هم‌قافیه با باران

۲۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

راندی ز نظر، چشم بلا دیده? ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیده? ما را

سنگی نفتد این طرف از گوشه? آن بام
این بخت نباشد سر شوریده? ما را

مردیم به آن چشمه? حیوان که رساند
شرح عطش سینه? تفسیده? ما را

فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصه? شطرنج فرو چیده? ما را

هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیده? ما را

ما شعله? شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیده? ما را

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیده? ما را

با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیده? ما را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۲
هم قافیه با باران

درختِ بخت! مگر ریشه بسته ای در دی

چرا نمی شود این روزگارِ سرما طی

 

کران کران شده فصلِ بهار کاری کن

بهارِ سبزِ تو ای بخت می رسد پس کی

 

شبِ سیاه نپاید که می رسد خورشید

شب سیاه مبین خوابِ ارّه پی در پی

 

ببال و دست بیفشان که ساقیِ خورشید

شرابِ نور بریزد دوباره در رگ و پی

 

کبوتری بپران سوی پایتخت و بگو

بگیر زیرِ پر از زعفرانیه تا ری

 

کلاغِ زشتِ بداندام را بگو بس کن

مریز بر سرِ این سبزه فضله را با قی

 

"من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم"

تو گوشِ هوش نداری فلا جُناحَ علیّ

 

علاج نیست تو را پس بگو که صاعقه ای

شبی به تو بزند کآخر الدوا الکی

 

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

طاووس من! حتی تو هم در حسرت رنگی!
حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی!

یک روز دیگر کم شد از عمرت ، خدا را شکر
امروز قـــدری کمتر از دیروز دلتنگی

از " خود " گریزانی چرا ای سنگ ! باور کن
حتی اگر در کعبه باشی باز هم سنگی

عمریست در نی شور شادی میـــدمی اما
از نــــی نمی آید به جز اندوه آهنگی

دنیا پـــلی دارد که در هر سوی آن باشی
در فکر سوی دیگری ! آوخ چه آونگـی!

فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است
خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است

هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و
سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است

ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت نه؛ به من برخورده است

غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است

تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد
آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است

آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است

کاظم بهمنی

۲ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی
ای عجب از این طرفها هم گذاری داشتی


راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی


مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان
بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی


سر به زیرانداختی و گفتی آهسته سلام
لب فروبستی نگاه شرمساری داشتی


خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست
نه نگفتم سالها چشم انتظاری داشتی


با نوازش می کشیدی آه و می گفتی ببخش
سربه دوشم هق هق بی اختیاری داشتی


وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من
شاید از دیوانه ی خود انتظاری داشتی


صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش می شد باز در خوابم گذاری داشتی


عشق یعنی بی گلایه لب فرو بستن، سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی.....

 شهریار

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

قحطی بوسه تب دار است و باران نیست، هست؟
ردِ لبهای تو دیگر روی فنجان نیست، هست ؟

عطر تو پیچیده در شهری که در آن نیستی
باد می اید ولی موی پریشان نیست، هست ؟

آمدم تهران که با تو زندگی را سر کنم
بی تو دیگر شهر رویاهام تهران نیست، هست ؟

آنچه پنهان کرده ام پشت نگاهم سالها...
از خدا پنهان ولی از تو که پنهان نیست،هست ؟

خانه یخبندان، سَرم یخ، دستهایم یخ زده
چهار فصل زندگی درمن زمستان نیست ؟ هست

خوب دقت کن به تدریجی ترین پرواز روح
این که دارد می رود از دست "عمران" نیست؟ هست

عمران میری

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

من آن موج گرانبارم که در دامن نمی گنجم
من آن توفنده خاشاکم که در گلخن نمی گنجم

سروپا رونق آرای دو عالم نقش معنایم
بگیریدم بگیریدم که من در من نمی گنجم

من آتشباز یی آواز های تعید موعودم
مرا فارغ کنید از تن که من درتن نمی گنجم

غبار هیچ گرد ره نیم در چشم کس لیکن
خیال آیینه ی دارم که در گلشن نمی گنجم

سرود برق ریزیهای فصل رویش و رنگم
شرار مشعل طورم که در خرمن نمی گنجم

مرا فریاد گاهی در مسیر نیستان باید
من آن دردم که در پیچاک یک شیون نمی گنجم


عبدالقهار عاصی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران

تا چشم من به چشمش، آن چشمِ مست، زل زد
بین دو روحِ سرکش با یک نگاه پل زد

افتاد پنج انگشت در پیچ و تاب مویش
فوجی ز پنج سرباز بر لشکرِ مغول زد

چشم شرابی اش را یکباره سر کشیدم
انگار در رگِ روح صد بار ال ل کل زد

ماشینِ روحم از راه در رفت و واژگون شد
ناگاه سکته قلبِ راننده پشتِ رل زد

با سازِ روح باید نزدیک رفت و رقصید
وقتی که مطربِ عشق از دورها دهل زد

تصویرهای ذهنم گشتند درهم و تار
کان فتنه رفت و با پا بر روی کنترل زد

بی حس چه داند از عشق یک رگ خبر نگردید
سیبِ زمینی هرچند در آبِ جوش غل زد

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۷
هم قافیه با باران

توی اتاقی روی تختش جابجا می شد..
دل تنگی امشب حسّ آرامش نمی ذاره
به شیشه ی مشروب رو میزش نگاهی کرد
لعنت به احساسی که از دیوار می باره

یک پیک رو با تلخی کنیاک بالا رفت..
پهلو به پهلو شد.. خدایا داشت غش می کرد
چشماش روی عکس تو گوشیش وا می خورد
بد بود حالش.. پیک آخر بدترش می کرد

تو استکانش تلخی سیگار رو تف کرد :
دو در دوی آشغال این دنیا چه غم باره..
لعنت به روزایی که هیچش مثل آدم نیست
لعنت به جمعه های این تقویم پتیاره...

دیگه زمین و آسمون هم زیر پاهاش بود
مثل یه بودایی تو وهم نیروانا که
فک می کنه لبریز جادوشه تموم شهر
ارزش نداره بی وفایی های دنیا که..

تازه به حسّ داش آکل دید مرجان رو
با گریه های حسرتش.. در عالم مستی..
"ای کاش! پائیزی ترین بارانِ حسّت رو...
بی وقفه، روی قلب من رگبار می بستی"

اصلا نفهمید این که می گیره نفس هاشه
یک سگ نشسته توی ذهنش گاز می گیره
اصلا نمیشه قلب عاشق رو که کاریش کرد
فردا دوباره از سر نو باز می گیره..

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

مست اگر با دست خالی راهی میخانه است
احتمالاً در سرش یک فکر بی باکانه است
 
عقل دارم!- بیشتر از آنچه لازم داشتم-
هر که از دیوانگی دل می کند دیوانه است!

پیش چشم آشنایان هرچه میخواهی بگو
سختی تحقیر پیش مردم بیگانه است!

راه خود را کج کن و قدری از آنسوتر برو!
هرکجا دیدی سری آرام روی شانه است!

من نمیدانم چه سرّی دارد اینکه در دلم –
هرکه مهمان می شود در حکم صاحبخانه است!

اینکه در آغوش من بودی دلیلی ساده داشت:
گنج معمولاً میان خانه ای ویرانه است!

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۳
هم قافیه با باران

شـدم مـانند رود از بـارشی جریـان کـه می گیرد

کــه من بـد جـور دلتنـگ تــوام باران که می گیرد


دلم تنگ است می دانی پناهم شانه های توست

کمی اشک است درمانش دل انسان که می گیرد


من آن احســاس دلتنـگی نـاگـاه پس از شـوقـم

شبیـــه حـس دیــدارم ولـی پـایـان کـه می گیرد


تــو را عشـق تــو را آســان گـرفت اول دلـم امـــا

چه مشکل می شود کار دلم آسان که می گیرد


سپــردم بـه فرامـوشـی بـه سختـی خاطراتت را

ولـی باران که می گیرد ...ولی باران که می گیرد


سید محمدجواد شرافت

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۸
هم قافیه با باران

می بینمت، بیش از همیشه بیقرارم
می بیندت ،می بینی اش ، من بغض دارم

می بوسمت، مثل سرابی می گریزی
می بوسدت ، کم مانده یک دریا ببارم

موهای کوتاهم مرا از چشمت انداخت
موی بلندش می شود آویز دارم

من چای میریزم برایت ، نیستی ، حیف
او چای می ریزد برایت ، من خمارم!

زانوی تنهایی بغل میگیرم اینجا
او را نوازش می کنی ، جان می سپارم

عکسم به فریاد آمده:خالیست جایت
عکسش در آورده دمار از روزگارم

می خندم و مهمان اخمم می کنی باز
می خندد و من بوسه ها را میشمارم

می خواهمت، می خواهدت، لعنت به تقدیر!
تو حق او هستی و من حقی ندارم ...

نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

رنگ چشمت بهترین برهان اثبات خداست

«قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافـَر است


انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»

از نگاهت دل ‌بریدن هم جهاد اکبر است


خنده‌هایت چون عسل حتا از آن شیرین‌ترند

هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است


بوسه‌هایت طعم حوّا می‌دهد با عطر سیب

بوسه‌هایت یادگاری از جهان دیگر است


لب به خنده وا کنی؛.. آرامشم پَر می‌کشد

غنچه می‌گردد لبت؛.. فریاد من بالاتر است


یک دو تار از کاکلت دل را اسارت برده است

الامان از روسری، زیرش هزاران لشکر ‌است


مهربان هستی، دلم در بند موهایت خوش است

مهربانی با اسیران شیوه‌ی پیغمبر است


آیه‌الکرسی کجا هم قدّ موهایت شود؟

گفتن از اعجاز مویت کار چندین منبر است


جد من قابیل و گندم‌زار مویت پرثمر

بهر من هر خوشه‌اش از هر دو دنیا سرتر است


یک گره بر بخت من زد یک گره بر روسری

هر کدامش وا شود، من روزگارم محشر است


خواهشی دارم... جسارت می‌شود... اما اگر

موی تو آشقته باشد دور گردن بهتر است


مهدی ذوالقدر

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۸
هم قافیه با باران

از صد آدم یک نفر انسان خوبی می شود
آخرش دوران ما دوران خوبی می شود !
 
میشود خودکامه کم کم مهربان و دست کم ـ
ـ شهر ما هم صاحب زندان خوبی می شود !
 
گر در آمد اشک من از رفتنت دلخور نشو
دست کم در شهرتان باران خوبی می شود !
 
چارراهِ  بی چراغ ِ قرمز ِ چشمان تو
-با کمی چرخش در آن-  میدان خوبی می شود !
 
طول و عرض کوچه تان را بارها سنجیده است
کفش من دارد ریاضیدان خوبی می شود !

***
آخرش روزی پشیمان می شوی از رفتنت
شعر من هم صاحب پایان خوبی می شود !

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۲
هم قافیه با باران

ای پاسخ بی چون و چرای همه ی ما
اکنون تویی و مسئله های همه ی ما

کو آنکه، در این خاک، سفر کرده ندارد
سخت است فراق تو برای همه ی ما

ای گریه ی شب های مناجات من از تو
لبخند تو آیین دعای همه ی ما

تنها نه من از یاد تو در سوز و گدازم
پیچیده در این کوه صدای همه ی ما

ای ابر اگر از خانه ی آن یار گذشتی
با گریه بزن بوسه به جای همه ی ما

ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما

گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است
جرمی که نوشتند به پای همه ی ما

در آتش عشق تو اگر مست نسوزیم
سوزانده شدن باد سزای همه ی ما

فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۳
هم قافیه با باران

به تب و لرز تلخِ تنهایی، به سکوتی که نیست عادت کن!
 درد وقتی رسید وُ فرمان داد، مثل سرباز خوب اطاعت کن
 
سعی کن وقتِ بی کسی­هایت، گاه لبخند کوچکی بزنی
 فکر فردای پیری­ات هم باش، گریه هم می­کنی قناعت کن
 
زندگی می­رود به سمت جلو، تو ولی می­روی به سمتِ عقب!
 شده­ ای عضوِ«تیمِ تک نفره»،پس خودت از خودت حمایت کن
 
بینِ تن­های خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت
 دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهایی­ات خیانت کن!
 
گرچه خو کرده­ای به تنهایی،گرچه این اختیار را داری
 گاه و بیگاه لذت غم را با «رفیقانِ دوست» قسمت کن
 
شعر، تنها دلیلِ تنهایی­ست؛هر زمان خسته شد دلت، برگرد
ماشه را سمتِ دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن!

امید صباغ نو

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

حد اعلایی و با حداقل ها همنشین
آه مرواریدِ اصلِ با بدل ها همنشین
 
از معمّا ماندن ات چندی ست لذت می بری
ای سؤال مشکلِ با راه حل ها هم نشین
 
من به لطفِ دوستانت رفتم امّا سعی کن
بعدِ من کمتر شوی با این دغل ها همنشین
 
دل به مفهوم سیاهی کم کم عادت می کند
چشم وقتی می شود با مبتذل ها همنشین
 
گردن آویزی چنین را پاره کن، آزاد شو
آه مرواریدِ اصلِ با بدل ها همنشین
 
کاظم بهمنی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۰
هم قافیه با باران

عاشق شدنم حاصلِ چشمانِ شما بود
از عشق سرودن، همه از لطفِ خدا بود

عاشق که شدم دیدنِ رویت کوپنی شد
سهمیّه‌یِ بیچاره دلم، قهر وُ جفا بود!

قلبم «عَمَلی» شد، به تو معتاد شدم من
این عادتِ بد، تشنه‌یِ یک ذرّه وفا بود!

من ساده‌تر از سادگی‌ام، عکسِ شواهد!
این سادگی‌ام منشاءِ هر خبط وُ خطا بود!

از غیرتِ مردانه‌یِ ما واهمه کردی
انگار که در غیرتمان مارِ بوآ بود!

حالا که تو دل بردی وُ من غیرتِ محضم
یادت نرود وعده‌یِ ما حُجب و حیا بود!

بی‌شوخی اگر دلبر و عشقم تو نبودی
دنیایِ من وُ آخرتم رویِ هوا بود!

 محمدصادق زمانی

۱ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۸
هم قافیه با باران

دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد

سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد

غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد

گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد

جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد

دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد

هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی
خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد

اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد


 مولوی

۱ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران