هم‌قافیه با باران

۲۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دل بماند، از تو، حتی ذهن مغشوشم پر است
بار عشقت سخت سنگین است و من دوشم پر است

عشق زهری تلخ و تکراری است در جانم که من
هرچه از این جام زهر آلود می نوشم، پر است

مرگ چون معشوقی از اول مرا در بر گرفت
زندگی هر وقت آمد، دید آغوشم پر است

ماه با دریا سخن می گوید و من روز و شب
چون صدف از قیل و قال موج ها گوشم پر است

قصه پایان یافت، دفتر بسته شد، پروانه رفت...
صورتش از اشک اما ـ شمع خاموشم ـ پر است


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

از سر عادت نیست
که وقتی می‌روی
تا دم در همراهی‌ات می‌کنم
و بعد تا آخرین چشم‌انداز
تا جایی که سر می‌چرخانی لبخند می‌زنی
مبهوت راه رفتنت می‌شوم باز
آخر
چیزی از دلم کنده می‌شود
که می‌خواهم با چشم‌هام نگهش دارم
لعنت به رفتنت
که قشنگ می‌روی
عشق من!
از سر عادت نیست
که هیچوقت باهات خداحافظی نمی‌کنم
رفتنت
همیشه یعنی برگشتن
از سر عادت نیست
که وقتی برمی‌گردی
حتا موهای سرم می‌خندد
هیچ چیزی دل‌انگیز‌تر از برگشتنت نیست
نارنجی!
تو که نمی‌دانی
وقتی برمی‌گردی
دنیا پشت سرت چه بی‌رنگ می‌شود.


عباس معروفی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

خانه با نرگس بهار می‌شود

درخت با شکوفه

زن با گوشواره

و من

با لبخند زیبای تو

معمایی!

باز هم بگویم؟


عباس معروفی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

خیس از مرور خاطره های بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود

ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد    
روزی پناه خستگی این دیار بود

آن روزها که پای به هر قله می گذاشت
 آن روزها به گُرده ی طوفان سوار بود

حالا به چشم رهگذران یک غریبه است
حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود

بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرد
دعوا سر محاکمه ی شهردار بود

آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفت
مرد لبوفروش سیاستمدار بود

از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد:
اصرار بر ادامه ی جنگ انتحار بود

این سو کسی که جزوه ی کنکور می خرید
در چشمهاش نفرت از او آشکار بود

می خواست که فرار کند از پیاده رو
می خواست و ... به صندلی خود دچار بود

دستی به چرخها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده درصدد انفجار بود

خاموش کرد صاعقه های گلوش را
بغضی که روی صندلی چرخدار بود


ابوالحسن صادقی پناه

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

ـ «ای ماه! هیچ حرف حساب تو روشن است؟»
با مهر خنده زد که «جواب تو روشن است!»

آمد به خلوتم سحر و گفت با دلم:
«در نزد آفتاب، حساب تو روشن است»

اشکم چکید از سر مژگانِ همچو شمع
گفت: «آه، شعله در دل آب تو روشن است»

ـ «در پشتِ چترِ زلف، چه داری؟ که آسمان
از نور تابناک سحاب تو روشن است

از فرط نورِ مهرِ تو نتوان رخ تو دید»
گفت «از دو چشم پر ز گلاب تو روشن است»

ـ «در عشق تو ز آبرویم دست شسته ام»
خندید: «از دو چشم پُر آب تو روشن است»

هر برگ آن، ز مهرِ که آیینه خانه بود؟
یا از چه، برگ برگ کتاب تو روشن است؟

هر صفحه اش چو آینه ی مهر روی اوست
زین روی، حال درس و کتاب تو روشن است

ـ «رفت از کفم نماز، برو.» گفت: «سال هاست
وضع نمازِ مثل حبابِ تو روشن است»


شهید احمد زارعی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

با پای سر به سیر سماوات می رویم

احرام بسته ایم و به میقات می رویم

تا بارگاه قبله ی حاجات می رویم

قسمت اگر شود به ملاقات می رویم

میقات ما حسین، ملاقات ما حسین

*

زانو زدیم پیر و جوان بر زمین تو

ما حلقه بسته ایم به دور نگین تو

ما را کشانده است کجاها طنین تو

افتاده ایم در گذر اربعین تو

ای واژه واژه نام تو صد ماجرا حسین

 

*

ما چون کبوتران حرم پر شکسته ایم

از آشیان گذشته و از خود گسسته ایم

چون صیدهای زخمی در خون نشسته ایم

یعنی که دل به لذت دیدار بسته ایم

مرهم حسین، صبر حسین و شفا حسین

*

ای جان شرحه شرحه بگو ماجرا چه بود!

راز به خون تپیدن خون خدا چه بود!

آن جوشش صدای تو بر کربلا چه بود!

دادی بها به خون خودت، خون بها چه بود!

ای خون پاک تو، همه تن، خون بها حسین

*

با بادها بگو که هوایم هوای توست

با نای ها بگو که نوایم نوای توست

بغضی که در تلاوت در خون رهای توست

سودای آتشیست که بر خیمه های توست

ای تا ابد، نوای من بینوا حسین

*

گل زخم ها شکفته شده روی پیکرت

چون کعبه فوج تیغ گرفته ست دربرت

بعد از تو دشت، یکسر«إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ»

بالا سرت، بلند سرت، تا خدا، سرت

بر ما چه رفته است به شوق تو «یا حسین»


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

دیگر نشانی از شدن در من نمانده
حس می کنم راهی به جز ماندن نمانده

ای عشق! امیدی به عاشق بودنم نیست
وقتی چراغی در دلم روشن نمانده

از یوسف گم گشته در چاهت، عزیزم!
حالا به جز یک تکه پیراهن نمانده

زان کوه مغروری که دریا عاشقش بود
امروز حتی یک سَرِ سوزن نمانده

اینجا تمام آدمک ها دشنه دارند
فرقی میان دوست با دشمن نمانده

مانند تنها ماندن مهتاب در ابر
حس می کنم جز من کسی با من نمانده


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

مدینه با تو به ماهی دگر نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت

تو زهره ی فلکی! رشک ماه و پروینی!
که با تو چرخ به شمس و قمر نیاز نداشت

مسافری که نگاه تو بود بدرقه اش
خدای را به دعای سفر نیاز نداشت

دعای نیمه شبت سیر آسمان می کرد
که این پرستوی عاشق به پر نیاز نداشت

بهشت روی زمین خانه ی گلین تو بود
که ناز فضّه خرید و به زر نیاز نداشت

حکایت دل تنگ تو را توان پرسید
ز لاله ای که به خون جگر نیاز نداشت

وجود پاک تو می سوخت از  شراره ی غم
دگر به شعله ی قهر و شرر نیاز نداشت

گریستن ز تو آموخت ابر پاییزی
دگر به خواهش از چشم تر نیاز نداشت

برای سبز شدن گلبُن محبت و عشق
به اشک زمزم از این بیشتر نیاز نداشت

میان چشمه ی اشک تو عکس زینب بود
اگر شب تو به قرص قمر نیاز نداشت

سپهر سینه ات از غم ستاره باران بود
به یادگاری گل میخ در نیاز نداشت

حریر دست تو مجروح بود از دستاس
به تازیانه ی بیدادگر نیاز نداشت


محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۸:۱۷
هم قافیه با باران

چرا سهم «تو» پایان باشد از آغاز پروازم؟
اگر تاوان این عشق است من باید بپردازم

تو مثل عابری با چشم های بسته، اما من
شبیه کلبه ای متروک با دروازه ی بازم

کسی هر روز پس می آورد این مرغ وحشی را
دلم را دورتر از این کجا باید بیندازم؟

حلالم کن اگر این روزها ابری تر از پیشم
حلالم کن اگر با هیچ آهنگی نمی سازم

من اقیانوسم اما کاش حوض کوچکی بودم
کتاب قصه ام تلخ است:«بی پایان و آغازم»

نه عقل و عشق؛ از آغاز هم بازی سر دل بود
ولی دیوانگی کافی ست! دیگر دل نمی بازم


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۱
هم قافیه با باران

راه می رفتی
زمین با تو می آمد
می رفتی
از این زندگی،از این به ندرت
چون گنجشکی که در پریدن فرورفت
فوران زد آه تو که: آب
آب
آب
آب شدی تو
که
خونت را
لباسی از برف زیبا کرده بود
هر هفت سنگت
به صدا درآمد:
به خدا !
که اصابت کردیم
تو بخواب
که خستگی کوهی در توست
جهان گرم شد
در پتویی که تو را پیچیدند


آرش شفاعی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

تو رفتی و همه ی باغ از تو خالی ماند
نشانه های قدومت به روی قالی ماند

وَ بعد از آن من آشفته ماندم و یک دل
دلی که بی تو هدر رفت و آن حوالی ماند

بدون تو به کدامین جهات خیره شوم ؟
بدون تو نه جنوبی و نه شمالی ماند

تمام سهم من از آن وداع آخر بود
چرا ؟ چگونه ؟ ، که از جمله ی سؤالی ماند

خدا کند برساند خبر به گوشت باد
که بعد رفتن تو باغ در چه حالی ماند

حنظله ربانی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران

شده وقتِ سرکشیِ قلم که گذر کند به سطورِ می
به بیانِ آنکه مناقبش شده وصفِ وضعِ سرور می
شده بادهِ نوشِ مقامِ او به قیامِ غمزه ، غرورِ می
مگر اینکه نزهتِ وصف او شود آیتی به حضور می

چه کند کزآن شود آیتی به مقالِ حضرتِ مصطفی

زحجازِ نغمه ی مقدمش ره بیدلی زده بیدلان
که ز بیدلی ، دلِ دلکشان ببرد رهی سوی لا مکان
که چنین شود اگر آن شود که از آن شود نَفَسی بیان
که زلالِ جرعۀِ می شود شرری طریقِ سخنوران

که غبارِ مقدم او بُوَد به بَصر تشابهِ توتیا

چه خجسته مبعثِ رحمتی زصفا شمیمِ شقایقی
چه همایِ منظره هدهدی به بیانِ کشفِ حقایقی
که رموزِ علمِ لدن از او شده شرطِ خلقِ خلایقی
همه در فنونِ بلیغِ او ، به دقیقه گفته دقایقی

زجمالِ غیب جمالیش ، شده سرِّ آیینه بر ملا

زده خرگهِ لمعاتِ او ، صدفی به وصفِ فراتری
که فراتر از همه سایه ها بنموده سایه به برتری
که نبوّت است و نبیِّ حق ، به کمالِ قدرِ غضنفری
همه اینکه شرحِ ولایت است و صفاتِ حضرتِ حیدری

که ابنِ عمِّ نبیّ شود ز سرادقاتِ عطا عطا

چه گمان که دامِ غزل شده همه مدحِ صیدِ بلای تو
مگر اینکه جلوۀِ نایِ نی ، بشنیده شورِ نوای تو
که خروشد از دلِ بی دلان به سروشِ نایِ ندایِ تو

مگر اینکه سَر سپَرَد کسی به سواد صفحۀ "هل اتی"

ز "الف" اشارۀِ حضرتش ، همه بودِ سویِ سبویِ می
به همان صحیفه که حُسنِ مِی شده مستِ مُصحَفِ بویِ می
به مدار جلوۀِ جازمش ، شده آشکارِ به روی می
زده سلسله به جوارِ دل ، شبِ آشناییِ بویِ می

قفس است اگر که بدونِ او ، گذرد گذارۀِ ما سوا

به ذواتِ ذاتِ منیعِ او ، شده شرعِ شارعِ دین ، مبین
که مبیّناتِ مبینِ او ، شده شهدِ شیرۀ انگبین
چه خوش اینکه نوشد از آن لبی ، لبِ لعلِ چشمۀِ ماء و طین
که برد سری به سجودِ او به همان روش که نهد امین

که به هر زمینه زبانِ وحی ، بنموده سویِ وی اقتدا

نفخاتِ نفخۀ کبریا ، متجلّی از جلواتِ او
همه کافۀ کلماتِ حق به ترنّم از کلماتِ او
به تجلّی آمده امرِ "کُن ْ " که بگوید از اثراتِ او
"فیکون" و "کاین" و "کان" شد نمِ نم نمِ نفحاتِ او

به ظهورِ اقدسِ احمدی ، متصوّر آمده کبریا

همه ذاتِ منحصرِ تو شد ، که مفصّل آمده "کاف" و "نون"
به جز این نبوده چکامه ای که عیان شود ز تو "یَسطَرون"
که تو شرحِ "قافِ" قلم شدی که قلم گرفته رهِ جنون
به طوافِ فیضِ اتمِّ تو به کتابت آمده "یَفقَهون"


طره اصفهانی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۸
هم قافیه با باران

قلمی به دستم می دهند
و کاغذی

تا از گناهان خود
اعتراف‌نامه‌ای رقم بزنم

و من تنها
از کابوس مداوم گنجشکی می‌نویسم

که به تیر و‌کمان من
در تابستان هفت‌سالگی‌ام مُرد..


یغما گلرویی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۹:۰۴
هم قافیه با باران

بیا ای مومن صادق بگو صلوات پیغمبر
اگر از جان شدی عاشق بگو صلوات پیغمبر

دل خود را منور کن جهانی پر ز عنبر کن
دهان پر شهد و شکر کن بگو صلوات پیغمبر

اگر تو امت اوئی رضای او به جان جوئی
چو ما شاید اگر گوئی بگو صلوات پیغمبر

خرد بویش به جان بوید ملک مهرش به دل جوید
خدا صلوات او گوید بگو صلوات پیغمبر

به عرش و فرش ، انس و جان دعای او کنند از جان
کریمانه تو در کرمان بگو صلوات پیغمبر

ز آتش گر امان خواهی حیات جاودان خواهی
بهشت و حوریان خواهی بگو صلوات پیغمبر

بیا و بندهٔ شه شو حریف نعمت الله شو
ز حال خویش آگه شو بگو صلوات پیغمبر

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران

بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد

بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
که روزگار، بسی فتنه زیر سر دارد

تو در هجوم حوادث، صبور باش، صبور
که صبر میوه ی شیرین تر از ظفر دارد

در آستان ولا، جای ناامیدی نیست
بهشت پاک اجابت هزار در دارد

دل شکسته بیاور، که با شکسته دلان
نسیم مهر خدا، لطف بیشتر دارد

بخوان دعای فرج را، که صبح نزدیک است
که شام خسته دلان مژده ی سحر دارد

صفا بده دل و جان را به شوق روز وصال
مسافر دل ما، نیّت سفر دارد

زمین چو پر شود از عدل، آسمان ها را
شمیم غنچه ی نرگس، ز جای بردارد

بخوان دعای فرج را، زِ پشت پرده ی اشک
که یار، چشم عنایت به چشم تر دارد

دهند مژده به ما از کنار خیمه ی سبز
که آخرین گل سرخ از شما خبر دارد

مراقبت بکن از دل، که یوسف زهرا
زِ پشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد

برآر دست دعایی، که دست مهر خدا
حجاب غیبت از آن ماهروی بردارد

غروب و دامنه ی نور آفتاب و شفق
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد


محمدجواد  غفورزاده
۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

مرگ بر

            تازیانه ها

           تازیانه های بی امان

              به گرده های بی گناه بردگان

مرگ بر

       مرگ ناگهانیِ

                صد هزار زندگی

                              - در یکی دو ثانیه-

                                   با سقوط علم از آسمان!

مرگ بر

        کشتن جوانه ها

مرگ بر

      انتشار سم

             در زلال رودخانه ها

مرگ برفصاحت دروغ

مرگ بر

            بوق های بووووق

مرگ بر

          سیم های خاردار و کشتزارهای مین

مرگ بر

                  گورهای دسته جمعی و

                              بندهای انفرادی زمین

 

مرگ بر بریدن نفس

مرگ بر قفس

مرگ بر شکوه خار و خس

مرگ بر هوس

مرگ بر حقوق بی بشر

مرگ بر تبر

مرگ بر شراره های شر

 

مرگ بر سفارت شنود

مرگ بر

       کودتای دود

 

زنده باد زندگیِ او

زنده باد زندگیِ من... تو... ما

یک کلام:

مرگ بر

            آم...ری...کا

مرگ بر ابولهب

مرگ بر یزید و شمر و ابن سعد

مرگ بر

              زاده ی زیاد

            بگو بلند: بیش باد!        

مرگ بر

     قطعنامه های بستن فرات

                                قحط آب

   مرگ بر

                  تیر مانده بر گلوی کودک رباب

مرگ بر

     قتل خنده های روشن علیرضا

مرگ بر گلوله ای که خط کشید

             روی خاطرات آرمیتا

یک کلام:

        مرگ بر

               آمریکا


محمدمهدی سیار

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۳
هم قافیه با باران

هوهو زنان بیا نفست حق!
پیر سپیدجامه رقصان!
ای برف!... ای شگرف!
آن کثرت همیشگی شیء و رنگ را
              یک باره از بسیط زمین پاک کرده ای
                                      کولاک کرده ای!


محمدمهدی سیار

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۱
هم قافیه با باران

_ تمام افق را...
_ تمام افق چی؟
_ ولش کن
افق نصفه یا کاملش هیچ فرقی ندارد
"ترا دوست دارم"
مرا از تمام افق‌ها همین بس!


سید علی میرافضلی

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»
شام ای شام! چه کردی که شد انگشت نما
کاروانی که فقط دیده جلال و جبروت
نیزه ای رفته به قد قامت سرها برسد
دست ها بسته به زنجیر ولی گرم قنوت
شهرِ رسوا، به تماشای زنان آمده است
آه! یک مرد ندیده است به خود این برهوت
«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
کاش باران برسد، یَوْمَ وُلِد، یَوْمَ یَمُوت...


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

این عطر نرگس است که پرکرده شامه را
مستان دریده اند گریبان ِ جامه را
صف بسته اند در حرم خاکی و غریب
با اشک گفته اند اذان و اقامه را
جاری است بغض منتظران در عریضه ها
جاری شده است و برده به سرداب، نامه را
گفتم چگونه دل بکنم از هوای تو
طاقت نداشتم که بگویم ادامه را
تا گفتم السلام علیکم! تمام شد!
این است حال زائر دلتنگ سامرا


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران