین گفت تا در آن سکوت
تاپ، تاپِ قلب من را، روح سعدی هم شنید

حلقه‌ای دیدیم در غوغای بازار وکیل
برق زد چشمان او و برق از چشمم پرید

مثل یوسف رفتم از بازار تا زندان ارگ
داشت عشقش سینه و پیراهنم را می‌درید

دست در دست هم، از دروازه قرآن رد شدیم
من به سر، سودای او و او به سر، تور سفید

راستی مهریه‌ یادم رفت؛ شد یک شاخه گل،
چارده تا سکه و یک جلد قرآن مجید


قاسم صرافان

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۷
هم قافیه با باران

به خدا عشق، به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس 
سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم ؟باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد

دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش میارزد


علی اصغر داوری

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۷
هم قافیه با باران

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
یا آن که گدایی محبت  شده باشد

دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک
تبدیل به غوغای حسادت شده باشد

دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟
باغی ست که آلوده به آفت شده باشد
 
خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،
بگذار که آیینه نفرت شده باشد!

از وهن خیانت به امانت چه بگویم
آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!

شرمنده عشقیم و دل منجمد ما
جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد

مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست
ای عشق مبادا که جسارت شده باشد!


محمدرضا ترکی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

پدرم فکر میکند با زور، می شود عشق را بخشکاند
ذکر توبه... گناه و استغفار، زیر گوشم مدام می خواند

از زمانی که کشف کرده تو را،در خیالم...مدام در خانه
با خودش فکر می کند که چطور،عشق را در دلم بمیراند؟

عادتم داده بنده بودن را...بسته پای مرا به سجاده
لای قرآن نوشته بختم را...،[حال و روز مرا نمی داند]

دوست دارد که کور و کر باشم...مثل مادر...همیشه بازیچه
که فقط از گناه میترسد...!صبح تا شب نماز می خواند

به خیالش که کافرم دیگر، عشق تو آب روی من را برد
لکه ی ننگ عشق را با آب، از وجودم ب زوووور می راند

دزدکی شعر مینویسم و بعد، صورتم سرخ سیلی باباست
عاقبت از وجود من تنها، شعرهایم برات می ماند

در وجودم بهشت تجربه شد... در همان لحظه ای که ماه گرفت
لحظه ای که لبان من زیر، لب تو مزه ی گناه گرفت...

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران
عاشق شدم که لهجۀ جانم عوض شود
آن روزگار بی هیجانم عوض شود

شاید به دستگیری دستان گرم تو
خاموش خوانی ِ ضربانم عوض شود

می خواستم که لحن غم انگیز قصه ات
وقتی برات شعر بخوانم عوض شود

پر شد ضمیر من ز تو باید که بعد از این
دستور خشک مغز زبانم عوض شود

جز در حضور عشق شهادت نمی دهم
باید که ذکرهای اذانم عوض شود

در زندگی به قدر کفایت گریستم
لطفاً بخواه مرثیه خوانم عوض شود

قلیان زهر مار برایم بیاورید
گاهی مگر که طعم دهانم عوض شود

هر آدمی اگر چه که عاشق، اگرچه خاص
وقتی زمان گذشت گمانم عوض شود

شعر تو مثل قبل برایم قشنگ نیست
وقتی مخاطبت نگرانم عوض شود

گفتی که آمدم ولی البته ممکن است
تصمیم این که باز بمانم عوض شود


آرش شفاعی
۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران