هم‌قافیه با باران

۲۴۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

به جولانگاه دشت بی‌نیازی تاختن باید
بیابانی‌ست مالامال دل، جان باختن باید

مشو غافل دمی تا منزل جانان به رهپویی
نسیم‏‌آسا به سر افتان و خیزان، تاختن باید

گرت زین برق عالم‏‌سوز، بال سوختن باشد
در این پرواز طاقت‏‌گیر، شور ساختن باید

بت ما و منی آزرده دارد خاطر ما را
به روی این حریف فتنه‌گر، تیغ ‏آختن باید

اگر همچون شهید نینوا، افروختن خواهی
سری در سروری، بالای نی افراختن باید

وگر روزی به دامانش، توانی دست یازیدن
غریب از خویشتن، بر آشنا پرداختن باید

مشفق کاشانی
۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران

ستاره بی‌تو به چشمم شرار می‏‏پاشد

فروغِ ماه به رویم غبار می‏‏پاشد


خدای را چه نسیم است این‌که بر تنِ من

نوازشِ نفسش انتظار می‏‏پاشد؟


خروشِ رودِ دمان، میل بوسه می‏‏ریزد

سکوتِ کوه گران، شوقِ یار می‏‏پاشد


بیا که پونه‌ی وحشی ز عطر مستی‌بخش

بُخورِ می‏‏ به لبِ جویبار می‏‏پاشد


ستاره می‏‏دمد از چلچراِغِ سرخ تمشک‌

که گَردِ نقره بر او آبشار می‏‏پاشد


چه سود از این همه خوبی؟ که بی‌تو خاطرِ من

غبار غم به سرِ روزگار می‏‏پاشد


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران

ای عشق، همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلندِ صبحگاهی

وین زمزمه‌ی شبانه از توست

من اَندُه خویش را ندانم

این گریه‌ی بی‌بهانه از توست

ای آتشِ جانِ پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون‌شده‌ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل

رام است که تازیانه از توست

کشتیِ مرا چه بیم دریا

طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی وگرنه غم نیست

مست از تو شرابخانه از توست

من می‌گذرم خموش و گمنام

آوازه‌ی جاودانه از توست

من می‌گذرم خموش و گمنام

آوازه‌ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست


ابتهاج

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۶
هم قافیه با باران

اگر رها کند ایام از این قفس ما را

سبوی باده و گلبانگ چنگ بس ما را

شکوفه‏‏ها بشکفتند و باغ پر گُل شد

ولی به برگِ گلی نیست دسترس ما را

«هوا خوش است و چمن دلکش است» و می‏‏خشکد

به دل شکوفة عشق و گلِ هوس ما را

بهار پا به رکاب است و پای ما در بند

رها کنید، خدا را، از این قفس ما را

به حیرتم که در آزار ما چرا کوشند

که کس ندیده در آزار هیچ‌کس ما را

شکوفة هنرم، ظلم بین که گردون کرد

اسیر پنجة یک مشت خار و خس ما را

جز «آسمان» که بود «آشنا»ی اخترِ من

«امید» امید نباشد به هیچ‌کس ما را


اخوان ثالث

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۲۶
هم قافیه با باران

تو از عشیره‌ی اشکی، من از قبیله‌ی آهم

تو از طوایف باران، من از تبار گیاهم

تو آبشار بلوری، تو آفتاب حضوری

طلوع روشن نوری، در آسمان پگاهم

به جست‌وجوی نگاهت، هزار دشت عطش را

گذشته‌اند پریشان، قبیله‏‌های نگاهم

قلندران تبسم، نشسته‌اند چه غمگین

کنار خیمة سبز نگاه‏های تو با هم

کدام وادی شب را در آرزوت گذشتم

که دست‌هات گلی را نکاشت بر سر راهم

شکسته‌بال‌ترینم، مگر پرنده‌ی مهرت

به سوی کوچ بخواند، از این کرانه مرا هم


محمدرضا ترکی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران

به رویِ ساغرِ چشمش، خطی مورّب داشت

دو جام- جای دو چشم- از نگه لبالب داشت

بدیع‌تر ز ژوکوند از دریچۀ لبخند

هزار موزة هنر به کتیبۀ لب داشت

نه، آن حریرِ به دوشش نشسته زلف نبود

به رویِ شانۀ خود آبشاری از شب داشت

فدای آن صفِ مژگان که در سیه‌مستی

همیشه نوبتِ پیمانه را مرتب داشت

چنان ز هُرمِ تنش سوخت رنگِ احساسم

که نبضِ واژه به هر بیت شعر من تب داشت

بدان امید که خود را به نور بسپارد

همیشه آینه را بهترین مخاطب داشت

دلم هوایی مرغی است در شبانۀ باغ

که تا سپیده به منقارِ درد، یارب داشت

«امینِ» قافلة نور بود و با خود نیز

در آسمان رسالت هزار کوکب داشت


غلامرضا شکوهی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

آن روزها که چــشم تو را کــم نداشتم

پیراهنی بــه رنگ مـحـرم نداشتم

هــرگز نمی‌ســرودمت ای آبـیِ زلال

طبعی اگر به پاکی شبنم نداشتم

این روح شاعــرانة زیباپرست را

آن روزها کــه با تـو نــبودم، نداشتم

گر باز بود پنجره‌ام، رو بـه سوی تو

کــاری به کار مــردم عالـَـم نداشتم

باور کــن ای رفیـق اگـر دوری‌‌‌ات نبود

میــلی به ایــن تغزّل پُرغـم نداشتم

دیشـــب کـسـی نبــود و برای گریستن

غــیر از صــفای آینه هـمدم نداشتم

عمری گذشـت و ساخته‌ام بـا نداشتن

ای دل چه خوب بود تو را هم نداشتم!


سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

دیری‌ست که دل، آن دل دلتنگ شدن‌ها

بی‌دغدغه تن داده به این سنگ شدن‏‏ها

آه، ای نفس از نفس افتاده، کجا رفت

در نای نی افتادن و آهنگ شدن‏‏ها

کو ذوق چکیدن ز سرانگشت جنون، کو؟

جاری به رگ سوختۀ چنگ شدن‌ها

زین رفتن کاهل چه تمنّای فتوحی؟

تیمور نخواهی شد از این لنگ شدن‏‏ها

پای طلبم بود و به منزل نرسیدم

من ماندم و فرسودۀ فرسنگ شدن‌ها


ساعد باقری

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

گوشه ی چشمت اگر یک روز بنشانی مرا 
می کنی با موجی از احساس قربانی مرا 

از خدا می خواستم مهرت به رویم واشود 
کرد آخر این در واکرده زندانی مرا 

دست از رویت نخواهم شست هرگز , اینچنین 
گر بگریانی و بعدش هم بخندانی مرا 

رو سپیدی و سیاهی در دل هول و بلا 
گاه می خوانی و از خود گاه می رانی مرا 

من شدم مجنون و یا مجنون شده هم سنگ من !
با توأم هر رنگ می خواهی بگردانی مرا 

بی سرو سامانتم ای ماه کامل گر مدام 
چهارده قرن است می رانی و می خوانی مرا 

دور باید شد شبیه ابر از تو بی هوا 
تا بیابی بعد از این یک روز بارانی مرا


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

شبی به خلوتِ پر ماهتابِ من بگذر

ز کوچه‏های گل‌افشانِ خواب من بگذر

بپوش پیرهن سایة مرا بر تن

برو به چشم من از آفتابِ من بگذر

چو شبنمی تو به گلبرگِ بسترم بنشین

ز باغ‏های تَرِ عطرِ نابِ من بگذر

به ابر پارة شعرم سبک چو برگ آویز

ز راه‏های سیاه کتابِ من بگذر

چو موج سدِّ بلند شکیب من بشکن

سفینه‌وار، ز موجِ شتابِ من بگذر

شبی درازترم از شبان تیرة قطب

درونِ وحشتِ من، ماهتابِ من بگذر!


منوچهر آتشی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

وزگاری ست که دردت شده در من جاری

زجرکُش کرده مرا بستر این بیماری

باورت می کنم ای عشق! تو هم باور کن

دلم از دست تو برداشته زخمی کاری

من به شهریور چشم تو ارادت دارم

تو به دی ماه دلم گوشه ی چشمی داری؟

همچنان کشته ی مژگان توأم، حرفی نیست

گرچه این هم شده دیگر سخنی تکراری

پُشتگرمم به تو، گرمای تموزی انگار

پُشتگرمم به تو ای عشق! اگر بگذاری


جواد کلیدری

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

ماندن میان ِ برزخ این کفر و دین خوش است 
لب را سپردن به لب آتشین خوش است 
بگذر از این طرف که هزاران هزار سال 
در انتظار تو بکند دل , کمین ,خوش است 
قلب مرا جدا کن و از سینه ام بکن 
مفت تو دست شستن کوه از نگین خوش است 
اصلن میان این همه افکار خوب و بد 
دل بردن تو با هوسی دل نشین خوش است 
بنشین میان هر غزلم یا که قد بکش 
روییدن درخت در این سرزمین خوش است 
لایمکن و فرار از این عشق , همچنان 
ماندن میان این قفس آهنین خوش است 
,
دامن بگیر !پشت سرت میدوم که این 
دست نیاز بردن ِ بر آستین خوش است 
,
تن میزنم به گرمی آغوش تو اگر 
جان دادن دوباره ی من اینچنین خوش است 


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

همیشه شب‌، من و رنج قرارهای پیاپی

دو چشم خیس، پر از انتظارهای پیاپی

و ایستگاه که از من هزار مرتبه پر شد

نشسته خیره به راه قطارهای پیاپی

دوباره شعر، دوباره گناه آدم و گندم

و من که خسته‌ام از این شعارهای پیاپی

شبیه عقربه‌ها در توالی شب و روزم

رها نمی‌شوم از این مدارهای پیاپی

چقدر دل بسپارم به داغ‌های همیشه؟

چقدر سر بگذارم به دارهای پیاپی؟

شدم دچار جهان و فریب جاذبه‌هایش

چگونه بگذرم از این حصارهای پیاپی؟

و بی‌درخت- و بی‌تو- چگونه دل بسپارم

به وهم خاطره‌ای از بهارهای پیاپی

تو سرپناه‌ترینی، اگر که باز نیایی

پناه می‌برد انسان به غارهای پیاپی

ز سمت مشرق حیرت بتاب تا که نگیرد

دوباره آینه‌ها را غبارهای پیاپی

هزار چشم... هزار آینه... هزار تماشا

فدای تو همة این هزارهای پیاپی


سید حبیب نظاری

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

در دل غمی ندارد رندی که لاابالی‌ست

دار و ندار درویش، یک کوزۀ سفالی‌ست

دستش به میهمانی، این‌قدر پر نبوده‌ست

یک کوزه آب دارد، با سفره‌ای که خالی‌ست!

دستم که پر ز پوچ است از راست‌قامتی‌هاست

پیچک شدن در این باغ، راز خجسته فالی‌ست

بال شکستۀ من، تا بی‌نهایتم برد

آری، بهار پرواز، فصل شکسته‌بالی‌ست

یک کوزه پر نکردم، از چشمه‌سار مهتاب

در من همیشه جاری، صد چشمۀ زلالی‌ست

امروز، در دل من، داغی جوانه می‌زد

یک لاله، گرم رویش، گویا در این حوالی‌ست

گفتم: دل غریبم!؟ گفتی که: آشنا نیست؟

ذهنم هنوز مغشوش، زین پاسخ سؤالی‌ست

چشم تو یک "دوبیتی"، گفت و به خاطرم ماند

شیرین و دلنشین است، شعری که ارتجالی است

ای برگ سبز یک‌دست، درویش جان! دمت گرم

هو حق بزن جوانمرد! پایان خشکسالی‌ست


محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران
دنبال من نـــگرد از این شـــهر رفـتـــه تا ...
تا گم شــود  میــان خـودش در سه‌شنبه‌ها

باران، سه‌شـنبه روی تن هفتــه ریخـــت؛ بعد
من «ما» شدم، تو «ما» شدی و چارشنبه «ما»

امــروز روز اول عشـــق اســـت؛ عشـــــق را
از ابتـــــدای دفتـــر من تا . . .  بــگـو! کـجـا؟

ما تــا کــجــا کـنار خـــیابان قـــدم زدیــم
ما از کــجــا قـــدم قـــدم ســمــت انتــها؟

ــ من انتـــــهای شعر تو را حـدس مـی‌زنم ...
ــ نـه، نــه، نـگـو، قـدم به قـدم عین قصه را ...

مــن قصــه را دوبــاره نــوشته که گـم شــود
حــــالا تــمــام قــصــه‌ی مــا را از ابتــدا ...

مـن بـودم و تـو بـودی و «مـا» هیـچ‌کس نبود
مـــن این ور خیــابان، تــو آن ور خیــا    ...

***
مـــرد آن ور خیــابان سیـــگار مــی‌کشیــد
دنبال من نـــگرد، از این شـــهر رفـتـــه تا ...


سارا ناصرنصیر
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۱
هم قافیه با باران

مطلع شعر اگر شاه خراسان باشد
واژه باید همه جا دست به دامان باشد

لطف این شاه گدا را سر و سامان داده است
پس غمی نیست اگر زلف پریشان باشد

هر کجا پای نهادیم زمین مال رضاست
چه به مشهد برسد پا و چه تهران باشد

با دلی خوش که بیایی بروی بی معناست
زائر آن است که سرگشته و حیران باشد

گنبد توست که هر صبح به ما می خندد
کشوری هست به زیبایی ایران باشد؟

حاجتم را بدهی یا ندهی ممنونم
که رضایت ره توفیق گدایان باشد

گفته‌ای با جگر سوخته‌ات یابن شبیب!
گریه باید که برای شه عطشان باشد

حسین صیامی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

غمت شکسته مرا جانِ در سفر بی‌تو

چگونه؟ از که بگیرم تو را خبر، بی‌تو؟

پناه می‏برم از دستِ غم به خلوتِ شب

نمی‏شود شب سنگین ولی سحر، بی‌تو

تمام پنجره‏ها را به روی خود بستم

بهار، منتظر کیست پشتِ در بی‌تو

مرا به دیدن گل، دیگر اشتیاقی نیست

بهار حتی می‏افتد از نظر، بی‌تو

به راه آمدنت شد سپید چشمانم

و لحظه‌لحظة شب‌ها سیاه‏تر، بی‌تو

چگونه جرأت ماندن به خویش خواهد داد

مرا ستاره ببیند شبی اگر بی‌تو

تویی که شعر مرا می‏بری به اوجِ شکوه

که قول شعر و غزل نیست معتبر بی‌تو


ناصر فیض

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

چرخ درچرخ بزن چرخ , قشنگ است اینجا 
دامنت معجزه یِ گردش رنگ است اینجا 
دل ببر از دل من فاجعه را عشق بخوان 
که به ناز نفست قافیه تنگ است اینجا 
دل به دریا بزن و چنگ بزن بر دل من 
مطرب تاب و تبت گوش به زنگ است اینجا 
صلح باید بشود آخر این قصه اگر 
بین عقل من و احساس تو جنگ است اینجا 
دور کن این همه مشتاق تماشایت را 
بس که نادر شده ای شهر فرنگ است اینجا 
منزوی روی تو را دیدو مرا برد از یاد

گفت آشوب دل ماه و پلنگ است اینجا 
من که در ساحلت افتادم و دم هم نزدم 
من که دل دادنم از جنس نهنگ است اینجا 
یا به من فرصت فریاد بده یا انکار 
وقت تنگ است چه حاجت به درنگ است اینجا 
.
دل به تو دادن من ,ساده , غلط بود نبود 
پاسخ آینه سرسختی سنگ است اینجا ?!


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۱
هم قافیه با باران

از صلح می گویند و دل با جنگ دارند
تا خنجر آغشته به نیرنگ دارند
اینها خلاف چهره ی بالظاهر آرام
گرگی درون قلب خود صد رنگ دارند
با آینه از صلح می گویند اما
خود طینتی دلسنگ تر از سنگ دارند
مانند روشنفکرتر های معاصر
ژست غلط انداز ضد جنگ دارند
از دور آوای دهل دارند اما
نزدیک گوشت طبل بد آهنگ دارند
این بانیان زور و تزویر ترور در
اینسوی صحنه ردپای لنگ دارند
هرکس که آخر بین شود می داند اینها
درباطن خود روح بی فرهنگ دارند
.
اما کبوتر های اینجا فرق دارند
بالی به قدر آسمان دلتنگ دارند
آبی تر از آبی شبیه موج از این _
کف های روی آب دریا ننگ دارند


سید مهدی نژادهاشمی 

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۸
هم قافیه با باران
چون روز وصل در نظرم جلوه‌گر شود
از اشک شوق دامن من پرگُهر شود

چشمم در انتظار وصال است تا مگر
شام سیاه و تیرۀ هجران سحر شود

هر دم که یاد لاله و رخسار گل کنم
مرغ دلم چون طایر بشکسته پَر شود

در جست‌وجوی میوۀ آزادی‌ام به باغ
شاید نهال آرزویم بارور شود

نبود مرا ز سرزنش مُدّعی هراس
گر طعن تیر او به دلم کارگر شود

گر سر به راه وصل نهم عین مُدعا است
این غم به دل خریدم و با جان بدر شود

ای دل صبور باش که چون قطره‌های اشک
بر سنگ ریخت از دل سنگش گذر شود

از موج بحر و غرّش طوفان مرا چه باک
آبم ز سر گذشت چه غم بیشتر شود

ما از جفای خار کجا ترک گل کنیم
سوهان به تیغ چون بزنی تیزتر شود

"مردانیا" بنال و مکن شکوه از رقیب
شاید دعای نیم‌شبی با اثر شود

محمدعلی مردانی
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران