هم‌قافیه با باران

۲۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

مهر تو در هر دلی افتاده طاهر می شود
مس به اکسیر تو بهتر از جواهر می شود
مثل بارانی و اعجاز تو را من دیده ام
بارور با تو زمین خشک و بایر می شود
هر که نامت بشنود در روضه های جانگداز
تا ابد از کوفیان آزرده خاطر می شود
بر سرش سربند سرخ یا حسینش بسته و
دشمنی سر سخت با حکام جابر می شود
جامه ی مشکی به تن پوشیده  و تا اربعین
از دو چشمش روی گونه اشک ظاهر می شود
طی کند منزل به منزل در جوارت چون زهیر
عاشق خلق حبیب بن مظاهر می شود
بیقراری می کند  از دوریت یابن علی
در هوایت چون پرستوی مهاجر می شود
می رود پای پیاده از نجف تا کربلا
خوش به حال هرکسی این گونه زائر می شود
توتیای چشم کرده خاک پای زائران
پیک خوش برخورد تنظیف معابر می شود
در مسیر سهله تا خورشید پای هر عمود
خادم العباس و سقا و مشاور می شود
چشم او وقتی ببیند گنبد نورانیت
در کنار باب قبله ات مجاور می شود
می سراید نوحه هایی همردیف محتشم
شاعر آیینی شعر معاصر می شود
شافع روز جزایش باش یابن فاطمه
روز رستا خیز تا تبلی السرائر می شود

محمد علی ساکی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۷:۳۹
هم قافیه با باران

ای گردش چشمان تو سرچشمه ی هستی
ما محو تو هستیم،تو حیران که هستی

خورشید که سرچشمه ی زیبایی و نور است
از میکده ی چشم تو آموخته مستی

تا جرعه ای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی

از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینه ی توحید پرستی

وا کرد در مسجدالاقصای یقین را
تکبیرة الاحرام نمازی که تو بستی

تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی

ای کاش که گل های عطشناک نبینند
در دیده ی خود خار غمی را که شکستی

یک گوشه ی چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمه ی هستی


محودجواد غفورزاده
۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران

گیسوانت را بیاور شانه پیدا می شود
بغض داری؟ شانه ی مردانه پیدا میشود

امتحان کن ! ساده و معصوم لبخندی بزن
تا ببینی باز هم دیوانه پیدا می شود

من اسیر عابر این کوچه ی پاییزی ام
ورنه هر جایی که آب و دانه پیدا می شود

عصر پاییزی زیبایی ست لبخندی بزن
یک دوفنجان چای در این خانه پیدا می شود

حامد عسکری

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۸
هم قافیه با باران
ای فروغــــت چلچـــــراغ محفلــــم یک اربعیـــــن
دولــــت وصــــل تو را مـن مایلـــــم یک اربعیــــن

ای گل صد برگ زهـــرا از شقـــایــــق ها بپــــرس
داغ هجــــرانت چـــه کـرده با دلـــــم یک اربعیــــن

خرمــن صبـــرمــرا آتـــش نـــزد هر چنــــد ریخـــت
شعلـــــه ی غم ها شرر برحاصلــم یک اربعیـــن

ازجدایــــی ها مجــــال شکـــوه کــی پیدا کنـــــم
مـــن که با یاد تـــــو از خود غافلـــم یک اربعیـــن

از مدینــــه تا مدینـــــه می روم پرچـــم بــه دوش
خطبـــــه خوان عشـــق در هر منزلــم یک اربعیــــن

موج طوفــــــان بلا کــــرده است برگــــــــردان مــرا
در دل دریــــــــا و دور ازســـاحـــــلم یک اربعیــــــن

از همـــــان روزی که یک دامــــن گُلـــــــم برباد رفت
آتـــــش افتاده است بر آب و گِلــــــم یک اربعیـــــن

محو شد رنگ تبســـــم از لبــــم در این سفـــــــر
سفـــــــره ی غم های عالم شد دلم یک اربعیــــــن

نذر رگ های گلـــــویــــت بوســــه ها دارم  ز شوق
ورنه هرگـــــز حل نمی شد مشکلــم یک اربعیــــن

ای ســرت خورشیــــد روشن، نیزه داران شاهدنـــد
با خیـــــالـــت در طـــواف کامـــلــــــم یک اربعیــــــن

محمدجواد غفورزاده
۰ نظر ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۷
هم قافیه با باران
بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود
احساس در "الهه ی نازِ بنان" نبـود

بی شک اگر که خلق نمی شد گناهِ عشق
دیگر خدا به فکر ِ شبِ امتحان نبود

بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم
اندازه ی تو هیچ کسی مهربان نبود

اینجا تمام ِ حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت، آن نبود !

لیلا فقط به خاطر مجنون ستاره شد
زیرا شنیده ایم چنین و چنان نبود

حتی پرنده از بغل ِ ما نمی گذشت
اغراق ِ شاعرانه اگر بارِمان نبود …

گشتم، نبود، نیست… تو هم بیشتر نگرد !
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود

دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت
با اینکه پای هیچ کسی در میان نبود !


امید صباغ نو
۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

اگرچه سبزترین باغ این بروبومم
هنوز همنفس باد های مسمومم

چنین که از همه پیشانی ام سیاه تراست
به قول گفتنی انگار زنگی رومم

اگر چه شربت لب های تو نصیب من است
چه روزهاست از آن شهد ناب محرومم

اگر که با تو فراموش خاک، مسرورم 
وگر که بی تو در آغوش ناز، مغمومم

اگر اراده کنی سنگدل تر از کوهم
وگر اشاره کنی نرم خوتر از مومم

من آن ترانه بی معنی هدرشده ام
مگر لبان تو روزی دهند مفهومم

کجاست آینه بینی که فال ما را دید
نگفت دوری از توست قسمت شومم

آرش شفاعی

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

ﺍﻯ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻰ ﻫﻴﭻ ﻣﺸﮑﻞ ﭼﻮﻥ ﻓﺮﺍﻕ ﻳﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
ﮔﺮ ﺍﻣﻴﺪ ﻭﺻﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺁﺏ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ
ﻭﻳﻦ ﻋﺠﺐ ﮐﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻰ​ﮔﺮﻳﻢ ﮐﻪ ﮐﺲ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﻧﻮﮎ ﻣﮋﮔﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﺧﻰ ﺑﺮ ﺑﻴﺎﺽ ﺭﻭﻯ ﺯﺭﺩ
ﻗﺼﻪ ﺩﻝ ﻣﻰ​ﻧﻮﻳﺴﺪ ﺣﺎﺟﺖ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺑﻰ​ﺩﻻﻥ ﺭﺍ ﻋﻴﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﻻﺟﺮﻡ ﺑﻰ​ﺩﻝ ﺷﺪﻡ
ﺁﻥ ﮔﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﻳﻦ ﻋﻘﻮﺑﺖ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺍﻯ ﻧﺴﻴﻢ ﺻﺒﺢ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻰ ﺍﻓﺘﺪﺕ
ﺁﻓﺮﻳﻦ ﮔﻮﻳﻰ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭﻯ ﺍﺯ ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﻰ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺁﻭﺭﻡ
ﻭﺭ ﻏﻢ ﺩﻝ ﺑﺎ ﮐﺴﻰ ﮔﻮﻳﻢ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﻣﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﺪﺭﮐﺸﻴﺪﻳﻢ ﺍﺯ ﺣﺪﻳﺚ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺭﻭﻯ
ﮔﺮ ﺣﺪﻳﺜﻰ ﻫﺴﺖ ﺑﺎ ﻳﺎﺭﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﻗﺎﺩﺭﻯ ﺑﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻰ​ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻣﮕﺮ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﻦ
ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﮔﺮ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺑﺮ ﻓﺮﻗﻢ ﻧﻬﻰ ﺁﺯﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﻧﻴﺶ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﺍﺟﺒﺴﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﻧﻮﺵ
ﺣﻤﻞ ﮐﻮﻩ ﺑﻴﺴﺘﻮﻥ ﺑﺮ ﻳﺎﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺳﺮﻭ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻰ ﻭﻟﻴﮑﻦ ﺳﺮﻭ ﺭﺍ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﻪ
ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻰ ﻭﻟﻴﮑﻦ ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﮔﺮ ﺩﻟﻢ ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪ ﻋﻴﺒﺶ ﻣﮑﻦ
ﺑﺪﺭ ﺑﻰ ﻧﻘﺼﺎﻥ ﻭ ﺯﺭ ﺑﻰ ﻋﻴﺐ ﻭ ﮔﻞ ﺑﻰ ﺧﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﻟﻮﺣﺶ ﺍﷲ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﻯ ﺁﻥ ﺳﺮﻭ ﺳﻬﻰ
ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻤﺘﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﮔﻨﺒﺪ ﺩﻭﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺳﻌﺪﻯ ﺧﻴﻤﻪ ﺑﺮ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺯﻥ
ﻣﻦ ﮔﻠﻰ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻰ​ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ


سعدی

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

دلم شکست..کجایی که نوشخند زنی؟
به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟

دوباره وصله ای از بوسه های دلچسب ات
برین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟

اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟
دمی ضماد گذاری... دمی گزند زنی

مباد دود دل من به چشم غیر رود
مخواه بیشتر آتش درین سپند زنی

منم که پیش تو از بید سر به زیرترم
تویی که طعنه به هر سرو سربلند زنی

دوباره همهمه افتاده است در کلمات
که در حوالی این شعر دیده اند زنی

زنی که وصفش در این غزل نمی گنجد
زن از حریر..از ابریشم..از پرند..زنی..

علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

تو که رفتی به خدا از همه وحشت کردم
آن همه خاطره را طعمه ی حسرت کردم

آمدم پشت سرت با غزلی تازه ولی
تو نبودی و من احساس خیانت کردم

با دل ساده ی خوش باورم این بار فقط
از تو و نفرت این فاصله صحبت کردم

بعد تو حوصله همراه دلم رفت به باد
با خودم با در و با پنجره خلوت کردم

تو که رفتی گذر ثانیه ها کشت مرا
به غم و غربت هر ثانیه لعنت کردم

آمدم پشت سرت شعر بخوانم بروم
هر کجا می شد و هر قدر که فرصت کردم

هی غزل گفتم و هی گفتم و آزار شدم
به همین بغض به دل مانده ام عادت کردم

قول دادم که نگویم  غزل این دفعه ولی
باز گفتم غزل و.. نیّت قربت کردم...

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

ای جلوه آیات خدا ! حضرت سجاد

وی قافله سالار سخن خانه ات آباد

 شمشیر دعای تو بریده ست سر شرک

تا بوده چنان بوده و تا هست چنین باد

 انگار نسیمی تو، رها در نفس شهر

«قد قامت»ِ تو شوکت صد قامت شمشاد

 در بغضِ تو صد مرثیهء تلخ و جگرسوز

در نطق دلاویز تو صد پنجره فریاد

 با اینهمه ای مرد چه تنها و غریبی

بی گنبد و بی بقعه و بی پنجره فولاد


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران

هرقدر که من دلهره دارم تو صبوری
من ماهی آزادم و تو تنگ بلوری

مانند صدا آن طرف گوشی تلفن
معلومی و پنهانی، نزدیکی و دوری

آه ای خزر ریخته بر گونه ی دنیا!
اشکی، که به لب های زمین تلخی و شوری

بر شیشه ی تنهایی من ریزش باران
چون خوردن انگشت اشاره است به گوری

مغرور به هرگز نرسیدن به تو ام، ماه!
وقتی که تو را داشته باشم چه غروری؟!


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

دل بی شکیب از غم فصل جدایی است
جان، بی قرار لحظه ی وصل خدایی است

این شامِ هجر نیست، که باشد شب وصال
این روزِ مرگ نیست، که روز رهایی است

این زهر نیست، شربتِ شیرین آرزوست
این کوزه نیست، چشمه ی حاجت روایی است

هرگز ننالم از غمِ بیگانه، ای دریغ
رنجی که من کشیده ام از آشنایی است

شد روزگارِ من، سپری سال های سال
با همسری، که شیوه ی او بی وفایی است

من در وطن غریبم و تنها، کسی نگفت
این شاهد شهید مدینه، کجایی است

یارانِ من، ز باغ وفا گل نچیده اند!
آیینِ مهرورزیِ آنان، ریایی است

در تنگنای سینه ی من، این دل صبور
آیینه ی مجسّمِ صبرِ خدایی است

دارم هزار عقده به دل، باز طبعِ من
مثل نسیم، عاشق مشکل گشایی است
*
فرمود با برادر خود: غنچه ی مرا
با خود بِبَر، که بوی خوش آشنایی است

 

تو باغبانِ گلشنِ عشق و شهادتی
این ارغوانِ عاشقِ من، کربلایی است

فردا که تیر، بوسه به تابوت من زند
بال و پرِ بلندِ عروجِ نهایی است

دانی که در بقیع چرا چلچراغ نیست؟
خورشید، بی نیاز ز هر روشنایی است

اشک ستاره، دسته گل تربت من است
شعر «شفق» اشاره ای از غربت من است

 

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران

گفتمت خورشید، اما آسمان زیباتر است
گفتمت باران، ولیکن ابر از آن زیباتر است

در رگانت می دود خون تمام انبیا
خواندن نام تو با پیغمبران زیباتر است

در سکوت چاه های کر نمی جویم تو را
جستنت در لازمان در لامکان زیباتر است

گرچه فیض آسمان جاری ست اما باز هم
روی دوش ماه گونی های نان زیباتر است

گوش دل دادم به نجوای جهان، دیدم چقدر
ذکر نامت در حدیث دیگران زیباتر است

از تمام سوژه هایم،گفتن از مردی که داشت
در گلوی سال هایش استخوان زیباتر است

ابتدا گفتم رکوع و دادن انگشتری...
بعد دیدم سجده و تقدیم جان زیباتر است


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

کاروانی خسته را سمت منا آورده است

عشق را لب تشنه تا کرب و بلا آورده است

شاهد شیرین سخن با آرمانی سرخ رنگ

لذت معراج را در نیزه ها آورده است

خوب می فهمد عیار عشق را که اینچنین...

یوسف کنعان خود را جانفدا آورده است

*

خسته و افتان و خیزان تا کنار خیمه ها

یک پدر، بند دلش را در عبا آورده است

یک پدر بند دلش را تکه تکه غرق خون...

با چه حالی ای عجب تا خیمه ها آورده است

گویی اصلا ماه را با جامه های خونچکان

تکه تکه، ذره ذره تا منا آورده است...


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

قرار بود مرا جاده با تو جور کند
نه اینکه از تو مرا لحظه لحظه دور کند!

تو بی من آمده بودی ولی قرار نبود
از این مسیر فقط یک نفر عبور کند

«دچار آبی دریای بیکران»1م و عشق
خدا کند که مرا ماهی صبور کند!

نَمی از این همه باران در آسمان تو نیست
مگر به فکر من این ابرها خطور کند!

ببین! من از دل تاریک غار تنهایی
گریختم که مرا نور عشق کور کند

بس است هرچه کشیدم! دلم نمی خواهد
کتاب خاطره ام را کسی قطور کند

دوباره از دل تنگم قطار می گذرد
که کوه عشق مرا خالی از غرور کند

قطار می گذرد تا هزار خاطره را
بیاورد جلوی چشمم و مرور کند

چقدر جاده حقیر است! شاید آمدنت
من و تو را بیش از اینکه هست دور کند


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۳
هم قافیه با باران

پیجیده بین دفتری از گل خدا تو را

تا بو کنند جملگی انبیا تو را

تا مثل رود بگذری از پهنه ی جهان

جاری نموده است ز غار حرا تو را

مانند رود از دل تاریخ رد شدی

حالا رسانده است به دستان ما تو را

تا بشنود زمین کلمات نخست را

تکرار کرده روی لب مصطفی تو را

شمشیر حق، به حرمت قرآن غلاف شد

آری... علی نخواست روی نیزه ها تو را

روی پل صراط نمانده ست لحظه ای

هر کس شفیع کرده به روز جزا تو را


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۴
هم قافیه با باران

امشب که ناز از مژه ی تر کشیده ام

با اشک خویش، نقش کبوتر کشیده ام


نقاش نیستم ولی انگار، با قلم

طرح «مدینه» در دل دفتر کشیده ام


ماهی به روی «گنبد خضرا» به روشنی

آهی به یاد «شهر پیمبر» کشیده ام


گیسوی نخل های پریشان شهر را

در برگ ریز سرو و صنوبر کشیده ام


شاید یکی، شبیه گل ارغوان شود

صدبار، عکس لاله ی پرپر کشیده ام


«روح القدس» که داد به دستم گل غزل

دیدم به «بیت وحی خدا» سر کشیده ام


صبح قیامت است و «اذاالشمس کورت»

من در «مدینه» شورش محشر کشیده ام


«پیک اجل» اجازه ی وارد شدن گرفت

دستی که کوفت حلقه بر این در، کشیده ام
 

در خانه ی «حبیب خدا» سوز ناله را

با روز رستخیز، برابر کشیده ام


زهرا که بود زمزمه هایش جگر خراش

او را کنار ساقی کوثر کشیده ام


پرواز روح قدسی «خورشید وحی» را

با اشک دیده، پاک و مطهر کشیده ام


آتش گرفت، خیمه ی دل های «اهل بیت»

این شعله را زعرش فراتر کشیده ام

...
این باغ، بعد داغ نبی، روز خوش ندید

این است اگر که لاله ی پرپر کشیده ام


اشکم که پشت «پنجره های بقیع» ریخت

دیدم که از کجا به کجا پر کشیده ام


گفتم به سوز مرثیه: چنگی به دل بزن!

دیدی که نقش ساقی و ساغر کشیده ام


گفت: از «شفق» بپرس که آب از سرش گذشت

امشب که ناز از مژه ی تر کشیده ام


محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران

غدیر، خاطری از گل شکفته تر دارد
غدیر، یک چمن آلاله زیر پر دارد

غدیر، از سفر حجّة الوداع هنوز
هزار خاطره ی ناب در نظر دارد

غدیر، چشم به راه حضور مهمانی ست
که جان عاشق و چشم خدانگر دارد

چه میهمان عزیزی، که در مدینه ی وحی
غم هدایت و آزادی بشر دارد

غدیر گفت: خدایا چگونه اقیانوس
به سوی «برکه ی خم» نیّت سفر دارد؟

غدیر دید که دستش تهی ز برگ و نواست
زلال روشنی از آب، مختصر دارد

به ماه گفت: برو فرشی از حریر بیار
پیام داد به خورشید چتر بردارد

به غنچه گفت: که در مقدمش تبسّم کن
به لاله گفت: که جام گلاب بردارد

::

غدیر، جلوۀ سینا به خود گرفته، مگر
از اتفاق شگفت آوری خبر دارد؟

غدیر دید، که یکصد هزار دل لرزید
دل است و صحبت دلبر در او اثر دارد

غدیر و صبر و سکوت نبی مسَلّم بود
که پرده دار حرم، بیم پرده در دارد

در این مکاشفه، ناگاه دست غیب آمد
که از حقیقت اسلام پرده بردارد

امین وحی خدا گفت: یا رسول الله
بگو که شمس جمال تو یک قمر دارد

کنون که چلّه نشینان همسفر جمع اند
بگو که جامعه، حاجت به راهبر دارد

بگو به حکم صریح خدا علی مولاست
به هرکسی که ولای پیامبر دارد

عبادت دو جهان، ناز ضرب شصت علی ست
بگو کدام جوانمرد، این هنر دارد

حدیث منزلتش را بخوان در این صحرا
تلاوت از لب تو لذّت دگر دارد

بگو به عارف و عامی مراقبت بکنند
از این نهال، که هم سایه، هم ثمر دارد

غدیر و آیه ی «یا اَیُّها الرَّسول» و علی
چه ارتباط عمیقی به یکدگر دارد

دلش رضا نشود جز به دوستی علی
«مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد»

::

غدیر دید که بعد از نبی ورق برگشت
غدیر دید که تاریخ چشم تر دارد

غدیر دید که این شعله رو به خاموشی ست
نیاز اگرچه دو عالم به این شرر دارد

غدیر از آن چه که در سایه ی سقیفه گذشت
هنوز خون به دل و داغ بر جگر دارد

غدیر سر به کمند سقیفه و شوراست
غدیر حادثه ای متّصل به عاشوراست


محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

شیر،  بی واهمه از خیمه به راه افتاده

ناگهان لرزه بر اندام سپاه افتاده

 ***

کیست این مرد که می تازد و طَف می لرزد

زیر سُم ها ، تن یک دشت چو دَف می لرزد

گوش ابلیس کر – اما شَجَعُ النّاس است او

نعره زد مردی از آنسوی که عباس است او

شیهه سرکش اسبش هیجان دارد مرد

بگریزید که صد مرد توان دارد مرد

بگریزید اگر فرصت دیگر مانده ست

وای از آن لحظه که تن می دود و سر، مانده ست

نفسش بُغض نفس های علی را دارد

تیغ او تشنه خون است جگر می خواهد

کمر کوفه کمر باشد اگر می شکند

قامت شام سپر باشد اگر می شکند

***

تیغ ،‌اسلیم ِ منقّش شدهء ابرویش

ماه، سوسویی از انوار منوّر رویش

...و خدا با همه دقت و وسواس عجیب

مو به مو وصله زده سلسله گیسویش

جذبه حور مگر ریخته در چشمانش

عشق سر می شکند تا که شود جادویش

گنگ،  ذهنی که تو را ماه تصور نکند

خشک ، دریا که تو را کِل نکشد جاشویش

***

تیغ پیمود ولی نظم خم ابرو را

ماه بوسید به خون نقش گرفته رو را

همه دیدند که خون، رود شد و می پیمود

مو به مو، سلسله در سلسله ی گیسو را

***

تو همان ماه به خون خفته ی عشقی عباس

تو همان قصه ی ناگفته ی عشقی عباس

قرن ها می گذرد وِرد زبانی ای مرد!

زنده تر از همه ای -  با همگانی ای مرد!

کیست مانند تو محبوب خلایق باشد

سیزده قرن قمر باشد و لایق باشد

سیزده قرن تویی ساقی جان یا عباس

می گشایی گره از کار جهان یا عباس


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

ساعت به قرارِ افقِ دورِ تو چند است؟
تا آمدنت چند خیابان بلند است؟

خورشید کلافی است نه در شأن عزیزش
ای مصر! مگر یوسف در چاه تو چند است؟...

از دست تو ای دیر به دست آمده، ای دور!
آدینه قرونی متمادی گله مند است

گنجشک خیال تو چرا پر زده هر سو؟
دل گوشه ی امنی است که خالی ز گزند است

خوابیده زمان در جسد ساعت دیوار
وقتی نفس عقربه هایش به تو بند است


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران