هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سرخوش زسبـوی غم پنهــانی خویشم
چون زلف تــو سرگرم پریشانی خویشم

در بـزم وصـال تـو نگــــویـم زکم و بیـش
چون آینه خـو کرده بـه حیرانی خویشم

لـب بـاز نکـردم به خـــروشـی و فغـانی
مـن محـرم راز دل طـــوفــانـی خویشم

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان زپشیمانی خویشم

از شــوق شکرخند لبـش جــان نسپـردم
شرمنـده جانـان ز گـــران جانـی خویشم

بشکسته ‌تر ازخویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

هر چند " امیـن "  ، بستۀ دنیـــا نیـم امــا
دلـبـسـتـۀ یــاران خـراســـــانـی خویشم


امام خامنه ای
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

تو رفته ای و بی تو میمیرم همین کافیست
از زندگی آنقدر ها سیرم همین کافیست

غم میخورم تو خوب میفهمی چه میگویم
حالا که دورم با تو درگیرم همین کافیست

برفی ترین فصل زمستان بوده ام ....حالا
شرجی ترین یعنی که من تیرم همین کافیست

فصل خزانم بوده فصل تلخ تنهایی
وقتی بهار آید کمی پیرم همین کافیست

درگیر هستم باخودم از دور بودن هات
من در هوای تو  زمین گیرم همین کافیست

مانند ابراهیم دارم تیشه ای بر دوش
وقتی که چشمت کرده تسخیرم همین کافیست

حالا پس از عمری کنار خاطرات تو...
در حسرت دیوار و زنجیرم همین کافییست


حبیب فتحی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺩﻝ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﺁﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ
ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﺸﻮﺩ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭ ﺗﻮ

ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺛﺒﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺗﻮ

ﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺮﺳﺪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﻢ ﺑﺸﻮﻡ ﺩﺭ ﺣﺼﺎﺭ ﺗﻮ

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺟﺪﺍﯾﻢ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺷﻬﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭ ﺗﻮ

ﺁﻥ ﮐﻮﭘﻪ ﯼ ﺗﻬﯽ ﻣﻨﻢ ﺁﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﺎﻟﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮ

ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺕ ﺁﺧﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﯾﺎﺭ ﺗﻮ

ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺎﺵ ﺗﺮ
ﻫﺸﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﺧﺰﺍﻧﻢ ﺑﻬﺎﺭ ﺗﻮ

ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻋﺴﺮﺕ ﻣﺲ ﻣﺮﺍ
ﺗﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﺴﻨﺠﺪ ﻋﯿﺎﺭ ﺗﻮ

ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﻢ
ﻧﻔﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻮ

محمدعلى بهمنى

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران
در توبه مرا گفت که برگیر شرابی
ساقی تو که خود بیشتر از خلق خرابی !

این ماهی دلمرده در این برکه ی دلگیر
جز دوری آن ماه ندیده ست عذابی

من عارف دلتنگم ، یا زاهد دلسنگ؟
هر روز نقابی زده ام روی نقابی …

یک عمر ملائک همه گشتند و ندیدند
در نامه ی اعمال منِ مست صوابی

ساقی! همه بخشوده ی یک گوشه چشمیم
آنجا که تو باشی چه حسابی؟ چه کتابی؟

فاضل نظری
۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو  خدا را! بزنم یا نزنم؟
.
همه حرف دلم با تو همین است که دوست...
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
.
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
.
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
.
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم ؟
.
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
.
دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟


قیصر امین پور

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

از ســر جـان بهـر پیـــــــوند کســان بر خـــاستم
چـون الـف در وصـــــل دلهـا از میـــان بر خـاستم

واژگـــون هــر چنـد جــــــام روزیم چــون لاله بـود    
از کنــار خــــوان قسمت شـادمــان بر خــــاستم 

بــزم هستــی را غــرض مهـــر فــروزان تــو  بــود
هم چو شبنم ،چهره چون کردی عیان بر خاستم

از لگـــــدکـــوب حــوادث عمــر دیگـــر یـافتـــــــم
چــون غبـــار از زیــر پــای کــاروان بــر خــاستـم

طـاقـت دم ســـردی دوران نـدارم هم چــــو  گل
در بهــار افکنده رخت و در خــزان  بـــــر خاستم

آزمـــودن عیش و راحـت را بـه گنــج دام تـــــــو
از ســـر جــولانگه کـــون و مکــان بــر خــاستم

صحبت شوریده حــالان مــایه شوریدگی است  
با " امیـن " هر گـه نشستم بی امان بر خاستم

 

امام خامنه ای

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

ناز چشمـــانِ خـمــارِ تـــو خــریــدن دارد
ســاحــلِ چــهــره ی مــاهِ تــو دویـدن دارد
 
مـوج احسـاس غـزل هـای شمـا نــورانیست
نــــورِ عشق از دل اشعـار تــو دیــدن دارد
 
ســرخــی لعــلِ لبت، جـامه  ی زهـدم بدرید
لبِ شیــریـن عسـلت وه کــه مکیــدن دارد
 
قـدِ رعـنــای تــو عشقیست که در اوج قیام
واژه ســــرو بـــه نـــام تــو، شـنیدن دارد
 
آنقــدر طــاق شـــده طــاقتـــم از دوری تـو
کـــه جمـــالِ ســر و روی تــو کشیدن دارد
 
طـــرحی از قـلـب سـپیــدِ تـــو کشیــدم امّا
قطـره از چشمه ی وصـل تو، چشیــدن دارد
 
ابــر بـاریـد و سپس بغض گلـویم بشکست
مـــرغِ عشــقــم سرِ کویِ تو پــریــدن دارد
 
جلـوه بنمـای و برایـن صحنـه ی گلـزار بتاب
آفـتــاب از لـب بـــــامِ تــــو دمیــدن دارد
 
آنقــدر از تــو نــوشتــم، که غــزل می بارد
از دلـم تــا کـه بـه شــوق تــو تپیـدن دارد
 
بـگـذاریـد دلــم رفــت زبـــان هــم بـــرود
نـــاز چشمـــانِ خـمــارِ تـــو خــریــدن دارد

۲ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

به شب و پنجره بسپار که بر می گردم
عشق را زنده نگه دار که بر می گردم

بس کن این سر زنش "رفتی و بد کردی" را
دست از این خاطره بردار که بر می گردم

دو سه روزی هم - اگر چند - تحمل سخت است
تکیه کن بر تن دیوار که بر می گردم

بین ما پیشترک هر سخنی بود گذشت
عاشقت می شوم این بار که بر می گردم

گفته بودی دو سحر چشم به راهم بودی
به همان دیده بیدار که بر می گردم

پرده ی تیره ی آن پنجره ها را بردار
روی رف آیینه بگذار که بر می گردم

پشت در را اگر انداخته ای حرفی نیست
به شب و پنجره بسپار که می گردم

امیدمهدی نژاد

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران
تو می روی و دل ز دست می رود
مرو که با تو هر چه هست می رود

دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ این شکست می رود

کجا توان گریخت زین بلای عشق
که بر سر من از الست می رود

نمی خورد غم خمار عاشقان
که جام ما شکست و مست می رود

از آن فراز و این فرود غم مخور
زمانه بر بلند و پست می رود

بیا که جان سایه بی غمت مباد
وگرنه جان غم پرست می رود

شب غم تو نیز بگذرد ولی
درین میان دلی ز دست می رود


هوشنگ ابتهاج
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۴
هم قافیه با باران

ﺳﺎﺯﮔﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻘﺎﻥ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺯ ﻭﻓﺎ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﻡ مزن! ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴت !

ﺗﻮ ﺷﺮﯾﮏ ﺩﺯﺩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﻗﺎﻓﻠﻪ
ﻏﺎﺭﺗﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ …

ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻣﯽﺭﻭﻡ
ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻋﺬﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ !

ﻧﺎﺯ ﮐﻢ ﮐﻦ، ﻋﺸﻮﻩ ﺑﺲ ﮐﻦ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺁﻣﺪﯼ
ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﭘﯿﺮﺯﻥ! ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ

ﻻﯾﻖ ﺗﻮ ﺧﺴﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺍﻧﯽ ﭼﻮ ﺍﻭ
ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﭼﻮﻥ ﮐﻮﻫﮑﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ …

ﺷﯿﺮ ﮐﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻔﺘﺎﺭﻫﺎ ﺩﻣﺨﻮﺭ ﺷﻮﺩ؟
ﺩﻭﺭ ﺷﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﻧﺒﺮﺩ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ

ﻟُﺐ ﻣﻄﻠﺐ: ‏«ﮐﺎﺭ ﻫﺮ ﺑُﺰ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺮﻣﻦ ﮐﻮﻓﺘﻦ
ﮔﺎﻭ ﻧَﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻣﺮﺩِ ﮐﻬﻦ‏» ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ !

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۴
هم قافیه با باران

ﻭﻓﺎ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﻭ ﮐﺮﺩﻡ، ﺧﻄﺎ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ
ﺷﮑﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﺸﮑﺴﺘﻢ، ﺑُﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻧﺒﺮﯾﺪﻡ

ﺍﮔﺮ ﺯ ﺧﻠﻖ ﻣﻼﻣﺖ، ﻭ ﮔﺮ ﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻧﺪﺍﻣﺖ
ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ، ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﻨﯿﺪﻡ

ﮐﯽ ﺍﻡ، ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﻫﺮ ﺷﺐ
ﺯ ﭼﺸﻢ ﻧﺎﻟﻪ ﺷﮑﻔﺘﻢ، ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺩﻭﯾﺪﻡ

ﻣﺮﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻏﻢ ﺁﻣﺪ، ﺑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ، ﻣﺤﺒﺖ ﺗﻮ ﮔﺰﯾﺪﻡ

ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩﯼ، ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺎﻫﻢ
ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﺟﻠﻮﻩ ﻧﮑﺮﺩﯼ، ﻣﮕﺮ ﺯ ﻣﻮﯼ ﺳﭙﯿﺪﻡ

ﺑﺠﺰ ﻭﻓﺎ ﻭ ﻋﻨﺎﯾﺖ، ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ
ﻧﺪﺍﻣﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺮﺩﻡ، ﻣﻼﻣﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪﻡ

ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﻏﻢ ﺩﻝ
ﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﮑﻮﻩ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺑﺪﻭﺵ ﻧﺎﻟﻪ ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﻨﺪ ﺷﺘﺎﺏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯽ
ﭼﻮ ﮔﺮﺩ ﺩﺭ ﻗﺪﻡ ﺍﻭ، ﺩﻭﯾﺪﻡ ﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻡ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﺨﺖ ﺯ ﺩﯾﺪﻩ، ﺯ ﭼﻬﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻭﻥ
ﮔﻬﯽ ﭼﻮ ﺍﺷﮏ ﻧﺸﺴﺘﻢ، ﮔﻬﯽ ﭼﻮ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪﻡ

ﻭﻓﺎ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﻭ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺴﺮ ﻧﺒﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﺮﺩﻡ
ﺛﺒﺎﺕ ﻋﻬﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪﯼ ﺍﯼ ﻓﺮﻭﻍ ﺍﻣﯿﺪﻡ؟

ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺍﻭﺳﺘﺎ

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۴
هم قافیه با باران

به‌دست خود بتراش و در‌آور از سنگم
اگر‌چه هر‌چه که هستم سراسر از سنگم

مرا که در دل خود شعله می‌کشم دایم
از آتشم نیمی، نیم دیگر از سنگم

نبوده سنگ صبورم کسی به‌غیر دلم
عجیب نیست اگر سنگ‌دل‌تر از سنگم

نه... ساده نگذر و بنشین کنار خلوت من
مگر‌که بر سر راه تو کم‌تر از سنگم؟

چنان به فکر تو هستم که می‌زند روزی
درست بعد از مرگم گلی سر از سنگم
...
نصیب من که نشد... کوه می‌شوم کم‌کم
که بی‌ستون بتراشند آخر از سنگم

امیر اکبرزاده

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۴
هم قافیه با باران

زل میزند با چشمهای تر به مادر
هی فاطمه در لحظه ی آخر به مادر
.
سرمایه اش را داد پای دین خدیجه
پس در قبالش هدیه شد کوثر به مادر
.
تاریخ می گوید چهل نامرد، در اصل؛
آنجا هجوم آورد یک لشکر به مادر .

تقسیم شد درد دو عالم بین این دو
سیلی به حیدر خورد و میخ در به مادر
.
زهرا هم آخر محسنش را خرج دین کرد
مادر به دختر میرود، دختر به مادر
.
از غنچه ای بعد از گذشت این همه سال
حالا رسیده یک گل پر پر به مادر
.
ام ابیها نیز ام المومنین شد
چون می رسد این ارث از مادر به مادر
.
ام المصائب زینب و مظلوم ارباب
آقا به بابا می رود خواهر به مادر
.
در کربلا سیراب گشت و با سه صورت
با گریه اش خندید علی اصغر به مادر


مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۴
هم قافیه با باران

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من درسکوت وبغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید ورفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

افشین یداللهی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۴
هم قافیه با باران

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند میخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست
در کارگاه رنگرزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قله تاریخ میرسد
هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست

محمد سلمانی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران
 تا که افسوس کسی بر دل و جانت جاری ست
حسرت دیدن او بار غمی انگاری ست

بی خیال از همه دنیایی وتنهایی تو
در دل عامه فکنده ست که این بیماری ست

دوره کرده ست تورا از همه سو آمده است
تویی آن نقطه و غم ها اثر پرگاری ست

وقت دلتنگی و گل دادن غم ها به غروب
میروی بر در آن خانه تورا انکاری ست

هی بکوبی و کسی نیست که در باز کند
تازه هنگام شکوفایی دردی کاری ست

بار چندم برساند به تو همسایه که هی
و بدانی که همه گفته ی او تکراری ست

رفته از باغ دگر شاخه گل سرخ نگرد
بودنش بر دل این خانه دگر پنداری ست

و تولب تشنه ی دیداری و احساس تورا
می برد درد غریبی که غمی اجباری ست

قاب عکسی به دل خاطر تو حک شده است
چهره ی خانه وبی بی که پر از غمخواری ست


مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۸:۲۸
هم قافیه با باران

تو را زنانه می خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه ی گندم
شیشه ی عطر
حتی پاریس – زنانه است ...
و بیروت – با تمامی زخم هایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند
زن باش.


نزار قبانی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۸:۱۲
هم قافیه با باران
غمی دارد دلم شرحش فقط افسانه می خواهد
به پای خواندنش هم گریه ی جانانه می خواهد

من آن ابر پر از بغضم که هر جایی نمی بارد
برای گریه کردن مرد هم یک شانه می خواهد

شبیه شمع تنهایی که پای خویش می سوزد
دلم آغوش گرم و عشق یک پروانه می خواهد

برایش شعر گفتم تا رقیبم پیش شاعرها
بگوید عاشقش او را هنرمندانه می خواهد

به قدر یک نگاه ساده او را خواستم اما
به قدر یک نگاه ساده هم حتی نمی خواهد
 
محمد شیخی
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۳
هم قافیه با باران

در دامن خاک خسته ای غوغا شد
یک دسته کبوتر حرم پیدا شد

پربسته ولی رسیده تا گنبد نور
یلدای قفس به شوقشان فردا شد

در منطق خود نوشت عطار بزرگ
در سیر و سلوکشان خدا معنا شد

برقامت شط لباس ماتم رویید
هرقطره ز شرم گونه ها دریا شد

در خاطر خودکنار ساحل می دید
دست و دل و جان عاشقان اربا شد

وقتی که به ماهشان شرر می بارید
مضمون تمام روضه ها سقا شد

آنگه به دغل کاری کفتار دلان
در چاله ی کینه جسمشان حاشا شد

در گوشه ای از خاک ترک خورده ی شط
یک پرده زکربلای غم اجرا شد

 از روز ازل نوشت بر قامت دل
روزی که سرای عاشقی برپا شد

از جام بلا به کام او خواهم ریخت
آن کس که به بزم عاشقی شیدا شد


مرتضی برخورداری

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۶
هم قافیه با باران

«دیوانه جان» دنیای ما این دور و برها نیست
این چاردیواری که جای رهگذرها نیست

آنجا که آزاد و رها بودی ولایت بود
سنگین و رنگین باش اینجا این خبرها نیست
 
یکجانشین ها ایلمان را در به در کردند
یکجانشینی چاره ی ما در به درها نیست
 
آبادی ما پشت کوه و جنگل و دریاست
با من بیا راهی به جز کوه و کمرها نیست
 
دیوانگی عشق است؛ عاقل ها نمی فهمند
جز ما کسی دیوانه ی این دردسرها نیست
::
بی بی دوباره نامه داده... کفش هایم کو؟
دیوانه جان لطفاً ببین این دور و برها نیست؟


حسن بیاتانی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران