هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ای زلف تو چون مار و رخ تو چون گنج
بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج
از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج
دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج
بر باد شده در صدد روی تو، هر پنج
هرگز نبود حور، چو روی تو، به رضوان
سروی به نکوئی قدت نیست به بستان
روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان
هم قند و نبات و شکر و پسته و مرجان
ریزد ز لب لعل سخنگوی تو، هر پنج
در دست غمت چند زنم ناله و فریاد
باز آی، که عشق تو مرا کند ز بنیاد
هرگز نبود چون قد و بالای تو شمشاد
حور و ملک و آدمی و جنّ و پریزاد
هستند ز خدّام سر کوی تو، هر پنج
ای خسرو خوبان، نظری کن سوی درویش
مگذار که از عشق تو گردد جگرم ریش
دیوانه عشق تو، ندارد خبر از خویش
خال و خط و زلف و مژه و چشم تو زان پیش
کردند برآشفتگی موی تو، هر پنج
تا چشم من آن روز، بر آن سیمبر افتاد
از شوق جمالش به دل من اثر افتاد
مرغان چمن را همه سودا به سر افتاد
سرو و سمن و یاسمن و عرعر و شمشاد
پستند به پیش قد دلجوی تو، هر پنج
در باغ وصال تو و گمگشته شبه سنج
مهرت به دلم نقش گرفته است چو شطرنج
بنشسته شب و روز، دو افعی به سر گنج
چشم و لب و رخساره و ابروی تو بی رنج
زیباست بر آن عارض نیکوی تو، هر پنج
غم تاخت اگر بر سر و سامان صبوحی
ساقی! بدر آی از در ایوان صبوحی
بنشین ز کرم در بر یاران صبوحی
دین و دل و عقل و خرد و جان صبوحی
گردید به تاراج دو ابروی تو، هر پنج


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران
نروم از سر کویت چه برانی چه بخوانی
به خداییت قسم برتر از آنی که برانی

به تو مأنوسم و یکدم زتو مأیوس نگردم
چه به عرشم بکشانی چه به خاکم بنشانی

بنوازی بگدازی تو حکیمی تو بصیری
بکشی زنده کنی مصلحت از توست تو دانی

من بیچاره به غفلت ز تو هر سو بگریزم
تو کرامت کنی و باز به سویت بکشانی

که مرا می دهد از لطف پناهی؟ تو پناهی
که تواند گره از من بگشاید؟ تو توانی

چه عذابم کنی از خشم و چه از مهر ببخشی
این محال است که از مملکت خود تو برانی

هرچه خواهی به سرم آر ولی روی مگردان
هرچه دادی بستان لیک خودت را نستانی

وای از سختی جان کندن و از لحظۀ مرگم
تو مگر پیشتر از مرگ، علی را برسانی

"میثم" از کوی تو جایی نرود گفتم و گویم
نروم از سر کویت چه برانی چه بخوانی

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

 

رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

 

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه

 

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

 

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه

 

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

 

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

 

شیخ بهایی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
هم قافیه با باران
خانه دل تنگ غروبی خفه بود
 مثل امروز که تنگ است دلم
 پدرم گفت چراغ
 و شب از شب پر شد
 من به خود گفتم یک روز گذشت
 مادرم آه کشید
 زود بر خواهد گشت
ابری هست به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
 که گمان داشت که هست این همه درد
 در کمین دل آن کودک خرد ؟
 آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
 معنی هرگز را
 تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
 آه ای واژه شوم
 خو نکرده ست دلم با تو هنوز
 من پس از این همه سال
 چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه

هوشنگ ابتهاج



۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

دل سپرده ام من به روی تو

در دل من است آرزوی تو

وقت آینه باشدم اگر

می نشاندم رو به روی تو

جان جان جان از همه جهان

میکشد دلم پر به سوی تو

دل به دل ز تو تا تو آمدم

قبله گاه من خاک کوی تو

من که عاشقم مست و سرخوشم

جرعه می کشم از سبوی تو

گنج آرزو در دل منی

در دلم کنم جست و جوی تو

جان جان جان از همه جهان

میکشد دلم پر به سوی تو

 

هومن ذکایی

 

۳ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

آسمانِ آبیِ عرفانِ من چشمان توست
اختر تابندۀ کیهان من چشمان توست

در حضور چشم‌هایت عشق معنا می‌شود
اولین درس دبیرستان من چشمان توست

در بیابانی که خورشیدش قیامت می‌کند
سایبان ظهر تابستان من چشمان توست

در غزل وقتی که از آیینه صحبت می‌شود
بی‌گمان انگیزۀ پنهان من چشمان توست

من پُر از هیچم، پُر از کفرم، پُر از شرکم، ولی
نقطه‌های روشن ایمان من چشمان توست

در شبستانی که صد سودابه حیران من‌اند
جام راز آلودۀ چشمان من، چشمان توست

باز می‌پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن!
درد من، این درد بی‌درمان من چشمان توست

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

غزلبانو قسم بر راز برمودای چشمانت
 دلم چون زورقی شد غرق در دریای چشمانت

 نگاهت هم‌چو مغناطیس ما را می‌کند مجذوب
 چه طعم دلکشی دارد می ِ گیرای چشمانت

 عزیزم! نازنینم! مهربانم بس که جذابی
 نیوتن می‌‌گزد انگشت خود را پای چشمانت

 خمارم، بی‌قرارم، پیچ و تابم را نمی‌بینی
 بیا مستم بکن امشب تو با صهبای چشمانت

 زعشقت خواب از چشمم فراری می‌شود هرشب
 به شوق ِ دیدن ِ خورشید در فردای چشمانت

 تبر را بر زمین پرتاب خواهد کرد ابراهیم
 اگر یک دم چو من بیند بت زیبای چشمانت

 بیا تنظیم کن با پلک‌هایت نبض جانم را
 که قلبم می‌تپد هر لحظه در رؤیای چشمانت

 چو هندو آتشم می‌زد درون معبد عشقت
 نگاه گرم ِ پر احساسِ شهوت‌زایِ چشمانت

 زلیخا، عشق ِ من، بانو! ترنج و زخمِ چاقو کو؟
 که دخترهای ایلم را کنم رسوای چشمانت

عابد میرزاییان چنگی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را


انوری

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

آنچه بر من در غم آن نامسلمان می‌رود
بالله ار با مومن اندر کافرستان می‌رود

دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد
گفت نقدی ده که این با خاک یکسان می‌رود

آنچنان بی‌معنیی کارم به جان آورد و رفت
این سخن در یار بی‌معنی نه در جان می‌رود

گفتم از بی‌آبی چشم زمانه‌ست این مگر
پیشت آب من کنون تیره به دستان می‌رود

دل کدامی سگ بود جایی که صد جان عزیز
در رکاب کمترین شاگرد سگبان می‌رود

در تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسن
باد با فرمان روایی هم به فرمان می‌رود

باد باری زلف او را چون به فرمان شد چنین
دیو زلفش گرنه با مهر سلیمان می‌رود

عید بودست آنچه در کشمیر می‌رفتست ازو
کار این دارد که اکنون در خراسان می‌رود

در میان آتش دل گرچه هر شب تا به روز
جانم از یاد لبش در آب حیوان می‌رود

هر زمان گوید چه خارج می‌رود اکنون ز من
دم نمی‌یارم زدن ورنه فراوان می‌رود

آب لطف از جانب او می‌رود با انوری
بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان می‌رود

خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنک
قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان می‌رود


انوری

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

دیوانه خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست

در وصل و هجر، سوختگان گریه می‌کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پافتادنی که به منزل برابرست

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست

دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست

صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست

غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست

تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست

زین سان که می‌دهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست

دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست

خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست

ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست


#سعدی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

چه‌گونه بی‌خبری از جهان جانکاهم؟

نمی‌رسند مگر نامه‌های گهگاهم؟

خیال من به تو قد می‌دهد، همین کافی‌ست

نمی‌رسد به تو وقتی‌که دست کوتاهم

غروب تازه طلوع غم غریبان‌ست

چه دیر با شب من آشنا شدی ماهم!

به سمت مقصد، یا جاده‌ها کِش آمده‌اند

و یا هنوز منِ خسته اوّل راهم

فقط نه این‌که دل من گرفته، می‌بارم

گرفته بی‌تو دل ابرهای دنیا هم!

من و تو ساکن یک پیله بوده‌ایم امّا

بدل شدی تو به فریاد، من هنوز آهم

زیادی از سر من، چون نخواستم جز این

مرا ببخش اگر از تو کم نمی‌خواهم!


امیر اکبرزاده

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

چنگ در گیسوی نسیم زدی زلف نیزارها پریشان شد

نی نوایی غریب را سر داد هرچه سر بی‌خود از گریبان شد

شعله بر بند‌بند نی افتاد، ناله در نای‌نای وی پیچید

آتش از شرم تا دهان وا کرد جمله‌هایش شرار عصیان شد

شعله از خاک قد کشید به اوج، اشک از بغض آسمان جوشید

آسمان چشم‌های خود را بست، پشت دستان دود پنهان شد

سر به سر نی، نوای غم سر داد، شعله سرگرم شد به رقصیدن

چنگ، آتش به پرده‌ای انداخت که درآن پرده‌‌ها نمایان شد ...

آتش از آه نی زبانه کشید تا رگت لب گذاشت بر لب وی

باد در نی دمید آتش‌ناک، آهش از آن به بعد سوزان شد

شعله بر دامن نی افتاد و پیرهن چاک کرد از غم، ابر

ابرها گرچه سخت باریدند، نای نی خشک تر ز باران شد

امیر اکبرزاده
۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران

زهرترین زاویه ی شوکران...مرگ ترین حقه ی جادوگران
داغ ترین شهوتِ آتش زدن...تهمتِ شاعر به سیاوش زدن
هر که تو را دید زمین گیر شد...سخت به جوش آمد و تبخیر شد
دردِ بزرگِ سرطانیِ من...کهنه ترین داغِ جوانی من
با تواَم اِی شعر به من گوش کن...نقشه نکِش،حرف نزن،گوش کن
شعر،تو را با خفه خون ساختند...از تو هیولای جنون ساختند
ریشه به خونابه و خون می رسد...میوه که شد بمبِ جنون،میرسد
محضِ خودت بمب منم،دورتر...می ترکم چند قدم دورتر
از همه ی کودکیَم درد ماند...نیم وجب بچه ی ولگرد ماند
حال مرا از منِ بیمار پُرس...از شب و خاکسترِ سیگار پُرس
از سرِ شب تا به سحر سوختن...حادثه را از دو سه سَر سوختن
خانه خرابیِ من از دست توست...آخرِ هر راه به بن بستِ توست
چِک چکِ خون را به دلم ریختم...شعر،چه کردی که به هم ریختم
گاه شقایق تر از انسان شدی...روحِ ترَک خورده ی کاشان شدی
شعر تو بودی که پس از فصل سرد...هیچ کسی شک به زمستان نکرد
زلزله ها کارِ فروغ است و بس...هر چه که بستند دروغ است و بس
تیغه ی زنجان بخزد بر تَنت...داغِ دلِ منزویان گردنت
شاعر اگر رب غزل خوانی است...عاقبتش نصرتِ رحمانی است
حضرتِ تنهای به هم ریخته...خون و عطش را به هم آمیخته
کهنه قماری ست غزل ساختن...یک شبه دَه قافیه را باختن
دست خراب است،چرا سَر کنم...آس نشانم بده باور کنم
دست کسی نیست زمین گیری ام...عاشقِ این آدمِ زنجیری ام
شعله بکِش بر شبِ تکراری ام...مُرده ی این گونه خود آزاری ام
من قلم از خوب و بدم خواستم...جرمِ کسی نیست خودم خواستم
شیشه ای اَم،سنگ تَرَت را بزن...تهمتِ پُر رنگ ترت را بزن
سارق شب های طلاکوبِ من...می شکنم،می شکنم،خوبِ من
منتظر یک شب طوفانی ام...در به درِ ساعتِ ویرانی ام
پای خودم داغِ پشیمانی ام...مثل خودت دردِ خیابانی ام
با همه ی بی سر و سامانی ام...باز به دنبال پریشانی ام
مردِ فرو رفته در آیینه کیست...تا که مرا دید به حالم گریست
ساعتِ خوابیده حواسش به چیست...مردنِ تدریجی اگر زندگیست
طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست...در پیِ ویران شدنی آنی ام
من که منم جای کسی نیستم...میوه ی طوبای کسی نیستم
گیجِ تماشای کسی نیستم...مزه ی لب های کسی نیستم
دلخوشِ گرمای کسی نیستم...آمده ام تا تو بسوزانی ام
خسته از اندازه ی جنجال ها...از گذرِ سوق به گودال ها
از شبِ چسبیده به چنگال ها...با گذرِ تیر که از بال ها
آمده ام با عطشِ سال ها...تا تو کمی عشق بنوشانی ام
شعر اگر خرده هیولا شدم...آخر اَبَر آدمِ تنها شدم
گاه پریشان تر از اینها شدم...از همه جا رانده ی دنیا شدم
ماهیِ برگشته زِ دریا شدم...تا تو بگیری و بمیرانی ام
وای اگر پیچشِ من با خَمت...درد شود تا که به دست آرمت
نوشِ خودم زهرِ سراپا غمت...بیشترش کن که کَمم با کَمت
خوب ترین حادثه می دانمت...خوب ترین حادثه می دانی ام
غسل کن و نیتِ اعجاز کن...باز مرا با خودم آغاز کن
یک وجب از پنجره پرواز کن...گوشِ مرا معرکه ی راز کن
حرف بزن ابرِ مرا باز کن...دیر زمانیست که بارانی ام
قحطیِ حرف است و سخن...سال هاست،قفل زمان را بِشِکن
سال هاست پُر شدم از درد شدن...سال هاست ظرفیتِ سینه ی من
سال هاست حرف بزن حرف بزن...سال هاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام
روز و شبم را به هم آمیختم...شعر چه کردی که به هم ریختم
یک قدم از تو همه ی جاده من...خون به طلب سینه ی آماده من
شعر،تو را داغ به جانت زدند...مُهرِ خیانت به دهانت زدند
هر که قلم داشت هنرمند نیست...ناسِره را با سره پیوند نیست
لق لقه ها در دهن آویختند...خوب و بدی را به هم آمیختند
مَلعبه ی قافیه بازی شدی...هرزه ی هر دست درازی شدی
کنجِ همین معرکه دارَت زدند...دست به هر دار و ندارت زدند
سرخ تر از شعر مگر دیده ای...لب بگشایید اگر دیده اید
تا که به هر واژه ستم می شود...دست طبیعی ست،قلم می شود
واژه ی در حنجره را تیغ کن...زیرِ قدم ها تله تبلیغ کن
شعر اگر زخمِ زبان تیز تر...شهرِ من از قونیه تبریز تر
زنده بمان قاتلِ دلخواه من...محو نشو ماه ترین ماه من
مُردی و انگار به هوش آمدند...هِی چقَدَر دست برایت زدند

 

علیرضا آذر

 
۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۸:۲۰
هم قافیه با باران

شک ندارم که قرار است عذابی برسد
هر زمان بر خم ابروی تو تابی برسد

در سرم فکرتو و در دل من حسرت توست
شده‌ام تشنه لبی که به سرابی برسد

شوق دیدار تو مانند همان وقت اذان
روزه داری که به یک جرعه‌ی آبی برسد

کنج آغوش دلم روزه‌ی خود را وا کن
تا به این خانه‌ی ویرانه ثوابی برسد

خبر رفتن تو عامل هر ویرانی‌ست
مثل آن لحظه که دستی به حبابی برسد


محمد شیخی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران
ﺗﻮ ﺷﺒﺴﺘﻮﻥ ﭼﺸﺎﺕ ﭘﺎﯼ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﻠﮑﺖ ﻣﭻ ﻣﻬﺘﺎﺑﻮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ
ﺍﻭﻥ ﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﮒ ﻭ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮔﻠﻪ ﯼ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ

ﻣﻦ ﺷﺒﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﻭﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﯽ ﺩﻭﺯﻡ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺭﻋﺪ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﮔﺮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﺴﻮﺯﻡ

ﺍﮔﻪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺷﺒﻮ ﺗﺎ ﺗﻬﺶ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﻢ
ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ﺑﻪ ﺁﺑﻮ ﺁﺗﯿﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽ ﺟﻮﺷﻢ

ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﯼ ﺗﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺷﺐ ﻭ ﺷﺒﻨﻢ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﻡ
ﺍﮔﻪ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﺩﻡ ﺟﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ

ﺗﻮ ﺷﺒﺴﺘﻮﻥ ﭼﺸﺎﺕ ﭘﺎﯼ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﻠﮑﺖ ﻣﭻ ﻣﻬﺘﺎﺑﻮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ
ﺍﻭﻥ ﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﮒ ﻭ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮔﻠﻪ ﯼ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ

ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﯾﺎﻏﯽ ﻗﺮﻕ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﺎﯾﯽ
ﻓﺎﺗﺢ ﻗﻠﻌﻪ ﺭﻭﯾﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﻓﺘﺢ ﻣﺎ ﻣﯿﺎﯾﯽ

محمد صالح اعلا
۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی با دست‌هایت را

از بی‌قراری‌های قلب من خبر دارد
بادی که می‌دزدد برای من صدایت را

روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را

تسخیر تو سخت است آنقدری که انگار
در مشت خود جا داده باشم بی‌نهایت را

زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دست‌های من نگیری دست‌هایت را

هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار می‌بینند در من رد پایت را

بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشک‌ها خانه به خانه ماجرایت را

وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من

باید بنوشی با خیال تخت چایت را !

رویا باقری

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران
 الفبای درد از لبم می‌تراود
نه شبنم، که خون از شبم می‌تراود

سه حرف است مضمون سی پاره دل
الف لام میم از لبم می‌تراود

چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم می‌تراود

ز دل بر لبم تا دعایی بر آید
اجابت ز هر «یا رب»ََََ م می‌تراود

ز دین ِ ریا بی نیازم، بنازم
به کفری که از مذهبم می‌تراود


قیصر امین پور
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

هر چند زندگی همه اش بر دعا گذشت
عمر من و تو باز هم از هم جدا گذشت

گفتی هو البصیر که هی خود خوری کنم
یعنی خدا ندید که بر ما چه ها گذشت؟

چشمم به راه معجزه ای از خدا نبود
از رود نیل می شد اگر با شنا گذشت

می خواستم نفس بکشم در هوای تو
دیدی چقدر زندگی ام بی هوا گذشت

خواهم گذشت من هم از عشق تو عاقبت
قارون اگر به پند کسی از طلا گذشت

حافظ ندید خوشتر اگر از صدای عشق
بر ما که در سکوت و بدون صدا گذشت

بنشین کنار من دم آخر، فقط مرا
قدری بغل بگیر که کار از دوا گذشت


محمد رفیعی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

بی‌خود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم

با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم

در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم

ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم


مولوی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران