هم‌قافیه با باران

۳۰۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

به نای نی لبکم درد مبهمی دارم
دلم خوش است نفس میکشم غمی دارم

شبان ساده ی ایلم , مرا میازاری
تو را عزیزتر از چشم خویش می دارم

عروس وسوسه های بزرگ , کاری کن
غمی به قدمت تاریخ آدمی دارم !

اگر چه دست دلم را کسی حنا نگرفت
کنار چشم تو , امید مرهمی دارم

عزیز , گریه ی من از سرتظاهرنیست
هنوز گوشه ی این دل , محرمی دارم

نگو که شکوه به عیسای عشق خواهم برد
که من برای خود ای دوست , مریمی دارم !

بپرس از رمه هایم بپرس با یادت
به سوز نی لبک خود چه عالمی دارم ... !

سیدمحمدعلی رضازاده

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

به رقص آمد سر پنجه های رنجورش
به شادمانی عادت نداشت تنبورش

به رقص آمد و زن روی ماسه ها رقصید
خبر رسید به عشّاق جورواجورش

یکی به آب زد و زیر موج ها گم شد
یکی دوید پیِ بسته­ی سیانورش!

یکی سیاه شد و مثل مرده ها یخ زد
و آسمان را پر کرد بوی کافورش

شلال گیسوی زن مثل تاک می رقصید
و زیر پیرهنش خوشه های انگورش ـ

که سفت می شد و در انتظار چیدن بود
نصیب مرد شد و دست های مغرورش

خلاصه مرد خودش را در آسمان می دید ...

خیال کرد زمین شهر واحدی شده است
خیال کرد خودش هست امپراطورش

خیال کرد خدای است و جنس دنیاها
به شش دقیقه عوض می شود به دستورش

کسی کنار هم آورد این دو را و کشید
میان تابلوی گرد مینیاتورش

کسی بزرگ که انگار قصد شوخی داشت ...

و بعد راوی چایی نبات را هم زد
دوباره یک پک جاندار زد به وافورش:

زمان گذشت و زن رغبتی نداشت به این
نهنگ پیر که افتاده بود در تورش

زمان گذشت و زن خواست تا خودش باشد
و رفت در پی رفتارهای پر شورش

سراغ خاطره های بدون تعریفش
به سوی خواسته های بدون منظورش

هزار شاعر خود را هزار جا کشتند
برای دیدن لبخندهای مشهورش

انارِ دان شده در ظرف شور لبهایش
بهشت گم شده زیر لباس گیپورش

خبر رسید که باز عاشق کسی شده است...

حیات مرد دگر رغبتی به نظم نداشت
گواه مصرع ما شعر های منثورش

دوباره زخمه­ی ساز و لهیب آوازش
مقام دشتستان در حصار ماهورش

بهای این عسل نیم خورده زهرش بود
بهای این کندو نیش های زنبورش

برای مردن زیباترین زمان شب بود
نهنگ زاده­ی شبهای ماه عقرب بود ....

خیال کرد که آقای آسمان این بار
برای خواسته ای کرده است مأمورش

سیاه و سرخ شد و مثل ابرها غرید
به روی دیوار افتاد برق ساطورش

و زن که صورتش از ترس مثل کاغذ بود
که قطره قطره­ی خون می زدند هاشورش

دوباره سمفونی مردگان به راه افتاد
به تک نوازی مرگ و صدای شیپورش ....

نشست پیش زن ، آهنگ آخرش را ساخت
و بعد خونش پاشید روی تنبورش !

 حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

خون به دلم کرد و کناری گذاشت
در سبدم عشق اناری گذاشت

تا ببرد صبر و قرار از دلم
با دل تو عشق قراری گذاشت

خوار مرا خواست اگر در فراق
همدم گلهای تو خاری گذاشت

هیچ سری نیست که بی سرّ اوست
عشق به دوش همه باری گذاشت

عقل پریشان‌شده دید و گذشت
عشق اگر راه فراری گذاشت

قبل تو و بعد تو چیزی نبود
بین دو پاییز بهاری گذاشت

مژگان عباسلو

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو

اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو

ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو

ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو

سایه ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو

ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک
از کنار من افسرده ی تنها تو مرو

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

هنگام هوس، وضع من و یار یکی نیست
حال همه در لحظه ی افطار یکی نیست

از تک تک اجزای قفس شاکی ام اما
نوع گله ام از در و دیوار یکی نیست

با حاجی و با شیخ عرق خوردم و دیدم
عکس العمل این دو ریاکار یکی نیست

کوتاه بیا شیخ! خدایی که تو خواندی
آنقدر بزرگ است که انگار یکی نیست

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

نه انصافن تو جای ِ من اگر بودی چه میکردی؟
سری بر بالشی تا صبح تر بودی چه میکردی؟

اگر که رفته بود آن میرزای ِ کوچک از جنگل
دو چشم ِ خیس ِ دریای ِ خزر بودی چه میکردی؟

به یاد ِ او ته ِ آوار می ماندی، نمی ماندی؟
اگر از لرزه اش زیر و زبر بودی چه میکردی؟

چه میشد سهمت از بازی ِ دنیا؟ پرپر ِ پاییز؟
غروب و خش خش و گنجشک پر بودی چه میکردی؟

امان از خاطرات ِ هر شب و یک صندلی خالی
دو فنجان قهوه اما یک نفر بودی چه میکردی؟

به دستت روزنامه دوره میکردی خبرها را
ولی از او که رفته بی خبر بودی چه میکردی؟

اتاقت سوت میزد کوپه ی ِ سرد ِ قطاری را
هم اینجا بودی و هم در سفر بودی چه میکردی؟

نه هرگز میرسیدی و نه دل میکندی از رفتن
به هر در میزدی و دربدر بودی چه میکردی؟

غریبه بود اگر با پلکهایت خاب مثل ِ من
رفیق ِ قرصهای ِ بی اثر بودی چه میکردی؟

نگو کاری نمیکردم، خودآزاری نمیکردم
اگر از سایه ات سرخورده تر بودی چه میکردی؟

غزل خواندی و گفتی سوخت جانم، این که چیزی نیست
اگر یک عمر چون من شعله ور بودی چه میکردی؟

شهراد میدری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

با دستِ تو پاشیده غزل بر همه آفاق
مِهرت شده در خاطرِ من عاملِ اِشراق

در راه عبورت همه جا همهمه یِ شوق
زینت شده یک عالمه گل گوشه یِ هر طاق

شیرینیِ لبخندِ تو با شیوه یِ مخصوص
شوریدگی آورده به مهمانیِ عشّاق

گرمایِ نگاهت تبِ قشلاقِ جنوب است
کنج خُنکِ سایه یِ تو لذّتِ یِیلاق

قلبی است در این سینه که با عشق به نامت
ششدانگ سند خورده و ثابت شده بُنچاق

تنها نه من از مویِ رهایِ تو در آشوب
دنیا شده بر رویِ تو دلداده و مشتاق

افسون خیالت شده چون قندِ مُکرّر
موضوع غزل سازی هر شاعرِ خَلّاق

توصیفِ دل آرایی ات اینگونه قشنگ است:
اسطوره یِ زیبایی و عَلّامه یِ اخلاق!

‏جواد مزنگی‬

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران
بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا ریز ریز مانده دلم

هوای عربده در کوچه های شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم

سرم هوای "سرم چرخ می زند " دارد
در آرزوی " عزیزم بریز!" مانده دلم

به این امید که شاید به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم

به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین سینه خیز مانده دلم

تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم

صدای تو ، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم

هنوز مانده تصرف کنی دلاور من
تنم لبم غزلم مانده، نیز مانده لیم

به خنده گفت: تنت نه! لبت نه! شعرت نه!
گزینه ای است که بر روی میز مانده دلم

آرش شفاعی
۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

دلت گرفته...الهی که غم نداشته باشی
فدای چشمت اگر دوستم نداشته باشی

دم غروب مرا در خودت ببار که چیزی
در آن هوای غریبانه کم نداشته باشی

عجیب نیست...من آنقدر خرد و خسته ام از خود...
که حال و حوصله ام را تو هم نداشته باشی

"دچار آبی دریای بیکرانم و تنها"
اگر هوای مرا دم به دم نداشته باشی

به جرم کشتن این خنده ها در آینه...سخت است
کسی به غیر خودت متهم نداشته باشی

غمم تو هستی و شادم اگر به سر نمی آیی
منم غم تو…الهی که غم نداشته باشی...!

اصغر معاذی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران
نه سواد عربی...
نه صناعات و فنون و ادبی...
درک این نامه دیرینه فقط
اندکی درد معاصر میخواست...
آیه‌هایش باری
نه مفسر، که مسافر می‌خواست

هوهوزنان بیا نفست حق
پیر سپیدجامه رقصان
ای برف
ای شگرف
آن کثرت همیشگی شیء و رنگ را
یکباره از بسیط زمین پاک کرده‌ای
کولاک کرده‌ای

محمدمهدی سیار
۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

با همه دشواری اش از حق نباید بگذریم
محضِ جانب داری اش از حق نباید بگذریم

عشق کاری کرده با من که مغول با ری نکرد
-با همه خونخواری اش- از حق نباید بگذریم

هرچه دیوار کجِ عشق است، بر دوش من است-
-زحمتِ معماری اش، از حق نباید بگذریم

سود این معدن برای بهتر از ما بود و شد
سهم ما بیگاری اش، از حق نباید بگذریم

گاه آمد مرهمم باشد، نمک زد روی زخم
با ندانم کاری اش، از حق نباید بگذریم

دل شکستن عادتش بود و پس از آن میرسید
نوبت دلداری اش، از حق نباید بگذریم

موقع رفتن ولی بر روی ساکش می چکید
اشکهای جاری اش، از حق نباید بگذریم

سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

دیدمت صبحدم در آخر صف‌، کوله سرنوشت در دستت‌
کوله‌باری که بود از آن پدر، و پدر رفت و هِشت‌، در دستت‌

گرچه با آسمان در افتادی، تا که طرحی دگر دراندازی
باز این فالگیر آبله‌رو، طالعت را نوشت در دستت‌

بس که با سنگ و گچ عجین گشته‌، تکّه‌چوبی در آستین گشته‌
بس که با خاک و گِل به‌سر برده‌، می‌توان سبزه کشت در دستت‌

شب می‌افتد و می‌رسی از راه، با غروری نگفتنی در چشم‌
یک سبد نان تازه در بغلت، و کلید بهشت در دستت‌

کاش می‌شد ببینمت روزی، پشت‌ِ میزی که از پدر نرسید
و کتابی که کس نگفته در آن، قصّه سنگ و خشت‌، در دستت‌

بازیات را کسی به‌هم نزند، دفترت را کسی قلم نزند
و تو با اختیار خط بکشی‌، خطّ یک سرنوشت‌، در دستت‌

محمدکاظم کاظمی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۵
هم قافیه با باران

جای چند تا بخیه روی پوست داشتن
جا زدی تو پشت پا زدی به دوست داشتن

پشت کرده ای به پشت چوبی در اتاق
داغ کرده ای و پشت دست ، داغ روی داغ

داغ اتفاق نارفیق را فروختن
داغ واقعی باغ را شبانه سوختن

شب شبیه شب ، شبیه هیچ چی به غیر شب
بی لبی به روی لب بخواب ، شب بخیر شب !

بی لبی که دوختند توی بند دست بند
آآآآه ! خاطرات بد ... تمام ، نه ! نمی شوند

خواهشا دوباره انتظار را به سر بیار
خواهشا دوباره ابر شو دوباره تر ببار

روشنی بدوز روی چشم های بی کست
خواهشا بخواه ماه ، در بیاید از پست

از اتاق در بیا به جمع ما رفیق ها
خواهشا دوباره اعتماد کن به تیغ ها !

فاطمه اختصاری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

رفتی چه بی بهانه و سرد از کنار من
پاییز شد دوباره شکوه بهار من

"یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یادت به خیر یار فراموش کار من"

حالا کجاست آن همه لاف وفا؟ که باز
بر عشق "ما" نشسته دوباره غبار "من"

شاعر شدم که از تو بگویم غزل ولی
بدرود آخرین تو شد یادگار من

افسرده مانده ام به امید طلوع صبح
شاید شبی سحر بشود انتظار من

باید که از حصار زمانه گذر کنم
تا پر کند زمین و زمان را شعار من

چون آتشی زبانه کشد سوز عاشقی
آتش کشد به جان سکوتت شرار من

ای شعر ناسروده کجا مانده ای کجا
که می چکد غزل به دل بی قرار من

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

ظلم اینان می رود... نوبت به آنان می رسد
بعد پایان زمستان هم زمستان می رسد

«سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت»
نیست، اما گاه گاهی تکه ای نان می رسد!

«کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی»
سیل، بعد از عشقبازی زیر باران می رسد

«آسمان، سرسبز دارد میوه های خام را»
باز «کاکا رستم ِ» قصّه به «مرجان» می رسد

«هر کجا ویران بُود آنجا امید گنج هست»
عشق گاهی با سلامی در خیابان! می رسد

«فتنه، تیری از کمین بر مرغ فارغبال زد»
عقل می چرخد! که گاهی دُور میدان می رسد

«گر که اطفال تو بی شامند شب ها باک نیست»
صبح ها حاجی به مسجد یا به دکّان می رسد!

«جان به جانان کی رسد؟ جانان کجا و جان کجا؟!»
کودکی هستم که گاهی تا دبستان می رسد

«گر به بدنامی کشد کارم در آخر، دور نیست»
رود عصیان کرده گاهی به بیابان می رسد

«چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام»
باز ثابت شد که نسل ما به حیوان می رسد

«در میان سینه حرفی داشتم... گم کرده ام...»
بغض می خواهد... ولی کارش به زندان می رسد

«سایه ی دولت، همه ارزانی ِ نودولتان»
سفره ای داریم و یک عمر است مهمان می رسد

«بر زمستان، صبر باید طالب نوروز را»
دیر... اما روزهای بد به پایان می رسد

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

در این دقایق موزون، که زندگی تپش عاشقانه کلمات است
سکوت بال گشوده‌ست، و شب شروع نماهنگ دلنواز حیات است

ستاره‌ها همه نزدیک، و خانه‌ها همه مجذوب آمان تماشا
شب کویر چه زیباست، شب کویر نماد تغزل لحظات است

رواق‌های مقرنس،‌ دری گشوده به موسیقی تجسم تاریخ
تمام شهر پر از شعر، تمام شهر پر از شور تازه‌های بیات است

نسیم‌های دل‌انگیز، پیام می‌دهد از بادگیرهای مقابل
و این مخاطب مشتاق، نشسته بر لب ایوان و محو این نفحات است

هزار خاطره دارد،‌سکوت جاده ابریشم از صدای جرس‌ها
ببین در این شب آرام، چقدر غلغله در جان این جماد و نبات است

چه انبساط عجیبی! که جلوه جلوه به رقصه آمده‌ست و چهره گشوده‌ست
هزار باغ پر از گل،‌ که در مکاشفه این هزار رشته قنات است

هنوز زمزمه دارد، ترانه‌های تو در کاروانسرای اساطیر
تو در کجای جهانی؟ که انعکاس تو در جلوه از تمام جهات است

به رقص آمده انگار، نگاره‌های سفالین به کارگاه تجلی
قلمزنان همه حیران،‌ که نقش حسن تو در جوهر کدام دوات است

و سال‌هاست که این شهر، در آستانه شنگرف این مساجد قدسی
میان جذبه و رؤیا،‌ مدام غرق تغزل مدام محو صلات است

تو ای مفسر عاشق،‌ که کشف می‌کنی اسرار لهجه‌های ازل را
به این بلاغ بیندیش، به این بلاغت محضی که در تجلی ذات است

هزار سال گذشته‌ست، ولی مسافری از جاده قدیم خراسان
به بوی گم‌شده خویش، هنوز راهی شب‌های باشکوه هرات است

و این مسافر دلتنگ، چقدر تشنه بچرخد در این کویر و نداند
که زندگی به چه معناست، که روستای زلال تو در کدام فلات است

زکریا اخلاقی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

زمستانی سیاه است و سپیدی سر زد از موها
ز بامم برف پیری را نمی‌روبند پاروها

چه میزانی پی سنجیدن جرمم به جز عفوش
که ترسم بشکند پرهای شاهین ترازوها

کند خامه به گوش چامه نجوا نام زهرا را
مگر دستم بگیرد لطف آن بانوی بانوها

گناهانم فراوان و اگر بانوی محشر اوست
در آن غوغا نیارم کم نیارم خم به ابروها

نه هر کس فخر دارد گردروب خانه‌ات گردد
مگر از زلف حورالعین کند آماده جاروها

اگر آلوده‌ام «یا طاهر» و «یا طاهره» گویم
در این تسبیح هم‌سنگ‌اند «یا زهرا» و «یاهو»ها

اگر یک فضل از فضه کسی گوید به شوق آن
کنم از لانه هجرت چون پرستوها ارسطوها

نخی از معجرت حبل‌المتین از بهر معصومین
به دستت شربتی داری شفای جان داروها

ز فرط کار روزان و نوافل خواندن شب‌ها
نمی‌ماندی رمق از بهرت ای بانو به زانوها

گهی دستاس دستت بوسه زد گه آبله پایت
عبادت را و همت را در آن سوی فراسوها

به طوفان‌ها مگر موجی خبر از پهلویت برده
که می‌میرند و کشتی‌ها نمی‌گیرند پهلوها

علی انسانی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران

با پنج نور ناب بهشتی، با حرف حق مجادله سخت است
تسلیم اقتدار تو هستند، بر عالم این معادله سخت است

با پنج نور ناب بهشتی، از راه آمدی و دلم ریخت
در شهر دیرهای قدیمی، حتی خیال زلزله سخت است

همراه تو ولی خداوند، هم‌پای تو دو سر بهشتی
با توست روح سوره کوثر، با آیه‌ها مقابله سخت است

این پنج تن عصاره عشق‌اند، این پنج تن سلاله نورند
نجرانیان! مقابله کردن، با این جبال و سلسله سخت است

این وعده را مسیح به ما داد، اینک زمان تابش عشق است!
دیدار نور ناب به جز در، دل‌های پاک و یکدله سخت است

با اهل بیت پاک نبوت، غیر از سلام و نور مگویید
با مستجاب دعوه‌ترین‌ها، جان بردن از مباهله سخت است

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
من مانده‌ام این‌جا که حلال است؟ حرام است؟

با این که به فتوای دل اشکال ندارد
گر یار پسندید تو را کار تمام است

در مذهب ما باده حلال است، ولی حیف
در مذهب اسلام همین باده حرام است

شد قافیه تکرار ولی مسئله‌ای نیست
چون شاعر این بیت طرفدار نظام است

این ماه شب چاردهم در شب مهتاب
یا این که نه، همسایه ما بر لب بام است

در مجلس اگر جای خودت را نشناسی
این‌جاست که مفهوم قعود تو قیام است

پرسید طبیبم، که: «پس از رفتن یارت
وضع تو اعم از بد و از خوب کدام است؟»

از این که چه آمد به سرم هیچ نگفتم
گفتم دل من سوخت، نفهمید کجام است!

دیری‌ست که دلدار پیامی نفرستاد
چون شعر مرا دید که دارای پیام است

ناصر فیض

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۴
هم قافیه با باران

قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافه‌ی چادر گلدار تو با مشک ترش
 
جاده خوشبو شده انگار که بیرون زده است
عطر دلتنگی گل از چمدان سفرش!
 
قدمت پشت قدم‌های برادر جاری
کوه سرریز شده چشمه به چشمه هنرش!!
 
در سفرنامه نوشتن چه مهارت دارد
اشک چشمان تو با آن قلم شعله‌ورش
 
گرچه دلتنگی تو سبک خراسانی داشت
مانده در دفتر قم، بیت به بیت اثرش
 
عطر معصوم تو در صبح شبستان پیچید
کرد آیینه در آیینه پرآوازه‌ترش!
 
پر از آواز کبوتر شده این شهر انگار
که خراسان به قم افتاده مسیر و گذرش!
 
بی‌گمان دور ضریح تو نمی‌گردانند
هرکه چون دانه اسپند نسوزد جگرش!
 
امید مهدی‌نژاد

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران