هم‌قافیه با باران

۲۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

مانند ماهی های قرمزپوش، درآن لباس سرخ زیباشان
هرشب برای دیدن رویت، افکارمن درباد میرقصند

این واژه ها بامن عجین هستند، دلتنگی و دردفراق یار
دائم میان ذهن شاعر یا درمحضر جلاد میرقصند

یک قاب عکس خسته بر دیوار، عکس نگاه مهربان تو
مات تو باشد چشم های من، چون کور مادرزاد میرقصند

سر میگذارم روی قاب عکس، باقرص ها بحث وجدل دارم
این خاطرات کهنه درذهنم، ای خانه ات آباد میرقصند

بی تو ب هم میریزد اعصابم، بی تو همیشه گیجم وگنگم
دارند حالا خاطرات تو، درهشتم خرداد میرقصند

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۶
هم قافیه با باران

برخیز یَمن فصل نشستن به سر آمد

دریا صفتان وقت نبردی دگر آمد

 

خورشید طلوع کرده به اعجاز نفس ها

وقت است که نابود شود جور قفس ها

 

با نام وطن از دل آوار برویید

حلاج صفت زندگی از دار بجویید

 

هنگامه ی َرمیِ جمرات است بیایید

خونخوار عرب در سکرات است بیایید

 

هنگامه ی آتش زدن آل سعود است

برخیز یمن لحظه ی ابراز وجود است

 

این بُرد یمانی ست که بر قامت شیعه است

شب های یمن منتظر صبح و طلیعه ست

 

مُحرِم شده ایم تاکه بدانند که هستیم

ما منتظر منتقم فاطمه هستیم

 

 

بیدادگری شیوه ی شیطان بزرگ است

کفتار سعودی ست که همخانه ی گرگ است

 

نفرین که بجز نسل کشی کار ندارید

از کشتن اطفال یمن عار ندارید

 

در مکتب ما یاری مظلوم عیان است

«آن را که عیان است چه حاجت به بیان است»

 

 

از خاطر خود عهد اخوت که نبردیم

بر دامن بیگانه که سر رانسپردیم

 

هرچند که ما عقده ی پیکار نداریم

از کشتن وحشی صفتان عار نداریم

 

یاران علی گوش به فرمان مرادند

اردوی نخیله ست همه مست جهادند

 

فرمان چورسدکعبه زاصنام بروبیم

برسنگ زمانه سر غدار بکوبیم

 

 

با ابرهه گر لشکری از فیل بسازند

یاران علی فوج ابابیل بسازند

 

این سیل که طغیان زده صنعا وعدن را

چون قطره ی آبی ست دلیران وطن را

 

ما رهرو ماهیم که در آب فتاده ست

یک جرعه به وحشی صفتان باج نداده ست

 

بر دست نشانیم عقیق یمنی را

تا مکه رسانیم اویس قرنی را

 

دریای عدن رنگ عقیق است زکینه

باید بشتابیم به دیدار مدینه


مرتضی برخورداری دشت خاکی
۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

دل کیست کــه گویــم از برای غم توست

یا آنکـــــه حــــریم تن ســرای غم توست


لطفـی لست که می کند غمت با دل من

ورنـــه دل تنگ مــــن چه جای غم توست


ابوسعید ابوالخیر

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است

از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است

خجلتی دارم که خواهد پرده‌پوش من شدن
گر چه از سجادهٔ تقوی بر و دوشم تهی است

سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحهٔ خاطر ازین خواب فراموشم تهی است

گفتگوی پوچ ناصح را نمی‌دانم که چیست
اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!

گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است


صائب

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۴
هم قافیه با باران
یاد رخسار تو را در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما

در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما

منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
 
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما

قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه‌ای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم

قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه‌ای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما


گر چه "صائب"دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما

صائب
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

وصف زلف یار عاجز می کند تقریر را
دوری این راه، کوته می کند شبگیر را

چشم حیران راست دایم حسن در مد نظر
عکس پا بر جا بود آیینه تصویر را

مور چون در خرمن افتد دست و پا گم می کند
نیست ممکن سیر دیدن حسن عالمگیر را

می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش
گر چه مجنون کرد رام خود پلنگ و شیر را

کفر نعمت می کند رزق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر را

در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر
ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را

از تحمل دشمن خونخوار گردد مهربان
گردن تسلیم می ریزد دم شمشیر را

دعوی حق را کند باطل گناه بی شعور
عذر نامقبول، ثابت می کند تقصیر را

از ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شد
می نشاند یک هدف بر خاک، چندین تیر را

سرو صائب از هجوم قمریان بالد به خویش
از مریدان باد نخوت می فزاید پیر را

صائب

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۶
هم قافیه با باران

این خطه ی مردان دلیر است بدانید

در مکتب مان عشق امیر است بدانید

 

هرگوشه نشانی ست زشیران دلاور

آوازه یمان حک شده بر دامن خاور

 

یک روز تهمتن شده از خویش گسستیم

برسینه ی تورانی غدار نشستیم

 

یک روز دگر آرش و با تیر عیان شد

غیرت به سراپرده ی خورشید روان شد

 

در بزم  دگر جان به کف دست نهادیم

در آتش اروند چو پروانه فتادیم

 

این جا نه سقیفه ست نه کوفه که ولایت

محصور شود در قفس جهل و ضلالت

 

دیریست که لب تشنه ی آن جام ولاییم

ما وارث آزادگی کرب و بلاییم

 

مستیم از آن باده ودرحال خروشیم

تا جام علی هست چرا زهر بنوشیم

 

با اوست اشداءعلی الکفر که خواندیم

این قافله را ازغم تردید رهاندیم

 

موسای زمانه ست که اعجاز نموده ست

از نیل پُر از کینه رهی باز نموده ست

 

تا کشتی او هست زطوفان نهراسیم

با نور رُخ اوست که ره باز شناسیم

 

دیریست که دلبسته ی آن ماه منیریم

ما زنده به آنیم که دل باز نگیریم

 

دائم بسراییم به خون نام وطن را

با قافیه تکرار کنیم شوق کفن را

 

سجاده یمان همسفر قبله ی خون است

بر دفترمان عاشقی از مشق جنون است

 

آوای تبر بر دل بت خانه دلیل است

ایران همه در سایه ی تدبیر خلیل است


تهدید شما تشنه ی در بند سراب است

چون نقش کشیده به  سراپرده ی آب است

 

در مانده به چاهید بدین میز و گزینه

هرگز نرسد دزد به دیوار خزینه

 

با یوسف ما چاره فقط راه گریز است

باید بپذیرید که در مصر عزیز است


مرتضی برخورداری دشت خاکی
۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران
خوش درخشیدن در این ویران نمی آید به ما
عشقِ ناشی گشته از  ایمان نمی آید به ما 

او گُــنه بخشید و ما همواره شیطانی شدیم
گفته بودم جانِ من  غُفران نمی آید به ما

درد را وقتی مداوا میکنی غافل تریم 
درد روزی کن خدا ... درمان نمی اید به ما

خواستیم عارف شویم اما چو بی دینان شدیم
پُشتِ خود بر قبله کُن عرفان نمی آید به ما

پاک بودیم و به ناپاکان بسی تهمت زدیم
پاک بودن در چنین  دوران نمی آید به ما

خنده هامان تیرِ  مسمومند و خلقُ اللّه هدف
خنده بس کن صورتی  خندان نمی آید به ما

زیر باران سهمِ  ما آشفتگی باشد مدام
عاشقی در زیرِ این باران نمی آید به ما

گر دهد ما را کسی تعریف، غافل میشویم
لطفی از سویِ هواداران نمی آید به ما

رفته ای تا غیبتت ما را کمی آدم کند
جانِ بابایت بیا هِــجـران نمی آید به ما

سیروس بداغی
۱ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

باز آئینه خورشید از آن اوج بلند
راست برسنگ غروب آمد و آهسته شکست
شب رسید از ره و آن آینه خرد شده
شد پراکنده و در دامن افلاک نشست

تشنه‌ام امشب, اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا بسحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد

روح من در گرو زمزمه‌ای شیرینست
من دگر نیستم, ای خواب برو, حلقه مزن
این سکوتی که تو را می‌طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده‌ای از دل غوغائی من

می‌رسد نغمه‌ای از دور بگوشم, ای خواب
مکن, این نغمه جادو را خاموش مکن:
«زلف, چون دوش, رها تا بسر دوش مکن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن»

در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه‌ایست
برو ای خواب, برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه‌ایست

چشم بر دامن البرز سیه دوخته‌ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست
عشق در پنجه غم قلب مرا می‌فشرد
با تو ای خواب, نبرد من و دل زین سبب ست

مرغ شب آمد و در لانه تاریک خزید
نغمه اش را بدلم هدیه کند بال نسیم
آه . . . بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه همدرد فتوحی‌ست عظیم
 

 مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه بر خورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست

بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست

این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی

این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست

من بودم و دل بود و کناری و فراغی

این عشق کجا بود که ناگه به میان جست

در جرگهٔ او گردن جان بست به فتراک

هر صید که از قید کمند دگران جست

گردن بنه ای بستهٔ زنجیر محبت

کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست

گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت

حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست

وحشی می منصور به جام است مخور هان

ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جست


وحشی بافقی

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم
سعادتی ست تو را داشتن که من دارم !
 
کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟
 برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟
 
بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری
 برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟
 
مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن
 چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟
 
به رغم دیدن آرامش تو کم نشده
 ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم
 
مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن
 اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم !!
 
غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

در من شبی‌ست که ماهش تمام نیست!
تقدیرِ عشقیِ این شب، به کام نیست!

در من کسی‌ست که حالش جهنّم ست
دردی گرفته که کم از جُذام نیست!

در من یکی‌ست که غم‌هاش مُمتد ست
مَی نیست، دلبرِ او نیست، جام نیست!

در من، «من» است، منی بیقرار وُ تلخ
غم‌های او همه پُخته‌ست، خام نیست

در من دلی‌ست زِ آیینه صاف تر
تصویرِ توست که آرام و رام نیست!

آهویِ بیشه‌یِ خوابم، بمان! نترس!
این فرشِ قرمزِ عشق‌ست، دام نیست!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران

با جرعه ای لطفا بچش شعر زلالم را
تا حس کنی اندازه ی عمق ملالم را
بی تو هماره با قلم مو می کشم بر بوم
تصویری از آبادی رو به زوالم را
توبیخ هایت سر به راهم کرده ای زیبا
امضا نکن با قهر حکم انفصالم را
از فعل های ماضی من دلخوری ای کاش
معیار سنجش کرده بودی فعل حالم را
من کفتر جلد تو خواهم شد به این زودی
کمتر بزن با سنگ زخم روی بالم را
در باغ ذهنم گاه گاهی می زنی با شوق
پیوند با انگور هایت پرتقالم را
تا ازطنین خنده ات اعجاز می روید
مثل الف بی زاویه کن شکل دالم را
*
با چای گل دم هم محبت کن برای من
دیوان حافظ را بیاور تاک فالم را


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودم به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن

عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن

ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

حافظ

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

محجوب را ز صحبت جانان چه فایده؟
پوشیده چشم را ز گلستان چه فایده؟

حیرت بجاست حسنی اگر در نظر بود
آیینه را ز دیده حیران چه فایده؟

پیکان بود ز خنده سوفار بی نصیب
دلتنگ را ز چاک گریبان چه فایده؟

آب حیات را نبود نشأه شراب
مخمور را ز چشمه حیوان چه فایده؟

از خنده دل ز خون نتوان ساخت چون تهی
ما را چو پسته از لب خندان چه فایده؟

هر برگ گل بر آتش سوداست دامنی
پروانه را ز سیر گلستان چه فایده؟

خورشید بی نیاز ز سیر ستاره است
خاک شهید را ز چراغان چه فایده؟

با چشم شرمگین نتوان گل ز حسن چید
لب بسته را ز نعمت الوان چه فایده؟

برق فناست حاصل باران بی محل
در عهد شیب دیده گریان چه فایده؟

نشتر سبک عنان نکند خون مرده را
افسرده را ز سلسله جنبان چه فایده؟

چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد
صائب ز جمع کردن دیوان چه فایده؟

 
صائب تبریزی

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

به من شد نرم آن نامهربان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته

ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته

ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته

همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته

به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته

ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته

دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته

به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته

حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران

تا دامن از من کشیدی ای سر و سیمین تن من
هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من

جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی
دانم چه ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من

بنشین چو گل درکنارم تا بشکفد گل ز خارم
ای روی تو لاله زارم وی موی تو سوسن من

ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو
دست من و دامن تو اشک غم و دامن من

من کیستم بی نوایی با درد و غم آشنایی
هر لحظه گردد بلایی چون سایه پیر امن من

قسمت اگر زهر اگر مل بالین اگر خار اگر گل
غمگین نباشم که باشد کوی رضا مسکن من

گر باد صرصر غباری انگیزد از هر کناری
گرد کدورت نگیرد آیینهٔ روشن من

تا عشق و رندیست کیشم یکسان بود نوش و نیشم
من دشمن جان خویشم گر او بود دشمن من

ملک جهان تنگنایی با عرصه همت ما
خلد برین خار زاری با ساحت گلشن من

پیرایه خاک و آبم روشنگر آفتابم
گنجم ولی در خرابم ویرانه من تن من

ای گریه دل را صفا ده رنگی به رخسار ما ده
خاکم به باد فنا ده ای سیل بنیان کن من

وی مرغ شب همرهی کن زاری به حال رهی کن
تا بردلم رحمت آرد صیاد صید افکن من

رهی معیری

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست

لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره ی بلبل فغانی بیش نیست

می کند هر قطره ی اشکی ز داغی داستان
گر چه شمعم شکوه ی دل را زبانی بیش نیست

آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم ، استخوانی بیش نیست

من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست

تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق
آن ز پا افتاده ای ، وین ناتوانی بیش نیست

قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست

هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست

ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست

رهی معیری

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۸
هم قافیه با باران

ساقی بده پیمانه ای ، زان می که بی خویشم کند
بر حسن شورانگیز تو ، عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شب های غم ، بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم ، فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد ، سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا ، در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا ، بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی ، سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را ، دور از بد اندیشم کند

رهی معیری

۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران