هم‌قافیه با باران

۲۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

خواهند آسمان را با ریسمان بگیرند
این بامِ بی ستون را با نردبان بگیرند

بستند پایِ چوبی بر پایِ لاغرِ خود
با این هدف که کشتی با آسمان بگیرند
 
خمیازه را شکستند دست از دهان گرفتند
تا دست بر دهانِ آتشفشان بگیرند

جسم ضعیفشان جز یک مشت استخوان نیست
خواهند کار سگ را از استخوان بگیرند

گیرم که دور دور این می ندیدگان است
خم را نمی توانند در استکان بگیرند
 
دستارِ عاریت را در حکم عقلِ اول
پیراهنِ ریا را در حکم جان بگیرند!

گیرم که شیخِ دهرند هرگز نمی توانند
تأثیرِ شهرِ قم را از جمکران بگیرند

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۲
هم قافیه با باران

استادی و درون سرت فرق می کند
معنای هر چه دور و برت فرق می کند

جوری دگر به ثانیه ها زوم می کنی
یعنی که وسعت نظرت فرق می کند

عکاس لحظه های خبر ساز بوده ای
رنگ و لعاب هر خبرت فرق می کند

سیخونکِ نگاهِ تو از جنس نیشتر
شک نیست این که نیشترت فرق می کند

ای سرو قد بلند که سیگار می کشی
کبریت و آتش و شررت فرق می کند

سیگار می کشی تو شبیه « آلن دلون »
این ژست و نحوه ی ضررت فرق می کند !

گِرد کلاهِ گِرد تو کولاک حرف هاست
حرف و حدیثِ هر اثرت فرق می کند

شرحِ بدون شرحِ خبر های تازه ای
اما و شاید و اگرت فرق می کند

هر لحظه ات به لحظه ی دیگر شبیه نیست
تصویر شام تا سحرت فرق می کند

گاهی برای یک خبر از جای می پری
پیداست جنس شافنرت فرق می کند !

پرواز کرده ایم ، ولی تیر خورده ایم
تو سالمی و بال و پرت فرق می کند

مثل گلادیاتورِ فیلم « راسل کِرو»
شمشیر و نیزه و سپرت فرق می کند

کس جرأتی نداشت ! ولی داشتی عزیز
با کل مردمان جگرت فرق می کند

بمب هنر شبیه « نعیمی » ندیده ام
گویی تمامیِ هنرت فرق می کند

منصور خانِ اصلِ نعیمی فقط تویی
از پای تا سر و کمرت فرق می کند

دارند مردمان سگ و خرس و خرِ درون !
پیداست از تو جانورت فرق می کند !


راشد انصاری

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران

بی تو بام خانه ای بودم که ویران می شدم
ازدحام ناله ای بودم که گریان می شدم

بی تو همچون کوچه ی اختر میان کوچه ها
یادگار کاوه ای بودم که زندان می شدم

همچو شمعی تا سحر بیدار می ماندم دریغ
تا طلوع صبح نو بی وقفه سوزان می شدم

مثل بیت آخر یک شاعر دیوانه که
قبل از اتمام غزل تسلیم نسیان می شدم

آه ای پیغمبر شب های این شعر و شعور
کاش در دستان تو تفسیر ایمان می شدم

مثل ابر تیره ای در حسرت بارندگی
خالی از دلواپسی ها کاش باران می شدم

لابه لای موج موهای خروشان تو کاش
قایقی بودم که در امواج پنهان می شدم

ای تمام بغض های کودکی قربان تو
با نوازش های تو ای کاش درمان می شدم

ای خیال شاعران از رودکی تا منزوی!
در فروغ قصّه ات ای کاش عصیان می شدم

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۳
هم قافیه با باران

نام تو از لبهای خاموشم نمی افتد
بوی تو از اعماق آغوشم نمی افتد

از عشق تو هرگز گزیری یا گریزی نیست
این آسمانِ آبی از دوشم نمی اقند

در بسته ام بر روی خویش و شعر می گویم
چون شیشۀ عطرم که درپوشم نمی افتد

واعظ مده پندم که با این قصّه ها هرگز
افسانه و افسونش از گوشم نمی افتد

سودابه های هرزۀ شهر! آتشِ تهمت
بر دامن پاک سیاووشم نمی افتد

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۲
هم قافیه با باران
دارد ردیف می شود غزلم با "نمی شود"
اصلا بدون چشم تو دنیا ، نمی شود
چشمان تو ادامه ای از بی کرانه ها
دنیای بی حضور تو زیبا نمی شود
فرض محال کردم و گفتم قلم زنم
در این سروده وسعت دریا نمی شود
مجنونم و ز عشق تو آواره گشته ام
در چشم من، کسی مثل تو لیلا نمی شود
<< یک دست جام باده و یک دست زلف>> تو
وصفی چنین، بدون تقلا نمی شود
قافیه بهر گفتن از تو زیاد هست
اما غزل شکوه تو را جا نمی شود
تا اینکه مثنوی شدی غزلم ریختی بهم
این واژه ها برای تو دیوا "نِ" می شود

بانوی عشق، حضرت شعرم
خالق چشمه های مستورم
شهر آشوب میکنی، خاتون
با نگاهی به تو شدم مجنون
دارم از اشتیاق گیسویت
می دوم چون غزال در کویت
ابروی تو کمان صیادی
از سر لطف کن تو امدادی
<<چشم داری، غزل غزل بادام>>
من گرفتم ز چشم تو الهام
تا رسیدم به لعل لبهایت
گشته ام مست، زجام صهبایت
ای غزل مثنوی شیرینم
عشق را در طلوع تو بینم
قرص ماهی و مثنوی لرزید
شد غزل تا دوباره روی تو دید

حالا ز دل دوباره غزل می سرایمت
بانو، کسی برای تو همتا نمی شود
احیا گرفتم و ز خدا خواستم تو را
گل هم جوار بوته ی خارا نمی شود!!!
دیگر قلم توان نوشتن ندارد و
قافیه ها بدون تو یارا نمی شود
این شعر هم به تو تقدیم می شود
دیگر کسی شبیه تو پیدا نمی شود


مصطفی گودرزی
۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۱
هم قافیه با باران

در باغچه جان رویید در باغ نشیمن کن
آئینه و قرآن را در طاقچه روشن کن
 
من بلبل دستانم از نغمه پرستانم
ساقی چمن و گل را دلباخته ی من کن
 
ای صورتی ات زیبا در گلبهی و گیلاس
این حس شکفتن را عریان شو و برتن کن
 
چشمان مرا بسته گیسوی مرا در باد
دستان مرا در رقص سیلی زن و دف زن کن

برخیز جهان نو شد انگور بده انگور
عیدی بده مستان را با عربده ایمن کن
        
ای طرز شکوفا ! هی ... ای دلبر رعنا ! هی ...
هی ها هی و هیها هی اخلاق فروتن کن

فارغ شده بستان از پر سوزی و سرسختی
وقت است به خوش وقتی ... بخت است به خوشبختی

در شاخه و بن بنگر بی جاذبه حاشا کن
رنگ گل حیرت را در باغ تماشا کن

هنگام سرودن شد گل بر سر گل می زن
عید و آمد و عید آمد برخیز و دهل می زن

احوال دلت احسن این حال مبارک باد
تقویم شروع عشق در سال مبارک باد


حافظ ایمانی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

پا به پایت تا ته این جاده می آیم نترس
این منم عاشق ترین دلداده، می آیم نترس
 
در مسیر عشق از آیینه هم صادق ترم
ساده بودم ساده هستم ساده می آیم نترس

خم به ابرویت نیاور ذره ای، دق می کنم
عاشقت با خون تعهد داده، می آیم نترس

عقل می گوید نرو اما نمی فهمد که عشق
در دل وامانده ام افتاده می آیم نترس
 
در دل آتش برو،در آسمان پرواز کن
پا به پایت تا ته این جاده می آیم، نترس

فرزاد نظافتی

۱ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !
ﺩﺭﺩﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !

ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺒﺎﺵ
ﻋﺸﻖ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !

ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻭﯼ ﺣﯽ ﻭ ﺣﺎﺿﺮﯼ
ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !

ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻣﻦ ﻏﺰﻝ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !

ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻏﺮﯾﺐ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺎﻟﻤﻢ
ﺑﯽ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﺠﺎﯼ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ؟


ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ ﻃﺮﯾﻘﯽ

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

ﺣﺲ ﻣﯽ ﻛﻨﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﺗﻮ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍﺗﺮﻡ
ﺩﺭﮔﯿﺮ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗَﻮ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺭﻫﺎ ﺗﺮﻡ

ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺍﻡ ، ﻛﻢ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻦ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﺗﺮ ... ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺗﺮﻡ

ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺗﻮ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﻢ ،ﻧﺮﻧﺞ
ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺁﯾﯿﻨﻪ ، ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺗﺮﻡ

ﻗﻠﺒﯽ ﻛﻪ ﻛﻨﺞ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺰﻧﺪ ... ﺗﻮﯾﯽ
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻏﻢ ﺗﻮ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩِ ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﺗﺮﻡ

ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ
ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﻫﺎ ، ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺗﺮﻡ

ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ... ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﯽ ﻛﻨﯽ ، ﻣﺒﺘﻼ ﺗﺮﻡ

 ﺍﺻﻐﺮ ﻣﻌﺎﺫﯼ

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

تطاول می کند زلفت ، عجب خطی... عجب مویی...
چه سرمشق سکوتی ... سرمه در زیبای آهویی

چه گیسویی ، چه جعدی ، باد را حتی پریشان کرد
عجب هرم نگاهِ جاذب و جذّاب جادویی

چه مژگان کمانگیری... چه برق ِ تیر جانسوزی
چه محرابی... چه قوسی... هشتِ حالت دارِ ابرویی

عجب عطرِنفس هایت هوا را عود و عنبر کرد
عجب مُشکِ ختن زارِ صدایی ... لحنِ خوشبویی

چه حالِ مهربانی پشت لبخندِ مدام توست
عجب رفتار نیکویی... عجب خلقی عجب خویی

عسل انگور چشم توست چرخیدی می اش کردی
رطب لبهای حلوای تو شد از بس شکر رویی

غزل قول تو شد ... خط انحنای ذوالفقارت کرد
سخن فعل تو شد از بس که صدیق و ثناگویی


حافظ ایمانی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

مرا حیران تر از حیران تر از حیران پذیرفتی
تو را گریان تر از گریان تر از گریان صدا کردم

دلم تنهاتر از تنها تر از تنهاییت را دید
تو را یکتا لقب دادم ،تو را عرفان صدا کردم
 
کجایی ساحل آرامش دریای طوفانی
پریشان بودم ای دریا تو را طوفان صدا کردم
 
تو را در تابش بی خواهش خورشید فهمیدم
تو را در بارش آرامش باران صدا کردم
 
صدا کردم صدا کردم صدایم را غمت لرزاند
تو را نالان ، تو را لرزان تو را از جان صدا کردم
 
تو می دیدی مرا احساس می کردم چه می خواهی
تو انسان آفریدی... مثل یک انسان صدا کردم
 
سلام ای پاسخ آوازهای بی صدای دل
سلامت می کنم هر روز و هر شب ای خدای دل
 
سلامم را تو پاسخ گفته ای با تابش عشقت
دلم آرام شد در ساحل آرامش عشقت

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

با دلم سر سخت شو، تا میتوانی سخت تر
مـی شود دل کندنـم بـا مهربانـی سخت تر

من که می دانم خدا بی آنکه مبعوثم کند
دائما می گیرد از من امتحانــی سخت تر

زندگی را باختـم در این قمار اما هنوز
حاضرم حتی بپردازم زیانی سخت تر

هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از رفتنت
بگذرند این لحظه ها آنی به آنی سخت تر

سخت بار آورده این دنیا مــرا امـا چه سود
می شود جان کندنم با سخت جانی سخت تر

آه ! می آورد رستـــم، هم در این پیکار ، کم
پیش پایش بود اگر هر بار ، خوانی سخت تر

الهام دیداریان

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

دل به درد آمد و این درد به درمان نرسید
سر درین کار شد و کار به سامان نرسید

آن جفاپیشه که بر ناله ی من رحم نکرد
کافری بود، به فریاد مسلمان نرسید !

کس بَرِ آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش به سلطان نرسید …

وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز به میدان نرسید …

تو چه دانی که چه حال ست مرا در ره عشق؟
چون تو را گردی از این راه به دامان نرسید

عاقبت دست به دامان رقیب تو زدم
چه کنم دست من او را به گریبان نرسید …

عمرها خواست هلالی که به خوبان برسد
مُرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید !

هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست
و چشم آینه، جز مـــا به سوی دیگر نیست

 چنان در آینه خورده گره تنــــم بـــــه تنت
 که خود، تمیز تو و من، زهم میسر نیست

 هــــــزار بار کتاب تن تــو را خوانــدم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

 برای تـــو همـــــه از خوبی تـــو می‌گوید
اگر چه آینه چون شاعرت سخنور نیست

 ولی تو از آینه چیزی مپرس، از من پرس
کـــــــه او به راز تنت از من آشناتر نیست

 تن تو بوی خود افشانده در تمـــام اتاق
وگرنه هیچ گلی، این چنین معطر نیست

 بــــه انتهــــای جهـان می‌رسیم در خلایی
که جز نفس نفس آن‌جا صدای دیگر نیست

 خوشا رسیدن با هم، که حالتی خوش‌تر
ز حالت تو در آن لحظه‌های آخــرنیست

حسین منزوی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی می‌رود
همچو ابر از نامه‌ام رنگ سیاهی می‌رود

بی‌جمالت جز هلاک خود ندارم در نظر
مرگ می‌بیند چو آب از چشم ماهی می‌رود

سعی قاتل را تلافی مشکل است از بسملم
تا به عذر آیم زمان عذرخواهی می‌رود

لنگر جمعیت دل در شکست آرزوست
موج چون ساکن شد ازکشتی تباهی می‌رود

از هوسهای سری بگذر که در انجام کار
شمع این محفل به داغ بی‌کلاهی می‌رود

گیر و دار اوج دولتها غباری بیش نیست
بر هوا چون گردباد اورنگ شاهی می‌رود

تیره‌بختی هم شبستان چراغان وفاست
داغ تا روشن شود زیر سیاهی می‌رود

کیست گردد منکر گل کردن اسرار عشق
رنگها اینجا به سامان گواهی می‌رود

ای نفس پیش از هوا گشتن خروشی ساز کن
فرصت عرض قیامت دستگاهی می‌رود

شمع تصویرم، مپرس از درد و داغ حسرتم
اشک من عمریست ناگردیده راهی می‌رود

بیدل انجام تماشا محو حیرت گشتن است
این همه سعی نگه تا بی‌نگاهی می‌رود

بیدل

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۴
هم قافیه با باران
مزامیر ضمیرت را پری‌خوانان نمی خوانند
که امثال تو امثال غزل‌های سلیمانند

تو شاید احسن الحالی که حالت را نمی پرسند
تو شاید لیلة القدری که قدرت را نمی دانند

ولایات تو پر مکر است ما اما همین جاییم
مبادا راه ما را دلفریبانت نگردانند

کمانگیران چشمت از شکار مهر می آیند
غزل خوانان لب هایت اناجیل انارانند
 
خوش احوالند مستان در هوای چشم مست تو
گریزانند  هشیاران ز هشیاری گریزانند

گناه عشق را با کفر عقل خویش پوشیدند
که تا هستی خطاپوشان چشمت را نرنجانند
 
خبر داری خودت از مسجد الاقصا نقاط تو
هم آغوشانِ قاب قوس عشق تو رسولانند

که معراج تو از بام فلک بال ملک را سوخت
چه جانی تو که پیشت عاشقان جان در کف افشاندند
 
بیا تا در سماع نام تو کف ها به دف آیند
بیا تا نیستان در نیستی دستی بیفشانند

حافظ ایمانی
۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

تو می روی سر این شیشه باز خواهد شد
تو می روی شب ما هم دراز خواهد شد

ستاره می چکد از دست روشنت پیداست
که خاک پای تو مهر نماز خواهد شد

اگر به خانه من آمدی به جای چراغ
دو شیشه ناز بیاور نیاز خواهد شد

درخت توت تبر دید بید شد لرزید
خبر نداشت پس از مرگ ساز خواهد شد

درخت تاک هم از ابتدا نمی دانست
که سر به دار شود سرفراز خواهد شد

بگو سپیده بگوید به بامداد خمار
شرابخانه خورشید باز خواهد شد

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

نگارم گر به چین با طرهٔ پرچین شود پیدا
ز چین طرهٔ او فتنه‌ها در چین شود پیدا

کی از برج فلک ماهی بدین خوبی شود طالع
کی از صحن چمن سروی بدین تمکین شود پیدا

هر آن دل را که با زلف دل‌آویزش بود الفت
کجا طاقت شود ممکن کجا تسکین شود پیدا

صبا کاش آن مسلسل سنبل مشکین بیفشاند
که از هر حلقه‌اش چندین دل مسکین شود پیدا

شکار خویشتن سازد همه شیران عالم را
گر از صحرای چین آن آهوی مشکین شود پیدا

کجا فرهاد خواهد زنده شد از شورش محشر
مگر شیرین به خاکش با لب شیرین شود پیدا

من از خاک درش صبح قیامت دم نخواهم زد
که ترسم رخنه‌ها در قصر حورالعین شود پیدا

نشاید توبه کرد از می‌پرستی خاصه در بزمی
که ترک ساده با جام می رنگین شود پیدا

نخواهد در صف محشر شهیدی خون‌بهایش را
اگر از آستین آن ساعد سیمین شود پیدا

دلم در سینه می‌لرزد ز چین زلف او آری
کبوتر می‌تپد هر چا پر شاهین شود پیدا

به غیر از روی او زیر عرق هرگز ندیدستم
که خورشید از میان خوشهٔ پروین شود پیدا

چنان گفتم غزل در خوبی رعنا غزال خود
که گر بر سنگ بسرایم از آن تحسین شود پیدا

سزد گر در بپاشد لعل او هر گه که در گیتی
ز صلب ناصرالدین شه، معین الدین شود پیدا

بلند اختر شهنشاهی که بهر جشن او هر شب
مهی از پردهٔ گردون به صد آیین شود پیدا

فروغی از دعای پادشه فارغ نباید شد
دعا کن کز لب روح الامین آمین شود پیدا

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

با من بمان که ساحل آرامشم تویی
آن کس که در مجاورتش سرخوشم تویی

این روزها زیاد به خود گیر می دهم
وقتی که روز و شب همه خواهشم تویی

شب ها میان ثانیه ها راه می روم
با وهم اینکه آن طرف بالشم تویی

می خواهمت چنان که خدایان الهه را
بر فرق من قدم بگذار آتشم تویی

از مرز خوب و بد به تو پیغام می دهم
چون راه حل رد شدن از چالشم تویی

در جنگ عقل و دل تو برایم غنیمتی
هرگز اسیر، دل نشود؛ ارتشم تویی

تا صلح در میانه جان مستقر شود
تنها هدف که نقشه آن می کشم تویی

عمریست رفته از من و چیزی نمانده است
تنها بهانه ای که نفس می کشم تویی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران

وقتی که خاطرخواه تو بوده است یزدان هم
من ایستادم تا بریزم پای تو جان هم

منهای شرح فضل تو مشتی ورق هستند
انجیل و تورات و زبور و لوح و قرآن هم

پیش خدا ارزش ندارد بی ولای تو
حتی نماز و روزه حتی دین و ایمان هم

طفلی چطور از رعد و برق ساده می ترسد
از ضربه شمشیر تو مردان میدان هم

انگشتری را که تو بخشیدی به آن سائل
یک بار قبلا هدیه دادی به سلیمان هم

عرض ارادت جز به مردن نیست در محشر
آنجا که سجده می کند سوی تو شیطان هم

حتی سر میثم به روی دار هم میگفت
باید بپردازند مجنون هات تاوان هم

حسین صیامی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران