هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی

حامد عسکری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران
این بار تو آتش شده ای؛ پنبه من اما!
آلوده مکن ساحت دامن به من اما

این فلسفه ی ساده عشق است که بخشید
سیبی به تو و حسرت چیدن به من اما

انداخته در گردش تقدیر دلم را
یک سینه نداده است از آهن به من اما

دور از منی آن گونه که این برکه از آن ماه
نزدیک تری از رگ گردن به من اما

از خرمن بر شانه رهایت،نرسیده است
اندازه ی یک دانه ی ارزن به من اما

تا ملک فنا بیشتر از چند قدم نیست
با این همه امشب بده مأمن به من اما

علیرضا بدیع
۱ نظر ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۹
هم قافیه با باران

نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ می‌ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو

ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی
تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو

رفتیم سوی شاه دین با جامه‌های کاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو

در عشق جانان جان بده بی‌عشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو

شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو

در دوغ او افتاده‌ای خود تو ز عشقش زاده‌ای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو

گر کافری می‌جویدت ورمؤمنی می‌شویدت
این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو

چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو

هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او
گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو

ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می‌بایدش
خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو

گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا
با سیل سوی ب:.7:ر رو مهمان عشق شنگ شو

بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو

می‌باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو

گه بر لبت لب می‌نهد گه بر کنارت می‌نهد
چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو

هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو

سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو

آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی
باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو

خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی
کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو

مولوی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

گفت دیده ست مرا؛ این که کجا یادش نیست
همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست

این ستاره به همه راه نشان می داده ست
حال نوبت که رسیده ست به ما یادش نیست

قصه ام را همه خواندند؛ چگونه ست که او
خاطرات من ِ انگشت نما یادش نیست؟!

بعد ِ من چند نفر کشته، خدا می داند
آن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست

او که در آینه در حیرت ِ نیم خودش است
نیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیست

صحبت از کوچکی حادثه شد، در واقع...
داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست!

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

چون واگنی فرسوده در راه آهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟

دارد فرو میریزد اجزای تنم در من
آن طور که دیواره های معدنی خالی

چون آخرین سربازِ شهری سوخته یک عمر
جنگیده ام در مرزهای میهنی خالی

حالا که سر چرخانده ام در باد می‌بینم
پشت سرم شهری‌ست از هر روشنی خالی

گنجایش این جام ها اندازه ی هم نیست
من استکانم شد به لب تر کردنی خالی

آن باغبانم که پس از یک عمر جان کندن
از باغ بیرون آمدم با دامنی خالی...

پانته آ صفایی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

 گرچه از آزارشان شادی درونم گاه نیست
بر لبم هرگز به پشت دشمنانم آه نیست

روز و شب ها در دلم آشوب برپا می شود
مثل یک کشور که بالای سر آن شاه نیست

این قدر با آینه صحبت مکن بیهوده است
او تو را می بیند اما از دلت آگاه نیست

هر کسی را همدم غم ها و تنهائی مدان
سایه دنبال تو می آید ولی همراه نیست

دست هایت را بیاور دست هایم را بگیر
تا ببینی بین ما آنقدر ها هم راه نیست

هفت خوان را پشت سر بردم ولیکن ای دریغ
جایگاهم عاقبت جز در درون چاه نیست

رضا خادمه مولوی

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

می‌خوام که آسمون فراهم کنم
با یاد تو روحمو آدم کنم!

تو، نون تو سفره ی درخت می‌ذاری
پرندَه‌رو، رو بند رخت می‌ذاری
تو لحظه ی سبز اذونو می‌دی
بامیه ی ماه رمضونو می‌دی

زمزمه ی دعامو...
صدای ربنامو...
گریه ی بی‌صدامو...
خدای من بگو داری هوامو...

ماه رمضون، ریتم هوا قشنگه
لحن تن پرنده‌ها قشنگه
نذری پزون مادرا قشنگه
لحظه ی افطار شما قشنگه
اون‌ور دنیا یه هوای دیگه‌ست
این‌ور دنیا به خدا قشنگه

توی نت صدامی
تو لحن ربنامی
فقط خودت خدامی
خدا، بگو باهامی!

می‌خوام برم ماهمو پیدا کنم
تلخی روزگارو حلوا کنم
دنیارو تا تهش تماشا کنم
روزه‌مو با ستاره‌ها وا کنم
می‌خوام حساب کتاب کنم قلبمو
مثل یه آدم، با خدا تاکنم

زمزمه ی دعامو...
صدای ربنامو...
گریه ی بی‌صدامو...
خدای من بگو داری هوامو...

حدیث لزر غلامی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران
یه آسمون بود که دلش سیا بود
یه پاش زمین بود و یه پاش هوا بود

خودش بود و یه ابر تیکه پاره
یه خورشید و چن تا دونه ستاره

یه بادبادک می اومد و در می رفت
عصرا  همش حوصله شون سر می رفت

فقط کلاغه خونه شو بلد بود
دلش پر از خاطره های بد بود

یه غم سورمه ای توی نگاش بود
شب که می شد اول غصه هاش بود

دلش به هیچ ستاره ای راه نداشت
غصه ش همین بود، که شبش ، ماه نداشت!

یه ماه  می خواست یه کم دلش وا بشه
یه ماهی که تو بغلش جا بشه
::
یه روزی از روزا تو راه شیری
یه  ماه  خوشگلِ شکر پنیری

با هاله های نقره ی غبارش
مسافرت می کرد توی مدارش!

کوله شو از ستاره آویزون کرد
گوشه ی چشمی هم به آسمون کرد

آسمونه ،سفید و مرمری شد
قلبش از این وری ، از اون وری شد!

خیلی مؤدب شد و ابر و هو کرد
گذاشت و برداشت و به ماهه رو کرد:

"شما که هاله دارین و جوونین!
می شه بیاین تو شب من بمونین؟

با هم که باشیم همه چی آبیه
اون وخ می گن این شبه مهتابیه!

اون آدما که خیلی عاشق ترن
قدم زنون از نورمون می گذرن!"
 
ماه سفید که خوب خودش رو جا کرد
یه کم به آسمون نیگا نیگا کرد

گفت:" آسمون گرم مهربونم
عیب نداره! شبا پیشت می مونم

یه ماه داری ! یه آسمون ستاره
فقط بدون یه شرط کوچیک داره!

آخر اون سی شب آسمونی
یه شب ..می رم..یه جا..که تو ندونی!"

حدیث لزر غلامی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران

ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی
پیوسته شاد زی که دلی شاد می کنی

گفتی: "برو!" ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟
ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟

نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه ی پولاد می کنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود
ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی

سیمین بهبهانی

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران
چند وقت است چراغ شب من کم سوست
رمضانی بوزان در دل من، یا دوست

یا چراغ رمضان! در من روشن باش
من کی ام غیر چراغی که شرارش اوست

دیگران در طلب دیدن ابرویش
بر سر بام شدند و روی من این سوست

دیگران در طلب ابروی ماه او
حجّت شرعی من رؤیت آن گیسوست

هر کجا می گذرم حلقه ی آن زلف است
هر کجا می نگرم گوشه ی آن ابروست

ماه من  زمزمه در زمزمه پیش چشم
ماه من آینه در آینه رو در روست

ماه را دیدم و گفتم که صباح الخیر
ماه را دیدم و گفتم چه خبر از دوست؟

گفت من نیز به تنگ آمده ام از خویش
گفت من نیز برون آمده ام از پوست

تشنگانیم ولی تشنه ی دریاییم
در پی تشنگی ما همه جا این جوست

رمضان فلسفه ی گم شده ی بودا
رمضان زمزمه صبح و شب هندوست

رمضان هر رمضان بر لب ما حق حق
رمضان هر رمضان در دل ما هوهوست

گفت و آیینه ای از صبح و سلام آورد
گفتمش هر چه که از دوست رسد نیکوست

غنچه ی روزه ما در شب عید فطر
باز خواهد شد اگر این همه تو در توست

رودی از آینه کن جان مرا، یا عشق
رمضانی بوزان در دل من، یا دوست

علیرضا قزوه
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی،آشنایی ،محرمی؟
یا که ره گم کرده ای آزرده جان
تا بیاساید ز رنج ره دمی؟

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
هرزه مستیی رانده از میخانه ای
در پی میخانه اینجا آمده
تا بگیرد باز هم پیمانه ای

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
رسته از زنجیرها دیوانه ایست!
با جهان دردمندان آشنا
وز جهان عاقلان بیگانه ایست؟

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
سائلی با صد تمنا آمده؟
یا که محرومی ز محرومان شهر
رانده از هر سو به اینجا آمده

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
آه شیطان است بازی میکند
تا بترساند مرا این نیمه شب
در پس در صحنه سازی میکند

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
باد ولگرد است میکوبد به در
میبرد هر شب مرا از دیده خواب
میزند هر دم به این ویرانه سر

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
هیچکس را من ندارم انتظار؟
پیک غم پیغام مرگ آورده است
تا چه می خواهد ز جان بی قرار!

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران
عزیز تا به کى صرف در آرزو کنم
های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم

چند خجل کند مرا توبهٔ آبروی بر
میسزد ار ز توبه خون ریزم و آبرو کنم

اشتر لنگ لنگ من پاش خورد به سنگ من
سنگ دگر چه افکنم زحمت او دو تو کنم

عشوهٔ توبه میخری بازى توبه میخورم
گر فتد او به دست من بین که به او چها کنم

رخ بنمای پیر من چند به خانقاه تن
نعره‌ء هاى ها زنم مستی هوی هو کنم

چند تنم به گرد  تن بخیه زنم برین بدن
بفکنم این تن و به جان روی به جستجو  کنم

رو چو کنی به سوى من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن ، در تن و جان نمو کنم

جا طلبی ز من ترا بر سر خویش جا دهم
آب طلب کنی ز من دیده برات جو کنم

خانه ء سر ز ماسوی پاک کنم برای تو
منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنم

هم به شراب عشق تن پاک کنم ز هر درن
هم به شراب عشق جان بهر تو شست و شو کنم

کی بود ‌آنکه مست‌مست شسته زغیر دوست دست
پشت کنم به هرچه هست روی به روى او کنم

گه به وصال روی او جان کنم از شکوه کوه
گه ز خیال موی او شخص بدن چو مو کنم

گه به وصال جان دهم گه به فراق  تن نهم
گه به خطاب  انت انت گاه به غیب هو کنم

باز خدا بده به فیض نقد هر‌ آنچه میدهی
عمر عزیز تابه کى صرف در آرزو کنم

فیض کاشانى
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۷
هم قافیه با باران

 در رگم انگار جاری کرده باشی باده را
دوست دارم این چنین بانگ «موذن زاده» را

قلب من از کودکی ها با اذانش آشناست
کودک آخر می شناسد لحن صاف و ساده را

می وزد «حی علی خیر العمل» در گوش خاک
آسمان بر دست خود می آورد سجاده را

پهن شد سجاده و از چشم من انداختند
فرش های دست باف پیش پا افتاده را

دل سپردم تا به او، بی سر سپردن زیستم
بندگی وا کرده است از گردنم قلاده را

ذکر یعنی شور دل، اما نمک گیرش نشد
در دهان هرکس نبرد این لقمه ی آماده را

تا دم مرگ انتظار دیدنش را می کشم
نیست شیرین تر از این دم آدم دلداده را

علی فردوسی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

مگو که کشتی از این موج بر کران نرود
که بر دماغ خرد هرگز این گمان نرود

در آن سفینه که سکان به دست نوح در است
امید ساحل مقصود از میان نرود

حرامیان، ره صد کاروان زدند و هنوز
ز گوش بادیه آوای کاروان نرود

قدم به صدق و صفا نه به راه دوست که جان-
اگر ز دست رود بر کسی زیان نرود

مباش در پی دعوی که رهرو ره عشق
بر آستان وفا جز به پای جان نرود

سراب داعیه‌داران به مدعی بگذار
نهنگ لجّه ز عمّان به آبدان نرود

فروغ خلوت روحانیان نیفزاید
چو شمع هر که در این بزم سرفشان نرود

چنین که رهسپران چابکانه می‌تازند
غبار عرصه ز سیمای آسمان نرود

ز بس که خون شقایق به دشت و هامون ریخت
بهار از دمن و دشت و بوستان نرود

اگرچه شب‌پرگان آرزوی شب دارند
سحر به بویه خفاش از جهان نرود

به جز حدیث محبت که جاودان سخنی است
بسا فسانه که از نامه بر زبان نرود

مرید رهبر عشقیم و در گذرگه عمر
حمید را خط عشق است و جز بر آن نرود

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

وقت است تا برگ سفر، بر باره بندیم
دل بر عبور از سد خار و خاره بندیم

از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم
بانگ از جرس برخاست وای ِمن خموشم

دریادلان راه سفر در پیش دارند
پا در رکاب ِ راهوار خویش دارند

گاه سفر را چاووشان فریاد کردند
منزل به منزل حال ره را یاد کردند

گاه سفر آمد، نه هنگام درنگ است
چاووش می گوید که ما را وقت تنگ است

گاه سفر آمد، برادر! گام بردار!
چشم از هوس از خورد، از آرام بردار !

گاه سفر آمد برادر! ره دراز است
پروا مکن بشتاب! همّت چاره ساز است

گاه ِسفر شد، باره بر دامن برانیم
تا بوسه گاهِ وادیِ ایمن برانیم

وادی نه ایمن، هان مگو، باید سفر کرد
از هفت وادی در طلب باید گذر کرد

وادی نه ایمن، رهزنان در رهگذارند
بیم حرامی نیست، یاران هوشیارند

وادی نه ایمن، جاده هموار است ما را
امید بر عزم جلودار است ما را

وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است

تکریتیان صد دام در هر گام دارند
راه آشنایان، ره به مقصد می سپارند

رهْتوشه باید کو؟ بیاور کوله بارم
امید را ره توشه بهر راه دارم

رهْتوشه باید، پای من همواره پو باش
هفتاد وادی پیش رو گر هست گو باش

رهْتوشه باید، عزم را در کار بندم
دل بر خدا آن گه به رفتن باره بندم

رهتوشه باید، مرغوا مشنو ز هر کس!
رهتوشه ما را شوق دیدار حرم بس!

تنگ است ما را خانه، تنگ است ای برادر!
بر جای ما بیگانه، ننگ است ای برادر!

ننگ است ما را خانه بر دشمن نهادن
تاراج و باج و فتنه را گردن نهادن

تاراج و باج و فتنه را گردن نهادیم
خفتیم، غافل، خانه بر دشمن نهادیم

خفتیم غافل از معادای حرامی
کردیم سر تسلیم یاسای حرامی

خفتیم غافل رزم را از یاد بردیم
پس داوری بر محضر بیداد بردیم

خفتیم و دشمن، داد، نی، بیدادمان داد
خواب و خور و افیون و مستی یادمان داد

دشمن، سرا بگرفته و راه نفس هم
دست عمل بشکسته و پای فرس هم

تاراج شد، تاراج هر کالایمان بود
خاموش شد هر نغمه، کاندر نایمان بود

ما خامُش و او هر طرف شور و شغب کرد
تاوان خورد و خفت مستی را طلب کرد

سینا و طور و عزّه را بلعید با هم
ما خفته و او در تهاجم قدس را، هم

جولان، به جولانی دگر بگرفت از ما
ماندیم، ما سرگشته، او را قدس و سینا

فرمان رسید: این خانه از دشمن بگیرید!
تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید!

یعنی کلیم، آهنگِ  جان سامری کرد
ای یاوران! باید ولی را یاوری کرد

وقت است تا زاد سفر بر دوش بندیم
دل بر پیام دلکش چاووش بندیم

چابک سواران، رهروان، اِحرام بستند
دل بر طنین این صلای عام بستند

آهنگ رفتن کن که ما را چاره فرد است
واماندن از این کاروان، درد است، درد است

باید خطر کردن، سفرکردن، رسیدن
ننگ است از میدان، رمیدن، آرمیدن

وادی به وادی سینه باید سود بر راه
منزل به منزل رفت باید تا سحرگاه

گر خاره و خارا و گر دور است منزل
حکم جلودار است بربندیم محمل

ما را گریزی جز که آهنگ سفر نیست
عزم سفر کن فرصت بوک و مگر نیست

باور مکن، افسانه ی افسونگران را
همراه باید شد در این ره کاروان را

باور مکن، امید دیدار حرم نیست
گامی فرا نه، تا حرم جز یک قدم نیست

از دشت و دریا در طلب باید گذشتن
بی گاه و گاه و روز و شب باید گذشتن

گر صد حرامی، صد خطر در پیش داریم
حکم جلودار است سر در پیش داریم

حکم جلودار است بر هامون بتازید!
هامون اگر دریا شود از خون بتازید!

فرض است فرمان بردن از حکم جلودار
گر تیغ بارد، گو ببارد نیست دشوار

جانان من برخیز و آهنگ سفر کن
گر تیغ بارد گو ببارد جان سپر کن

جانان من برخیز! بر جولان برانیم
زآنجا به جولان تا خط لبنان برانیم

آنجا که جولانگاه اولاد یهوداست
آنجا که قربانگاهِ زعتر، صور، صیداست

آنجا که هر سو صد شهید خفته دارد
آنجا که هر کویش غمی بنهفته دارد

جانان من! اندوه لبنان کشت ما را
بشکست داغ دیر یاسین پشت ما را

جانان من! برخیز باید بر«جبل» راند
حکم است باید باره بر دشت امل راند

جانان من برخیز و زین بر بارگی نه
زی قدس، زی سینا، قدم یکبارگی نه

باید ز آل سامری کیفر گرفتن
مرحب فکندن، خیبری دیگر گرفتن

باید به مژگان رُفت گَرد از طور سینین
باید به سینه رَفت زینجا تا فلسطین

باید به سر، زی مسجد الاقصی سفر کرد
باید به راه دوست، تَرک جان و سر کرد

جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش
آنک امام ما علم بگرفته بر دوش

تکبیر زن، لبیک گو، بنشین به رهوار
مقصد، دیار قدس همپای جلودار ...

حمید سبزواری

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۳
هم قافیه با باران

غرق یک خاطره باشی و به آخر برسی
به غم انگیزترین صفحه ی دفتر برسی

به سرت هی بزند تا بروی رو به عقب
که به یک حادثه یا یک غم بهتر برسی

از غزل کام بگیری و بسوزی هر شب
سر این رابطه این بار به باور برسی

عشق یعنی که بخواهی و بمیری، ای وای!
آنقَدَر دیر ، دم رفتن او سر برسی

با خدا عهد ببندی و بگوید باشد
دست آخر که به یک شانه ی دیگر برسی

آرزوهای محال دل بی تو یعنی
لحظه ای چشم ببندم ، تو هم از در برسی

پویا جمشیدی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران

‌ﺑﯿﺖ ﺍﻭﻝ ، ﺍﺯ ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﺴﺖ ﻭ ﻣﺨﻤﻮﺭ ، ﺍﺯ ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﭘﺮ ﺷﺮﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﺷﺖ

ﺑﯿﺖ ﺩﻭﻡ ، ﺍﺯ ﻟـﺐ ﮔﯿﻼﺳـﯽ ﻭ ﻃﻌـﻢ ﻋﺴـﻞ
ﺍﺯ ﺗﺠـﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺗـﻮ ﺳﻠـﻄﺎﻥ ﺷﮑـﺮ ﺑﺎﯾـﺪ ﻧﻮﺷﺖ

ﺑﯿﺖ ﺳﻮﻡ ، ﻻﯼ ﻣـﻮﻫـﺎﯼ ﺗﻮ ﮔـﻢ ﺷﺪ ﻭﺍﮊﻩ ﻫـﺎ
ﯾـﮏ ﻏـﺰﻝ ﺑﺎ ﺣـﺎﻝ ﻋﻘـﺮﺏ ﺩﺭ ﻗﻤـﺮ ﺑﺎﯾـﺪ ﻧـﻮﺷﺖ

ﭼﺎﺭﻣﯿﻦ ﺑﯿﺖ ﺍﺯ ﺣـﺮﯾـﺮ ﻧـﺮﻡ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺭﻧـﮓ ﺗﻨـﺖ
ﻋﺎﻣﻞ ﮐـﺞ ﺭﻓﺘـﻦ ﻗــﻮﻡ ﺑﺸـﺮ ﺑـﺎﯾــﺪ ﻧـﻮﺷــﺖ

ﻣﺎﻩ ﭘﯿﮑـــﺮ ﻫﺴﺘــﯽ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻨﺠﻤﯿــﻦ ﺑﯿـﺖ ﻏﺰﻝ
ﺧﻠﻘــﺖ ﺍﯾﻦ ﻗﺪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭﺍ ﻫﻨـــﺮ ﺑﺎﯾـــﺪ ﻧﻮﺷﺖ

ﻣﺜﻞ ﺑﺮﻣـﻮﺩﺍ ﺗﻮ ﺟﺬﺍﺑــﯽ ﻭ ﮐﺸﻒ ﺍَﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﻧﺎﻡ ﻣــﺮﺍ ﻣﺮﺩ ﺧﻄــــﺮ ! ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﺷﺖ

ﻣﻦ"ﺻﺒﻮﺣﯽ" ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮﯾﯽ "ﺑِﻨﺖُ ﺍﻟﻌِﻨَﺐ"
ﺩﺧﺘـﺮ ﺍﻧـﮕـــﻮﺭ، ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺣـــﺬﺭ ﺑﺎﯾـﺪ ﻧﻮﺷــﺖ

" ﮐﺎﺋﻨـﺎﺕ" ﺷﻌﺮ ﻣﻦ "ﭼﺸـﻢ ﻏﺰﻝ ﺧﯿﺰ" ﺗﻮ ﺷﺪ
ﺑﯿـﺖ ﺁﺧﺮ ﻫـﻢ ﺯ ﭼﺸـﻤﺖ ﻣﻌﺘﺒـﺮ ﺑـﺎﯾﺪ ﻧﻮﺷﺖ

با زبان مادریِ من، "سِقَه چَشِت کَسِم"
آذری، "قوربان اولـوم سَن گوزَلــَر" باید نوشت

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران

ترک یاران کرده ای ای بی وفا، یار این کند؟
دل زپیمان برگرفتی، هیچ دلدار این کند؟

ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان
شرم بادت زین عملها، یار با یار این کند؟

جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیست
آزمودم عشق را صدبار، هر بار این کند

طالب عشق رخ خوب تو بودم سالها
خود ندانستم که با من آخر کار این کند

نرگست در عین بیماری کند قصد دلم
کس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند
 
صائب تبریزی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم

هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر
برخوانم افسونش حراقه بجنبانم

زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم
هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم
فریاد کز این حالت فریاد نمی‌دانم

زان رنگ چه بی‌رنگم زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم

گفتم که مها جانی امروز دگر سانی
گفتا که بر او منگر از دیده انسانم

ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی
کز آتش حرص تو پردود شود جانم

یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود تا پرده نگردانم

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم

مولوی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

برآیید برآیید به وحدت بگرایید
که از شاخ وفایید که از اصل ولایید

شما امت خاصید، شما اسوه ناسید
شما اُس اساسید، شما باب رجایید

اگر رمز هبوط است، شما سر فرودید
اگر راز عروج است، شما مرغ هوایید

اگر کشتی نوح است، شما عرشه نشینید
اگر ورطه نیل است، شما دست و عصایید

اگر آتش شرک است، شما برد و سلامید
اگر مروه عشق است، شما عین صفایید

اگر مصر جمال است، در آن خطه عزیزید
اگر ملک جلال است، امیرالامرایید

نه پرویز تبارید که پرویز شکارید
نه شبدیز سوارید، که بر بال همایید

گر از ترک و طرازید ور از قدس و حجازید
شما محرم رازید، که در بزم خدایید

کجا خانه علم است به حکمت در علمید
کجا پهنه رزم است، شما مرد غزایید

اگر دُرد به جام است، صبوحی زده گامید
وگر زهر به کام است، شما کامروایید

چه از تیر و چه از تیغ، شما روی نتابید
که در جوشن عشقید که از کرب و بلایید

شما صبح نویدید، شما پیک امیدید
شما شعر «حمید» ید شما روح فزایید

زکثرت نهراسید، به وحدت بگرایید
که آئینه توحید، شمایید شمایید

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۵۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران