هم‌قافیه با باران

۱۷۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

می‌خواهمت اگرچه دلم با تو صاف نیست
بین غریبه‌هاست که هیچ اختلاف نیست

برگرد پیش از آن‌که از این دیرتر شود
این درّه است بین من و تو ، شکاف نیست

گنجشک کوچکی که تو سیمرغ خواستی
در مشت توست ، آن‌ طرف کوه قاف نیست

بگذار تا مقابل روی تو بگذرم
جایی که در مقابله امکان لاف نیست

تا چشم تو خلاف لبت حرف می‌زند
حظی‌ست در سکوت که در اعتراف نیست

برگرد مثل بارش باران به خانه‌ام
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

 
مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

برو تنها مرا بگذار بس کن این ترحم را
تحمل می کنم هر جور باشد حرف مردم را

بدون عشق مردابی است این دنیا ... تصور کن
بگیری لحظه ای کوتاه از دریا تلاطم را

یکی دیگر خطا کرد و به پای ما نوشتی حکم
بگو تا کی بپردازیم ما تاوان گندم را

اگر هر آن در این آتش بسوزم باز خواهم ساخت
خودم با دست خود آماده خواهم کرد هیزم را

دلم تنگ است هی پهلو به پهلو می شوم امشب
تو اما شک ندارم خواب دیدی شاه هفتم را


 الهام دیداریان

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

ناگهان زنگ می زند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...
مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد

بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات
واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد

روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست دشمنت باشد

دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی
بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!

چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصد ِ راه آهنت باشد

عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد

خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی در می آوری شاید
هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد
 
سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند

بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا ناکجا را تر کند

چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران -که می بارد- شما را تر کند

جلیل صفربیگی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران
تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته‏

ماه رویش کرده از غیرت عرق
همچو شبنم صبحدم بر گل ورق‏

بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل زره‏

نرگس سرمست در غارتگری
سوده مشک تر به گلبرگ تری

آمد و افتاد از ره باشتاب
همچو طفل اشک، در دامان باب‏

«کای پدر جان، همرهان بستند بار
مانده بار افتاده اندر رهگذار

از سپهرم غایت دلتنگی است
کاسب اکبر را چه وقت لنگی است‏

دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زودتر»

***
در جواب از تنگ شکر، قند ریخت
شکر از لبهای شکر خند ریخت‏

گفت: «کای فرزند، مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی

کرده ای از حق تجلی ای پسر
زین تجلی فتنه ها داری به سر

راست بهر فتنه قامت کرده ای
وه کز این قامت قیامت کرده ای

نرگست با لاله در طنازی است
سنبلت با ارغوان در بازی است

از رخت مست غرورم می کنی
از مراد خویش دورم می کنی

گه دلم پیش تو گاهی پیش او است
رو که در یک دل نمی گنجد دو دوست

بیش از این بابا دلم را خون مکن
زاده ی لیلا مرا مجنون مکن

پشت پا بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل، سنگ بر بالم مزن

خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز

همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود پریشانم مساز

حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت سد مشو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن، مما تحبون گوید او

نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری بهر نثار

هرچه غیر از او است، سد راه من
آن بت است و غیرت من بت شکن

جان رهین و دل اسیر چهر تو است
مانع راه محبت‌ مهر تو است

آن حجاب از پیش چون دور افکنی
من تو هستم در حقیقت تو منی

چون تو را او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او رو نما»


عمان سامانی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

سلام می کنم به باد ،
به بادبادک و بوسه ،
به سکوت و سوال
و به گلدانی
که خواب گل همیشه بهار می بیند !

سلام می کنم به چراغ ،
به چرا های کودکی ،
به چال های مهربان ِ گونه ی تو !!

سلام می کنم به پائیز پسین ِ پــروانه ،
به مسیر مدرسه ،
به بالش نمناک ،
به نامه های نرسیده !

سلام می کنم به تصویر زنی نی زن ؛
به نی زنی تنها ،
به آفتاب و آرزوی آمدنت !!

سلام می کنم به کوچه ،
به کلمه ،
به چلچله های بی چهچه ،
به همین سر به هوایی ساده !

سلام می کنم به بی صبری ،
به بغض ،
به باران ،
به بیم باز نیامدن ِ نگاه تو ...


باور کن
من به یک پـاسخ ِ کوتاه ،
به یک سلام سرسری راضیــم !
آخر چرا سکوت می کنی ؟؟


یغما گلرویی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۳
هم قافیه با باران

عجیب این درد عشق و عاشقی مانند افیون است
کـه هر جا لذتی باشد، درون درد مـدفـون است

چو مغـروران بـی منـطق، نگو از عشق بیزارم
که ناگه می زند بر دل، شگرد او شبیخون است

میان جنگ هم باشی، سراغت عشق می آید
که رکسانه سمرقند و سکندر اهل مقـدون است

نمی خواهم که بد گویم ز عشق و عاشقی اما
نمی خواهم چنین باشد ولی انگار قانون است

سـمـرقـنـد و بــخـــارا را بـه پــای مِی هــدر دادم
کجایی، ترک شیرازی!؟ که از دستت دلم خون است

بـدان؛ دیـوانه گشتن بهتر از عـاشق شدن باشـد
ببین فرهاد شیرین می زند، لیلا که مجنون است

درون شعرها دیگر کلامی را مــکـن باور
عزیزم بی تو می میرم فقط نقلی به مضمون است

اگر عاشق شدی، مردانه عاشق باش و تکـپر باش
از این شاخه به آن شاخه پریدن، کار مـیـمـون است

سیدتقی_سیدی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران
به یاد ان کسى که چشم هایش برده جانم را
تفال میزنم هر شب مَفٰاتیحُ الجَنانَم را

من آن آموزگارم که سوال از عشق میپرسم
ولیکن خود نمیدانم جواب امتحانم را

کمى از درد ها را با بُتم گفتم مرا پس زد
دریغا که خدایم هم نمى فهمد زبانم را

به قدرى در میان مردم خوشبخت بدنامم
که شادى لحظه اى حتى نمى گیرد نشانم را

تو دریایى و من یک کشتى بى رونقِ کُهنه
که هى بازیچه میگیرى غرورم ، بادبانم را

شبیه قاصدک هاى رها در دشت میدانم
لبت بر باد خواهد داد روزى دودمانم را

دلم مى خواهد از یک راز کهنه پرده بردارم
امان از دست وجدانم که مى بندد دهانم را

سید تقی سیدی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

او خواست که این واقعه زیبا بشود

ارکان فلک اسیر بلوا بشود

 

تاریکی شب با همه ی ظلمت خویش

جامانده که خورشید هویدا بشود

 

نمرود زمان نشسته با کینه و خشم

بر دامن خیمه شعله بر پا بشود

 

مُحرم شدگان عشق لبریز جنون

بی تاب که مسلخی مهیا بشود

 

فریاد عطش برآید از خیل حرم

مشکی به جفای تیر دریا بشود

 

آری چه حزین است که در چشم پدر

رعنا گوهری به کینه اربا بشود

 

ماهی شکند به نیزه ی تیز خسوف

قدّی زغمش شکسته و تا بشود

 

چشم طمع تیر و سپیدی گلو

آرامش نوگلی معما بشود

 

قدقامت عشق آید هنگام حضور

تیرآید خون فرش مصلا بشود

 

انگشتر و پیرایه و پیراهن نور

هنگام غروب خسته یغما بشود

 

زینب به هواداری اطفال یتیم

درآتش غم بادیه پیما بشود

 

باغی که شکوفه داده در اوج خزان

با جور تبر غرق مدارا بشود

 

او خواست که هفتادو دو عاشق سرِدار

او خواست که کربلا تمنا بشود


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

فراموش می شوم
راحت تر از ردپایی بر برف
که زیر برفی تازه دفن می شود
راحت تر از خاطره ی عطر گیجی در هوا
که با رهگذری تازه از کنارت رد می شود
و راحت تر از آنکه فکر کنی
فراموش می شوم
و چقدر دروغ گفتن در پاییز راحت است !
وقتی یادت نمی آید
کدام یکشنبه عاشق ترین زن دنیا بودم
و کدام یکشنبه پیراهنت آنقدر آبی بود
یادت نمی آید
و سال هاست کنار همین شعر ایستاده ام
و هی به ساعتی نگاه می کنم که عقربه هایش
درست روی شش از کار افتاده اند
( یادم نبود
 پاییز فصلی است
 که تمام درختان خواب آن را دیده اند )
اینجا کجاست ،
کدام روزِ کدام سال است ،
من کی ام ؟
من حتی نام خودم را فراموش کرده ام
می ترسم یکی بیاید و
با اولین اسمی که صدا می زند لیلا شوم
می ترسم
پیراهن آبی پوشیده باشد
و یادش نباشد دیگر
« چنانکه افتد و دانی » برای من دیر است
و آنوقت
با عریانی پیرم چه خواهی کرد ؟
اگر فراموش کرده باشی قرارهایمان را
فراموش کرده ایم .
 
 
"لیلا کردبچه

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران
جای ماندن نیست،دنیا را رها کن پر بکش
قهوه ات را مَرد امشب با کمی سم سر بکش
.
بی تفاوت رد شو از مردم، میان دفترت
سنگ باش و گوش احساسات خود را کَر بکش
.
گوشه ای دور از هیاهوهای شهر لعنتی
پُک بزن سیگار خود را،زجر هم کمتر بکش!
.
عشق یعنی یک دروغ محض، نوعی درد سخت
دست از این کذب درد آور، از این باور بکش
.
دست از این زندگی، از این بلای سهم گین
از جنایت های این دنیای زجر آور بکش
.
نیست جای لحظه ای تردید،چشمت را ببند
قهوه ات را مَرد امشب با کمی سم سر بکش
.
فرزاد نظافتی
۱ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۸
هم قافیه با باران

تا قیام قیامت
می‌شود در نگاه تو زُل زد
می‌شود زیست
می‌شود مُرد.

آسمان و زمین را
می‌شود ظرف یک چشم برهم زدن متصل کرد
چشم‌هایی که داری
می‌شود بین باران و خورشید، پُل زد.


سید علی میرافضلی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۱
هم قافیه با باران

میا به کوفه که بر زخممان نمک نخورد
به پیش چشم شما دخترت کتک نخورد

میا به کوفه که حرف از کنیز و معجر هست
به بزم حرمله حرف از ربودن سر هست


مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۴
هم قافیه با باران
حریق خزان بود...
همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد
درختان همه دود پیچان به تاراج باد
و برگی که می سوخت، میریخت، می مرد
و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد
من از جنگل شعله ها می گذشتم
غبار غروب به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت...
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
و برگی که دشنام می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد،
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت...
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد...
حریق خزان بود،
من از جنگل شعله ها می گذشتم،
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود
که توفان بی رحم اندوه
به هر سو که می خواست می تاخت،
می کوفت، می زد، به تاراج می برد
و جانی که چون برگ
می سوخت، می ریخت، می مرد
و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد...
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم
مسوز این چنین گرم در خود، مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ
که گر دست بیداد تقدیر کور
تو را می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هیچ


فریدون مشیری
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

بگذار اگر این بار سر از خاک بر آرم
 بر شانه تنهایی خود سر بگذارم
 
 از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
 ناراضی ام ، اما گله ای از تو ندارم
 
 
در سینه ام آویخته دستی قفسی را
 تا حبس نفس های خودم را بشمارم
 
 از غربتم اینقدر بگویم که پس از تو
 حتی ننشسته است غباری به مزارم
 
 ای کشتی جان حوصله کن میرسد آن روز
 روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
 
 نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت
 یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم
 
 ای بغض فرو خورده مرا مرد نگهدار
 تا دست خداحافظی اش را بفشارم !
 
 
فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۸
هم قافیه با باران

تصور کن که دختر بچه ای داری و یک شب

اسیر دست اوباش محل گردیده باشد

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۱۵
هم قافیه با باران
آیا تویی؟ شده کم سو دو چشم دختر تو
فقط به دست کشیدن شناختم سر تو

خوش آمدی تو به بزم شبانه ام بابا
چقدر جای بلا مانده است بر سر تو

لبت چرا شده پاره؟ کجاست دندانت
به من بگو که چه شد پیکر مطهر تو

سرت به نی شد و از دور محو تو بودم
و خواهر تو هم از ناقه محو حنجر تو

قرائتت ز روی نی پدر چه زیبا بود
ز حزن سوز صدایت خمید خواهر تو

ز شهر کرببلا تا خرابه ی این شهر
شبیه تر شدم از قبل، من به مادر تو

میان راه شبی من ز ناقه افتادم
شکست بال و پر من، سیه شد اختر تو

برهنه پا به روی خار ها دوان بودم
ببین که آبله بسته به پای کوثر تو

به جرم آنکه یتیمم زدند بر رویم
نمانده یک تن سالم برای دختر تو

ولی به جان خودم این همه که چیزی نیست
به پیش تیر سه شعبه برای اصغر تو

تو از من و سر بی معجرم بیا و نپرس
که من نپرسم از آن لحظه های آخر تو

مصطفی گودرزی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

نمی بینی مگر جمعیت دور و برش را
نمی بینی مگر عمه، نگاه آخرش را
.
قفس جایی برای مجتبی زاده ندارد
رها کن عمه جان این مانده تنها یاورش را
.
عمویم را غریب و تشنه گیر آورده اند آه
شکسته پیرمردی با عصا بال و پرش را
.
یکی نیزه، یکی تیر و یکی شمیشیر...ای وای
یکی هم برده است عمامه پیغمبرش را
.
یکی مشغول غارت کردن پیراهنش آه
نَبَر نامردِ ملعون یادگار مادرش را
.
رهایم کن عمویم غرق خون افتاده بر خاک
گرفته تیر و تیغ و نیزه سطح پیکرش را
.
رهایم کن که دارد می رسد از راه قاتل
رهایم کن خودم دیدم از اینجا خنجرش را
.
رهایم کن نشسته شمر روی سینه اش آه
نمی بینی مگر لبْ تشنه می خواهد سرش را....
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران
من مات ماه روی توام، ماه مات من
چشمم به راه خیره شد و راه مات من 

چون یوسف از جفا به دل چاه رفته ام
دیدم که چشمه های دل چاه مات من...

یک شب کنار پنجره عکس تو بود ومن
شب، گاه مات روی تو شد گاه مات من

در هر نفس که می کشم اینجا بدون تو
صد  آه و ناله دارم و هر  آه مات من

در بازی از نگاه تو سر باز می زنم
سرباز مات شاه تو و،شاه مات من...

محمد جواد شاه بنده
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

جهانی رنگِ معنا یافت از تابیدن ِ مهرش

که می آید به وجد این برکه از بالیدن ِ مهرش

نه در بند زمین باشد نه دربند زمان، اینجا

اگر هفت آسمان دارد دلی بر گردن مهرش

خدا خاصیتی داده به گرمای نگاهِ او

که ایمن از خزان باشد بهار از دیدن مهرش

نگاهش شُرب مادام است گر این می فروش از شرم

عرق می گیرد از پیشانی  ِ آبستن مهرش

بقای جاودان می خواهی ای دل با ولایت باش

که موقوف است هستی بر بدست آوردن مهرش

دلت را بشکن و با آینه بنشین دمی ، شاعر!

که هرجا قلب سنگی هست  باشد دشمن مهرش

شفاعت نامه می خواهم من از شاه نجف ، آنرا

یقین این موج اشکم می برد تا دامن مهرش

بنال از درد غفلت دل ، بنال آنروز باشی تو

پشیمان خاطری مشمول ِ دامن چیدن ِ مهرش


سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران