هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بی تو به جان رسیده ام ، حال مرا نظاره کن
کار ز دست مــی رود ، نبض مرا شماره کن

ای تومسیح خستگان! راحتِ روح وجان جان
گرکه شفا نمی دهی ، مـــرگ مرا نظاره کن

زهرفراق خورده را ، شربتِ وصل هم بده
چون شده ای طبیب من،دردببین وچاره کن

پلک به هـــم نمی زند ، چشم امیدواری ام
منتـــظرعنـــایتـــــم ، جانب من اشاره کن

ای توسپیده ی سحر ، سینه ی شام را بدر
خیمــه ی سبزچرخ را ، قتلگه ستاره کن

آبِ حیاتِ من تویی ،کشته ومرده ی توام
چون به رهت فداشوم،جان به تنم دوباره کن

نــالــه ی سینه سوزمن ، هیچ اثرنمی کند
از دَم گــــرم همّـتی همرهِ این شراره کن

چشـــم خمـــارکن ، ولی جام نگاه پُربده
عاشق سربه راه را،رندِ شرابخواره کن

من نه به اختیارخود،پای زجمع می کشم
غیرتِ عشق گویدم کزهمه کس کناره کن

ای که زتربیت کنی لعل وعقیق،سنگ را
اشک چوگوهرمرا ، لایق گوشواره کن

چون رهِ عشق می روی،یکدله بایدت شدن
راه اگردهد دلت ، پشت به استخاره کن

تن چه دهی به پیرهن،ای دل ناصبورمن؟
دوست ز راه می رسد،جامه زشوق پاره کن

محمد قهرمان

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی‌ابزار بنیان‌کن
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خون‌ریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می‌خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با تو ست
ولی حق را ـ برادر جان ـ
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب‌آلوده‌ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

بر هم بزن قانون نحس بی‌اساسی را
- این قصه‌ی از روز اول اقتباسی را -

وقتی اساساً بی‌گناهی نیست در عالم
از نو بیا بنویس قانون اساسی را

مرغ قفس‌زاد از قفس بیرون رَوَد؛ مرده‌ست
شاعر بیا بس کن تو هم بحث سیاسی را

ما از شروع ارتباطی تازه می‌ترسیم
چون یادمان دادند «بیگانه‌هراسی» را

هر کس حواسش جمع باشد زود می‌میرد
ترویج کن در بین مردم بی‌حواسی را

جای «علوم اجتماعی» کاش بگذارند
در درس‌ها سرفصل «تنهایی‌شناسی» را

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران
مدتی بود لبم ، روزه ی لب های تو داشت
روزه ی شهدِ لب ِ لعلِ مربای تو داشت

چشم من ، تشنه ی آن چشمه ی نوشین تو بود
دل نگو ، ذکرِ لبش ، نام مقفّای تو داشت

قد تو سرو سِهی ، قامت تو قدّ قیام
چه کسی ، قامت و روی و قد و بالای تو داشت

عشق ، تعبیرِ قشنگی است برایم از تو
ورنه ، کمتر سخنی بود که معنای تو داشت

شهدِ شیرینِ لبت ، نوبه ی افطارم بود
شبنم روی گلت ، عطر و مسمّای تو داشت

جان گرفتم به نگاه تو و کردم افطار
روزه ی عشقِ دلی را که تمنّای تو داشت

 افشین یدالهی
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مرا
تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا

دوش گفتی ماجرای وصل و هجرانت به من
هم امید لطف و هم بیم ستم دادی مرا

در محبت یک نفس آسایشم حاصل نشد
کز پس هر عافیت چندین الم دادی مرا

منکه در عهدت سر مویی نورزیدم خلاف
مو به مو، ناحق به گیسویت قسم دادی مرا

تا نهادم گام در کویت روا شد کام من
منتهای کام در اول قدم دادی مرا

تا فکندی حلقه های زلف را در پیچ و خم
بر سر هر حلقه ای صد پیچ و خم دادی مرا

گاهیم در کعبه آوردی و گاهی در کنشت
گه مسلمان و گهی کافر قلم دادی مرا

چون میسر نیست دیدار تو دیدن جز به خواب
پس چرا بیداری از خواب عدم دادی مرا

تا لبان من شدی در مدح سلطان عجم
شهرتی هم در عرب هم در عجم دادی مرا

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

با تواَم عشق قسم خورده پنهانی ِمن
با تواَم بی خبر از حال و پریشانی ِ من
.
با تواَم لعنتیِ خالی از احساس بفهم
بی قرارت شده ام شاعره خاص بفهم
.
لعنتی خسته ام از دوری و بی تاب شدن
پای دلگیرترین خاطره ها آب شدن
.
لعنتی خسته ام از حال بدم، زخم نزن
بی تو محکوم به حبس ابدم، زخم نزن
.
باورم کن که به چشمان تو معتاد منم
پادشاهی که به جنگ آمد و افتاد منم
.
قافیه باختم و شعر سرودم یعنی
به هر آن کس که تو را دید، حسودم یعنی...
.
نفسم بندِ تو و درد مرا می خواند
بعدِ تو حسرت دنیا به دلم می ماند

پویا جمشیدی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

تقدیر بود... ، پای کسی در میان نبود
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود!

می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی
وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود
□ □
یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود

وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت
هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود
□ □
از خنده ی ترحم مردم که بگذریم
با من کسی به غیر غمت مهربان نبود

پوریا شیرانی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید
مرا مسافرِ شب های انتظار کشید

تو را شکفته و مغرور و سنگدل، اما
مرا شکسته و بی تاب و بی قرار کشید

تو را کنارِ سحرگاهِ شاد پبروزی
مرا حوالیِ اندوهِ بی شمار کشید

میان خنده و غم جنگ شد، دریغا غم
به خنده چیره شد و دورِ من حصار کشید

غمی که بر سرم آمد از آشنایان است
همان غمی ست که هر لحظه شهریار کشید

« کجا رواست که از دستِ دوست هم بکشد
کسی که این همه از دستِ روزگار کشید »

جویا معروفی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

می پراند خواب را از چشمم این کاکل زری
هر زمان با خنده برمی دارد از سر روسری

چشم هایش قهوه ی دم کرده ی خوش رنگ ترک
خلق و خویش گیلکی اما مرامش آذری

سعی کردم بارها با بی خیالی رد شوم
از کنار این همه تصویر زیبا سرسری

در کمال ناامیدی تور را انداختم
با کمال میل افتاده ست در آن، این پری

قوی تالاب بزرگ انزلی پرواز کن
از تو ممنونم که با این جوجه اردک می پری

کاش از نزدیک می شد لحظه ای می دیدمت
لحظه ای حتی اگر می شد به چشم خواهری.

عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

تهران بدونِ بودنت انگار زندان می شود
با تو کویرِ لوت هم مانندِ تهران می شود

قلبِ مرا با چشمِ خود هر روز کافر می کنی
باز از حیایِ شرقی ات کافر مسلمان می شود

جان می دهی بار دگر جان داده را با بوسه ات
مردن پس از بوسیدنت، یک کارِ آسان می شود

می خندی و از نازِ تو بازارِ بی همتای گل
در کسری از یک ثانیه یک جایِ ویران می شود

با احتیاطِ بیشتر لب هایِ خود را رنگ کن
بیرون که می آیی عسل یکباره ارزان می شود

چون دست در مو می کنی، لطفا کمی آرام تر
از موج گیسوهایِ تو، هر روز طوفان می شود

یک روز می آید که در وصفِ دل آرایی تو
این شعر بازی هایِ من در حدِ دیوان می شود

جواد مزنگی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

تا اشک در چشمان و بغضی در گلو مانده
انگیزه ی کافی برای گفتگو مانده

مهمان من هستی، اگر چه سفره ام خالیست
از باده ی دیشب گمانم در سبو مانده

شاید گذشته مثل زهری تلخ بود اما
آینده چون راهی نرفته پیش رو مانده

ای کاش جای "خاطراتت" می شد امشب را_
با من بمانی، بر دلم این آرزو مانده

باید که را این بار دنبال تو بفرستم؟
پیش خودم قدری برایم آبرو مانده

هرچند در قلبت برایم ذره ای جا نیست
این بار هم بازی بده خود را،  بگو مانده

سورناجوکار

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

دختر ِ چادر سفید ِ سینی ِ چایی به دست!
ای که هرگز در خیالم هم نمی آیی به دست!

معذرت میخاهم از اینکه به خابت آمدم
خسته ام از بی تو بودن، درد ِ تنهایی بد است

می نشستی روبرویم کاش، دلتنگ ِ توام
می روی با ناز و هی با عشوه می آیی بد است

من غریبه نیستم کافی ست یک فنجان ِ چای
بیش از این من را اگر شرمنده بنمایی بد است

می کشم حالا که قلیان ِ بلور آورده ای
گرچه دکتر گفته تنباکوی ِ نعنایی بد است

از حسودان ترس دارم با شکوفه دادنت
ای هلوی ِ چار فصل ِ من! شکوفایی بد است

آی دریا چشم ِ جنگل پلک ِ ابرو ابر و مه!
رحم کن بالا بلا! این قدر زیبایی بد است

اینهمه بر شانه موهای ِ شرابی را نریز
باد هم آشفته این اندازه گیرایی بد است

شور ِ شیرین! حق بده فرهاد ِ بی تابت شوم
با وجود ِ اینهمه خسرو، شکیبایی بد است

با خود آوردم غزل، قابل ندارد مال ِ تو
پس زدن آنهم برای ِ قلب ِ اهدایی بد است

چون که سهم ِ عشق ِ ما دنیای ِ بیداری نشد
قرنها هم بعد ِ خابت پلک بگشایی بد است

‏شهراد میدرى‬

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

نفرین ابد بر تو ، که آن ساقی چشمت
دردی کش خمخانه ی تزویر ریا بود
پرورده مریم هم اگر چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود

نفرین ابد بر تو ، که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو ، که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی

نفرین بستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه ترا غره بزیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک ، آینه حسن تو گردد
کاینگونه ترا مست ز شیدایی خود کرد

این بود وفا داری و ، این بود محبت؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش ، که در آن محفل دلساده فریبت
بر سر در خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت

دیوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را ، کز سخن افتی
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آیی و ، در پای من افتی

دیوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده
تا نقش ترا با همه نیرنگ ، بصد رنگ
چون صورت بی روح ، بدیوار کشیده

تنها بگذارم ، که در این سینه دل من
یکچند ، لب از شکوه ی بیهوده ببندد
بگذار ، که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و ، یک بار بخندد

ساکت بنشین ، تا بگشایم گره از روی
در چهره من ، خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم ، که در این موج سرشکم
گیسوی بهم ریخته بر دوش تو ، پیداست

من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو ، با من ننشیند
باید تو زمن دور شوی ، تا که جهانی
این آتش پنهان شده را ، باز ببیند

رحیم معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

مباد چیزی از این انتظار کم بشود
و در مسیر تماشا غبار کم بشود

کنار آینه قیچی زدی به موهایت
که از طبیعت من آبشار کم بشود

برای عشق نگارنده هست و می ترسم ،
خدا نکرده زمانی نگار کم بشود

چه حسرتی بکشد واگن پر از شوقی
که در میانه ی ریل از قطار کم بشود

به اسب های اصیل تو برنخواهد خورد
از این قبیله اگر یک سوار کم بشود

سری که در قدم عشق سر به زیر نشد
خوشا برابر تو روی دار کم بشود

احسان افشاری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام
نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام

تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم
تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام

زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

شناختند عامیان من و تو را به این نشان
تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت
مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام

تقی سیدی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

این که پایَت مانده بودم، کار دستم داده بود
اتفاقى که نفهمیدم چرا افتاده بود؟!

سخت دل بستم به تو، "لیلاى فرهادم!"، دلت
بیستون میشد اگر که کوه کندن ساده بود

مرزِ آغوش تو کارى با دلِ سرباز کرد
که براى فتح جنگِ "تن به تن" آماده بود

چشم من با دیدنِ چشمان تو، گمراه شد
مادرم اى کاش که فرزندِ کورى زاده بود

راهمان از هم جدا شد، قسمت هم میشدیم
کوچه اى بن بست اگر در انتهاى جاده بود

حسن رحمانى نکو

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۴
هم قافیه با باران

من مى روم، راهى به غیر از دل بریدن نیست
وقتى زلیخایى که دیدم، پاکدامن نیست

از من نخواه آرامش شب هاى تو باشم
تکلیف من، وقتى که مثل روز، روشن نیست

آواره ى ویرانه ها باشم اگر، غم نیست
تا سقف دارد بر سرم این خانه، ایمن نیست

چنگال تو، بر خون ده ها عاشق آغشته ست
این خصلت گرگ ست و در کفتار، قطعاً نیست

فهمیدم از راز سکوتِ موریانه ها...!
تیغِ رفیقان کمتر از رگبارِ دشمن نیست

روزى که تاوان مى دهى، با گریه، مى فهمى
چیزى که آمد بر سرت، بر گردن من نیست

حسن رحمانى نکو

۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۴
هم قافیه با باران
گرتو را حس غریبی ست یقین از عشق است
به سرت شور عجیبی ست یقین از عشق است

خوف داری و رجا لشکر غم آمده است
در دلت جنگ صلیبی ست یقین از عشق است

رنگ رخساره زدردی ست که پنهان داری
گر تورا میل طبیبی ست یقین ازعشق است

گوشه گیری و چنین حاضر غایب بودن
دل، پریشان حبیبی ست یقین از عشق است

همه جا ورد زبانی و به لبهات اگر
سخن از جور رقیبی ست یقین از عشق است

دیده یک سو رود وپای دلت سوی دگر
نه تورا صبر شکیبی ست یقین از عشق است

گاه محبوبی گه گاه گرفتار عذاب
هر فرازی و نشیبی ست یقین از عشق است

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران
یاد آن روزی که تختی و حیاطی داشتیم
 قُل قُل قوری و قلیان و بساطی داشتیم

عطر آویشن، ردیف استکان های بلور
 زندگی شیرین تر از چای نباتی داشتیم

 مادری فیروزه تر از آسمان مخملی
 سایه ی مهر پدر، ظهر صلاتی داشتیم

خانه ای گرچه کلنگی خالی از اندوه و غم
 باخبر از حال هم شور و نشاطی داشتیم

نم نم چنگ و رباب و گلنراقی و قمر
 هر شب جمعه که میشد سور و ساتی داشتیم

نرده های غرق پیچک، پله پله اطلسی
 گام پاورچین و غرق احتیاطی داشتیم

شرشر فواره روی رقص ماهی های حوض
 شور و شوق و خاطر پُر انبساطی داشتیم

ساده مثل آفتاب آمده از پشت کوه
 بی خجالت لهجه ی اهل دهاتی داشتیم

حافظ از شاخه نباتش، سعدی از سیمین تنش..
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتی داشتیم

کارگردان! آنهمه عشق و صفا یادش بخیر
 آخر ِ آن روزها ای کاش کاتی داشتیم

عکس ما را قاب کن هرچند با گرد و غبار
 تا که خوشبختی بداند خاطراتی داشتیم

شهراد میدری
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

آمدى تا دَک کنم آن دخترِ مغرور را
کِى تحمل کرده بلبل، وزوزِ زنبور را؟

یاد چشمان شرابىِ تو مى افتم عزیز
تا که مى بینم به شاخه، خوشه ى انگور را

هرچه فرمان میدهد چشمت اطاعت میکنم
مثل سربازى که اجرا میکند دستور را

چشم مى بندم به تو، وقتى که لب وا میکنى
میکند شیرین لبانت، چشمه هاى شور را

از صراط المستقیمِ موى مشکىِ تو شد
آن همه لعنت که کردم دختران بور را

آه اگر مبعوثم میشد از زنان پیغمبرى
یک نگاه تو شفا میداد چشم کور را

حسن رحمانى نکو

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران