هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

گر بگویم با خیالت تا کجاها رفته ام
مردمان این زمانه سنگسارم می کنند...

رج به رج هر بیت را از روی چشمت ساختم
شعرهایم دستباف مهربانی های توست...

عطسه هایم عرصۀ پاییز را پر کرده است
حرف رفتن می زنی هی صبر می آید فقط

روی نبودت هم حسابی تازه وا کردم
یاد تو می ارزد به بودنهای خیلیها

تو در کنار خودت نیستی نمی دانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

یک امشبی که آمده بودی به خواب من
من از غم فراق تو خوابم نبرده بود...

‏فرامرز عرب عامرى‬

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۸
هم قافیه با باران

فقط انگار در این شهر دلِ من دل نیست !
کم به رویام رسیده ست ...خدا عادل نیست؟

نا ندارم که برای خودم اقرار کنم :
ترکِ تو کردن وُ آواره شدن مشکل نیست

لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان :
ته ِ دریای غم کهنه ی من ساحل نیست

فلسفه ، فلسفه از خاطره ها دور شدی
علّتی در پسِ این سلسله ی باطل نیست

اشک می ریختم آنروز که بی رحم شدی -
تا نشانم بدهی هیچ کسی کامل نیست

تا نشانم بدهی عشق جنونی آنیست -
که کسی ارزشِ ناچیز به آن قائل نیست

آمدی قصه ببافی … که مُوجّه بروی
در نزن ، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست !

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۲
هم قافیه با باران

اصلا قرار نیست کـــه سر خَم بیاورم
حالا که سهم من نشدی کم بیاورم

دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم
تا روی زخمهـــای تـــو مرهم بیـاورم

میخواستم که چشم تو را شاعری کنم
امّا نشد کــــه شعــــر مجسم بیــــاورم

دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل
می شد تــــو را دوباره به شعرم بیاورم

یادت که هست پای قراری که هیچ وقت.....
میخواستم برای تــــو مریـــــم بیاورم؟

حتی قرار بود که من ابر باشم و
باران عاشقانـــه ی نم نم بیاورم

کلّــی قرار با تــــو ولی بی قرار من
اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم
......
اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم
باعث شود بـــه زندگیت غـــــم بیــاورم

حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم
عمراً دوباره رو به جهنّـــــم بیاورم

خود را عوض کنم و برایت به هر طریق
از زیــــر سنگ هم شده٬ آدم بیــــاورم

بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت
یا باز هـــم بهــــانه ی محکم بیاورم؟

فریبا عباسی‬

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست

سینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند لیک
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست

بس زبان حکمت اندر شوق سِرّش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست

یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست

عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست

شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست

دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند
وحیشان آمد که دل را دلستانی دیگرست

ای زبان‌ها برگشاده بر دل بربوده‌ای
لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست

شمس تبریزی چو جمع و شمع‌ها پروانه‌اش
زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست

مولوی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

آسمان بد گرفته و افسوس،این هوایم هوای خوبی نیست
اینکه می خواهی از خدا باران،بس کند که دعای خوبی نیست !

حال من را چرا نمی فهمی ؟بند بندم دوباره می لرزد
تو برایم بخوان که دلتنگم ،من صدایم صدای خوبی نیست

عاشقت هستم، آه «لوطی جان»،خاطرم را بخواه«لوطی جان »
روزگارت سیاه «لوطی جان»،این محل بی تو جای خوبی نیست

پیش تو هستم و بدون تو ام،پیش تو هستم و دلم خون است
پای عشقت چه ها ندادم حیف،بی کسی ها بهای خوبی نیست

از خدا آسمان طلب کردم،بر زمین زد مرا به من خندید
از خلوصم از عشق من ترسید ،چون خدایم خدای خوبی نیست!

باز چاقو به قلب من خورده است، درد را با سکوت می بارم
مانده ام توی این سکانس تلخ ،مرگ هم انتهای خوبی نیست

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۳۵
هم قافیه با باران

برایت اتّفاق افتاده جسمت درون چاه بابِل مانده باشد؟
دلت یک دفعه پروازش بگیرد؛ ولی پای تو در گِل مانده باشد؟

ببینی ازخودِ دیروزی ات هم هزاران سال نوری دور ماندی
میان آنچه بودی، آنچه هستی، جهانی حدّفاصل مانده باشد؟

شده آیا رفیق کهنه ات را ببینی بعدِ یک مدّت جدایی
تو از دیوانگی هایت بگویی؛ ولی او پاک، عاقل مانده باشد؟

تصوّر کن کسی یک عمر گشته، که شاید لحظه ای آسوده باشد
ولی از آن همه سگ دو زدن ها، فقط درد مفاصل مانده باشد

شده هرگز کسی تا دسته خنجر، درون سینه ات جا کرده باشد
اگرچه او تو را بدجور کشته، دل تو پیش قاتل مانده باشد؟

چه دشوار است باور کردن این که رؤیاهای تو بر باد رفته
به جای نوش دارو توی جامت، کمی زهر هلاهل مانده باشد

شبیه نو عروس تیره بختی که مرد دیگری را دوست دارد
ولی حالا برایش یک دل خون و کابوسی پر از "کِل" مانده باشد

چه سودی برده ام از روز تازه؟ فقط آمد مرا کم کرد از من
شبیه جمع و تفریقی شدم که از آن یک صفر حاصل مانده باشد...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۵۶
هم قافیه با باران

کسی در من خودش را حبس کرده کُنج پستو ها
نگاهی می کند در آینه مانند ترسو ها

نگاهی می کند اما همانی هست که قبلا...
همان چشمان غمگین وُ همان لبها، همان موها

همان تنها برای یک نفر زیبا شدن ها وُ
هوای زندگیِ ساده ای ، دور از هیاهوها

چراغی روبرویش هست و دارد وِرد می خواند
که غول قصه ها ظاهر شود از قلب جادوها

کسی در خواب می افتد همیشه از بلندی ها
"و می لرزد دلش در سینه مثل بچه آهوها "

همان که می شمارد از خطوط چهره اش غم را ...
هووهای حسودش را هم از روی النگو ها

از آن روزی که رفتی خانه ام ساکت تر از قبل است
کسی در من خودش را حبس کرده کُنج پستو ها

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۱
هم قافیه با باران
این روزها خون می‌خورم از بس پریشانم
بـا عشق، با دیـوانـه‌گی دست و گریبانم

او سـازِ رفتن می‌نوازد بـارهـا اما
من مانده‌ام حتا دلیلش را نـمی‌دانم

از ابتـدایِ دوستـی تـا انتهــایِ عشـق
چون روحِ سرما خورده‌ی یک بیدِ لرزانم

گُم می‌شوم در خویش و باتو می‌شوم پیدا
ای عشـق! ای سر منشأ غـم های پنهانم!

کامل نخواهد شد سـوای او یقین دارم
بر مومنی چون من، بنایِ دین و ایمانم

من چون کویری تشنه، چون یک رودِ بی آبم
بـر مـن ببـار ای ابـرِ فــروردیـن، ببـارانم!

رامین ملزم
۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۶
هم قافیه با باران

کسی یک لنج فرسوده در این بندر نمی خواهد
بکش لنگر که این بندر تو را در بر نمی خواهد

خیابانی که خود را در حصار خانه می بیند
در آغوش لگدمالش که همبستر نمی خواهد

جهان استطبل تاریکی پر ترس از قداستهاست
کسی در بین یابوها که خواب آور نمی خواهد

من عینک سازم و دنیا ندارد ارزش دیدن
کسی یک لنز آلوده به این باور نمی خواهد

خدا دل آهنی ها را برای جنگ می سازد
ولی از بین محرومان که عصیانگر نمی خواهد

حلالم کن همین حالا تو قربانی تری از من
که اسماعیل اندامت دم خنجر نمی خواهد

تو شیرینی و من تلخم که باخسرو نمی جنگم
رهایم کن که فرهادت تو را دیگر نمی خواهد

برای رازی از دنیا به عمق استکان رفتن
به جز یک گوشه ی دنج و قلم دفتر نمی خواهد

حسین آهنی‬

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۷
هم قافیه با باران

گرفتم عمر را در شیشه ی ساعت نگه دارم
تورا در عکس می شد کاش از حرکت نگه دارم !

تو میراث هزاران باغ سرسبزی و من باید
گلی همچون تورا در خانه با دقت نگه دارم

زلیخا را بگو فهمیده ام دیگر نمی ارزد
که من این عشق را یک عمر با تهمت نگه دارم

تو نیشابور نه ، شیراز نه ، آن کشوری هستی
که می کوشم تنش را دور از غارت نگه دارم

که می کوشم پس از هر بوسه ای عطر دهانش را
شبیه نامه ای سربسته در پاکت نگه دارم !

شراب خانگی ، اینروزها باید که نامت را
به مستی در دهان خویش با وحشت نگه دارم .

بنیامین دیلم کتولی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۹
هم قافیه با باران

کمی با سرمه زیبا کن دو چشم نکته بینت را
مشخص کن برایم مرزهای سرزمینت را

صدای نبض دستان تو در این شهر می پیچد
اگر لختی نبندی دکمه های آستینت را

مرا هر بار می سوزانی و هر بار می خواهی
که بگذاری بروی آتش من ذره بینت را

تو آن تردید باقی مانده در شاهان قاجاری
که با خون امیران رنگ کردی باغ فینت را

بگو ای مرگ ، ای ترسای پیر پیرهن چرکین
بیاویزم کجای این شب آخر پوستینت را ؟!!

 بنیامین دیلم کتولی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

من ظهر تب آلودۀ یک شهر عرق ریز
تو آن شب مرموز که از حادثه لبریز

تهدید بزرگی است لبانت که بخندد
بر جاذبۀ یک شبِ بارانیِ پاییز

تصویر قشنگی است؛ ولی حیف، خیالی
ما دست به دستِ هم و یک عصرِ دلاویز

گفتم که چرا می کنم از چشم تو دوری؟
از بس که عجیب است و کمی دلهره انگیز

یک عمر شنیدم که: «تو را دوست ندارد»
عمری شدم از دست تو با خلق گلاویز

قلب من بیچاره شد آن «عارف مشهور»*
چشمان تو هم قوم مغول، لشگر چنگیز

بردار و ببر این دل دیوانۀ من را
رسوا کن و بر دار مجازات بیاویز

در دست من افتاده ورق های دل و او
از بخت بدم کرده ولی حکم به گشنیز

سونیا نوری

*عطار نیشابوری که به دست مغولان به قتل رسید

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۰
هم قافیه با باران

درد وجودم را فقط همدرد می فهمد
صبر دلم را غالبا یک مرد می فهمد

صادق نبود و در وفاداری کم آوردم
یاس هدایت را سگ ولگرد می فهمد

در پشت در درمانده ام, از درد می لرزم
سوز نفسها را هوای سرد می فهمد

در عین خودکامی گمان می کرد می مانم
آخر نفهمید و گمان می کرد می فهمد

برباد رفتن را به رسم برگ بادا باد
فصلی که جانم را به لب آورد می فهمد

با آنکه گیجم از سخنها و پریشانم
گوشم اگر گوید بیا برگرد می فهمد

حسین آهنی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

فراموشی ات باعث مرگ من ، به یادت که باشم پر از قدرتم
بدون تو از جنس بیهودگی شبیه مقامات بی دولتم

قطارم که گاهی پر از مردمم پر از مقصدم در خیال همه
اسیر دوتا ریل و بی اختیار همیشه رسیدن شده عادتم

به جنگل رسیدم به دریا و دشت ولی رد شدم از کنار همه
حضورم صدا دارد اما خودم صبورم غریبانه کم صحبتم

دل شیشه هایم ترک می خورد ، همه سنگ غفلت به سمتم زدند
گذشتم من از بچه گی هایشان نه در بی خیالی نه در نفرتم

پر از شوق دیدار قبل از سفر ، کنار تو اما پر از دلهره
مبادا بگویی بمان ، می روم ، مبادا بگویی که بی طاقتم

برای نگاهت پر از حسرتم ، کجای جهانی؟ گمت کرده ام
اگر آهنی هستم و خسته ام ، به یادت که باشم پر از قدرتم

حسین آهنی‬

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران

یک روز ببینی که امیدت رفته، بی هیچ کلام و گفت و گویی، سخت است
یک عمر شنیده ای «تو» بعدش با او... سخت است تحمّلِ دورویی، سخت است

جانت به لبت رسیده باشد وقتی، از حسرت دیدنش به هم می ریزی،
آواره شوی، دوره بیفتی؛ اما پیدا نکنی شبیه اویی، سخت است

یک موی سیاه روی قالی دیدی، فکرت بکشد به رنگ مویش، آن وقت
یک موی سیاه یادگارش باشد، هی زل بزنی به تارِ مویی، سخت است

یک بغضِ عجیب کنجِ قلبت باشد؛ اما تو سکوت کرده باشی، بعدش
مجبور شوی به خنده ای مصنوعی، با این همه غم، گشاده رویی سخت است

شهری پرِ از غریبه و نامحرم، اندوهِ تو روی بالشت می ریزد
یک شانه برای گریه ای طولانی، محتاج شوی؛ ولی نجویی، سخت است

از طرز نگاه دیگران می ترسی، از خنده و پچ پچ و قضاوت هاشان
انگشت نما شدن میانِ مردم، ترسیدنِ از بی آبرویی سخت است
...
یک جسمِ قوی و پرتوان می خواهد، مردانه ترین کار، گمانم این است
با گردۀ کم زور و دلی کم طاقت، زن باشی اگر، شعر بگویی سخت است

سونیا نوری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

دستم به تو نمی رسد ای لیموی بمی!
گاهی برای دیدن و چیدن چرا کمی؟!

گرچه همیشه چشم تو لبخند می زند
خفته در انتهای نگاهت ولی غمی

ای حلقه ی میانی انسان ـ فرشتگی
ّ تو مرمر روان و بلور مجسمی!

بی شک گلی بدون تو خندان نمی شود
مثل نفس برای شکفتن دمادمی

باید تو را دوباره نوشت و دوباره خوانْد
ّ تو قصه ی هبوط دل انگیز آدمی

گاهی ولی شکسته تر از گیسوان خود
َ مثل کلاف زندگی ام گنگ و درهمی...!

شهاب گودرزی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران

بیا که مانده شرابی به جامِ باده هنوز
بیا که عشق به امیدت ایستاده هنوز

ببین که بی تو چه بر ما گذشته ...، می‌بینی ؟!
پُریم از غم و از بغضِ بی اراده هنوز

اگرچه بالِ پریدن پریده از کفِ ما
و مانده‌ایم در آغازْ راهِ جاده هنوز

ولی امید به دیوانِ ما نمی‌میرد
خوشیم، خوش به همین دولتِ نداده هنوز

چه روزها که گذشت و غمِ تو کهنه نشد
فلک به عشق و وفا مثلِ من نزاده هنوز !

زمان زمانه‌ی نامردمی‌ست، اما ما
نگفته‌ایم به جز شعرِ صاف و ساده هنوز

جویا معروفی‬

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

با جاده ها به خاطر من ائتلاف کن
برگرد و در حریم دلم اعتکاف کن

بردار چادر عربی را غزل بپوش
شعری بخوان و دور سکوتم طواف کن

گاهی میان قافیه های شبانه ات
دست مرا بگیر و مرا اعتراف کن

بی روسری هوای دلم را قدم بزن
شب را کنار وسوسه هایم خلاف کن

دستم به شعرهای سیاسی نمی رود
چشمان سبز فتنه ایت را غلاف کن

بی تو کبیسه اند تمام دقیقه ها
تقویم را از این همه نحسی معاف کن

سجادصفری اعظم

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

تا که خلوت میکنم با خود؛ صدایم میکنند!
بعد ؛ از دنیای خود کم کم جدایم می کنند!

«گوشه گیری» انتخابی شخصی و خودخواسته ست
پس چه اصراری به ترک انزوایم می کنند!

مثل آتشهای تفریحم که بعد از سوختن -
اغلبِ مردم به حال خود رهایم می کنند!

«ای بمیری! لعنتی! کُشتی مرا با شعرهات»
مردم این شهر اینگونه دعایم میکنند!!!

احتمالاً نسبتی نزدیک دارم با «خدا»
مردم اغلب وقت تنهایی صدایم میکنند !

مثل خودکاری که روی پیشخوان بانک هاست
با غل و زنجیر پایم جابجایم میکنند!

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران

آمد و دلهره ای در دلم انداخت و رفت
از خودش در نظرم حادثه ای ساخت و رفت

هی غزل پشت غزل، قافیه سازی می کرد
نوبت عشق که شد، قافیه را باخت و رفت

گفت یک عالمه احساس به من مقروض است
قرض خود را ولی افسوس نپرداخت و رفت

دلش از سنگ شد و رحم نیاورد و گذشت
مثل برق از بغل مردۀ من تاخت و رفت

تیشه بر پیکرۀ کوه غرورم زد و بعد
پرچم فتح بر این قلّه برافراخت و رفت

از دل بی خبرم زود خبردار شد و
قلب قلّابی خود را به من انداخت و رفت

سونیا نوری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران