هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

دریا که خشک می شود از رقص حوت ها
ناقوسِ مرگ می شنوی در سکوت ها
زنده به گور می شود آوای سوت ها
پا می دهد به چتر قوافی قنوت ها
اثبات کن هر آنچه تویی در ثبوت ها
 
اینجا برادریِ تنی سخت ناتنی ست
از خونِ گرگ، پیرُهنی چشم روشنی ست
یوسف ز دستِ سردِ زنی گرمِ "خود/زنی"ست
بی خود ز خود شدی که چه؟! این اوج ماندی ست؟؟
تازه شروع می شود اینجا سقوط ها
 
هر قدر اختیار قَدَر را قضا نکرد
با جبر لب ز دانه ی گندم جدا نکرد
ثبابه را به نیلِ نگاهش عصا نکرد
معراج هم وفا به نبیِ خدا نکرد
آدم بهشت داده به پای هبوط ها
 
در خود هزار خاطره را دار می زنیم
یک بار حرفِ ساده و صد بار الکنیم
صد بار آهِ آینه...یک بار آهنیم
در پرتگاهِ عشق عَبَث تار می تنیم
از لطفِ همجواریِ با عنکبوت ها
 
در فالِ خال رفته و تبخال تر شدیم
فارغ ز حال، پر زده بی بال تر شدیم
پختیم هر چقدر ولی کال تر شدیم
در نایِ ناله ایم... اگر لال تر شدیم...
نی هرچه خشک، خوش به مزاج فلوت ها....
 
ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

مرگ باید سجده باشد، سجده ی پیش از قیام
اشهدم را خوانده ام ای مرگ زیبا السّلام

من چه دارم؟ یک دل دیوانه و یک جان مست
می توانم رفت تا عرش خدا با هرکدام

باید از این پس مرا در یادها پیدا کنند
شاعرم گم کرده دل، گم کرده جان، گم کرده نام

روز و شب با کربلا هم داستان بودم ولی
عاقبت در روضه ی آخر نیاوردم دوام

زندگی یع%:/.,DB� به روی نیزه لبخند حسین
مرگ یعنی کاروان عاشقان در راه شام

زندگی شعری ست محکم با ردیف مرگ من
وای اگر این شعر با ماندن بماند ناتمام

می روم اما بمان، ای عشق! با یاران من
سایه ی تو بر سر سرگشتگی ها مستدام

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

باد را با گیسوانت در عذاب انداختی
باز در فکر پریشان پیچ و تاب انداختی

آی ساقی! آی میراب عطش های کویر!
ای که زیر پوست این خاک آب انداختی!

لطف کردی ای عزیز! ای عشق! ای عشق عزیز!
در حضیض چاه بودیم و طناب انداختی

چشمه ها خشکیده بود و رخت دنیا چرک بود
زندگی را شستی و در آفتاب انداختی

صبح را با خنده ات بیدار کردی صبح زود
روی هر خمیازه ی شب رختخواب انداختی

سفره ی صبحانه را چیدی به صرف نان و نور
در تمام چای ها عطر گلاب انداختی

«هر چه» می خواهیم هست و «هرچه» می خواهیم هست!
سفره ای «بی انتها» از «انتخاب» انداختی

سیب روی شاخه بود و باغ هم دیوار داشت
با نسیمی ناگهان، سیبی به آب انداختی

گر چه دیدی تاک ها از ریشه ها خشکیده اند
صبر کردی... صبر کردی... تا شراب انداختی

تا جهانی را که ویران است ویران تر کنی؛
رو به دریا سیل در چشم خراب انداختی

پاک کردی عشق را از تاردید حاشیه
عشق را پررنگ در متن کتاب انداختی

این که گفتی گاه دل سنگ است و گاهی سیب سرخ
شاعرت را فکر یک پایان ناب انداختی؛

می شود حالا خدا را دید در سنگ و درخت
از رخ او -از نگاه ما- نقاب انداختی...

محمد زارعی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

ای بلند آفتاب بی شفق
صبح روشن ای ستاره ی فلق

قل أعوذ ُ ای کسی که عاشقی
در پناه دل ز شرّ ماخَلَق

کیست این؟ برادر تو جبرئیل
می زند کلون خانه تقّ و تق

سینه سینه مژده ی پیمبران
خنده ی فرشتگان طبق طبق

مصطفی بخوان به نام آفتاب
مصطفی بخوان به نام اهل حق

نون والقلم؛ به مکتب آمدی
نانوشته ها همه ورق ورق

مصطفی بخوان و مصطفی بخوان
مست حق تویی، جهان چه مُستحق

در سکوت چشم های منتظر
در قنوت دست های بی رمق

مصطفی بخوان که خواندنت خوش است
إقرَ باسم ربّک الذی خَلق


مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

کیستی ای دوست که با یاد تو
باده ی اندیشه ام آمیخته

ای لب گرمت ز تن سرد من
شعله ی صد بوسه برانگیخته

خنده ی من، شوخی ی ِ‌من، ناز من
برده قرار تو و آرام تو

فتنه ی عشاق هوسباز من
زهر حسد ریخته در کام تو

من گل صحرایی ی ِ خود رُسته ام
عطر مرا رهگذری نوش کرد

خوب چو از بوی تنم مست شد
رفت و مرا نیز فراموش کرد

چون تو کسی بود و مرا دوست داشت
چون تو کسی عاشق و دیوانه بود

چون تو کسی با لب من آشنا
وز دگران یکسره بیگانه بود

او همه چون مستی ی ِ یک جرعه می
در سر من، در تن من، می دوید

او چو شفق من چو شب تیره فام
سر زده بر دامن من، می دوید

آن که مرا عاشق دیوانه بود
با که بگویم ز برم رفت رفت

روز شد و شب شدم و کوهسار
پرتو مهرش ز سرم رفت رفت

کیستی ای دوست که با یاد تو
باده ی اندیشه ام آمیخته

ای لب گرمت ز تن سرد من
شعله ی صد بوسه برانگیخته

خلوتی آراسته کردم بیا
تا شب خود با تو به روز آورم

از دل سرد تو برون شعله ها
با نگهی شعله فروز آورم

بید برآورده پَر از شاخ خشک
مهر برآورده سر از کوهسار

آن به زمرّد زده بر تن نگین
این ز طلا ریخته هر جا نثار

گرمی ی ِ آغوش مرا بازگیر
گرمی ی ِ صد بوسه به من بازده

مرغک ترسیده ی پَر خسته را
زنده کن و پرده و پروازده

لیک مبادا که چو آن دیگری
برگ ِ‌ سیه مشق به دورافکنی

مست شوی عربده جویی کنی
جام تهی مانده ز می بشکنی

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

همین که از تو نوشتم صواب خواهد شد
صواب گرچه نباشم ثواب خواهد شد
دلم به مقدم پاکت تراب خواهد شد
شبی دعای دلم مستجاب خواهد شد
 
برای نوکری ات انتخاب خواهد شد
 
 به وصف ذات تو با صد هنر که بنویسم
به لوح سینه به خونِ جگر که بنویسم
نوشتم و پس از این بیشتر که بنویسم
به قدر فهم کمم هم اگر که بنویسم
 
فضائلِ تو شتر ها کتاب خواهد شد
 
 به شورِ قافله ها چون خبر اگر برود
به تیغِ پاک چه باک است سر اگر برود
به قرب تو دو قدم بیشتر اگر برود
میان مردمِ صاحب نظر اگر برود
 
غلام خانه ات عالیجناب خواهد شد
 
 به عزمِ راسخِ تکبیرِ تیغِ مژگانت
میان معرکه طوفانِ برقِ جولانت
به زیر گام تو در سیر هفت ایوانت
اگر قبولِ تو افتاد، قبلِ فرمانت
 
سوادِ حلقه ی چشمم رکاب خواهد شد
 
 قسم به حیرتِ تشییع در وفاتِ خودت
بگو دوباره "سَلونی"و از حیات خودت
رقم بزن قلمی ذیل منشآتِ خودت
خودت اگر که نگویی ز کُنه ذاتِ خودت
 
سوالِ جن و بشر بی جواب خواهد شد...
 
ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

بعدِ یک عمر در اندیشه ی "فرهاد" شدن

یک نفر عاشق من بود که "شیرین" می زد...

ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۷
هم قافیه با باران

دو قدم عشق...یک قدم تردید
در خودش یک نفر بهم می ریخت

شاعری توی آخرین کوچه
از قدم هاش شعرِ غم می ریخت


ظهیر مؤمنی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۶
هم قافیه با باران
حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!

روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم

در کنـــار تــــو  قدم  مــــی زدم  و دور و بـــرم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم

روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم

پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم

من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟

امید صباغ نو
۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن

۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

سعدی

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی

ز پیدایی خود پنهان بماندی
چنین پیدا چنین پنهان کجایی

هزاران درد دارم لیک بی تو
ندارد درد من درمان کجایی

چو تو حیران خود را دست گیری
ز پا افتاده‌ام حیران کجایی

ز بس کز عشق تو در خون بگشتم
نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی

بیا تا در غم خویشم ببینی
چو گویی در خم چوگان کجایی

ز شوق آفتاب طلعت تو
شدم چون ذره سرگردان کجایی

شد از طوفان چشمم غرقه کشتی
ندانم تا درین طوفان کجایی

چنان دلتنگ شد عطار بی تو
که شد بر وی جهان زندان کجایی

عطار
۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۳
هم قافیه با باران
همچو خورشید به عالم نظری ما را بس
نفس گرم و دل پر شرری ما را بس

خنده در گلشن گیتی‌ به گُل ارزنی باد
همچو شبنم به جهان چشم تری ما را بس

گرچه دانم که میسّر نشود روز وصال
در شب هجر امید سحری ما را بس

اگر از دیده کوته نظران افتادیم
نیست غم ، صحبت صاحب نظری ما را بس

در جهانی که نباشد ز کسی نام و نشان
قدسی از گفته ی شیوا اثری ما را بس

قدسی مشهدی
۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۹
هم قافیه با باران
در زد یکی و راحت ما را خراب کرد
نقش خیال روی تو را نقش آب کرد

نقشی که با هزار مکافات بسته شد
موجی به‌هم رسید و پر از اضطراب کرد

از مثنوی داغ تو هر لحظه می‌توان
صد من ورق گرفت و هزاران کتاب کرد

من بی خبر ز عاشقی و عشق بوده‌ام
این عرصه را نگاه شما فتح باب کرد

یاری که جز دریچه‌ی چشمش، پناه نیست
خود را برای خلوت ما انتخاب کرد

جان مرا نگاه پر از رمز و راز او
آماده‌ی تولد یک التهاب، کرد

سید محمدرضا واحدی
۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران
بر شیشه ی غرورِ دلم پا گذاشت...رفت
دربین راه نیمِ مرا جا گذاشت... رفت

تنها سری تکاند و...هزاران سوال را
در زیر آفتاب معما گذاشت ...رفت

من را که عاشقانه کنارش قدم زدم
در کوچه های حادثه تنها گذاشت...رفت

این بغضِ سر نبسته ی دنباله دار را
در لا به لای هق هقِ شب ها گذاشت رفت

کوتاه تر دوباره ز "دیوارِ" من ندید
از عشق هرچه بود به "حاشا" گذاشت...رفت

من که حلول "بهمنِ" دردم چهار فصل
تنها به پشت گرمیِ "سرما" گذاشت...رفت
 
"امشب غنیمتی که در آن بوده ایم را"
در حسرتِ رسیدنِ فردا گذاشت...رفت

رویای ناتمام....پر از "خطِ - - - فاصله"
تا ناکجا میان "من- - -و- - -ما" گذاشت رفت

مهلت نداد..."لکنتِ" من نیمه کاره ماند
گفتم که دوس "تَ تَ تَ تَت دا"...گذاشت رفت

او رفت...نه...تمامِ مرا برد با خودش
او ماند...نه...تمامِ خودش را گذاشت....رفت

ظهیر مومنی
۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۲
هم قافیه با باران
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

شهریار
۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران

مگر از خانه بیرون آمد آن گل بی حجاب امشب؟
که بوی یاسمن دارد فروغ ماهتاب امشب

ز نور مه، نظر چون مهر تابان خیره می گردد
مگر یک جانب افتاده است از رویش نقاب امشب؟

کدامین آتشین جولان به سیر ماهتاب آمد؟
که سوزد در نظرها چون پر پروانه خواب امشب

می روشن ز بی قدری چراغ روز را ماند
ز بس گردیده عالم شیر مست ماهتاب امشب

ز نور ماه، خون دختر رز شیر مادر شد
بده ساقی می لعلی مسلسل همچو آب امشب

درانداز زمین بوس است با آن سرکشی گردون
ز بس روی زمین از ماه شد با آب و تاب امشب

ز شکر خنده مه شد هوا چندان به کیفیت
که می گردد نمک بیهوش داروی شراب امشب

مگر آن خرمن گل، تنگ خود را در بغل دارد؟
که طوفان می کند در مغزها بوی گلاب امشب

دو بالا گردد از مهتاب، زور باده روشن
عجب نبود اگر صائب شود مست و خراب امشب


صائب

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن

گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن

آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو
راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن

عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی
این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن

خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من
عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن

عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اند
عمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن

حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

فرامرز عرب عامری

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

آن نه عشق است که بتوان بر غمخوارش برد
یا توان طبل‌زنان بر سر بازارش برد
 
عشق می‌خواهم از آن‌سان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد

عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد

دلت ایثار کن آن‌سان که حقی با حقدار
نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد

شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد

عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش برد

مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب
کاری از پیش رود کارستان ک «آرش» برد

 حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم
که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم

مرا فصل بهار نو به روی آورد کار نو
دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم

اگر چه دل به نادانی به او دادم به آسانی
ندارم ز آن پشیمانی که با او مهر پیوستم

چو روی خوب او دیدم ز خوبان مهر ببریدم
ز جورش پرده بدریدم ز عشقش توبه بشکستم

چو باری زین هوس دوری چو من دانم نه رنجوری
به من ده بادهٔ سوری مگر یک ره کنی مستم

کنون از باده پیمودن نخواهم یک دم آسودن
که نتوان جز چنین بودن درین سودا که من هستم

سنایی
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران