هم‌قافیه با باران

۲۴۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

قطـــار ِ خطّ لبت راهـــی سمرقند است

بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟

عجب گلــــی زده‌ای بـــاز گوشـــه‌ی مـویت

تو ای همیشه برنده ! شماره‌ات چند است؟

بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی

مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است

همین کـــه می‌زنیَش مثل بید می‌لرزم

کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟

نگاه مست تــو تبلیـغ آب انگور است

لبت نشان تجاری شرکت قند است

بِ ... بِ ... ببین کــــــه زبــانم دوبــاره بند آمد

زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است

نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو

شبیه برف سفیدی کـــه بر دماوند است

دوبـــاره شاعــر «جغرافیَ» ت شدم، آخر

گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست

چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟

چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است

به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند

نگاه تو پــی یک صید آبرومند است

هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت

بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟

نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است

اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است

نسیم، عطر تو را صبــح با خودش آورد

و گفت: روزی عشاق با خداوند است

رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــــــاره دود گرفت

نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است

 

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران
ای جگر گوشه ام، عزیز دلم
باغ سر سبز نوبـرانه ی من
ماه پیـشانـیَم، پری رویم
حاصل عشق جـاودانه ی من

برده لبخـنـد دلبـرانه ی تو
دل بـابـای بـی قـرارت را
یـادگـاری مـادرت هستـی
خنده هایـت شبیـه او بـابـا

دخـترم، پـاره ی تـن بـابـا
روز میـلاد تـو مبـارکـ باد
تا همیـشه خـدا نگـهدارت
دخترم، خانه ی دلـت آباد

حیف در ایـن شب تماشایی
لحظه هایت پر از حرارت نیست
در شب جشن هفت سالگی ات
گل من، مادرت کنارت نیست

غصـه هـا را کنـار بگـذاریـم
گرچه در عمق این گلو بغضیست
زنـدگـی مثـل رود بـا شدت
در رگ روزگــارمـان جاریست

مصطفی گودرزی
۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۸
هم قافیه با باران

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می شوم

مرده ام، دارم خوراکِ جانورها می شوم

بی خیال از رنجِ فریادم تردّ د می کنند

باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می شوم

با زبان لالِ خود حس می کنم این روزها

هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم

هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این

این که دارم مثل مفقودالاثـرها می شوم

عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه ای

می کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می شوم!

 

نجمه زارع

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷
هم قافیه با باران

می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی

می‌شوی آهـوی تهرانـی، می‌شوم صیاد شیرازی

فتـح دنیا کار آن چشم است، خون دل‌ها کار آن ابرو

هر لبت یک ارتش سرخ است گیسوانت لشگر نازی

بس که خواندی «لیلی و مجنون» جَوّ ابیاتم «نظامی» شد

مـی‌خــورَد  یک  راست  بر  قلبــم  از  نگاهت  تیـــر طنازی

وقت رفتــن چهــره‌ی شادت حـالت ناباوری دارد

مثل بغض دختر سرهنگ در شب پایان سربازی

در صدایت مثنــوی لرزید تا گذشت از روبـــروی مــا

با نگاهی تند و پر معنا، یک بسیجی با موتور گازی

ناخنت را می‌خــوری آرام  پلکهایت می‌خــورد بـــر هـــم

عاشق آن شرم و تشویشم پیش من خود را که می‌بازی

عکسی از لبخند مخصوصت با سری پایین فرستادم

مادرم راضــی شد و حالا مانده بابایت شود راضــی

در کلاس از وزن می‌پرسی، با صدایت می‌پرم تا ابر

آخرش شاعر نخواهی شد پیش این استاد پروازی

طبع بازیگوش من دارد می‌دود دنبال تو در دشت

مـی‌پَرَم از بیت پایانـــی باز هــم در بیت آغــازی

می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی

می‌شوی آهوی تهرانی، می‌شوم صیاد شیرازی


قاسم صرافان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۶
هم قافیه با باران

من‌ نمیفهمم تو را یا تو نمیفهمی مرا؟!
عشق من! خسته شدم از لاکِ بی‌مهری درآ!

این چه تشویشی‌ست در جانم که بی‌تابم‌ مدام
رک بگو! افتاده‌ام از چشمِ احساست چرا؟!

قهر کردن ‌کارِ ناجوریست، از بد بدتر است
قلبِ من با ناله می‌گوید که دلتنگی خر است!

سنگدل! بی‌معرفت! بس کن! چرا قهری مدام؟!
التماسم را نمی‌بینی؟! مگر گوشت کر است؟!

ناز بیش از حد مکن! اسرافکاری یک خطاست
نازِ مطلق، نازنین، مختصِّ ذاتِ کبریاست

ناز حتماً کن، ولی در چارچوبِ اعتدال
قهر هم گاهی، و اِلّا قهرِ ممتد، ناسزاست!

مثلِ معتادی خمارم، کمپِ ترکِ عشق کو؟!
با لبانت نشئه‌ام کن، ای لبت خوش عطر و بو

من ‌مُعلّق مانده‌ام بینِ زمین با ماوراء
می‌گذاری تا بگیرم تا ابد من با تو خو؟

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۲۲
هم قافیه با باران

رحم کن! ای بی‌مروّت! ای زمان!
لحظه‌ای در جایِ خود، ثابت بمان!

این‌که با خود می‌بَری، عمرِ من است
ساعتی خود را رفیقِ من بدان!

من جوانم، آرزو دارم رفیق!
درک کن! تشویش را از من بران!

بی‌خیالی طی بُکن! یک کم بخواب!
یک ترانه، بی‌ریا با من بخوان!

چشمکی مستانه بر مستی بزن!
حالِ خوبم را بِبر تا آسِمان!

عقربه‌ها خواهرانِ عقرب‌اند
دوری از این قوم کن، ای جانِ جان!

عاقبت عُمر تو هم سر می‌رسد
کاش باشی با من وُ ما مهربان!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۲۲
هم قافیه با باران

باز هم مثل همیشه غرق بودی در کتاب
کنج کافه، پشت میزی بودی و لیوان آب...

آمدم از عمد، پایم را زدم محکم به میز
آه! شرمنده! حواسم رفت توی این کتاب

دشمنت شرمنده آقا! آب یعنی روشنی
بیخیالش! پس شما هم خوانده‌اید این را جناب

اتّفاقی دیدم این را روی میز کافه‌چی
شعرهایش بی‌تعارف می‌کند دل را کباب

هر چه در وصفش بگویم باز هم کم گفته‌ام
خوش به حال شاعرش با این همه اشعار ناب

من چرا چیزی بگویم؟ مشک می‌بوید خودش
سرکتابی باز کردی بعد هم با آب و تاب،

شعر خواندی... آه! دارم تازه می‌فهمم چرا
شاعرم من! «آفتاب آمد دلیل آفتاب»!

راستش این شعرها را من... کتابِ شعر من...
با که صحبت می‌کنی آقا؟ بیا! صورت حساب...

باز انگاری توهّم داشتی... خوبی؟ خوشی؟
باز هم مثل همیشه غرق بودی در کتاب؟!


رضا احسان‌پور
۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

سائل ، شبی که زائر باب الـمُراد شد
تسبیح وار ، گرمِ دَمِ "یاجواد" شد

در کربلا نیافت مَـجالِ گریستن
در کاظمین روزیِ اشکش زیاد شد

حتّی غمی که کُـنج دلش جا گرفته بود
وقتِ بغل گرفتنِ این کعبه ، شاد شد

گَرد گُـناه را ز رویِ شانه اش تکاند
وقتی نسیمِ صحن مُبدّل به باد شد

شد با سواد گیسوی دلبر سپیدبخت
تا بر سواد آینه بی اعتماد شد

حتّی نصیب حور و ملک هم نشد به عُمْر
خیری که سهم زائر خَیرُالعِباد شد

هرکس نداشت مِـهر جوادالائمه را
واللهِ روسیاه تر از قوم عاد شد
 
هرکس که "یاامام رضا"گفت و جان سپرد
سوگند بر جوادِ رضا "زنده یاد"شد

در اوّلین قدم به مُراد دلش رسید
سائل ،دمی که ساجدِ"بابُ الجواد"شد

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

برخیز ای جوان سر خود بر زمین مکش
تو زخم دیده ای پر خود بر زمین مکش

ای مادری تر از همه کم دست و پا بزن
پهلو شبیه مادر خود بر زمین مکش

بر تار گیسوان تو جای لب رضاست
این گیسوی مطهر خود بر زمین مکش

اسباب رقص و شادی زن ها شدی چرا
صورت به پیش همسر خود بر زمین مکش

اینان ز دست و پا زدنت کیف می کنند
طاقت بیار و پبکر خود بر زمین مکش

بر روی نازنین لب تو خاک و خون نشست
پس آیه های کوثر خود بر زمین مکش

شکر خدا که نیست تماشا کند رضا
گوید دو دیده ی تر خود بر زمین مکش

در کربلا پدر به پسر التماس کرد
برخیز ای جوان سر خود بر زمین مکش

بس کن حسین آبروی خویش را مبر
زانو کنار اکبر خود بر زمین مکش

کار عبااست بردن این جسم زینبا
با گوشه های معجر خود بر زمین مکش


قاسم نعمتی

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
دل که میگیرد هوای چشم ها بارانی است
دل گرفتن قسمتی از خصلت انسانی است

دل که میگیرد هزاران بیت میگویی ولی 
واژه هایت هم اسیر نکبت و ظلمانی است

دل که میگیرد زلیخا هم اسیر عشق نیست
بلکه یوسف خسته از بوی خوش کنعانی است

دل که میگیرد دگر تلمیح ها بی فایدست
آه،،،اسماعیل هم در شعرها قربانی است

دل که میگیرد شراب و ساز هم بی فایده ست
ساقی و میخانه و مستیِ می هم فانی است

دل که میگرد سکوت ست و سکوت ست و سکوت
حرفها داری ولی در کنج دل زندانی است

وای بر این دل که حتی در گرفتن های او
خواب های ساکت مرداب هم طوفانی است

محمد جواد شاه بنده
۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

ای که با یک عشوه از پیر و جوان دل می بری
اخم هایت با من است و خنده ات با دیگری ؟

اخم هایت باز کن تا که  نلرزانی دلم
هیچ می دانی که بالبخند هایت محشری

تا که می بینی مرا  روبند خود را می زنی
من که می میرم برای سبزه روی بندری

این همه سرباز افتاده به دنبالت مگر
ای صنم فرمانده ی کل قوا ی کشوری ؟

مثل پروانه فقط دور تو می گردم گلم
تو برایم  رازقی و زنبق و نیلو فری

حتم دارم کفتر جلدم به زودی می شوی
در فضای باورم هر چند عمری می پری
    
محمد علی ساکی

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

الا کرم ز تو مشهور یا امام جواد
کلام توست همه نور یا امام جواد

ائمه‌اند جواد و توئی جواد همه
که گشته جود تو مشهور یا امام جواد

اگر چه نزد شما آبروی نیست، مرا
مکن ز درگه خود دور یا امام جواد

گدایی‌ام به درت جز بهانه‌ای نبوَد
مراست وصل تو منظور یا امام جواد

به روی زائر تو بوسه می‌زند جبریل
به ذکر «سعیک مشکور» یا امام جواد

به کاظمینِ تو روی نیاز برده کلیم
سلام می‌دهد از طور یا امام جواد

جحیم اگر تو نگاهش کنی حدیقۀ گل
بهشت بی تو کم از گور یا امام جواد

اگر چه ران ملخ هم ندارم ای مولا
مرا بخوان به درت مور یا امام جواد

قضا به حکم تو محکوم، ای ولیِ خدا
قدر به امر تو مأمور یا امام جواد

لباس نور مرا بر تن از ولادت توست
گناه، وصلۀ ناجور یا امام جواد

خدا ثنای تو را گفته و چگونه مرا
بوَد ثنای تو مقدور یا امام جواد

لب تو داشت تبسّم، ولی دلت را بود
هزارها غم مستور یا امام جواد

ندید دختر مأمون جلال و قدر تو را
چو بود چشم دلش کور یا امام جواد

هزار مرتبه نفرین به دختر مأمون
که شد به قتل تو مسرور یا امام جواد

فراز بام به گرد تن تو بگرفتند
پرندگان هوا شور یا امام جواد

شهادت تو در آن حجره با لب تشنه
بوَد تجسّم عاشور یا امام جواد

عنایتی که شود روز حشر «میثم» هم
به دوستی تو محشور یا امام جواد
 

غلامرضا سازگار

۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
ﺑﻪ ﺩﻝ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺮ ﻭ ﺩﻭﺷﺖ
ﮐﻪ ﺗﺎ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﮐﺸﻢ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ

ﭼُﻨﺎﻥ ﻧﺴﯿﻢ ﮐﻪ ﮔﻠﺒﺮﮒ ﻫﺎ ﺯ ﮔﻞ ﺑﮑﻨﺪ
ﺑﺮﻭﻥ ﮐﻨﻢ ﺯ ﺗﻨﺖ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒ ﺗﻦ ﭘﻮﺷﺖ

ﮔﻬﯽ ﮐﺸﻢ ﺑﻪ ﺑﺮﺕ ﺗﻨﮓ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﮐﻤﺮﺕ
ﮔﻬﯽ ﻧﻬﻢ ﺳﺮ ﭘﺮ ﺷﻮﺭ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭﺷﺖ

ﭼﻪ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﺗﺮ
ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﺑﻪ ﻻﻟﻪ ﯼ ﮔﻮﺷﺖ

ﮔﺮﯾﺰ ﻭ ﮔﻢ ﺷﺪﻥ ﻣﺎﻫﯿﺎﻥ ﺑﻮﺳﻪ ﯼ ﻣﻦ
ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺧﺰﻩ ﯼ ﻣﺨﻤﻞ ﺑﻨﺎ ﮔﻮﺷﺖ

ﺗﺮﻧﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ
ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﻥ ﮐﻨﺪ ﻫﻮﺷﺖ

ﭼﻮ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ
ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ

ﭼﻪ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﻔﺖ ﻭﮔﻮﯼ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻧـﮕﺎﻩ ﺧـــﺎﻣﻮﺷﺖ


حسین منزوی
۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۶
هم قافیه با باران

گاهی همین که دل به کسی بسته‌ای، بس است
بغضت ترک‌ترک شد و نشکسته‌ای، بس است
 
گاهی فقط همین که به امّیدِ دیگری
از خود غریبه‌تر شدی و خسته‌ای، بس است
 
اهل زمین همیشه زمینگیر می‌شوند
یک بال اگر از این قفست رَسته‌ای، بس است
 
در مرزِ عشق و وصل، تو ابن‌السّلام باش
با این‌همه تضاد، چو پیوسته‌ای، بس است!
 
این دور، دورِ حدّاقل‌های عاشقی است
در حدّ یک نگاه که وابسته‌ای، بس است......
 
 
حسین منزوی

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

دوباره می نویسمت ..کنارِ بیت آخرم
وچکه چکه می چکم...به سطر های دفترم

تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من
من آب و دانه می دهم به خوش خیالِ باورم

تو مثل ماهِ برکه ای ...و من غریق مست شب
دوباره تو ..دوباره من..شناوری ..شناورم

شنیده ام زپنجره سراغ من گرفته ای؟
هنوز مثل قاصدک ..میانِ کوچه پرپرم

گلایه از قفس کمی...کمی عجیب میرسد
خودم قفس خریده ام ...برای این کبوترم

شبی بخواب دیدمت...میانِ تنگِ کوچه ها
قدم زنان ..قدم زنان..تو را به خانه می برم

غزل بخواب می رود...به انتها رسیده ام
تمام من چکیده شد..کنارِ بیت آخرم ...

حسین منزوی

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۰۴
هم قافیه با باران

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو

تقویم را معطّل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو

از باغ رد شدی که کشد سرمه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو

فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو

کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو

چشمی به تخت و پخت ندارم. مرا بس است،
یک صندلی برای نشستن کنار تو

حسین منزوی

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۰۶
هم قافیه با باران

به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش
به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را
به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش

ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر
چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟
بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش


 رهی معیری

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی

کوه پا بر جا گمان می‌کردمش دردا که بود
از حبابی سست بنیان‌تر اساس دوستی

بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی

جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند
کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی

دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی


رهی معیری

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۴
هم قافیه با باران

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینه? عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز میآید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند


رهی معیری

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۲
هم قافیه با باران
ترک من و عشق رخ دلبر؟ شدنی نیست
این کار، محال است و میسّرشدنی نیست

گر جان من غم‌زده حیران شود از تن
از خانه دل مهر علی در شدنی نیست

هر دل نشود محرم اسرار الهی
هر طفل یتیمی که پیمبرشدنی نیست

هر بی‌خردی را نتوان گفت خلیفه،
از حَی‌دری حیدرِ صفدر، شدنی نیست

هر فرد مسلمان نشود ثانی سلمان
هر شخصی علی‌دوست، اباذرشدنی نیست

هر سر که شود زیب سرِ دار به عالم
با میثم تمّار برابرشدنی نیست

هر شیشه نگردد به جهان لؤلؤ و مرجان
هر سنگ درخشنده که گوهرشدنی نیست

جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادرشدنی نیست

یک عمر اگر دایه به ما و تو دهد شیر
غافل مشو -ای دوست!- که مادرشدنی نیست

«ژولیده» مده دل ب کسی بیهده هرگز
دل خانه‌ی حقّ است؛ مسخّرشدنی نیست

ژولیده‌ نیشابوری
۱ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران