هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز عید ماست، که قربان او شدیم
اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم

چندان غریب نیست که باشد غریب دار
این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم

ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن
بر روضه ای، که عاشق رضوان او شدیم

فرخنده یوسفیست، که زندان اوست دل
زیبا محمدیست، که سلمان او شدیم

این خواجه از کجاست؟ که «طوعا و رغبة »
بی کره و جبر بنده فرمان او شدیم

تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم
ننشست خسروی، که ز سلطان او شدیم

گفتم: ز درد عشق تو شد اوحدی هلاک
گفتا: چه غم ز درد؟ که درمان او شدیم

اوحدى مراغه اى

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۸
هم قافیه با باران

با تکان پرچمت تسخیر کردی باد را
دلنشین کردی هوای نیمه ی مرداد را

شب به شب خورشید پشت ماه رویت می شود
دوست دارم آسمان صحن گوهرشاد را

حال شیرین زیارت، نامه خواندن در حرم
می‎کشاند سمت مشهد، عاقبت فرهاد را

با نگاه مهربانت ضامن آهو شدی
بعد از آن کردی اسیر خود دل صیاد را

چلچراغ آسمان روشن ایوان طلا
جلد خود کرده ست صدها کفتر آزاد را

گاه تشییع کسی را دیده‎ای در صحن‎ها
گاه‎گاهی هم شنیدی خندۀ نوزاد را

حوض سقاخانه‎ات دار الشفای عالم است
کرده بینا یک نگاهت، کور مادرزاد را

یا رضا گفتند و رد کردند مردان خدا
با دعا، اروندرود و تنگۀ مرصاد را

پادشاه کشور عشقی و من از این به بعد
می‎گذارم روی مشهد نام عشق آباد را

باز می‎خواهم که مهمان توباشم مهربان
باز می‎خواهم  ببوسم پنجره فولاد را

بشری صاحبی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۸
هم قافیه با باران

آن که بی‌ باده کند جان مرا مست کجاست؟
و آن که بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

و آن که سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آن که سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست؟

و آن که جان‌ها به سحر نعره‌زنانند از او
و آن که ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست؟

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست؟

غمزه‌ی چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آن که او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست؟

پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آن که در پرده چنین پرده‌ی دل بست کجاست؟

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آن که او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟

مولانا

۱ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۲
هم قافیه با باران

وه که جدا نمی‌ شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
 
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر می‌ دهد عشق تو گوشمال من
 
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
 
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می‌ رسد و نمی‌ رسد نوبت اتصال من
 
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
 
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
 
چرخ شنید ناله‌ ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می‌کند آینه جمال من
 
سعدی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

به جور، ترک محبت ،خلاف عادت ماست
وفا ،مصاحب دیرینه ی محبت ماست

تو و خلاف مروّت، خدا نگه دارد
به ما جفای تو ،از بخت بی مروّت ماست

بسا گدا به شهان، نَردِ عشق باخته‌اند
به ما مَخَند ،که این رسمِ بد ،نه بِدعت ماست

به دیگری نگذاریم ، مرده‌ایم مگر
نشان تیر تغافل شدن، که خدمت ماست

تویی که عزت ما می‌بری، به کم مَحَلی
و گرنه خواری عشقت ،هلاک صحبت ماست

به دعوی آمده بودیم ،چاشنی کردیم
کمان تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست

هزار بنده چو وحشی خرید و، کرد آزاد
کند مضایقه از یک نگه ،که قیمت ماست

وحشی بافقی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران

عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو

گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی‌کس و بی‌خان و بی‌مانت کنم نیکو شنو

تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو

چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو

گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو

ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو

ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش
چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم نیکو شنو

بر گلویت تیغ‌ها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو

دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو

من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو

هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو

مولانا

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۷
هم قافیه با باران

چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت

به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت

گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی
به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت

اگر تو عید همایون به عهد بازآیی
بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت

مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که می‌تابد از گریبانت

اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت

نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد
که بی‌دلش نکند چشم‌های فتانت

غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت

به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصرست هنوز از ادای احسانت

سعدی

۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۶
هم قافیه با باران

سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من
گفت ای رخ‌های زرد و زعفرانستان من

زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب
زعفران را گل کنم از چشمه حیوان من

زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
سر منه جز بر خط فرمان من فرمان من

ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذره‌ای دزدیده‌اند از حسن و از احسان من

عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند
حال دزدان این بود در حضرت سلطان من

روز شد ای خاکیان دزدیده‌ها را رد کنید
خاک را ملک از کجا حسن از کجا ای جان من

شب چو شد خورشید غایب اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من

مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
با زحل مریخ گوید خنجر بران من

وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور
چرخ‌ها ملک من است و برج‌ها ارکان من

آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد
گوید ای دزدان کجا رفتید اینک آن من

زهره زهره درید و ماه را گردن شکست
شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من

کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست
مشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من

چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا
هان و هان ای بی‌ادب بیرون شو از میدان من

آفتاب آفتابم آفتابا تو برو
در چه مغرب فرورو باش در زندان من

وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو
منکران حشر را آگه کن از برهان من

عید هر کس آن مهی باشد که او قربان او است
عید تو ماه من آمد ای شده قربان من

شمس تبریزی چو تافت از برج لاشرقیه
تاب ذات او برون شد از حد و امکان من

مولوی

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۶
هم قافیه با باران

ﺧﺮﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﺯﻳﻦ ﺧﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺘﻴﻢ
ﺩﻳﺒﺎ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ اﻳﻦ ﭘﺸﻢ ﮐﻪ ﺭﺷﺘﻴﻢ

ﺑﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﻌﺎﺻﯽ ﺧﻂ ﻋﺬﺭﯼ ﻧﮑﺸﻴﺪﻳﻢ
ﭘﻬﻠﻮﯼ ﮐﺒﺎﺋﺮ ﺣﺴﻨﺎﺗﯽ ﻧﻨﻮﺷﺘﻴﻢ

ﻣﺎ ﮐﺸﺘﻪٔ ﻧﻔﺴﻴﻢ ﻭ ﺑﺲ ﺁﻭﺥ ﮐﻪ ﺑﺮﺁﻳﺪ
ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻧﻔﺲ ﻧﮑﺸﺘﻴﻢ

ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺑﺮ اﻳﻦ ﻋﻤﺮ ﮔﺮﺍﻧﻤﺎﻳﻪ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺷﺖ
ﻣﺎ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻘﺼﻴﺮ ﻭ ﺧﻄﺎ ﺩﺭﻧﮕﺬﺷﺘﻴﻢ!

ﺩﻧﻴﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ اﻭ ﻣﺮﺩ ﺧﺪﺍ ﮔﻞ نسرشته ست
ﻧﺎﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﻳﻴﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﻝ ﺑﺴﺮﺷﺘﻴﻢ؟

ﺍﻳﺸﺎﻥ ﭼﻮ ﻣﻠﺦ ﺩﺭ ﭘﺲ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺭﻳﺎﺿﺖ
ﻣﺎ ﻣﻮﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﺩﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺩﺭ ﻭ ﺩﺷﺘﻴﻢ!

ﭘﻴﺮﯼ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﭘﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺪ
ﻣﺎ ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻧﮕﺸﺘﻴﻢ

ﻭﺍﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺪﺭ ﭘﺲ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻃﺒﻴﻌﺖ
حیف است ﺩﺭﻳﻐﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﻠﺢ ﺑﻬﺸﺘﻴﻢ

ﭼﻮﻥ ﻣﺮﻍ ﺑﺮ اﻳﻦ ﮐﻨﮕﺮﻩ ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﻧﮕﻪ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺑﺮ اﻳﻦ ﮐﻨﮕﺮﻩ ﺧﺸﺘﻴﻢ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﺠﺐ ﺍﺭ ﭘﺸﺖ ﻭ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ
ﮐﺎﻣﺮﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﻪ ﭘﻨﺎﻫﻴﻢ ﻭ ﻧﻪ ﭘﺸﺘﻴﻢ

گر ﺧﻮﺍﺟﻪ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻧﮑﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ
ﺷﺎﻳﺪ ﮐﻪ ﺯ ﻣﺸّﺎﻃﻪ ﻧﺮﻧﺠﻴﻢ ﮐﻪ ﺯﺷﺘﻴﻢ!

ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﺮﺳﺪ، ﻭﺭﻧﻪ ﻣﭙﻨﺪﺍﺭ
ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺩﻭﺯﺧﻴﺎﻥ ﮐﺎﻫﻞ ﺑﻬﺸﺘﻴﻢ

"ﺳﻌﺪﯼ" ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﺧﺮﻣﻦ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ
ﻳﮏ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﺒﺨﺸﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺗﺨﻢ ﻧﮑﺸﺘﻴﻢ

سعدی

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی

نه من آنم که زلطف و کرمت چشم بپوشم
نه تو آنی که کنی منع گدا را زنگاهی

در اگر باز نگردد نروم باز بجائی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

تو کریمی و  دو صد کوه به یک کاه ببخشی
من بیچاره چه سازم که ندارم پر کاهی

سوز دوزخ به از این کز شرر عشق نسوزم
به بهشتم ندهم گر بدهی شعلۀ آهی

سوز ده تا که بسوزد زغمت سخت درونی
اشک ده تا که بگرید زغمت نامه سیاهی

چو بدوزخ زدهان شعله صفت سر بدر آرد
این زبانی که دل شب به تو گفته است الهی

چون پسندی که فرود آوری اش در دل آتش
این جبینی که به خاک تو فرود آمده گاهی

سخن از وسعت عفوت نتوان گفت که فردا
جرم کونین به پیش کرمت نیست گناهی

دست «میثم» تو بگیر از کرم خویش که باشد
همچو کوری که نشسته است به غفلت سرچاهی

غلامرضا سازگار

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

ﺧﯿﺎﻝ ﺧﺎﻡ ﭘﻠﻨﮓِ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺎﻩ ﺟﻬﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣـﺎﻩ ﺭﺍ ﺯِ ﺑﻠﻨﺪﺍﯾﺶ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﭘﻠﻨﮓِ ﻣﻦ ـ ﺩﻝ ﻣﻐﺮﻭﺭﻡ ـ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﺩ
ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ـ ﻣﺎﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻦ ـ ﻭﺭﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﮔﻞ ﺷﮑﻔﺘﻪ ! ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ، ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻟﺤﻈــﻪ ﺩﯾـــﺪﺍﺭﺕ
ﺷﺮﻭﻉ ﻭﺳﻮﺳﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ، ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺩﯾﺪﻥ ﻭ ﭼﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺧﻄﯿـﻢ ﺁﺭﯼ ، ﻣﻮﺍﺯﯾــﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ
ﮐﻪ ﻫﺮﺩﻭ ﺑﺎﻭﺭﻣﺎﻥ ﺯ ﺁﻏـﺎﺯ ، ﺑﻪ ﯾﮑﺪﮔــﺮ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﻞ ﻣﺮﺩﻩ ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﺸﺪ ﺍﻣّﺎ
ﺑﻬﺎﺭ ﺩﺭ ﮔﻞ ﺷﯿﭙـﻮﺭﯼ ، ﻣﺪﺍﻡ ﮔﺮﻡ ﺩﻣﯿﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭ ﻋﻤﺮﻡ ، ﺷﺮﻧﮓ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﻣﻦ
ﻓﺮﯾﺒﮑــﺎﺭ ﺩﻏﻞﭘﯿﺸﻪ ، ﺑﻬﺎﻧﻪ ‌ ﺍﺵ ﻧﺸﻨﯿـﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﭼﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷـﺖ ﻏﻢﺍﻧﮕﯿﺰﯼ ، ﮐﻪ ﮐﺮﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ
ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻗﻔﺲ ﻣﯽﺑﺎﻓﺖ ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺑﻮﺩ ...

ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻨﺰﻭﯼ

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمده‌ام بر سر بازار
 
هر غنچه به چشم من دلتنگ جز این نیست
یادآوری خاطره‌ی بوسه‌ی دیدار
 
روزی که شکست آینه با گریه چه می‌گفت؟
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار!
 
کشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار
 
چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار
 
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت، انگار نه انگار
 
تا لحظه‌ی بوسیدن او فاصله‌ای نیست
ای مرگ به قدر نفسی دست نگه‌دار
 
فاضل نظری

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

ما آیه‌های عصر خسرانیم
معجونی از تردید و ایمانیم

عهد الست از یادمان رفته‌ست
ما اهل نسیانیم، انسانیم

تبعیدمان کرده‌ست اقیانوس
امواج سرگردان طغیانیم

عالم همه آیات توحید است
با این‌همه، ما بندۀ نانیم

هم هم‌چنان دلتنگ فردوسیم
هم در صف گندم، فراوانیم

ما آتشیم و عمر ما هیزم
از خاطرات خود گریزانیم

ای آه! اگر سوی خدا رفتی
با او بگو که ما پشیمانیم

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

شک به عدم نیست که او هیچ نیست
شک به وجود است و هم او هیچ نیست

نیست گمانم که جز او هیچ نیست
هست یقینم که جز او هیچ نیست

معنی هو با تو بگویم که چیست
اوست دگر این من و تو هیچ نیست

یک سخنی بشنو و یکرنگ باش
قول یکی گفتن و دو هیچ نیست

ما و منی را بگذار ای عزیز
کز من و ما یک سر مو هیچ نیست

غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ
هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست

نوش کن و باش خموش و برو
هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست

خم می آور چه کنم جام را
مست و خرابیم و سبو هیچ نیست

عاشق سید شو و معشوق او
باش بکی رو که دورو هیچ نیست

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم

بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم

زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله اخضر بگیریم

دکان نعمت از باطن گشاییم
چنین خو از درخت تر بگیریم

ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت
ز سر خویش برگ و بر بگیریم

در دل ره برده‌اند ایشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم

مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره کافر بگیریم

دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم

چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگیریم

کمینه چشمه‌اش چشمی است روشن
که ما از نور او صد فر بگیریم

مولانا

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۸
هم قافیه با باران

دوست می‌دارم من این نالیدنِ دل‌سوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح‌رویی می‌رود
ک‌آن صباحت نیست این صبح جهان‌افروز را

وه که گر من بازبینم چهرِ مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم، زنم
جان سپر کردند مردان، ناوکِ دل‌دوز را

کام‌جویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلانِ خوشه‌چین، از سرّ لیلی غافل‌اند
این کرامت نیست جز مجنونِ خرمن‌سوز را

عاشقانِ دین‌ودنیاباز را خاصیتی‌ست
ک‌آن نباشد زاهدان مال‌وجاه‌اندوز را

دیگری را در کمند آور! که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست‌آموز را

سعدیا! دی رفت و فردا هم‌چنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را

سعدی

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۲۴
هم قافیه با باران

دفتر خاطره از فصل جنون باز شده ست
خط اول به غم عشق توآغاز شده ست

فصل کوچیدن و دل دادن و دربند فراق
بی گمان حُسن تو آیینه ی اعجاز شده است

سر به عصیان زدم و مرغ دل افتاد به دام
تا لبم با لب سیب تو هم آواز شده ست

مَحکی بود و در آمد همه پایم زگلیم
آزمونی که در آن کینه سرافراز شده ست

آبرو آب روان گشت و به جبران سجود
مَلکی گِرد فلک قاصد و غماز شده ست
 
رسم عشق است مقرب شدگان دور شوند
چشم زخم است که این قاعده ابراز شده ست
 
بر زبان ها همه این بود نمکدان شکنم
آخر این عشق چنین خانه برانداز شده ست

ناز پرورده قناری نخورد دانه ی غیر
که به احسان و بزرگی تو طناز شده ست

کی جدا مانده زاصل و نسب خویش اگر
زال بر شانه ی سیمرغ به پرواز شده ست
 
آری از یُمن گنه کاری دل خاک زبون
با نفس های بهاری تو دمساز شده ست

مرتضی برخوردای

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم

چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال‌ها شد که منم بر در میخانه مقیم

مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم

دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

حافظ

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۰۱
هم قافیه با باران

در خودم غرق شدم ، دست به جائی نرسید
هر چه فریاد زدم ، هیچ کس آنرا نشنید
 
در گل و لای خیالم نفسم بند آمد
دست و پا میزدم و عشق به دادم نرسید
 
دلِ من عاشق نیلوفرِ مردابی بود
او مرا در دل این ورطه ی تاریک کشید
  
عاشقش بودم و او هم به نظر عاشق بود
ظاهرا عشق ! ... و شاید هوسی زشت و پلید
 
دلم از لطف نگاهش پُرِ زیبایی شد
گل نیلوفر من صورتی و زرد و سفید
 
گل نیلوفر من رقص کنان بر امواج
او فقط حالِ دلِ زار مرا می فهمید
 
بین ما فاصله ای بود به نام "مرداب "
عقل میگفت : "از این فاصله باید ترسید"
 
عشق میگفت : "به دریا بزنم قلبم را "
عشق پیروز شد و عقلِ مرا ، دل دزدید
 
دل به دریا زدم و راهی مرداب شدم
آن قدمزار پر از وحشت و لرز و تردید
 
آن قدم زار پر از دلهره و دلتنگی
آن قدمزار پر از شهوت و شوق و امید
 
عازم عشق شدم ، فاصله را پیمودم
تا رسیدم ... دیگری ، آن گل زیبا را چید
 
در خودم غرق شدم ... دست به جائی نرسید
هر چه فریاد زدم ، هیچ کس آنرا نشنید ...
 
در گل و لای خیالم نفسم بند آمد
دست و پا میزدم و عشق به دادم نرسید ...
 
سالیانی ست که از مردن من میگذرد
من مدفون شده در قعر سکوتی جاوید
 
محسن مهرپرور

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

کسی که روی تو دیدست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند

هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند

اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند

چه روزها به شب آورد جان منتظرم
به بوی آن که شبی با تو روز گرداند

به چند حیله شبی در فراق روز کنم
و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند

جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند
که گر سوار براند پیاده درماند

به دست رحمتم از خاک آستان بردار
که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند

چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند

پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد
نه هر که گوش کند معنی سخن داند

سعدی

۱ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران