هم‌قافیه با باران

۲۴۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب
بانگی تو را، از درونم صلا داد، امشب

من بی‌تو، امشب دلم شادمان نیست اینجا
بی‌من تو هر جا که هستی دلت شاد، امشب

چشم تو روشن که افروخت بعد از چه شب‌ها
یادت چراغی در این ظلمت آباد، امشب

دیوار ذهنم پر از سایه‌های گذشته است
افتاده بر یک دگر شاد و ناشاد، امشب

یک سایه از تو که گوید: «قرار ملاقات،
نزدیک آن بوتهٔ سبز شمشاد، امشب!»

یک سایه از من شتابان سوی سایهٔ تو
با هم مگر سایه‌ها راست میعاد امشب؟

با آنچه رفته است یاد تو یاد خوشی نیست
با این همه کاش، صبحی نمی‌زاد امشب

در ذهنم‌ ای چهره‌ات بهترین یادگاری!
زیبا‌ترین شعرم ارزانی‌ات باد امشب


حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

پیش از آنکه معشوقه‌ام شوی
هندیان
مصریان
چینیان
پارسیان
تقویم‌هایی داشتند
برای محاسبه روزها و شبان...

و‌ حالا که معشوقه‌ام شدی
مردمان زمان را اینگونه می‌خوانند:

هزاره‌ی پیش از چشم‌های تو
یا هزاره‌ی بعد از آن...


نزار قبانی

۲ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم

چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست

بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم

که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله

که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

غلام مردم چشمم که با سیاه دلی

هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن

کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم

به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد

ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم


حافظ

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۳
هم قافیه با باران

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد
و سالهاست برای خودش غمی دارد

تو در کنار خودت نیستی نمی دانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت
بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد

بهشت می طلبم از کسی که جانکاه است
کسی که در دل سردش جهنمی دارد

گذر کن از من و بار دگر به چشمانم
بگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

دلم خوش است در این کار وزار هر "بیتی"
برای خویش "مقام معظمی" دارد

برام مرگ رقم می زنی به لبخندت
که خندۀ تو چه حق مسلمی دارد

فرامرز عرب عامری

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران

کاشکی آسان شود با رفتن من مشکلت
گوشه ای پهلو بگیرد قایق بی ساحلت

آه ای دل هیچ بار این گونه سنگینی نداشت
بار این رنج گران بر شانه های کاهلت

تو تمام هستیت را ریختی در پای عشق
در نظر اما نیامد هستی ناقابلت

اشکهایت را کسی از پشت لبخندت ندید
بی خبر بودند و غافل از غم ناغافلت

ماندن و افسردن و در خویشتن تنها شدن
حاصلی جز این ندارد ماندن بی حاصلت

خنجری بر پشت احساس تو می آمد فرو
بوسه وقتی می زدی بر دستهای قاتلت

آه ، ای روح مذبذب ، رومی زنگی نسب
از کدامین آب و خاک آغشته اند آب و گلت !؟

شک شبیه عنکبوتی بر یقینت خیمه زد
تا به جایی که یقین کردی به شک باطلت

گرمی دست تو میزان دمای عشق بود
سرد شد وقتی که دستان تو ، فهمیدم دلت...


محمدرضا ترکی

۱ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۳
هم قافیه با باران

من در آئینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم.
آه میبینم، میبینم
تو به اندازهٔ تنهایی من خوشبختی
من به اندازهٔ زیبایی تو غمگینم.
چه امید عبثی!
من چه دارم که تو را درخور؟
- هیچ.
من چه دارم که سزاوار تو؟
- هیچ.
تو همه هستی من
تو همه زندگی من هستی.
تو چه داری؟
- همه چیز
تو چه کم داری؟
- هیچ.


حمید مصدق

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

گفته بودم می روی دیدی عزیزم آخرش !
سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورش

زندگی با خاطراتت اتفاقی ساده نیست !
رفتنت یعنی مصیبت ، زجر یعنی باورش

یک وجب دوری برای عاشقان یعنی عذاب
وای از آن روزی که عاشق رد شود آب از سرش

حال من بعد از تو مثل دانش آموزی ست که
خسته از تکلیف شب ، خوابیده روی دفترش

جای من این روزها میزی ست کنج کافه ها
یک طرف من با خیالت ، قهوه سمت دیگرش

...
مرگ انسان در جهان گاهاً نبود نبض نیست
مرگ یعنی حال من با دیدن انگشترش

علی صفری

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

سه نقطه های تو گاهی هزار واژه ومن

هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب

 

همیشه معنی صد اضطراب... من، بی تو

همیشه دیدن بی پرده شما در خواب

 

چه عاشقانه پوچی! تو خوب می دانی

میان این همه رویا فقط تویی کمیاب

 

و من چه خسته تو را چون سراب می جویم

چه فصل خالی و تلخیست سهم من زین خواب!

 

کجاست آنکه ز من آتشی بگیراند

بسازد از تن من قطعه قطعه های مذاب

 

و یا حضور تو را قصّه قصّه...فصل به فصل...

بخواند از تو غزل های نابِ بی پایاب

 

خدا کند که غزلهای آخرم باشد

خدا کند که شوم در غمت خراب،خراب

 

چه روزگار غریبیست نازنین، آری

نه حرف مانده برایم... نه عشق های مجاب

 

بیا... تمام کن این انتظار را در من

بدون شرح و سه نقطه ... پر از حکایت ناب

 

یکی نبود و یکی بود و او نبود ...و من

هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب ...

 

فاطمه شمس

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران

تماشایی تـرین تصویـــــر دنیا می شوی گاهی
دلم می پاشد از هم ، بس که زیبا می شوی گاهی

حضور گاه گاهت بازی خورشید بــا ابر است
که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی

به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را
ز ناچاریست گر همصحبت ما می شوی گاهی

دلت پاک است امـــــــا بـا تمـــــام سادگیهایت
به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی

تو را از سرخی سیب غزل هایم گریزی نیست
تـــو هـــــم مانند آدم زود اغوا می شوی گـاهی

 
مهدی عابدی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۷
هم قافیه با باران

امرور خاطره تلخ است و گاهی هم عذاب آور
وَ گاهی می شود این خاطرات تلخ، خواب آور

"تحمل کردن داغ تو را" صد استکان کم بود
به ساقی گفته ام اندازه ی صد خم شراب آور

بیا یک شب به خوابم، بر لب آمد روح بیمارم
بــرای شــادی روحــم دلیـل از آفتــاب آور

خروشان تر ز امواج خروشان بوده ام با تو
ولی بعد از تو مانندم به یک موج حباب آور

پس از تو همدم من عکس بین قاب دیوار است
من و این قاب عکس و خاطرات اضطــراب آور

گمانم چاره دردم بجز مردن نمی باشد
بگو جلاد را همراه خود، دار و طناب آور

دوباره یاد تو انداخته در جان و دل آتش
مرور خاطره تلخ است و گاهی هم عذاب آور

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

بدان قدر مرا، مانند من پیدا نخواهد شد
که هر کس با تو باشد غیر من، دیوانه خواهد شد

نه ترکم می کند عشقت، نه کاری می دهد دستم
جوان بیکار اگر باشد، وبال خانه خواهد شد

اگر امروز بغضم را، براند شانه های تو...
کسی غیر از تو فردا گریه ام را شانه خواهد شد

غرورم را شکستی راحت و هرگز نفهمیدی
که «برجی خسته» با پس لرزه ای ویرانه خواهد شد

نفهمیدی که وقتی عشق باشد، کرم خاکی هم
اگر پیله ببافد دور خود، پروانه خواهد شد

تو را من زنده خواهم داشت، زیرا عشق من روزی
برای نسلهای بعد ما افسانه خواهد شد...

حسین زحمتکش

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

پر کرده‌ام دوباره و می‌نوشم، فنجان وصله‌خورده‌ی چایت را

تا در تن‌ام دوباره بپیچانم، یک ذره باز حال و هوایت را


می‌آورم به سمت لب‌ام بالا، داغی هنوز و وسوسه‌انگیزی

می‌بوسد این دهان پر از شعرم، آن چشم‌های بی‌سر و پایت را


می‌ریزمت به کامم و شیرینی، می‌بینمت به خوابم و رنگینی

گنج نهفته‌ای که نمی‌دانند، این کاشفان خسته، بهایت را


نامت درون سینه‌ی من رازی ست، وقت عبور از لب تاریکی

حرفی بزن عزیز دلم بگذار تا بشنوم دوباره صدایت را


خالی‌ شدم شبیه همین فنجان، مثل همین دوشنبه‌ی بی‌حاصل

باری، بهار معجزه‌ات طی شد، طوفان شکسته است عصایت را


مرداد می‌رسد که نباشی تو، مرداد فرش فاصله را رج زد

می‌خواست تا محک بزند انگار با قلدری عیار وفایت را


فاطمه شمس

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۶
هم قافیه با باران
هیچ حرفی درسکوت چهره ی زردش نداشت
این شب تیره پیامی از دل و دردش نداشت

آسمان می خواستم از چشم هایش لب به لب
آسمان ,خورشید را در باور سردش نداشت

اعتقادِ اینکه من می خواهمش از جان و دل
آنکه با فنجان چایی تلخ آوردش نداشت

من شدم سیاره ی چشم سیاهش, جذبه ای
در میان بازوان آسمان گردش نداشت

دیدمش با یک نفر باشوق دارد می رود
دست در دستانِ آنکه آرزو کردش نداشت

سید مهدی نژادهاشمی
۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

چو از بنفشه شب، بوی صبح برخیزد

هزار وسوسه در جانِ من برانگیزد

کبوتر دلم از شوق می‏‏گشاید بال

که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد

دلی که غنچه‌ی نشکفته‌ی ندامت‌هاست

بگو به دامن باد سحر نیاویزد...!

فدای دست نوازشگر نسیم شوم

که خوش به جامِ شرابم شکوفه می‌ریزد

تو هم مرا به نگاهی شکوفه‌باران کن

در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد

لبی بزن به شرابِ من ای شکوفه‌ی بخت

که می ‏‏خوش است که با بوی گُل درآمیزد!


فریدون مشیری

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

ز عشق، هر که سراید، تویی، تمام تویی

تو روح مهری و معنای عشقِ تام، تویی

پُر از توام به همان‌گونه کز هواست حباب

چنان توام که ندانم ز ما،کدام تویی

تو آسمان و من آن تک‌درخت کهسارم

که آنچه می‌نگرم صبح تا به شام تویی

پلنگِ زخمیِ صحرای روزگار، منم

مرا، پناه شبانگاهی و کُنام، تویی

سخن ز جذبه‌ی مهر تو، نگسلد از هم

مدارِ باطن و معیار انسجام، تویی

کدام جمله تو را شرح می‌تواند کرد؟

تو خود کتابِ خودی، بهترین کلام تویی


علی موسوی گرمارودی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت

شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت

بسیار بود رود در آن برزخ کبود

اما دریغ زَهره‌ی دریا شدن نداشت

در آن کویر سوخته، آن خاک بی‌بهار

حتی علف اجازه‌ی زیبا شدن نداشت

گم بود در عمیق زمین قامت بهار

بی‌تو ولی زمینه‌ی پیدا شدن نداشت

دل‌ها اگر چه صاف، ولی از هراس سنگ

آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت

چون عقده‌ای به بغض فرو بود حرف عشق

این عقده تا همیشه سرِ وا شدن نداشت


سلمان هراتی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

دوش با یاد تو لیک از تو جدا، تا دم صبح

گریه کردیم من و شمع بُتا تا دم صبح

دور از جان تو ای دوست که دیشب بی‌تو

سنگ می‏‏ریخت به ما ابر بلا تا دم صبح

یاد آن شب که به هم سلسله‌جنبان بودند

شانه و دست من و باد صبا تا دم صبح

بر سرم دوش ز هجران تو کوکب می‏‏ریخت

شب جدا، شمع جدا، دیده جدا تا دم صبح

نه همین دوش که عمری‌ست معلّم شب‌ها

گریه کردم به خدایی خدا تا دم صبح


علی معلم

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

وصف تو کار واژه‏‌های لال من نیست

این شعرهای عاشقانه مال من نیست

این شعرها- بانوی من!- افسونی از توست

افسون چشمانی که در او تمثال من نیست

لیلای من! در واحه‏‌های فقر و تشویش

جز تو کس آگاه از جنون، از حال من نیست

تنهاتر از خویشم در این ایام دلتنگ

شب‏‏ها کسی جز سایه‌ام دنبال من نیست

کف‌بین تقدیر از خطوط دست من خواند:

غیر از تو نقش دیگری در فال من نیست

جولان تو، تا قاف-اما من زمینگیر-

با تو پریدن در توان بال من نیست

«از نان تهی»، اما برایت غیر ایمان

در کیسه‌ی از شرمِ مالامال من نیست

بی‌تابش چشمان تو، آیینه حتی

آماده‌ی دیدار و استقبال من نیست

با این همه، بر عصمت نام تو سوگند

وصف تو کار وا‍ژه‌های لال من نیست

سهیل محمودی
۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

صاف و ساده در دل و جان نقش بستی بیشتر

پیشگاهت آمده هر لحظه دستی بیشتر

عشق تو پاک و صمیمی آفتابی روشن است

تانگیرد آینه از غم ، شکستی  بیشتر

از شفای عاجل مردم حکایت می کند

با کرامت وا شود گر قفل و بستی بیشتر

پرشده چشم هزاران زائرت از عطر تو

دارد این احساس مالامال مستی بیشتر

هفت شهر عشق را عطار اینجا یافته

جام ها پر می شود از می ، پرستی بیشتر

عذرمن را می پذیری ؟! شاعری دیوانه ام

در دل عشاق درمانده ، نشستی بیشتر

.

شاعری پابوس طوسم بی تو هیچم هیچ هیچ ...

ضامن آهوی احساسم تو هستی ، بیشتر


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

پرهراس می‏شود، باز، خواب‌های من

روزهایتان کجاست؟ آفتاب‌های من!

تا نگین نامتان، نقش سنگ قبرهاست

کی تمام می‏شود، التهاب‌های من

شور گریه‏های تلخ، موج می‏زند هنوز

روی عکس‌هایتان، روی قاب‌های من

ای سکوت مبهم، ای لکنت همیشگی

ای سؤالِ ته‏نشین، در جواب‌های من

مانده‏ام در این قفس، بی‏امان و بی‏امید

میله‏های محکمش، از کتاب‌های من

گاه گریه می‏کنم، گاه خنده می‏کنم

دست‌های من پر است، از نقاب‌های من

ساده زیستند و خوب، مثل آب و آینه

روزهایتان کجاست؟ آفتاب‌های من!


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران