هم‌قافیه با باران

۲۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

از غصّه دلم خون است در گوشهٔ تنهائی
آخر نه مسلمانی است تا چند شکیبائی

یک ره ز اسیر خویش احوال نمی پرسی
مُردَم به سر بالین یک بار نمی آئی

اندر خور ما آمد این خرقه درویشی
بر قامت آن شد راست آن کسوت دارائی

ای دست هنرمندان کوتاه ز دامانت
وی عقل خردمندان در عشق تو شیدائی

ما از تو و تو با ما دوریم و به نزدیکی
هرجا نه و هرجائی با ما نه و بامائی

گر بخشی و گر سوزی سر بر خط تسلیم است
اینک دل و جان بر کف تا آنکه چه فرمائی

اسرار دل پاکان عرش شه دادارست
اورنگ جووارنگ است کو دیدهٔ بینائی
 
ملا هادی سبزواری

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

خواب دیدم که دزد گردنه ای توبه فرموده و پلیس شده
یکی با طرحِ دزدی از یک بانک، بانک رفته ولی رئیس شده
 
خواب دیدم که شهرمان کوفه است باز هم حضرت علی (ع) تنهاست
آنکه باید ابوذری بکند سرِ یک سفره کاسه لیس شده
 
خواب دیدم کسی که هی می کوفت مشت را بر دهان استکبار
دخترش رفته ینگۀ دنیا پسرش جذب انگلیس شده
 
کربلایی فلان شبی خود را به وجوهات و مالِ وقف زده
حاجی از حجِّ عمره برگشته عازم کشورِ سوئیس شده
 
ناگهان نعره کرد بیدارم مثل یک گنگ خواب دیده شدم
جن به من زد مگر که می دیدم که فقیهی دعانویس شده
 
حالت مادری که فرزندش توی گهواره بوده امّا نیست
می زند موج گریه در چشمش جای خالیّ بچّه خیس شده
 
مثلِ ابر بهار می بارم دست بر دار از سرم ای ابر
که نخواهم کشید منّتی از حاتمِ طاییِ خسیس شده
 
تو بگو با چه دل رود موسی، پیِ خضری که راه گم کرده
بارور از چه رو کند جبریل ،مریمی را که پشم ریس شده
 

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

به پشتِ گوش بینداز طرّۀ مو را
به روی چهرۀ من چشم های جادو را

به جستجویِ هلالِ کدام شوّالید
بیا نگاه کنیم این هلالِ ابرو را

هلالِ من نخ ابروی توست بازش کن
به پشتِ بام رها کن فقیهِ اخمو را

لبانِ قند تو فنجانِ بوسۀ داغ است
بیا به من بده آن چایِ قندپهلو را

بیا بیا که به من عمر رفته برگردد
که بوسه ات بکند کارِ نوشدارو را

بچرخ و دست بیفشان که باز بنویسم
به شعرِ خود نتِ موسیقیِ النگو را

 کران کران همه جا های و هوست کاری کن
که تا ز یاد برم امشب این هیاهو را

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

تا تو الهام منی، حادثه‌ ی یک غزلم 
تو پر از قافیه و من فعلاتن فعلم

 من و لب های تو نه، نیشکری طعم عسل 
من همان راوی شیرینی طعم عسلم

 تو پر از جاذبه ی شعر اهورایی و من
 من که در شاعری و از تو نوشتن مثلم 

گفتم از طعم عسل، خاطره ها مثل قدیم..
 کاش می شد که اگر باز بیایی بغلم 

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

انداخت به جامِ دلِ من نقشِ علی را
تا درد کشان هم بشناسند ولی را
 
چون مُهر دلم مِهرِ علی را به جبین زد
آن روز که در بزم بلا گفت بلی را
 
حبّ علی آن جرعۀ باقی است که در دل
یادآورَد آن شاهدِ بزمِ ازلی را
 
تا جلوۀ حق را علی آیینۀ اصلی است
بشکن همۀ آینه های بدلی را
 
دل آینۀ نورِ خدا کن که نگیرند
با قلب سیه سکّۀ بین المللی را
 
غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

"زین همرهانِ سست عناصر شدم ملول"
یک مشت بی کفایتِ بی ذوقِ گیج و گول

روزی اگر اگر زنِ بدکاره شد عفیف
وقتی اگر اگر زنِ بی شرم شد خجول

شیطان به بارگاه خدا کرد اگر عروج
خورشید سوی شانۀ من کرد اگر افول

از ریشه اش اگر به در آمد درختِ جهل
با آن که سایه اش شده باشد جهان شمول

اردیبهشت اگر بشود تیر و مهر و دی
فصلِ بهار اگر بشود سایرِ فصول

ایّامِ سعد اگر بشود روزهای نحس
آدم اگر اگر بشود ظالمِ جهول

وجهِ حسن اگر بشود سایرِ وجوه
عقلِ نخست اگر بشود باقیِ عقول


این قومِ کژ سلیقۀ ناراست می کنند
هرچند که دروغکی از رای خود عدول

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

هر چه او ناز و ادا کرد مجابش کردم
تا رضاخان شدم و کشف حجابش کردم

مریم باکره‌ای بود و عبادت می‌کرد
جبرئیلش شدم و پاک، خرابش کردم

چشم افسونگر می‌گون ِغزل‌خوانی داشت
هر غزل خواند یکی ناب، جوابش کردم

گل سرخی که دهانم ز دهانش بر داشت
آن قدَر سخت مکیدم که گلابش کردم

تا که شلّیک کند بوسه‌ی آتش، تا صبح
لب، مسلسل شد و پیوسته خشابش کردم

بازوان را ز دو سو مثل کتابی بستم
مثل یک برگ گلِ لای کتابش کردم

تا که بردارم از گردن او حق زکات
بوسه‌ی بیش‌تر از حدّ نصابش کردم

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

منم خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت


نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم
چراغ نه که به گشتن هم احتیاج نداشت


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست
سر‌و چمنم، شکوه‌ای از خار و خسم نیست

از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافلة عمر نوای جرسم نیست

افسرده‌ترم از نفس باد خزانی
کآن نوگل خندان نفسی هم‌نفسم نیست

صیاد ز پیش آید و گرگ‌ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست

بی‌حاصلی و خواری من بین، که در این باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نیست

از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست

امشب رهی! از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم، دو سه پیمانه بسم نیست

رهی معیری

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

کسی هرگز ندید اشک مرا حتی خودم، یک مرد
تمام گریه هایش را به باران هدیه خواهد کرد
.
غرورم را به زیر پای خود له کرد آن وقتی
که با اصرار می گفتم :نرو عمرم...نرو برگرد
.
به قدری ماجرای رفتنش تلخ و غم انگیز است
اگر یک کوه باشد جای من جان می دهد از درد!
.
و با هر یک قدم دوریِ از هم، تازه فهمیدم
که دنیایم چه اندازه بلا را بر سرم آورد
.
منم آن مرد مغروری که دور از چشم خود حتی
تمام گریه هایش را به باران هدیه خواهد کرد
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران


پا کج و دست کج و قبله کج و راه کج است
ساربان از بدِ ما نابلد است و فلج است

هر قدم کج شود این راه مگر قصّۀ ما
داستانِ شتر و پای کج و راهِ حج است

آسمان را همه شب کردم صد دور مرور
کجروِ چرخ فلک یکسره بر دورِ لج است

تا به کی در خمِ این کوچۀ بن بست گمیم
مرگ بس بهتر از این زندگیِ یک نهج است

این چه قانون سیاهی است که از دم انگار
اصل و فرعش همه بر منهجِ عُسر و حرج است

کوهِ سنگی شود آب از تف آهم یک روز
مطمئنّم پس از آن نوبتِ کوهِ خلج است

سرنوشتِ من و این قوم ندارد پایان
ثبت بر صفحۀ پیشانی من رج به رج است

طاقتم طاق شده صبر ندارم امّا
صبر باید بکنم صبر کلیدِ فرج است

آی شیرین پسر! از مقصد خود رد نشوی
زندگی یکسره چون جادۀ تهران کرج است!

غلامعباس سعیدی

۱ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر

به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر

میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر

خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر

خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
 حکایتیست که گفتی هزار بار دگر

وحشی بافقی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۴
هم قافیه با باران

به تو تقدیم ای عشقی که زخمت زخم کاری بود
و بعد از سال ها هر شب برایم یادگاری بود

به تو تقدیم این شعر پر از احساس تنهایی
همین حسّی که می دانی مساوی با خماری بود

اگر از حال من می پرسی آرام است احوالم
فقط در خاطرت باشد میان ما قراری بود

نمی دانم که یادت هست می بستم نگاهت را
برایت شعر می خواندم برایم افتخاری بود

به چشم تلخ قاجاریت و احساس خودم سوگند 
بدون بوسه ات هر شب مرور احتضاری بود

نمی دانم چه نفرینی به جان عشق ما افتاد 
به چشم شور بد لعنت که آخر نابکاری بود

هزاران بار می مردم که تا هر شب غزل باشم
به بیتا بیت هر شعری که شرحش سوگواری بود

و اکنون این منم تنها غزل نخ می کنم هر شب
همان ماهی کوچک که دچارت روزگاری بود

تو رفتی مانده ام اینجا به یادت شعر می بافم
ولی هرگز نفهمیدم چرا رفتی..چه کاری بود..؟

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

دوست دارم که با تو تا فردا دست در دست و پا به پا بروم
دست در دست تو میانِ غزل پا به پای تو تا خدا بروم

بروم با تو تا ته یک شعر پشت مرز خیال محو شوم
ناگهان با تو باز برگردم باز با تو به ناکجا بروم

دوست دارم که در جهانِ خیال شهرزادِ هزار و یکشب من
بشویّ و سوار اسبِ خیال با تو تا شهر قصه ها بروم

دوست دارم به قصّه ای برویم که تو مانندِ حبّۀ انگور
بخشِ شیرین قصّه باشی و من شکمِ گرگ ناقلا بروم

شیخ صنعان قصّه ات بشوم تا رُم تو بیایم و آنجا
تو بیایی به بام قصر که من زیر آن مثل یک گدا بروم

دوست دارم که شاهزاده شوی تا بیایم به خواستگاری تو
پدرت شرط سخت بگذارد محضِ تو جنگ اژدها بروم

چشمهای تو قرصِ اکس منند قرص جادوگرِ روانگردان
چشمها را نبند می خواهم با نگاهت به ماورا بروم

با تو یک روز ای نسیمِ بهار مثل گل در بهار می شکفم
شهر جای شکفتن من نیست کاش با تو به روستا بروم

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺣﺎﻝ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !

ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﯾﮏ ﺳﮓ ﻭﺣﺸﯽ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﯾﻦ
ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺣﺎﻟﺖ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﯼ ﻣﻮﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﻣﻘﺪﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﮐﻤﻪ ﯼ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﺶ
ﻓﮑﺮ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﻣﻌﻄﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺭﻧﮓ ﻣﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ، ﺣﯿﻒ
ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺑﺎ ﺣﯿﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻡ
ﺁﺏ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻮﻣﻨﯿﻦ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺷﻨﺎﮔﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
...
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺯ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﻭﺩ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !!


ﻋﻠﯽ ﺻﻔﺮﯼ

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
 و چه بی‎ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته‎ای _جنس همان رشته که بر گردن توست_
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

نه کف و ماسه، که نایاب‎ترین مرجان‎ها
 تپش تب‎زدۀ نبض مرا می‎فهمید

آسمان روشنی‎اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

 ما به اندازۀ هم سهم ز دریا بردیم
هیچ‎کس مثل تو و من به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

منک ه حتی پی پژواک خودم می‎گردم
آخرین زمزمه‎ام را همه شهر شنید


محمدعلی بهمنی
۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران

صبر کن! آرام! کم کم آشنا هم می شویم!
عده ای قبلاً شدند و ما دوتا هم می شویم!
 
مثل هر کاری از اول سخت می گیریم و بعد –
ساده در آغوش یکدیگر رها هم می شویم !

«شرم» چیزی دست و پاگیر است و وقت ما کم است
پس به مقدار ضرورت بی حیا هم می شویم !

گرچه عمری سربزیری خصلت ما بوده است
هر کجا لازم شود سر به هوا هم می شویم!

دیر یا زود آتش هر عشق می خوابد! کمی -
صبر کن! نسبت به هم بی اعتنا هم می شویم!

از همان راهی که می آییم ؛ برخواهیم گشت!
بعد از آن با سادگی از هم جدا هم می شویم!


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران

کدخدای روستای ما بلای روستاست
مردک بی جنبه می گوید خدای روستاست

نقشه های رنگ رنگی بر زبان دارد ولی
در دل او نقشه ی جغرافیای روستاست

چشمه و کاریز را دیشب به نام خویش کرد
ملک طلقش ابتدا تا انتهای روستاست

هیچ کس بی رخصت او بر نمی آرد نفس
صاحب هرچیز و کس حتّی هوای روستاست

برف و باران هرچه می بارد برای کدخداست
سیل و سرما هرچه می آید برای روستاست

دیگر آن گلهای وحشی را نمی بیند کسی
تا مترسکهای وحشی هرکجای روستاست

دختران گلپر و پاکیزه رو را خون دل
از پسرهای زمخت و بی وفای روستاست

ارسلانی کو، اسیر دیو پولادین زره
دختر پاکیزه و فرّخ لقای روستاست

تا لباس همت مردان ز ترس کدخدا
مثل گندمزارهای نخ نمای روستاست-

کدخدا در دل نوازد داردار و داردار
مرده از آهنگ او تن تن تنای روستاست

مشکل از نذر و نیاز و آه و واویلا گذشت
همتی قدر نخود مشکل گشای روستاست

هست در این روستا درویش پاکی مرد دین
مرد دینی کآبروی مردهای روستاست

این گل مولا، سرش سبز و زبانش سرخ باد،
خسته و پژمرده دل از کدخدای روستاست

 
غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران

به من گفتی از این احساس بی اندیشه بیزاری
همین حسّ پریشانی که در ذهن غزل داری

به من گفتی غریبم با نگاه عاشقت شاعر
نمی فهمم چه می گویی نمی فهمی وفاداری

غزل می گفت در چشمم نمی دانست بیمارم
نمی خواند از نگاه خسته ام او بود بیماری

نمی دانست می لرزید قلبم زیر هر حرف و
شماتت های دلگیر نگاهی سرد و بازاری

دلم می خواست می گفتم حواست هست دلبندم..؟

قراری را که یادت رفت از تقویم دیواری

گناه من نگاهی بود در چشمان زیبایت 
و باور کن به قدر من تو هم اینجا گنهکاری

نگو از تو فقط شعری میان دفترم مانده
ببر از خاطرت این خاطرات گنگ اجباری

نمی خواهم بخوانی شعر های شاعری را که
قلم را شسته است از آزمودن های تکراری

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران
دیگر آن دیوانه ی بی تاب سابق نیستم
توبه کردم از گناه عشق ! عاشق نیستم


شیشه بودم، سنگ ها اما نفهمیدند من
فرق دارم با همه، آیینه ی دق نیستم


صاف و ساده بودنم را هیچ کس باور نکرد
خالیم از هر سیاست ، من "مصدق" نیستم!


دور باید شد از این "خاکِ غریبِ" لعنتی
صبر کن "سهراب"جان، من توی قایق نیستم!


آه دنیا خسته ام از زندگی آنقدر که
با ادامه دادانش دیگر موافق نیستم


بغض دارم، بغض یعنی مرگ! اما گریه نه
شاعری مغرور هستم، اهل هق هق نیستم


می شود فهمید از حال خرابم، ذره ای
دیگر آن دیوانه ی بی تاب سابق نیستم


فرزاد نظافتی
۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران