هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

از صلابت ملت و ارتش و سپاه ما
جاودانه شد از فروغ ظفر پگاه ما
صبح آرزو دمیده از کرانه ها
شاخه های زندگی زده جوانه ها
این پیروزی خجسته باد این پیروزی

خجسته باد این مبارک بهار
به باغبان خجسته باد
خجسته باد این گل افشان دیار
به بلبلان خجسته باد
همیشه بادا وطن بر قرار
این پیروزی خجسته باد این پیروزی

نوبهار ما از کران دمید
پر شکوفه شد شاخه امید
خون هر شهید می دهد نوید
نوبت ظفر این زمان رسید
به کوری دیده دشمنان
شکسته شد دست اهریمنان
صبح پیروزی مبارک باد
این ستم سوزی مبارک باد

حافظ وطن تا خدای ماست
لطف ایزدی رهگشای ماست
در خط سیاه
سیره امام
در شب خطر رهنمای ماست
به رغم آن دشمن خیره سر
وطن رها شد ز بیم و خطر
صبح پیروزی مبارک باد
این ستم سوزی مبارک باد

حمید سبزواری
۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

چشم در چشم تو یعنى طرح رویاى محال
از همین جا راحتم. بهتر نگاهت مى کنم

چشمهاى مردم دنیا به سمت توست باز
من ولى از منظرى دیگر نگاهت مى کنم

مثل باران، چشمه ى جوشان احساسى ولى
من فقط با چشمهاى تر نگاهت مى کنم

باز نزدیک منى و از همیشه دورتر
از پسِ این حسّ درد آور نگاهت مى کنم

فکر اندوه من و چشمان غمگینم نباش
همچنان بى اعتنا بگذر... نگاهت مى کنم

صحنه ى شهر دلم وقف شکوهِ جلوه ات
بر مدارِ چرخ بازیگر نگاهت مى کنم

می درخشی تا بسوزانی مرا خورشیدوار
بی شکایت تا دم آخر نگاهت می کنم

سرخوش پارسا

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۱۴
هم قافیه با باران

شرمی‌ست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه
کم‌صحبتم میان شما، کم حواس نه!

چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت
درخواست می‌کنم نروی، التماس نه!

از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه

پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه!

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۰۷
هم قافیه با باران

کیستم؟رانده از هر داری
رهرو خسته ی بی امیدی
سر به هر آستانی نهاده
بسته دل بر فریبی نویدی

کیستم؟غافلی تیره فرجام
تن رها کرده در کوری مستی
زندگی را بازی گرفته
گشته بازیچه ی دست هستی

کیستم؟مرغ آزاد کهسار
غافل از دام صیاد ایام
بال بشکسته نا چیده دانه
بی خبر،پای بنهاده در دام

کیستم؟کودکی زود پیوند
باخته دل به رنگ و فسانه
گشته سرگرم بازیچه ای چند
وز حقیقت نجسته نشان

کیستم؟موج در هم شکسته
مست و شوریده و ناشکیبا
کوفته،سر به دیوار ساحل
خورده ،سیلی فراوان ز خارا

کیستم؟ مهره ی نرد ایام
در کف نردبازی اسیرم
اندرین عرصه افتان و خیزان
تا چه نقش آورد تاس گیرم

کیستم؟تکدرختی خمیده
در کویری بلاخیز و خاموش
تکدرختی که گویی خداوند
کرده از خلقت آن فراموش

کیستم؟شاخه ای خشک و لرزان
سیلی از باد پاییز خورده
در بهاران ز بی برگ و باری
چون زمستان به حسرت فسرده

کیستم؟صید دام فسونم
دیده بر دست تقدیر دارم
نعره ام ناله ای در سکوت است
پای عصیان به زنجیر دارم

کیستم؟بنده ی خواجه ی چرخ
خواجگی را فراموش کرده
زندگی گر شرنگ بلا را
کرده در جام،من،نوش کرده

کیستم؟در جهان فسانه
شهریارم بلی شهریارم
گفته بدرود با زندگانی
شاعرم،عاشقم ،بی قرارم

در سراب فریبنده ی عمر
در پی چشمه ی آب بودم
این منم رهرو و خسته گامی
کاروان رفت و من خواب بودم

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۰۰
هم قافیه با باران

دست و پا گم کرده کوی تمنای توام
با دو چشم آرزو مست تماشای توام

وصف گلزار جمالت دامن از دستم ربود
همچنان آیینه گلچین سراپای توام

مژده دیدار دارم با نگاه اشتیاق
از نسیم و سبزه ی نورسته جویای توام

با همه لب تشنگان وادی عشق و جنون
در امید جرعه ای از شهذ مینای توام

مهلتی خواهم که مژگان بر جمالت وا کنم
از اجل منت کش امروز و فردای توام

از خیال کشتنم مگذر که در میدان عشق
صید بسمل کشته ی افتاده در پای توام

گرچه میدانم که می آیی و میپرسی مرا
در شمار عاشقان ناشکیبای توام

رخوت ساحل نشینی شور عصیانم فزود
ناز طوفانت کشم،مشتاق دریای توام

رتاه و رسم دلبران دانی و میداند حمید
در جهان دلبری قانع به ایمان توام

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۵۹
هم قافیه با باران

ای یاد تو شورافکن و پیغام تو پر جوش
آوای تو نجوایهزاران لب خاموش

آنجا که تو رخساره نمایی همه چشمند
وانجا که سخن سازکنی جمله جهان گوش

در سینه ترا گر نه غم خلق جهانست
از نای تو شکوایقرون از چه زند جوش

فریاد تو ویران‌گر بنیان نفاق است
ای پرچم توحیدترا زیب بر و دوش

بانک تو خروشی است ملامت‌گر تاریخ
برخاسته از نایهزاران لب خاموش

بد خواه تو حشر سرافکنده خویش است
همراه تو با عزت واکرام هم‌آغوش

تا بر ورق دهر نشیند سخن عشق
هرگز نکند یاد ترا خلقفراموش

پاس تو نگهدارد و جاه تو شناسد
هر با خبر از دانش و هر بهره‌وراز هوش

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۵۸
هم قافیه با باران
 
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگ‌دلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگ‌دلان زود برفتی

زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو برآسود برفتی

ناگشته من از بند تو آزاد بجستی
ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی

آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی

انوری
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۰۷
هم قافیه با باران

چه باک از دشمنان دارم چو یاری می شود پیدا
ز بحر غم چه پروا ، تا کناری می شود پیدا

ز فردا روزنی باشد به چشم آرزومندان
چو برق اختری در شام تاری می شود پیدا

مباش افسرده ای مرغ چمن کز گردش دوران
به فرجام زمستان نو بهاری می شود پیدا

شب است و ظلمت و بانگ جرس از دور می گوید
که اینجا رهرو شب زنده داری می شود پیدا

به رغم محتسب ساقی ، سرت نازم به می خواران
بنوشان باده تا رنج خماری می شود پیدا

زتوفان ضمیر پاکبازان است گر بینی
به بحر عشق موج بیقراری می شود پیدا

ز بانگ می پرستان است غوفای قدح گیران
اگر در محفل ما هوشیاری می شود پیدا

پریشانی نیابد راه در جمعیت رندان
که آنجا مردم امیدواری می شود پیدا

«حمید» ا، نیست در زندانی زر ، شور آزادی
کجا شاخ گلی در شوره زاری می شود پیدا

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۴
هم قافیه با باران

وقت است تا بار سفر بر باره بندیم
دل بر عبور از سد خار و خاره بندیم
از هر کران، بانک رحیل اید به گوشم
بانک جرس برخاست، وای من، خموشم
دریادلان، راه سفر در پیش دارند
پا در رکاب راهوار خویش دارند
گاه سفر را چاوشان فریاد کردند
منزل به منزل، حال ره را یاد کردند
گاه سفر آمد، نه هنگام درنگ است
چاووش می‌گوید که ما را وقت تنگ است
گاه سفر آمد، برادر! گام بردار
چشم از هوس، از خورد، از آرام بردار
گاه سفر آمد برادر! ره دراز است
پروا مکن، بشتاب همت چاره‌ساز است
گاه سفر شد باره بر دامن برانیم
تا بوسه گاه وادی ایمن برانیم

وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است
تکریتیان، صد دام در هر گام دارند
راه آشنایان، ره به مقصد می‌سپارند.

خفتیم غافل از معادای حرامی
کردیم سر، تسلیم یاسای حرامی
سینا و طور و غزه را بلعید با هم
ما خفته و او در تهاجم، قدس را هم
جولان، به جولانی دگر بگرفت از ما
ماندیم ما سرگشته، او را قدس و سینا
فرمان رسید این خانه از دشمن بگیرید!
تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید!
یعنی کلیم آهنگ جان سامری کرد
ای یاوران! باید ولی را یاوری کرد

جانان من! برخیز بر جولان برانیم
ز آنجا به جولان تا خط لبنان برانیم
آنجا که جولانگاه اولاد یهود است
آنجا که قربانگاه زعتر، صور، صید است
آنجاکه هر سو صد شهید خفته دارد
آنجا که هر کویش غمی بنهفته دارد
جانان من! اندوه لبنان کشت ما را
بشکست داغ دیر یاسین پشت ما را
جانان من! برخیز باید بر «جبل» راند
حکم است، باید باره تا دشت «امل» راند
جانان من! برخیز، زین بر، بارگی نه
زی قدس، زی سینا قدم یکبارگی نه
باید ز آل‌سامری کیفر گرفتن
مرحب فکندن، خیبری دیگر گرفتن
باید به مژگان رفت گرد از طور سینین
باید به سینه رفت زینجا تا فلسطین
باید به سر زی مسجدالاقصی سفر کرد
باید به راه دوست، ترک جان و سردکرد
شیطان ز دریا بسته، راه آسمان نیز
غم نیست، او خسران برد از این و آن نیز
شیطان هزاران فتنه، گرد در کار دارد
غم نیست، یزدان کارشان دشوار دارد
ره توشه باید کو؟ بیاور کوله بارم
امید را ره توشه بهر راه دارم
ره توشه باید، پای من هموار پو باش
هفتاد وادی پیش روگر هست، گو باش
ره توشه باید، عزم را در کار بندم
دل بر خدا، آنگه به رفتن بار بندم
تنگ است ما را خانه، تنگ است‌ ای برادر
بر جای ما بیگانه، ننگ است‌ ای برادر
ننگ است ما را خانه بر دشمن نهادن
تاراج و باج و فتنه را گردن نهادن
تاراج و باج و فتنه را گردن نهادیم
خفتیم غافل، خانه بر دشمن نهادیم

وقت است تا زاد سفر بر دوش بندیم
دل بر پیام دلکش چاووش بندیم
از تأثیر گذارترین آثار حمسد سبزوای است و
چابکسواران، رهروان، احرام بستند
دل بر طنین این صلای عام بستند
آهنگ رفتن کن، که ما را چاره فرد است
واماندن از این کاروان، درد است، درد است
باید خطر کردن، سفر کردن، رسیدن
ننگ است از میان رمیدن، آرمیدن
وادی به وادی، سینه باید سود، بر راه
منزل به منزل رفت باید تا سحرگاه
گر خاره و خارا و گر دور است منزل
حکم جلودار است، بربندیم محمل
ما را گریزی جز که آهنگ سفر نیست
عزم سفر کن، فرصت بوک و مگر نیست

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۳
هم قافیه با باران

ناله کن آه ای دل من ناله کن
در هجوم دردها بر سینه ها

بر وداع قلب ها با قلب ها
در شکست سینه ها از کینه ها

برخزان عشق، برپایان مهر
بر افول راستی، آزادگی

در کمینگاهی که نامش زندگی است
برفنای رادمردی، سادگی

در عزای عزت انسان نشین
ای دل زخمی، دل تنهای من

بر مزار مردمی اشکی فشان
چشم من، ای چشم خون پالای من

ای قلم ، ای دست، ای شعر، ای زبان
پرده گیر از چهره صهیون و صلیب

داستان غربت انسان سرای
در هجوم تیغ و تزویر فریب

داستان پرداز عصر بی کسی است
آدمی در غزه و قدس و عراق

بر گلوها تیغ خودکامان قرن
در سبوها زهر بیداد و نفاق

غرب! ای فربه شده از خون شرق
چیست جز انسان شکاری کار تو

اینک اینک فتنه صهیونیان
داغ ننگی تا ابدی بر روی تو

نامتان چنگیز را تطهیر کرد
رسم آن خون ریز را از یاد برُد

تیرتان، تزویرتان، تقدیرتان
فتنه چنگیز را از یاد برد

آی دژخیمان عالم شرمتان
ای سرمداران بی غم وای تان

خون قارون است در جسم شما
خون آتیلاست در رگهای تان

کیستید ای مردمی گم کردگان
ای شرف سیلی خور دستان تان

از کدامین دین فرمان می برید
با کدامین دد بود پیمان تان

ناله ام از نای خشم آگین بر آی
از درون سینه توفانی ام

تا برآشوبد زمان از شورش ام
تا زمین خیزد به هم پیمانی ام

ای سیه روزان و محرومان خاک
آنک آنک مهدی! آنک رست خیز!

ای ستم کاران و خون ریزان عصر
پاسخ هر زخم صد شمشیر تیز

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۲
هم قافیه با باران

تا گردش زمانه و لیل و نهار هست
نام حسین (ع) هست و حسینی شعار هست

این نام پرشکوه بر اوراق روزگار
جاوید هست تا ورق روزگار هست

تا در دلی ز شوق حقیقت زبانه‌ای است
زین حق پرست در همه جا، حق‌گزار هست

تا موج می‌خروشد و تا بحر می‌تپد
یاد از خروش او به صف کارزار هست

تا سر زند سپیده و تا بشکفد سحر
خورشید روی او به جهان آشکار هست

تا عدل هست، رایت او هر طرف به پاست
تا ظلم هست، نهضت او استوار هست

تا در زمانه رسم یزید است برقرار
سودای دادخواهی او برقرار هست

تا لاله سر زند زگریبان کوهسار
دل‌ها زداغ اصغر او، داغدار هست

ای برترین شهید که هر کس خدای را
با چشم دل شناخت تو را دوستدار هست

هرگز مباد خاطر ما خالی از غمت
تا گردش زمانه و لیل و نهار هست

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۰
هم قافیه با باران

نه شکوفه ای نه برگی ثمر درخت جان شد
که بجز فسوس حسرت به سرای باغبان شد

زتطاول زمستان و ز پایکوب مستان
عجب است گر به بستان اثری ز گل عیان شد

نه ز چشم ابر آبی نه به دیده ای گلابی
غم و سردی و خرابی به سراغ گلستان شد

چه بلا رسید بر گل که ز گلستان جدا شد
که شکست بال بلبل که نهان در آشیان شد

به لبی ترانه ای نه ز گلی نشانه ای نه
به دلی بهانه ای نه که به بوستان توان شد

نه امید جان شکیبی نه نوید دل فریبی
نه گلی نه عندلیبی که به شاخه نغمه خوان شد

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۹
هم قافیه با باران

ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت
وی جام بلورین که خورد باده نابت

خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر
از خواب برآرم که نبینند به خوابت

ای شمع که با شعله دل غرقه به اشگی
یارب توچه آتش که بشویند به آبت

ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی
یارب نفتد ولوله وای غرابت

در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را
ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت

عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق
تا چند بخوانیم به اوراق کتابت

ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست
در کنج خرابات نبینند خرابت

دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر
بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت

آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم
ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت

ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیست
شوری به جز از غلغله چنگ و ربابت

در دیر و حرم زخمه سنتور عبادت
حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت

ای آه پر افشان به سوی عرش الهی
خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت

شهریست بهم یار و من یک تنه تنها
ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت

شهریار

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۷
هم قافیه با باران

شب ز غم چون گذرانم من تنها مانده؟

ای خوش آن‌کس که شبش تکیه به پهلوی کسی‌ست

امیرخسرو دهلوی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۷
هم قافیه با باران

تا کی به بزم شوق غمت جا کند کسی؟
خون را به جای باده  به مینا کند کسی؟

ابروت می برد  دل و حاشاست کار او
با کج حساب عشق،چه سودا کند کسی؟

تا مرغ دل پرید،گرفتار دام شـد
صیاد کی گذاشت که پر وا کند کسی؟

دنیا و آخرت به نگاهی فروختیم
سودا چنین خوش است که یک جا کند کسی

ای شـاخ گل ! بـه هـر طرفی میل می کنی
ترسم دراز دستی  بی جا کند کسی

نشکفت غنچه ای که به باد فنا نرفـت
در ایـن چمن چگـونه دلی وا کند کسی؟

عمر عزیز خود منما صرف ناکسان
حیف از طلا که خرج مطلاّ کـند کسـی

دندان که در دهن نبـود، خنده بد نماست
دکان بی متاع چرا وا کند کسی؟

بر روضه های خُلد قدم می توان گذاشت
قصاب اگر زیارت دل ها کند کسی

قصاب کاشانی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

دل به دست آر دلا کعبه ی مقصود، دل است
حرم محترم حضرت معبود، دل است

احترام گِل آدم به دل آدم بود
نه به گِل کرد ملک سجده، که مسجود دل است

چیست جام جم و مرآت سکندر، دانی؟
غیر دل هیچ مپندار، که مقصود دل است

صغیر اصفهانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

مصلحت نیست که این عشق به پایان برسد
قحطِ عشق است دعا کن تو که باران برسد!

بودنت واجب عینی ست، ثواب است بمان!
بد گناهیست که روزی "تو" پشیمان برسد!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

امشب خمار افتاده ام، بردار و بر تـارم بزن
بد مستی ایام را بر سینه ی زارم بـزن

آتش بزن بر قلب من، تا سوز و خاکستر شوم
با شعله های سر کش ات، بر قلب بیمارم بزن

با گیسوان پر پرت هر لحظه سازی می زنی
افشان کن اش آن زلف را، با تـار آن دارم بزن

دارم بزن دارم بزن، چنگی به این جـانم بزن
در چنگ تو، شد جان من، شوری دگر دارم بزن

ابرو کــمان انداختی، آتش به جان انداختی
سودا کنی گر تیر خود، من هم خریدارم بزن

ای لیلی افسانه ام، با بوسه ای هم قانع ام
مجنون لبهایت شدم، یک بوسه تبـدارم بزن

چشم تو جــــانم می برد، آهو کـمانم می برد
با چشم تیرانداز خود، دیدی تو هر بـارم بزن

شب رفت و من غرق توام، ای ساحل رویایی ام
از سـاحل چشمان خود رودی بر افـکارم بزن

حمید حسینی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

یا می رسی به آخر خط یا نمی رسی!
دارد شروع می شود از هیچ چی کسی

دارد صدای دست مرا می زند به هم
آهسته گریه می کنم و شعر می شوم

هر کس که رفته است تو را برنگشته است
از من گذشته است... که از من گذشته است

می خواهم از زمین و زمان درد می کند!
دارد چه کار با خودش این مرد می کند؟!

سرد است فصل آخر این داستان بد
حتی به ابتدای خودش هم نمی رسد

باران خسته، من، تلفن، شب، صدای رعد
هی زنگ می زند به سرم بیت های بعد

از بیت های بعد که هی دست دست دست
از بیت... مثل اینکه کسی عاشقت شده ست

یک هیچ چی شبیه خود ِ من، شبیه غم
باران گریه های زنی که نخواستم

یک هیچ چی که با خودش انگار کار داشت
از من که نیست اینهمه «تو» انتظار داشت!

یک هیچ چی که مرده من ِ سادگیش را
هی زنگ می زند به سرم پتک خویش را

تا بیت های بعد که این قصّه زشت شد
هر لحظه ام جهنم ِ اردیبهشت شد

یا می رسی به آخر خط یا نمی رسی
دارد یواش گریه تو را می کند کسی

دارد به عصمت غم من دست خورده است
این مرد سال هاست به بن بست خورده است

دنیای پیر دایره ای بود تا ابد
این مرد هیچ وقت به جایی نمی رسد

ترمز بریده در سر من بیت های بعد
باران خسته، من، تلفن، شب، صدای رعد

یک هیچ چی شبیه خودت، شکل دیگرت
که مرده است آخر خط های دفترت

یک هیچ چی که مثل تو مبهوت مانده است
یک قاصدک که منتظر فوت مانده است...

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است

نه دهانی‌ست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است

آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است

جنبش سرو، تو پنداری کز باد صباست؟
نه! که از ناله‌ی مرغان چمن در طرب است

هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه‌نظر مرغ شب است

خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازه‌ی پای طلب است

هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب است

سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است

لیکن این حال، محال است که پنهان ماند
تو زره می‌دری و پرده‌ی سعدی قصب است

سعدی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران