گر بگویم با خیالت تا کجاها رفته ام
مردمان این زمانه سنگسارم می کنند...
رج به رج هر بیت را از روی چشمت ساختم
شعرهایم دستباف مهربانی های توست...
عطسه هایم عرصۀ پاییز را پر کرده است
حرف رفتن می زنی هی صبر می آید فقط
روی نبودت هم حسابی تازه وا کردم
یاد تو می ارزد به بودنهای خیلیها
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
یک امشبی که آمده بودی به خواب من
من از غم فراق تو خوابم نبرده بود...
فرامرز عرب عامرى