هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمیدانم چرا؟ اما تو را هرجا که می بینم
کسی انگار می خواهد ز من، تا با تو بنشینم

تن یخ کرده، آتش را که می بیند چه می خواهد؟
همانی را که می خواهم، ترا وقتی که میبینم

تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم

تو آن شعری که من جایی نمی خوانم، که میترسم
به جانت چشم زخم آید چو می گویند تحسینم

زبانم لال! اگر روزی نباشی، من چه خواهم کرد؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟

نباشی تو اگر، ناباوران عشق می بینند
که این من، این منِ آرام، در مردن به جز اینم

 محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران
آسمان در مقابلش کم بود، از لجش هی شهاب می انداخت
ماه از شرم دیدن رویش، روی صورت نقاب می انداخت

آن دو تا چشم سبز کمرنگش، باغ انگور چهره اش بودند
از لبش شعر ناب می بارید، با نگاهش، شراب می انداخت

صبح قبل از دمیدن خورشید، دست و رو شسته راه می افتاد
گاهی از بس که دیر می آمد، مادرش رختخواب می انداخت

دیدن جای خالی بابا، دیدن دست خالی مادر
در دل مرد یازده ساله، یک بغل اضطراب می انداخت

از هیاهوی شهر می ترسید، قلبش از غصه بلبشو می شد
مثل لرزی که یک تلنگر بر پیکر یک حباب می انداخت

پیش پاهای کوچکش تقدیر، دانه دانه عذاب می پاشید
جوجه گنجشک قصۀ ما را توی چنگ عقاب می انداخت

ماهی کوچکی که دریا را توی رؤیای هر شبش می دید
بر سر راه او ولی دنیا، بی مروت، سراب می انداخت
.............
کاش از گوش مردم این شهر، پنبه های غرور می افتاد
کاش بر گردن مقصرها، دست وجدان، طناب می انداخت...

سونیا نوری
۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

بدون مشورت با من، خودش تصمیم میگیرد!
- نمیدانم که قلبم از کجا تعلیم میگیرد -

من از روز تولد تا کنون از بس که دلتنگم
همیشه روز میلادم دل تقویم میگیرد!

چرا حس میکنم در جای دوری -که نمیدانم- !
یکی هر شب برایم مجلس ترحیم میگیرد!

مرا اینقدر در محدودیت نگذار! می میرم!
که قلب کشوری در موقع تحریم میگیرد!

نگو در یک زمان خاص باید منتظر باشم!
دل ِ ساعت - اگر زنگ اش شود تنظیم- میگیرد!

به آرامی مرا توجیه کن-گر ساده دل هستم-
که قلب ساده گاه از شدت تفهیم، میگیرد!

همه در موقع تصمیمگیری در پی عقل اند!
برای من ولی تنها دلم تصمیم میگیرد !

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۸
هم قافیه با باران
چو رنگِ روز می پرد ، چو شب ز راه می رسد
چه ناله ها که از زمین ، به گوش ماه می رسد

ز نوشخندِ صبحدم ، فریبِ روز خوش مخور
که چشم تا به هم زنی ، شبِ سیاه می رسد

سرت به سنگ چون خورَد،ز خوابِ جهل می جهی
رهِ درست ، پیش پا ز اشتباه می رسد

گذشت آنکه داشتم ز چرخ چشم مرحمت
ز دادرس کنون ستم به دادخواه می رسد

پرنده ای که آشیان به خود رهش نمی دهد
چگونه زیر آسمان به سرپناه می رسد

ز باغ می روم برون ، به دست و دامن تهی
به دیگران وصال گل ، به ما نگاه می رسد

به سفره خانه ی کرم ، حدیثِ نیک و بد مکن
که آب ، پیشتر ز گل ، به صد گیاه می رسد

ز راه و چاه آگهم ، فغان ز بختِ گمرهم
که پا به راه می نهم ، ولی به چاه می رسد

محمّد قهرمان
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۷
هم قافیه با باران

ﺩﻟﺨﺴﺘﻪ ﺍﻡ، ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ِ ﺑﯽ ﺩﺭ ﮐﻪ
«ﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ! ﯾﮏ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﮐـﻪ»

ﺩﻧﯿﺎ ﺗـــــﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑـﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﻫﺎﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺮﺩ
ﺍﯾﻦ ﻏﻮﻝ ﺗﻨﻬﺎ، ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﻗﺼﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻕ ﮐﺮﺩ

ﻏﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺗﻮﯼ «ﻓﺼﻠﯽ ﺳﺮﺩ» ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺩ
ﯾﺎ ﺍﺯ ﺗـــــﻮ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺷﺪّﺕ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺧـــــﻮﺍﻫﺪ ﻣـــﺮﺩ

«ﻣﺴﻌﻮﺩﺧﺎﻥ ﮐﯿﻤﯿﺎﯾﯽ» ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ
ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ِ ﻗﺼّﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣَﺮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪﻣُﺮﺩ!

ﺩﻟــــﺨﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ و ﺭﻧﺪﯼ ﻫﺎ
ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﻮﺑﻢ ﺑﺎﺵ! ﻣﺜﻞ ِ «ﻓﯿﻠﻢ ﻫﻨﺪﯼ» ﻫﺎ...

سید مهدی موسوی

۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۵
هم قافیه با باران

دل که بعد از دیدنت دیگر به جایش بند نیست
عقل هم با دیدن چشم تو قدرتمند نیست

ساده مثل عامل تاراج "بانک صادرات"
قلب من را برده ای ، دستم به جایی بند نیست

می شود پایان تلخ عاشقی را حدس زد
پاسخ عاشق ولی چیزی بجز لبخند نیست

اسم خود را حذف کردم از صف اهدای عضو
قلب عاشق ها که دیگر قابل پیوند نیست

من فقط با وصف زیبایی تو شاعر شدم
پیش چشمت اسم شاعر لایقم هرچند نیست

علی صفری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۴
هم قافیه با باران
سکوت میکنم و حرف می زنم با تو
دراین مباحثه دیوانه تر منم یا تو؟

من و تو پس زده ی روزگار امروزیم
تو عشق بی سرو پایی و من سراپا تو
□ □
شبیه بوته ی خاری اسیر صحرا، من
شبیه قایق دوری غریق دریا، تو

چقدر حادثه با خود کشانده ای تا من
چقدر آینه در خود شکسته ام تا تو
□ □
به چشم من که اگر زنده ام بخاطر توست
تمام اهل جهان مرده اند الا تو

پوریا شیرانی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۰
هم قافیه با باران

درها دوباره بسته شدند و جهان گرفت
راه نفس نفس زدنم را دهان گرفت
در من اتاق مضطربی باز جان گرفت
انگار ظهر بود، صدای اذان گرفت
با پرده حرف می زدم و پنجره شنید

- آغوش باز کن، هیجانات را ببر
ها! بیخیال فکر و خیالات و دردسر
آرام باش، شعر بخوان، بستنی بخر!
از در در آ... اگرچه اتاقت نداشت در!

هی شعر پشت شعر، فقط شعر، باز شعر!

دارد جهانِ دور و برم گیج می رود
دارد تمام بال و پرم گیج می رود
من یک مسافرم، سفرم گیج می رود
خورشید آمده، سحرم گیج می رود
من بت شکن شدم، تبرم گیج می رود
من یک پیمبرم که «برم» گیج می رود
باور کنید دور و برم گیج می رود، من سالمم
... اگرچه سرم گیج می رود

باور کنید اینکه صدا می رسد به گوش
فریاد می زند که: «لباسات رو بپوش!»
فریاد می زند که: «سلاحت کجاس؟! کوش?!»
فریاد می زند که: «همه مردمان به هوش!»
فریاد می زند... و صدا در صدا گم است...

ساکت شدیم توی اتاقی که در نداشت
من درک می کنم پدرم را، پسر نداشت
شمشیر تیز داشت ولیکن سپر نداشت
یا فکر کن شبیه عقابی که پر نداشت

اعلام شد که متهم اولی منم

- اقرار می کنم که نگاهم عمیق بود
اقرار می کنم که شرابم رقیق بود
اقرار می کنم که نگینم عقیق بود
اقرار می کنم که حسابم دقیق بود
اقرار می کنم که کتابم رفیق بود
اقرار می کنم که رفیقم شفیق بود
اقرار می کنم که نفس عاشقم شده ست
من را گرفته است و رها هم نمی کند

بردند رو به روی اتاقی که در نداشت
بستند دست و پای مرا که خطر نداشت
آمد نشست جوخه ی مرگی که سر نداشت
من را نشانه رفت اگرچه خبر نداشت
شلیک کرد، تیر زد اما اثر نداشت
گویا گلوله داشت ولی بیشتر نداشت
بی پرده جمع کرد، سریعا گریخت، رفت

پس مبتلا شدم به پر و بال دیگری:
پرواز کرده ایم به منوال دیگری
امسالمان گذشت از امسال دیگری
ما پا نمی دهیم به هر فال دیگری
دنبالمان بگرد در احوال دیگری
... گرچه، نگرد، نیست، که گشتیم ما، نبود

در من کبوتریست...
- نه، پرواز کرد و رفت
بی پرده درب و پنجره ای باز کرد و رفت
از نای و از لبت نفسی ساز کرد و رفت
این بار یار تو قدمی ناز کرد و رفت
حتی نماند تا که نیازی کنی... پرید!

- سر را بگیر بر سر دست انقلاب کن
ساعت نبند، هرچه زمان را جواب کن
با دستهای بسته جهان را مجاب کن
- بعدش برو کنار، اتاقت که در نداشت!

- خورشید نسلهای پس از من اذان نداشت
- پیغمبری که بعد من آمد زبان نداشت
- حتی خدای بعد من ایمان به آن نداشت
- دردی چنین رسید که مرگی چنان نداشت
- من درک می کنم پسرم را، دهان نداشت

پس می روم به سمت اتاقی که در نداشت
اقرار می کنم به جهانی که سر نداشت

- لطفا در این اتاق دری هم درست کن
تا پیش از آنکه پرده خودش پنجره شود
تا پیش از آنکه هر چه که دیوار، در شود

.
رضا طبیب زاده

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۲
هم قافیه با باران

جدال عقل و دل همواره در من ماجرا دارد
شبیه سرزمینی که دو تا فرمانروا دارد.

شبیه سرزمینی که یکی در آن به پا خیزد،
یکی در من شبیه تو خیال کودتا دارد!

منِ دلْ مرده و عشق تو … شاید منطقی باشد!
گل نیلوفر اغلب در دل مرداب جا دارد!

تو دلگرمی ولی «همپا» و «همدستی» نخواهد داشت
کسی که قصد ماندن با منِ بی دست و پا دارد

خودم را صرف فعل «خواستن» کردم ولی عمری ست
«توانستن» برایم معنی نا آشنا دارد

زیاد است انتظار معجزه از من که فرتوتم
پیمبر نیست هر پیری که در دستش عصا دارد …

‏جواد منفرد‬

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۳۷
هم قافیه با باران

اندوه شبهایی که خوابت را نباید دید
اندوه باغ سیب، سیبی که نباید چید
اندوه برگی زرد که جا مانده از هر باد
بر شاخه ی پیری که وافریاد سر می داد
اندوه پشت بوق ماشین های تکراری
اندوه ابری که تو باشی و نمی باری
اندوه هرچه هست، هرچه نیست، هر اندوه
اندوه در اندوه در اندوه در اندوه
جمع است قبل گریه کردن های من در تخت
رود است بعد گریه کردن های تو در کوه

تنهایی فنجان قهوه بعد هر دیدار
تنهایی دیدارهای مانده بر دیوار
تنهایی بذر نهفته در میان خاک
تنهایی جویی میان حجمی از خاشاک
تنهایی یک مرد وقت گریه کردن هاش
تنهایی یک زن زمان ظرف شستن هاش
بغض است قبل گریه کردن های من در تو
درد است بعد گریه کردن های تو در من

ای شانه ی زیر تمام اشک های من
دریایی از آغوش در آغوش پیراهن
عمریست خوابت را نباید دید حتی من
شعری برای تو نباید گفت اما من...

شب ها، خیابان ها، قدم ها، بغض ها، گریه
گوشه به گوشه رنگ و بوی توست با گریه
بی خوابی شب های بی تابی و اندوهی
خواب دم صبحی، که می آیی و... مکروهی!
ای چشمهایت شعر خیس آسمانهایم
با دستهایت اشکهای چشم من را هم...

رضا طبیب زاده

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۸
هم قافیه با باران

حالِ تنهاییِ من غمزده و طوفانی ست
به دلم فاخته ای گرم مصیبت خوانی ست

در سرم طایفه ای طبل عزا می کوبند
مجلس سینه زنی در حَرمی پنهانی ست

مِهر پاییز کجا بود در این شهر شلوغ
چارفصلِ دل من در خطر ویرانی ست

مرغ آمین که به آهی لب دیوار نشست
ناله سر داد که تقدیر تو بی سامانی ست

هرکه دستی به دلم زد سر ِبی مهری داشت
پای هر دل زدنم کوبشِ سرگردانی ست

به سَرم هست از این شهر خودی کُش بروم
که در این ورطه اگر ماند کسی قربانی ست

خالکوبی شده رفتن به همه بال و پرم
همچو آن مرغ مهاجر که پَرش زندانی ست

رد شد از خلوت من هر که دلش سنگی بود
سنگ بر شیشه زدن قاعده اش مجانی ست

عشق در باور من آبی آرامش نیست
خط به خط مثنوی درد عجب طولانی ست

وقت باران به همه شهر خبر خواهم برد
مرگ در آینه ها فاجعه ای انسانی ست

کو هوایی که کمی شعر وُ نفس تازه کنم
تا تَوهم نزنم یوسف من کنعانی ست

سدر وُ کافور دوایی ست بر این خاطر تنگ
مرگ در می زند ُو سَفسطه نافرمانی ست

بتول مبشری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۰
هم قافیه با باران

از آسمون، خونه که می باره
پاییز ما پاییز خوبی نیست
دیوونه ایم با اینکه می دونیم
دیوونه بودن چیز خوبی نیست

دلخوش به چی هستی؟ کدوم فردا؟
دنیای ما بدجور بی رحمه
حال تو رو هیشکی نمی دونه
حرف منو هیچ کس نمی فهمه

عمریه که اسم اتاق ما
یا انفرادی یا که تابوته
سیگارتو آهسته روشن کن
دنیای ما انبار باروته!

میریم از این زندون تکراری
زندون تازه اونور مرزه
تا صبح گریه می کنی هر شب
با شونه هات دنیام می لرزه

می میری و درها به روت بسته س
می میرم و راه فراری نیست
این شهرو می بخشی و می بخشم
از هیچ کس هیچ انتظاری نیست

از کوچه ها آهسته رد می شم
خالی ِ از هر حسّ و احساسم
اونقد غریبه ن آدما، انگار
غیر از تو هیچ کس رو نمی شناسم

عمریه که اسم اتاق ما
یا انفرادی یا که تابوته
هر روز با تردید می تابه
آزادی خورشید، مشروطه!

هر کس که حرف مهربونی زد
توو دستای سردش تفنگی داشت
این داستان تلخ نسلی بود
که آرزوهای قشنگی داشت

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران
لب من عطر تو را دارد و من می ترسم
نکند مادرم از بوسه ی مان بو ببرد

اگر امشب بت من دست به ابرو ببرد
خبر مرگ مرا باد به هر سو ببرد

هر کسی شعر به چشمان تو تقدیم کند
مثل این است که رقاصه به باکو ببرد

سر مویی اگر از حسن تو معلوم شود
سر انگشت زیاد است که چاقو ببرد!

روسری های تو باعث شده زنبور عسل
جای گل حسرت و اندوه به کندو ببرد

لب من عطر تو را دارد و من می ترسم
نکند مادرم از بوسه ی مان بو ببرد

باز هم خیره به عکست شده ام تا شاید
این سری چشم تو را چشم من از رو ببرد

حسین زحمتکش
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۱
هم قافیه با باران

ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺁﺷﻨﺎ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﻭ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ

ﻫﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﮕﺬﺭﺩ
ﻣﻦ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺗﺮ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ

ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮐﺸﯿﺮﻡ ! ﺍﯾﻦ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺑﻬﺎﺭ
ﺳﺒﺰﺗﺮ ﻣﯽ ﺑﺎﻟﯽ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺑﻼﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ

ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪﯼ ﺯﻟﻒ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎ
ﮔﺎﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺑﺎﺷﯽ ﺭﻫﺎﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ

ﻋﺸﻖ ﻗﻠﯿﺎﻧﯽ ﺳﺖ ﺑﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺵ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﻭﺳﯿﺐ
ﻣﯽ ﮐﺸﯽ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﺒﺘﻼﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ

ﯾﺎ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ ﭼﺘﺮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺑﯿﺎﺭ
ﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻣﻦ ﺍﺑﺮﯼ ﻧﯿﺎ ... ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﯼ

ﺣﺎﻣﺪ ﻋﺴﮑﺮﯼ

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

اگر دستی کسی سوی من آرد
گریزم از وی و دستش نگیرم
به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
سیاه و دلکش و مستش نگیرم

به رویم گر لبی شیرین بخندد
به خود گویم که این دام فریب است
خدایا حال من دانی که داند ؟؟؟
نگون بختی که در شهری غریب است

گهی عقل آید و رندانه گوید
که با آن سرکشی ها رام گشتی
گذشت زندگی درمان خامی ست
متین و پخته و آرام گشتی

ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه
که از این پختگی حاصل چه دارم ؟؟؟
به جز نفرت به جز سردی به جز یأس
ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟؟؟؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر شب به امیدی دل ببندم ؟؟؟
سحرگه با دو چشم گریه آلود
بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟؟؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟؟؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟؟؟

مرا آن سادگی ها چون ز کف رفت
کجا شد آن دل خوش باور من ؟؟؟
چه شد آن اشک ها کز جور یاران
فرو می ریخت از چشم تر من ؟؟؟

چه شد آن دل تپیدن های بی گاه
ز شوق خنده یی حرفی نگاهی ؟؟؟
چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
ز تاب گردش چشم سیاهی ؟؟؟

خداوندا شبی هم راز من گفت
که نیک و بد در این دنیا قیاسی ست
دلم خون شد ز بی دردی خدایا
چو می نالم مگو از ناسپاسی ست

اگر دردی در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادی عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادی هم در آن نیست

 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸
هم قافیه با باران

بانوی من! به بودن خود افتخار کن
جشنی به افتخار خودت برگزار کن!

بانوی کشور کلماتم غزل غزل
سربازهای عاشق خود را قطار کن

در سرزمین ابریِ افسانه های دور
هر قدر خواستی دل عاشق شکار کن

پاشو بخند شعر بخوان مست شو برقص!
اصلاً به من چه من چه بگویم چه کار کن!

بیمارم آه...نبض دلم را خودت بگیر
طوفان شو و جهان مرا بیقرار کن

با موی خود به باد مده باور مرا
با چشمهات معجزه ای آشکار کن

امشب شکسته ساعت ماه آفتاب من!
فکری برای عاشق چشم انتظار کن

آه ای ستاره ی سحر سرزمین من!
فکری برای این شب دنباله دار کن...

محمّدسعیدمیرزائی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۵
هم قافیه با باران

گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
گفت اگر یار منی شکوه ز آزار مکن

گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش به اغیار مکن

گفتم از درد دل خویش به جانم ، چه کنم
گفت تا جان شودت درد دل ، اظهار مکن

گفتم اقرار به عشق تو نمی کردم کاش
گفت اقرار چو کردی دگر انکار مکن

گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم
از میان ، تیغ بر آورد که زنهار مکن

گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خود را ز پی عزت او خوار مکن

محتشم کاشانی

۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

هر بار می‌افتد به چشمانت نگاهم
شکر خدا بسیار خوبم، رو به‌ راهم

حور و پری دور و برم خیلی زیاد است
اما تویی آن عشق ناب و دلبخواهم

هر جا که باشی قبله‌ ی من هم، همان‌جاست
من یک پیمبر با هزاران قبله گاهم

پیر و مراد عارفان و صوفیانم
وقتی که آغوش تو باشد خانقاهم

با بودنت تقویم من هجری عشقیست
چون بی‌نیاز از گردش خورشید و ماهم

سورنا جوکار

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

گفتی سپیده دم چه دل انگیز و دلرباست
گفتم تبسم تو بسی دلرباتر است

گفتی نسیم، روح نواز است و جان فزا
گفتم که بوی موی توام جانفزاتر است

گفتی چه دلگشاست افق در طلوع صبح
گفتم که چهره ی تو از آن دلگشاتر است

گفتی که با صفاتر از این نوبهار چیست؟
گفتم جمال دوست، بسی با صفاتر است

گفتی که لاله گرچه فریباست، بی وفاست
گفتم: که عهد لاله رخان بی وفاتر است

گفتی که می رسد به فلک شور بلبلان
گفتم که ناله های حزینم رساتر است

گفتی به بینوایی مرغ قفس نگر
گفتم دلم ز مرغ قفس بینواتر است

گفتی دلت به محنت و غم سخت مبتلاست؟
گفتم هزار مرتبه جان مبتلاتر است ...

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

به زبان‌بریده کجا رسد صفتی به مدح و ثنای او
که خداش هرچه طلب کند به کمال داده برای او
ز زبان خاتم مرسلین همه وقت کرده دعای او
صلوات آدم و خاتم آمده‌ است جمله صلای او
چه زنی‌ست او که به مدحتش فلک آفریده خدای او
.
شده‌است جاذب لطف حق ، چو به مهر ذرّه‌ی لاحقه
نرسد به جلوه‌ی نوری‌اش رشحات ظلمت زاهقه
چه کلیمه‌ای‌ که دهد بیان ز عدم در انفس ناطقه
چه زجاجه‌ای‌ست که از خودش بدمد لوامع مُشرقه
ملکوت و ملک خدای را به عیان رسانده ضیای او
.
چه غمش هر آنکه شفیعه‌اش بشود به محشر داهشه
به مقام خلد برینی‌اش نه منازعه نه مناقشه
نگرفته‌اند مقام او به معاجله به مهامشه
به خدا که زَهره‌ی قرب او نه به حفصه هست و نه عایشه
که نشیند از ره غدر و کین به دل رسول به جای او
.
سخن از کسی شده در میان که نبی‌ست گرم ستودنش
مَلِک‌ست قاری فضل او، مَلَک‌ست محو سرودنش
عدم‌ست زاده‌ی بود او و وجود طفل نبودنش
‌که شده‌ست بسته به نور حق همه صبح دیده گشودنش
حسن‌ست شمس مضیّ او و حسین بدر دجای او
.
به خدا که دار و ندار او بدهد نشان ز عدالتش
احدی نبوده ز مکّیان به نجابتش به اصالتش
احدی نجسته مشابهش احدی ندیده جلالتش
چو گشود خاتم مرسلین دو لب از برای رسالتش
چه زنی به غیر خدیجه گفت بلی به دین و ندای او
.
چه زنی‌ست مادر فاطمه، چه زنی‌ست همسر مصطفی
که به همرهی، که به همسری، شده نیم دیگر مصطفی
نه به مال بلکه به جان خود شده یار و یاور مصطفی
که مناقبش شده بازگو ز لب پیمبر مصطفی
متراکم آمده خیرها به چهارگوش سرای او
.
به گره‌گشایی لطف او نه مقیَّدی نه مقیِّدی
شده لحظه‌لحظه‌ی بودنش جلوات عزّ مُمَجِّدی
نرود مواصف جود او به خفا ز جور معاندی
چو نباشد آیه‌ی سلم او چه مطهَّری چه موحِّدی؟
مگر اینکه خلق دعا کند به طراز قبله‌نمای او
.
چو نماز او بشود حکم نبود مصلّی دیگری
به خدا نگویم الی الابد سخن از تولّی دیگری
که دهد موالی همسرش به نبی تسلّی دیگری
چو صفات و ذات جلال حق بدهد تجلّی دیگری
شده مهر و ماه نشانه‌ای ز فروغ جود و سخای او
.
به ازل چو آینه‌ی «ألَستُ بِرَبّکم» شده صیقلی
به مطاوعت ز مقام او چو رسول گفته‌ام از بلی
چو گشود احمد مصطفی در سرّ مصحف منجلی
به خدا که غیر خدیجه‌اش به خدا قسم به جز از علی
نشده‌ست مطلع آدمی ز رموز غار حرای او
.
صفت کمال خدیجه را چه به شعر ناقص همچو من
که چهارده دم کبریا به مدیحه‌اش شده در سخن
ظُهِرَت یَنابِعُهَا العُلاةِ مِنَ الخَفاءِ إلَی العَلَن
به کدام زن به جز از خدیجه رسول حضرت ذوالمنن
همه ساله کرده ز تعزیت به برش لباس عزای او؟
.
مجید لشکری

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران