هم‌قافیه با باران

۲۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

آمدی بغض گلو قسمت باران بکنی
بارش ابر غمی سهم بیابان بکنی

آمدی تنگ تر از پیش دلم تنگ شود
خانه ی دنج دلم کُنج خیابان بکنی

آمدی تلخ ترین قصّه شود قصّه ی من
غصه ها در دل این غم زده مهمان بکنی

آمدی آمدنت لذّت دیدار نداشت
نیتّت زلزله ای بود پریشان بکنی

اینکه با آمدنت کفر من ایمان بشود
اینکه شمشیر بگیری و مسلمان بکنی

اینکه ساز دل ناکوک ببینی بروی
زخمه از حنجره ی عاطفه پنهان بکنی

بی خداحافظی آماده ی رفتن بشوی
کاخ رویایی این سلسله ویران بکنی

شاعری درد بدی بود چه می فهمیدی
آمدی شعر شدی یکسره عصیان بکنی


علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۷
هم قافیه با باران

جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا
غمناک چه می‌خواهی ما را تو چنین بادا

بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی
شادش چو نمی‌خواهی غمگین‌تر ازین بادا

هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد
چون سایه‌ات افتاده بر روی زمین بادا

با مدعی از یاری گاهی نظری داری
لطف تو به او باری چون هست همین بادا

جز کلبهٔ من جائی از رخش فرو نایی
یا خانهٔ من جایت یا خانهٔ زین بادا

گر هست وفا گفتی هم در تو گمان دارم
در حق منت این ظن برتر ز یقین بادا

پیش از هم کس افتاد در دام غمت هاتف
امید کز این غم شاد تا روز پسین بادا


هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۵
هم قافیه با باران

نیومد، دیر شد، دل بی قراره
یه عمره مادرش چشم انتظاره

یه ظرف آب تو دستاشه، میگه
که بچه م آب بازی دوست داره


شبم تیره س، برام مهتاب آورد
برا مستی شراب ناب آورد

"مرام ساقیا تنهاخوری نیس"
برا زاینده رودم آب آورد


میگن غواص بود و موج ، بردش
میگن یونس شد و شب کوسه خوردش
ننه ش باور نکرد و خاک رو کند
خودش از زیر خاکا در آوردش


علی اکبر رشیده مثل باباش
جوون مو شهیده مثل باباش
یه شو راهی شد و دل زد به دریا
اونُم غواص بیده مثل باباش


یکی ایمون به چشم تر میاره
یکی هی شک به این باور میاره
مو از دریا میام با دست خالی
یکی از خاک، ماهی در میاره


شبیه نور از چاهی دراومد
شتر از کوه با آهی دراومد

کجاس صالح ببینه از دل خاک
صد و هفتاد تا ماهی دراومد


میدونس من بهش وابسته م اومد
شنیده ناتوون و خسته م اومد

پسر میگن عصای دست میشه
سر پیری عصای دستم اومد


جوونم بی هوا برگشته از راه
کنار ماهیا برگشته از راه

علی اکبر فرستادم به جبهه
علی اصغر چرا برگشته از راه؟!


ننه ت یک عمره از خون ، قوت داره
دل خسته تن فرتوت داره
گرفته تنگ خالیت و تو دستش
میگه ماهی مگه تابوت داره؟!


محسن ناصحی

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

طبع ما امشب، غریبی می کند
در تغـزّل ، بی نصیـبی می کند

بـا همه احوال، این طبـع قلیل
آه و افغــان ِ عجیـبی می کند

آوخا... قتـلِ امام صـادق است
کز شرر بر دل، لهیبی می کند

آه و واویلا، که امشب دهرِ دون
شیعـیـان را در غریبـی می کند

بلبل و قمری خموش و جغد شوم
نغمــه‌ های ِ عندلیــبی می کند

گشت خاموش اختری خورشید وار
آسمان هم ، نـا شکیـبی می کند

ابر ، می‌غرّد درین سوک ِ عظیم
رعد هم ، بانگ مهیبی می کند

با زمین دارد جدالی بی بدیل
چنگ بر زلف صلیبی می کند

عیسی گردون نشین از سوز غم
وا نقیبی ، وا نقیبی ، می کند

آن‌قدَر دانم که در سوکش جهان
یـا حبیبی ، یـا حبیبی ، می کند

نیست بر لوحِ دلم جز حرفِ عشق
این جهان، حسرت‌نصیبی می کند

عقـل را بین ! در جدال عـاشقی...
مانده است و خودفریبی می کند

بادۀ غم (ساقی) ام در جام ریخت
کاین‌چنین ، طبعم غریبی می کند

سید محمدرضا شمس

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۰
هم قافیه با باران

نسیم سمت دمشق و عراق افتاده
به دست او خبری داغِ داغ افتاده

که جعفر بن محمد به فکر ترویجِ
اصول شیعه برای وفاق افتاده

چنان به بحث نشسته که بین مکتب ها
به غیر شیعه تماماً فراق افتاده

به یک روایت قال النّبی او حتی
سگ دوانقی از واق واق افتاده

هزار نخبه چنان جابر بن حیان هم
به خاک پای تو با اشتیاق افتاده

ولی مدینه ی بعد از سقیفه در راه است
دری دو مرتبه در احتراق افتاده

میان کوی بنی هاشم از دری دیگر
دوباره میخ به فکر طلاق افتاده

به بی پناهی گنجشک های شهر قسم
به یک درخت... نه... آتش به باغ افتاده

"رواق منظرچشمِ" تو شد که زهرایی
در آستانه ی در... در رواق افتاده

شنیده اند اگر کوچه را پسرهایش
برای این پسرش اتفاق افتاده

برای آتشی آماده کرده اند آن را
شبیه جسم تو هر جا اجاق افتاده

مسیر زهر درین سینه خوب معلوم است
به پنبه زار تن تو چراغ افتاده

بقیع گشت سرانجام کربلای شما
که مدتی ست بدون سراغ افتاده

به جای این که به روی دو پا بلند شود
بدون سر در و دیوار و طاق افتاده

بمیرم... آه... که حتی میان زوّارش
فضای دلهره و اختناق افتاده

شب شهادت تو این هم از غریبی توست
که سوی تو گذر یک کلاغ افتاده


مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۱۸
هم قافیه با باران

از کار غربتت گره‌ای وا نمی‌کند
این شهر ، با دل تو مدارا نمی‌کند

این شهر ، زخم بی‌کسی‌ات را...عزیز من
جز با دوای زهر مداوا نمی‌کند

این شهر ، در میان خودش جز همین بقیع
یک جای امن بهر تو پیدا نمی‌کند

اینجا اگر کسی به سوی خانه‌ات رود
در را به غیر ضرب لگد وا نمی‌کند

این شهر ، شهرِ شعله و هیزم به دستهاست
با آل فاطمه به جز این تا نمی‌کند

ابن ربیع پست چه آورده بر سرت؟
شرم و حیا ز سِنّ تو گویا نمی‌کند

بالای اسب در پیِ خود می‌کشاندت
رحمی به قامتِ خَمَت امّا نمی‌کند

تا می‌خوری زمین به تو لبخند می‌زند
اصلاً رعایت رَمَقت را نمی‌کند

زخم زبانش از لب شمشیر بدتر است
یک ذرّه احترام به زهرا نمی‌کند

اینجا مدینه هست، دگر کربلا که نیست
پس یورشی به معجرِ زن ها نمی‌کند

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۷
هم قافیه با باران

باور نمی کنم که به اوهم جفا شده
اوکه عزیزِ جان و دل مصطفی شده

اوکه امام و رهبر و مولای شیعه بود
از چه دلش به غُصه و غم مبتلا شده

مذهب به دست او به ثمرآمده بسی
مکتب به اَمرِحضرت نورش بنا شده

چندین هزار، مثل ابو حمزه ها فقط
درپای درس معرفت او گدا شده

درس وکتاب و بحث و روایات ما همه
با قال : صادقش همگی پُر بها شده

غربت شراره زَد به دل غم چشیده اش
وقتی مدینه با دل او بی وفا شده

با زهرکاری از نفس افتاده ، بی قرار
در بین حجره با غم دل آشنا شده

تنها،نه زهر کاری شده قاتلش،ولی
مسموم کین شده ، غم او منتها شده

آتش به خانه اش زَده اند و، قیامتی
در بین خانه و دل آقا بپا شده

سَجّاده را به وقت نمازش ، زِ پا او
دشمن کشیده ، باعث رنج خدا شده

با دست بسته ،ازحرمش تا که بُرده اند
اورا میان کوچه ، حرم در نوا شده

پای برهنه ، پیر زمانه ، چو بی عبا!
کی دیده دربه در وسط کوچه ها شده؟

یادِ علی غم دل و، با یادِ فاطمه
زخم دلش یکی و غم او دوتا شده

در بین کوچه ، درپی مرکب که می دوید
جانش برای فاطمه بارها فدا شده

گاهی بیادِ حیدروگاهی علی الخصوص
با یادِ زینبش دل او کربلا شده

دربین روضه ها،دل آن روضه خوان عجین..
با روضه ی حسین و تن و بوریا شده

شکرخدا که پیکرش آخر کفن شده
کِی دیگر او سرش به روی نیزه ها شده؟

تنها فقط شبیه حسین ، آن بقیع او
چندمرتبه خراب و ، یَم غُصه ها شده

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۵
هم قافیه با باران

چون آفتاب خزانی ، بی تو دل من گرفته است
جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است

این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز
سنگی که راه نفس را ، بر چاه بیژن گرفته است

از چشم می گیرم آبی ، تا پای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است

ترسم نیایی و آید ، خاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است

از کُشتنم دیگر انگار ، پروا نمی داری ای یار !
حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است

چون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است

آه ای سفر کرده برگرد ، ای طاقت بُرده برگرد
برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است

حسین منزوی

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست

می نشینی رو به رویم خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز می خندی وَ می پرسی که : حالت بهتر است ؟
باز می خندم که : "خیلی"... گرچه ... می دانی که نیست !

شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت ، می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟

وقتِ رفتن می شود با بغض می گویم : نرو ...
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست

می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست

رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست  

 بیتا امیری نژاد
۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران

باز کن در را دوچشم پر شراب آورده ام
از سر کوه بلند تاک آب آورده ام

آنقَدَر داغم که آتش نیست....نورم را ببین!
شعله را پایین بکش من آفتاب آورده ام

میزهایت را به چای تیره نازیبا نکن
خمره ای آبستنِ سرخیٌ ناب آورده ام

پلکها را میپراند، چشمها را می بَرد
داروی بیداری و جادوی خواب آورده ام

سوره هایم جامها وآیه هایم جرعه هاست
وحی نازل از ازل دارم کتاب آورده ام

قهوه چی!دیوانه میگویی به من اما مگر ـ
حال تو خوب است و من حال خراب آورده ام

بد حسابی کرده ام ،دستم ولی امشب پُر است
صبر کن لب تر کنم حرف حساب آورده ام

من سرم داغ است و مستی در دلم قُل میزند
جام آتش روی قلیان شراب آورده ام

باز کن...من خنده های مشتریهای تو را
پشت در با گریه ساعتهاست تاب آورده ام...


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

پابند کفشهای سیاه سفر نشو
یا دست کم بخاط من دیرتر برو

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی ...اما شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو !
به به مبارک است :دل خوش ! لباس نو

دارند سور وسات عروسی می آورند
از کوچه های سرد به آغوش گرم تو

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مجبور نیستی که بمانی ... ولی نرو


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۲
هم قافیه با باران

باز از شور جنون جان قلم لبریز است 

چشم های ترم از شادی و غم لبریز است

کاش می شد که به ایوان نجف راهی شد

که از این شوق همه بال و پرم لبریز است

قطره قطره همه از چار طرف می آیند

از تلاطم دل دریای حرم لبریز است

دست خالی مرا نیز بگیرد ای کاش

دست های تو که از لطف و کرم لبریز است

به هوای تو غزل شور فراوان دارد

مثل موی تو سخن های پریشان دارد

من چه گویم که خدا درصدد تعریفت

نبا و مائده و یوسف و انسان دارد

ما که از عهد کهن عشق و ارادت داریم

یادتان هست که این طایفه سلمان دارد

می رسد فصل درو کردن سرها وقتی

ذوالفقار تو در این معرکه جولان دارد

قطره ماییم و فقط حضرت دریا حیدر

بی خدا ماند هرآنکس که نشد باحیدر

سادگی نیست کسی پیش خودش فکر کند

که فلانی ست امام دوجهان یا حیدر؟!

مدعی خواست بیاید به تماشاگه راز

صاحب خانه فقط گفت: بفرما حیدر!

کعبه یک سنگ نشان است و علی آیینه ست

خبری نیست دراین میکده الا حیدر

فیض درک تو به اندیشه ی نارس ندهند

گوهر عشق تو را نیز به هرکس ندهند

باد می آید و انگار خزان نزدیک است

نکند فرصت میقات به این خس ندهند

هرکه جامانده دلش کنج حرم می گوید

خادمان کاش که این گمشده را پس ندهند

پیش پایت همه را فاطمه رد کرد آری!

پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند

گرچه بر دار بسی میثم تمار شده ست

قرن ها نام تو در ماذنه تکرار شده ست

پیر ما پیر خمین است که می فرماید:

چشم بیمار تو را دیده و بیمار شده ست

این هم از رهبری یار خراسانی ماست

که یمن نیز پر از مالک و عمار شده ست

خاک گلگون یمن، ساحل بحرین غریب

مملو از نعره ی یا حیدر کرار شده ست

دیگر انگار که پایان سفر نزدیک است

اندکی صبر که بسیار سحر نزدیک است

عشق از کعبه سرانجام عیان خواهد شد

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عطر پیراهن او معجزه ها خواهد کرد

عالم پیر دگرباره جوان خواهد


قاسم اردکانی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۹
هم قافیه با باران

کسی مسافر این آخرین قطار نشد
کسی که راه بیندازمش سوار نشد !

چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد

من و تو پای درختان چقدر ننشستیم !
چه قلب ها که نکندیم و یادگار نشد

چه روزها که بدون تو سال ها شد و رفت
چه لحظه که نماندیم و ماندگار نشد

همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هر بار
کنار آمدم و آمدم کنار ... نشد !

قرار شد که بیایی قرارِ من باشی
دوباره زیرِ قرارت زدی ؟! قرار نشد ...


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۹
هم قافیه با باران

یاد عبورِ ماه از آن کافه ها بخیر

از یاد رفت قصه ما ، یاد ما بخیر

در کوچه هایِ برف ، کسی ساز می نواخت

یادِ شبی که با تو شدم آشنا بخیر

در باد گمشدند ، رفیقان خوبِ ما

یاد سئویل و مرضیه و مصطفا بخیر

یاد عزیزت از همه یادها جداست

ای من فدایِ چشمِ تو ... یادت جدا ... بخیر


 رسول یونان

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۸
هم قافیه با باران

اصلا غزل کجا و هوای شما کجا؟

این واژه ها کجا، غم بی انتها کجا؟

امشب تمام قاعده ها را به هم زدم

این سبک های کهنه کجا، حال ما کجا؟

دارم به شانه دار خودم را تمام عمر

عشقت کشیده پای سرم را به ناکجا!

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

بیگانه ها کجا، سخن آشنا کجا؟

باران گرفته است که من هم گرفته ام

این قطره ها کجا، تب این بغض ها کجا؟


قاسم اردکانی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۷
هم قافیه با باران

غروب ... زمزمه ای با ترانه های قدیمی

غمی به وسعت ایوان خانه های قدیمی

سکوتِ ساده عکسی شکسته می کشد آرام

مرا به گوشه ای از عاشقانه های قدیمی

صدای گرمِ "بنان" یاکریم هایِ جوان را

نشانده است در آغوش لانه های قدیمی

هوای چادرِ مادربزرگ و جایِ تو خالی ...

که باز گریه کنم با بهانه های قدیمی

مگر به یاد تو امشب غبارِ آینه ام را

به بادها بسپارند شانه های قدیمی

هوای تلخِ اتاق و غمی که می وزد از دور

و عشق تازه تری با ترانه های قدیمی ... !


اصغر معاذی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۷
هم قافیه با باران

بسم رب الشهدا عشق غزلخوان شده است
پیش پایت همه جا آینه بندان شده است
عالم از نور رخت بس که چراغان شده است
ماه از آمدن خویش پشیمان شده است

نازل از چشم علی سوره ی باران شده است
چهره ی مادر تو فاطمه خندان شده است
دشمن از تیغ دو ابروت هراسان شده است
ماهی و دیدن تو مبدا دوران شده است
رود از جاذبه ات سخت پریشان شده است
و عبور تو خودش عامل بحران شده است
متقاضی تماشات فراوان شده است
درس ایثار تو الگوی شهیدان شده است
دست تو تکیه گه رهبر ایران شده است
نوبت ماندن ما بر سر پیمان شده است
و اویس یمنی همدم سلمان شده است
کاخ بیداد از این واقعه لرزان شده است
نوبت آمدن فصل بهاران شده است
نوری از مشرق توحید نمایان شده است
یوسف منتظران راهی کنعان شده است

کعبه یک روز از این ظلم رها خواهد شد
در شبستان بقیع جشن به پا خواهد شد
گنبدش نیز سرانجام طلا خواهد شد
حرم ام بنین وعده ی ما خواهد شد

ای حسین بن علی کشتی و تو باب نجات
ما شهادت طلبان را بده ای عشق! برات
زنده کن جان مرا ساقی از این آب حیات
ای به دستان رشید تو سلام و صلوات

قاسم اردکانی
۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۶
هم قافیه با باران

پنجره پنجره یک شهر، هواخواهانت-
روز و شب منتظر سرزدن چشمانت

وسط حوض، تو در جلوه و تا وقت سحر
ابر و باد و من و خورشید و فلک حیرانت

یازده ماه به امید طلوعت تا صبح
چشم ها، پنجره ها، آینه ها گریانت

یازده ماه زمین منتظر این لحظه ست
یازده ماه در این دایره سرگردانت
...
عاقبت خاک سر کوی تو خواهم بود و
دیگر آنجا فقط این دست من و دامانت!


قاسم اردکانی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

در سینه ام غمی ست که گفتن نمی توان
چون بغض غنچه ای که شکفتن نمی توان

سر می رود تلاطم خم نیز عاقبت
این راز را همیشه نهفتن نمی توان

تا صبح می چکد به دلم قطره قطره اشک
بر زخم، چون نمک زده، خفتن نمی توان

باید برای آینه ها چاره ای کنیم
با این همه غبار که رُفتن نمی توان

گیرم که لب به درددلی باز شد چه سود؟
آهی ست آتشین که شنفتن نمی توان...


قاسم اردکانی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

با درد بساز چون دوای تو منم
در کس منگر که آشنای تو منم

گر کشته شوی مگو که من کشته شدم
شکرانه بده که خونبهای تو منم

مولوی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران