ساقی بده از آن می مشدیت سبویی
تا قایمکی تر کنم از باده گلویی
زآن می که کند زاویهی دید مرا باز
اعطا کندم پنجرهای رو به ویویی
کز خانه برون آیم و از خلق ببرّم
بالشت و تشک پهن کنم بر سر کویی
دیوانه شوم، چاک زنم ژیله و کت را
مستانه زنم چنگ به ریشی و به مویی
گر غرّشِ شیرانه ز من بنده نیاید
چون گربه اقلاً بزنم زیر میویی
[هرچند در این اوضاع از بهر «میو» هم
بایست که مخفی بشوی زیر پتویی]
در باغچهی شعر و سخن جنبی و جوشی
در مجلسِ سیگار و فلان گفتی و گویی
این طایفهی طنز چه بی پشت و پناهند
این سلسله بند است به بندی، نه، به مویی...
ساقی بده از آن می مشدی به حریفان
تا هریکی از گوشهای افتند به سویی
شاید که چو مولانا یک مرد برآید
دستی به سبوی می و دستی به کدویی
شاید که پدید آید یک ایرجِ دیگر
تا شعر بیابد نمکی، مزّه و بویی
شاید که وزد باز نسیمی ز شمالی
یا آنکه برون آید از این دخمه دخویی
این جمله محال است، بیا تا بنشینیم
با یاری و دودی و کتابی لب جویی
ساقی بنشین با من تا شعر بخوانیم
از شاعر فحل و خفن و نادرهگویی
آن فاضل برجسته و آن شاعر استاد
آن کز نمک و دود و سخن پر شده گویی
آن سروِ سبیلنده و آن ماهِ مهاندود
ترکیبِ تنومندی و پیراستهخویی
آن ابرِ کرم، بحرِ سخا، کانِ مروّت
آن معدنِ کمرویی و انبارِ نکویی
در فضل و هنر مثل گلی بین نواری
در صدق و صفا مثل پری روی ننویی
ماهی، جگری، باقلوایی، شکلاتی
کیکی، پفکی، شیربلالی، سمنویی
هر تار سبیلش که اسارتگهِ جانیست
صد بار زکی گفته به «زندان کچویی»
این وصف چه کس بود؟ اگر گفتی... آری
استاد بلافصل، ابوالفضل زرویی
باید بروم سر به سراپاش بمالم
پیدا نتوان کرد دگرباره چنویی
ای سروِ قدت برتر از آزادی و میلاد
ای گویِ لُپت نازتر از تازه هلویی
بی شوق تو بلبل نزند چهچهِ مشدی
بی عشق تو کفتر نکند بق ببقویی
هر مزّه که در پای سخنهای تو ریزم
بیمزّه چنان شلغم در جنب لبویی
در طنز شمایید فقط صاحبِ فتوا
ماها همه در مکتبتان مسألهگویی
[این صنعت اغراق نه خالیست ز واقع
ما چون تو نجستیم، شما نیز نجویی]
*
گر زآنکه قوافی نمیافتاد به تنگی
میشد که از این دست بگویی و بگویی
ای شاعر، از این بیش مشو مایهی تصدیع
قافیه نماندهست بهجز «تویی» و «رویی»
اینجاست که بایست ادسّر بسراییم:
ساقی بده از آن می مشدیت سبویی...
امید مهدی نژاد