هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

از صلح می خوانند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ، ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران
تا آسمان چشم من منظومه ی تلخ جدائیست
من اشکهایم مستعار شعرو غم نامه سرائیست

آدینه ها آدینه ها غم می تراود ازهمه سو
این غم گمانم از تبار داغ های کربلائیست

اشعار من هرپنج شنبه بوی وصل یار دارد
ای وای اما جمعه ها قافیه هایم ازجدائیست

عمریست تا مادر حصار شعر های انتظاریم
کی خواهی آمد ای که همراه تو اشعار رهائیست

من شعرهایم را برای رجعتت آماده کردم
آقاتومیدانی هوای شعر های من کجائیست

ازروز اول مادرم عشق حسینی برمن آموخت
زین روست معمولا هوای شعر هایم نینوائیست

مهدی چراغ زاده
۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران
این روزها ازغم تواسیردردم آقاجون
دل میگیره واسه توبهونه هردم آقاجون

به خدا ازهمه عالم میگیرم سراغتو
یه نشونی بم بده دورت بگردم آقاجون

جوونیم اگرکه رفت به راه توعیب نداره
همه ی زندگیمو نذر توکردم آقاجون

دوست دارم تاهمیشه گدای جمعه هات باشم
جون زهرامادرت نکن توردم آقاجون

یعنی میشه ببینم یه جمعه ازسفربیای
بشکنه بغض گلوبریزه دردم آقاجون


مهدی چراغ زاده
۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

سازگاری با رفیقان ظاهرا کار تو نیست
از وفا و مهربانی دم مزن، کار تو نیست

تو شریک دزد بودی و رفیق قافله
غارتم کردی ولی گفتی به من: کار تو نیست

پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم
تا بدانی عذر ِ ما را خواستن، کار تو نیست

ناز کم کن، عشوه بس کن، اشتباهی آمدی
دلبری از ما جوانان پیرزن! کار تو نیست

لایق ِ تو خسرو بود و مایه دارانی چو او
شرط بندی با کسی چون کوهکن کار تونیست

شیر کی دیدی که با کفتارها دمخور شود؟
دور شو از من، نبرد تن به تن کار تو نیست

لب مطلب: «کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن» کار تو نیست

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران

ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻣﺸﺐ ﻟﺐِ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻟﺐِ ﺗﻮ ﺟﻮﺭ ﺷﻮﺩ
ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﻮﺩ

ﺁﯾﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺎﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺠﻮّﺯ ﺑﺪﻫﺪ
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﻮﺭﻩ ِ ﺍﻭ ، ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺷﻮﺩ !

ﻧﺎﻡِ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺎﻡ ﺁﻭﺭِ ﻣﺴﺖ
ﺟﺒﺮﺋﯿﻞِ ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺷﻮﺩ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﻦِ ﻣﺮﺍ ﺍﻧﮓ ﺯﻧﺪ
ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﺖِ ﺩﺭﮔﺎﻩِ ﺗﻮ ، ﺍﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﺩ !

ﻣﻦ ﭘﯿﻤﺒﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ، ﺩﯾﻦِ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ
ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦِ ﺯ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﯼِ ﺗﺎ ﮔﻮﺭ ﺷﻮﺩ !

ﺍُﻃﻠِﺐُ ﺍﻟﻌﺸﻖ ﻣِﻦَ ﺍﻟﻤﻬﺪِ ﺍﻟﯽ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼِ ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺷﻮﺩ ..


 فاضل نظری

۲ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران

دلم از وحی نگاه تو مسلمان شده است
خم ابروی شما آیه ی قرآن شده است

من غزل از تو نگویم که کمیتم لنگ است
از کرامات تو دعبل شدن آسان شده است

تار گیسوی تو مانند ضریحی تا اوج
که شفا خانه ی دلهای پریشان شده است

اسم اعظم که بر انگشتری ات هست نگین
هر که آموخته یکباره سلیمان شده است

پس کرامات تو تا هست چه غم وقتی که
کافری از سر لطف تو مسلمان شده است

من که یک عمر مسلمان تو هستم دیگر
عجبی نیست بگویید که سلمان شده است

یک نفر آمده اینجا به امید کرمت
یک نفر آمده و دست به دامان شده است

پدرت گفت بیاییم در خانه ی تان
سائل این بار سفارش شده مهمان شده است

ما همه ریزه خور ایل وتبارت هستیم
لاجرم روزی ما سفره ی خوبان شده است

این فقط گوشه ای ازمهر دوچشمان شماست
سید ری هم اگر راهی ایران شده است

مهدی چراغ زاده

۱ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

در شهر صدای همهمه می آید
از عرش نوا و زمزمه می آید

یک عمر محب فاطمه، سرش چیست؟
در روز عزای فاطمه می آید

****

با رایحه یاس و جنان برگشته
خاکیست ولی از آسمان برگشته

می خواسته مثل مادر خود باشد
در فاطمیه که بی نشان برگشته

****

با نفحه و عود آمده مهمانی
با نور و شهود آمده مهمانی

در فاطمیه ز کوچه های جبهه
یک یاس کبود آمده مهمانی


مهدی چراغ زاده

۱ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۸
هم قافیه با باران

وقتی کنار علقمه سقا دلش شکست
دیگر بهانه داشت که دریا دلش شکست

درخیمه دیده بود عطش موج می زند
حس کرد تاکمی خنکا را دلش شکست

آمد نشست برلب دریا وشکوه کرد
طفلان که تشنه اند وتواما...دلش شکست

دریابرای بوسه زلبهاش تشنه بود
یک لحظه،یک امید، نه، دریا دلش شکست

مشکش پر اب کرد وروان شد به خیمه ها
اما چه شد چه دید خدایا دلش شکست

ازبس که کرده بود تمنا زمشک ،تا...
تیری رسید،مشک هم آنجا دلش شکست

ناگه عمود امد وبر فرق اونشست
سقا سرش شکسته وزهرا دلش شکست

چشم حسین برره واین صحنه راکه دید
آیا قدش شکست خدا یا دلش شکست

یک لحظه خوب زینب خود رانگاه کرد
یا یاد روزهای مبادا دلش شکست


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۸
هم قافیه با باران

بازیک صبح غم انگیز و دو چشمم  باران
باز هم جمعه  نبارید  به  عالم  باران

مادرم باز نشسته است وچشمش در راه
حال چشمش چوهمیشه است که نم نم باران

ما که مردیم مسیحا نفس اما نرسید
بازهم بر سر سجاده ی مریم باران

در زمین دل خشکیده من هستی نیست
بده هستی تو به من باز به یک دم باران

ندبه مانده است به جا ارثیه از کرببلا
صبح هر جمعه چوشب های محرم باران

باز هم قافیه خشکید در این شعر ترم
تاکه از کرببلا گفتم وبا آن باران

کربلا آه کسی داغ برادر دیده است
سیل جاری شده بس دیده ی طفلان باران

تا که در علقمه چشمان علمدار زدند
شاید آنجا شده از مادر باران باران

نام عباس که آمد دل من روشن شد
حتماَ امروز نظر کرده به یاران باران


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران
روزی چند بار دوستت دارم
یک بار وقتی که هوا برم می دارد،
                                           قدم می زنیم ...

وقتی که خوابم می آید،
                            تو می آیی!

یک بار وقتی که باران ناز می کند
                               ... دل ناودان می شکند ...
                                                       می بارد.

وقتی که شب شروع می شود
                                ... تمام می شود ...

یک بار دیگر هم دوستت دارم!

باقی روز را ...

هنوز را ...

 افشین صالحی
۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۹
هم قافیه با باران

مرا به باغ و بهاران چه کار، دور از تو ؟
مرا چه کار به باغ و بهار، دور از تو ؟

بهار آمده اما نه سوی من که نسیم
زند به خرمن عمرم شرار، دور از تو

به سرو و گل نگراید دل شکسته‌ی من
که سر به سینه زند سوگوار، دور از تو

هم از بهار مگر عشق، عذر من خواهد
اگر ز گل شده‌ام شرمسار، دور از تو

به غنچه ماند و لاله، بهار خاطر من
شکفته تنگ‌دل و داغدار، دور از تو

نسیمی از نفست سوی من فرست که باز
گرفته آینه‌ام را غبار، دور از تو

گلم خزان‌زده آید به دیدگان که بهار
خزانی آمده در این دیار، دور از تو

دلم گرفت، اگر نیستی برم باری
کجاست جام می خوش‌گوار، دور از تو؟

چه جای صحبت سال و مه و بهار و خزان؟
که دل گرفته‌ام از روزگار، دور از تو
 

حسین منزوی  

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

راز این داغ نه در سجده ی طولانی ماست
بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره ای در دل سیمانی ماست

موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده ی عشق پشیمانی ماست

خانه ای بر سر خود ریخته ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست

باد پیغام رسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بی خبراز بوسه ی پنهانی ماست


فاضل نظری

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۳:۳۶
هم قافیه با باران

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند


فاضل نظری

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۳
هم قافیه با باران

روی قبرم بنویسید که نوکر بودم
من غلامی به در خانه حیدر بودم

فخرم اینست دویدم همه جا پشت سرش
در رکاب ولی ا...چو قنبر بودم

بنویسید در این بزم مقرب بودم
چون مرید علی وحضرت مادر بودم

بنویسید جداییِ. ومن وکرببلا
بنویسید که لب تشنه ومضطر بودم

من شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
چون مسلمان دوچشمان قلندر بودم

بنویسید رقیه. بنویسید عطش
غرق تب از عطش روضه اصغر بودم

هرچه دارم همه از خوبی مادر دارم
او دعا کرد. اگر نوکر اکبر بودم

از ازل ریزه خور سفره زینب بودم
روی قبرم بنویسید که نوکر بودم


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۹
هم قافیه با باران
عیدِ صیام... آمده یاران صفا کنید
با چشمِ  دل  جمالِ  خدا را نگاه کنید

من خاکِ پایتان شوم ای اهلِ معرفت
گر در قنوتِ خود ، دلِ ما را دعا کنید


سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران
چِقَدَر زود ببین ماهِ خدا آمد و رفت
مَـــهِ عُشاقِ علی ماهِ صفا آمد و رفت

مهِ جوشن مهِ الغوث ، مهِ خوب خدا
مهِ  آواره دلان  ماهِ دعا آمد و رفت

دستمان پر شده از روزیِ در وقتِ سحر
حیف شد ماهِ کرم  ماهِ عطا آمد و رفت

تا که ما عاشق و دلداده ی حیدر بشویم
بهرِ مولایِ جهان ماهِ عزا آمد و رفت 

یادِ شب های مناجات و دعا می افتم
آن زمانی که  گدا پشت گدا آمد و رفت

یک نفر در شبِ  قدری که بودسرِّ خدا
گوشه ی مسجد ما بهر شفا آمد و رفت

گفت سائل به من از مهر و وفا حرفِ دلش
گفت افسوس که این ماهِ سخا آمد و رفت

هر کسی خاطره ای دارد از این ماهِ خدا
چقدر خاطره ها  خاطرِ  ما  آمد و رفت

کربلایی شده اند عده ای  از فیضِ سحر
علتِ رفتنِ  تا کرب و بلا آمد و رفت

سخن از کرب و بلا شد دلم آتش بگرفت
 نیزه ای  عصر عطش سوی شما آمد و رفت

آسمان گریه ی خون کرده  به حق وقتی دید
اسب بر روی تنِ خونِ خدا آمد و رفت

کربلا قطعه ای از جنتِ اعلای خداست
خوش به حالش که در این صحن و سرا آمد و رفت

سیروس بداغی
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

 حافظ

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

زود تر از شمع ها پروانه پرپر می شود
آینه در باد ها وقتی مکدّر می شود

جام آتش روی دست باد مستی می کند
حالیا از مستی اش احساس پرپر می شود

دود و آتش، بوی میخک ، یاس، ریحان، کوچه ها...
بیشتر از پیش تر دارد معطّر می شود

یک گلستان آتش و باد و در و دیوار ها
یک پرستو این میان، دیگر چه محشر می شود

میخ کرده بال های این پرستو را به در
هجمه ای از باد تا راهی این در می شود

بیشتر مادر که افتاده است پشت درب، یا،
بیشتر پرپر،پدر از داغ مادر می شود

تازه اینجا اوّل قصه است با پروانه ها
آتش این قوم از این پس مکرر می شود...


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

 ای کاش فقط زخم تو از پهلو بود
یا قصه فقط  سوختن گیسو بود

یک لحظه میان غسل جان داد علی
چون نوبت غسل دادن بازو بود...


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

باز انگار جهان حادثه در سر دارد
شهر یثرب سبدی یاس معطر دارد

جبرئیل است که تکبیر مکرر دارد
کودکی آمده که هیبت حیدر دارد

چه جمالی چه کمالی چه قد وبالایی
ماه مجنون و تو لیلا تر از لیلایی

وصف اوصاف تو از عقل فراتر باشد
چون که مدح تو فقط کار برادر باشد

عاشق آن است که آیینه دلبر باشد
یعنی عباس خودش یک تنه حیدر باشد

تیر ما گر بخورد کنج هدف خوب تر است
کربلایی شدن از راه نجف خوب تر است

آمدی با دل دریا که تو دریا باشی
آمدی نور دل حضرت مولا باشی

میر و سردار و پناه دل آقا باشی
تا که بر تشنه لبان حضرت سقا باشی

یاد دادی به همه شیوه ی جانبازی را
از تو آموخته ام غیرت و سربازی را

راهی علقمه سقا شده ماشاا...
دشت در دشت چه غوغا شده ماشاا..

جنگ خیبر شده٬مولا شده٬ماشاا..
بیش از پیش چه زیبا شده ماشاا...

تیغ می راند و تکبیر اباعبدا...
ذکر لاحول ولا قوة الا باا...


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران