دچار خشکسالی می شوم وقتی که پاییزی
زمانی که پر از بی رحمی و سرمای پرهیزی
منی که خالی ام از لمس دستان تو در دستم
و از اعماق چشمانت نمی گویی به من چیزی
نمی دانی که درّنده است چشمان غزل خیزت
چه می دانی گرفتاری به چشم سبز خونریزی
نمی دانی چقدر این روزها محتاج بارانم
ببار ای ابرکم بر من که غم ها را فرویزی
غزل هایم فدای تاری از موهات مهتابم
بتاب از نو به احساسم که شوری را برانگیزی
ببر از خاطرت گرد و غبار تیره ی پرهیز
بگو با من بگو .. فریاد کن از عشق لبریزی
علی نیاکوئی لنگرودی