هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

پلک  بر هم زدی و شهر چراغانی شد
ماه، دیوانه ی آن حالت عرفانی شد

قل هوالله احد گفتی و همپایِ اذان
خاک ، آکنده از آن لهجه ی قرآنی شد

ماهیِ عشق، در آرامش اقیانوست
دل به امواج زد و صخره ی مرجانی شد

دکمه ی پیرهنت بین کتابم جا ماند
نخ به نخ شعر شد و مایه ی حیرانی شد

یوسف، آزاد شد از چاهِ حسادت ، اما
گوشه ی دهکده ای گمشده زندانی شد

مومیایی شده در مصر، خدایی دیگر
دلِ یعقوب همان گونه که می دانی شد

حال هر کلبه ی برفی، لبِ کوهستانت
رقت انگیز تر از خوابِ زمستانی شد

عرقِ شرمِ پدر ... آب و کمی نانِ بیات
مشقِ هر روزه ی هر طفل دبستانی شد

آهِ برخاسته از دودکشِ همسایه
در سرِ پنجره ها مایه ی ویرانی شد

بادها متفق القول، شهادت دادند
گل سرخ از شب هجران تو قربانی شد

حسنا محمدزاده

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده‌ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا

بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا

از در صلح آمده‌ای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا

بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا

گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی‌جان بقا

آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمی می‌زنم
روز دگر می‌شنوم برملا

قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا

گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا

سعدی
۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۳
هم قافیه با باران
شهرِ تهران ، شهرِ رنگی ، شهرِ رنگ
شهر سوتِ بلبلی ، شهرِ فرنگ !

شهرِ عمق ِ تونلِ دلواپسی
شهر رشدِ برجهای هندسی !

شهرِ پول و ثروتِ زیرِ سوال !
شهرِ سختِ آرزوهای محال

شهر دانس و پارتی و رقص و بریک
شهرِ مانکن، شهرِماتیک، شهرِ شیک !!

شهر موهای پریشان، شهر ریش
شهر کانال من وتو ، شهرِ دیش!

گشت ها همواره در حال عبور
چشم های کنترل از راهِ دور!

شهر ارشاد و هدایت ،جا به جا
شهر دستان معلق در هوا !

شهر استنشاق ِسُرب و شهر دود
شهر پیتزا و سوسیس و فست فود!

شهر چاقالوی نسل ساندویچ
شهر ِ لابیرنت،شهرِ پیچ پیچ

شهرِ شهربازی و شهر کلوپ
شهرِگردش در فضا و شهر توپ!

شهر چشمک ،شهرِ یِس ، شهر اوکی
شهرِ: هی ! من پایه هستم پس توکی؟!

شهرِ رفتن تا تهِ بیهودگی
شهرِ عینک دودی ِ آلودگی

شهرِ سی دی و دی وی دی و کاسِت
شهرِ کیفِ باسوادِ سامسونت !

شهرِ غربت زادگانِ آس وپاس
شهرِ آقازادگان ِ با کلاس!

شهرِ خالی بند،شهرِچرت وپِرت !
شهرِ بی قانون و قاضی ،شهرِ هِرت 

یدالله گودرزی
۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

رونق عهد شباب است دگر بستان را
می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

حافظ

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۴۴
هم قافیه با باران

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم
زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب با این دل پرخون
که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو

مولانا

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۳۰
هم قافیه با باران

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

حافظ

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

حافظ

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۲
هم قافیه با باران

غم عشقت بحلاوت خورم و دلشادم
این عبادت به ارادت کنم و آزادم

دم به دم صورت خوبت بنظر می‌آرم
تا خیال خودی و خود برود از یادم

هر خیال تو مرا عید نو و نوروزیست
شادئی دم به دم آید به مبارکبادم

عید نوروز من آنست که بینم رویت
عید قربان که لقای تو کند بنیادم

بخیال تو بود زندهٔ جاوید دلم
گر خیال تو نباشد گرهی بر بادم

گر نخواهی تو زمن هیچ نیاید کاری
ور بود خواهش تو در همه کار استادم

میزنم تیشهٔ عشقت بسر هستی خویش
در حقیقت که تو شیرینی و من فرهادم

گر ببازم سر خود در قدمت بهر چه‌ام
کرد استاد ازل بهر همین بنیادم

بهر جان باختن از جان جهان آمده‌ام
بهر قربان شدن از مادر فطرت زادم

میگسستم ز بقا تا به لقا پیوندم
بهر برخواستن ازواج بقا افتادم

فیض ترسد که غم عشق کند ویرانش
می‌نداند که ز ویرانی عشق آبادم

این جواب غزل حافظ شیراز که گفت
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم

حافظ

۱ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۲
هم قافیه با باران

ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب
وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب

هر جا که بپری تو ویران شود آن مجلس
ای خواب در این مجلس تا درنپری امشب

امشب به جمال او پرورده شود دیده
ای چشم ز بی‌خوابی تا غم نخوری امشب

و اللیل اذا یغشی ای خواب برو حاشا
تا از دل بیداران صد تحفه بری امشب

گر خلق همه خفتند ای دل تو بحمدالله
گر دوش نمی‌خفتی امشب بتری امشب

با ماه که همخویم تا روز سخن گویم
کای مونس مشتاقان صاحب نظری امشب

شد ماه گواه من استاره سپاه من
وز ناوک استاره‌ای مه سپری امشب

مولوی

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۸
هم قافیه با باران

بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
زیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما

از حمله‌های جند او وز زخم‌های تند او
سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما

اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما

زین باده می‌خواهی برو اول تنک چون شیشه شو
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما

هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخی‌ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما

بس جره‌ها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما

ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما

گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما

اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در  گنگ ما در گنگ ما

مولانا

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران

به لطف یاد تو که از شور عشق سرشاری
میان کوچه قدم می زنم به دشواری

هنوز در دل این کوچه عطر یادت هست
چنان که در دل من مانده خاطرت جاری

شکوفه می شکفد در کنار هر قدمت
اگر دوباره در این کوچه گام بگذاری

شکوه روز به یک لحظه می شود خاموش
اگر که زلف پریشان به باد بسپاری

هنوز مستم از آن شب که روی زخم دلم
به شوق و شرم نوشتی که دوستم داری

به قاب عکس تو گفتم: چقدر غمگینی
مگر زحال من خسته دل خبر داری؟

کنار سفره خالی نشسته ام بی تو
فقط به یاد تو که از شور عشق سرشاری

عبدالرحیم سعیدی راد

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۵۹
هم قافیه با باران

یاران چرا به خانه ما سر نمی زنند    
 آخر چه شد که حلقه بدین در نمیزنند

دایم پرنده اند به هر بام و بر دلی
دیگر به بام خانه ما سر نمی زنند

پنداشتند  همچو  درختی  تکیده ام
 سنگی از آن به شاخه بی بر نمی زنند

چرخد نظام کار به دوران به سیم و زر
 دستی به کار مضطر بی زر نمی زنند

یا رب چه شد گروه طبیبان شهر ما
سر بر من فتاده به بستر نمی زنند

یاران چرا که لاله غداران روزگار
تیر  نگه  به  قلب مکدر نمی زنند

دستی برم به زلف سمن ساکه عاشقان
چنگی چو من به زلف معنبر نمی زنند

بر مدعی بگو که ستیزد ز روبرو
 مردان زپشت حربه و خنجر نمی زنند

با من مجنگ جان برادر که عاقلان
اندوده   پیش مهر منور نمی زنند

من رندم و قلندر و مفلس در این دیار
 دزدان راه  ره به   قلندر  نمی زنند

جور و ستم گرفته سراسر جهان ما
یا رب چه شد که حد به ستمگر نمی زنند

مردم دریغ مرده پرستند شهریار
کاندر حیات سر به هنرور نمی زنند

شهریار

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

آن روزها که عاشق من بودی،
قلبت پر از خیانت و نفرین بود
از هرچه حرف راست گریزانم،
از بس دروغ های تو شیرین بود

شب ها به شرم زمزمه می کردی،
در گوش من حکایت شوقت را
ما را چه رازهای بزرگی _آه_
در تنگنای بستر و بالین بود!

از باغ سینه ی تو به جای من،
هرکس که سیب چید حرامش باد
آن باغ پر شکوفه که اطرافش،
پیراهن حریر تو پرچین بود

من روی خاک بند نخواهم شد،
ترکم کن و به پیله ی خود برگرد
بهتر که پاکشیدی از این پرواز،
پروانگی برای تو سنگین بود

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

شمعی شدم که بی تو به سوسو درآمده ست
سوسو کنان دوباره از این سو درآمده ست

چشمم ز گنبد تو خود ماه آمده
ابرو به صحن رفته و چاقو درآمده ست

اصلا برای اینکه شود خاک پای تو
بالای چشم های من ابرو درآمده ست

هرشب گر از حوالی گنبد گذشته است
حق می دهم که ماه به زانو درآمده ست

زانو زده ضریح و برای نوازشم
ازکتف مرقد تو دو بازو درآمده ست

ازگوش پا گذاشته در سینه یا رضا
ازبین لب به عشق تو یاهو درآمده ست

درصحن جامع آمده گرگی به شکل من
از صحن انقلاب تو آهو درآمده ست

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

آن کیست که چشمان تری داشته باشد
تا بر سر خاکم گذری داشته باشد

بر گور من ای دوست به دنبال چه هستی ؟
هیهات که این خانه دری داشته باشد

هنگام دریدن شد و شمشیر مهیاست
کو آن که در اینجا جگری داشته باشد ؟

بی هیچ گمان منتظر بوسه ی تیغ است
هر کس که در این راه سری داشته باشد

سر می زند از آ ن سو این قافله خورشید
آری اگر این شب سحری داشته باشد

ما گمشده در گمشده در گمشده هستیم
شاید کسی از ما خبری داشته باشد

 یداللَّه گودرزى

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار بازآید و با وصل قراری بکند

دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند

کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند

کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای
جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند

حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

حافظ

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

بعد از رکوع و سجده و بعد از قیام از دور
هرشب دو زانو می زنم با احترام از دور

دستی به روی سینه و دستی به سوی تو
روی لبم گل می کند آقا سلام از دور

تصویر زیبایی ست از بالا که می بینی
سوی تو می آیند آهوهای رام از دور

گاهی نسیمی سوی مشتاقان خود بفرست
گاهی بده این زخم ها را التیام از دور

بین من و تو چارده ساعت زمان راه است
از منزل این هیچ تا ماه تمام از دور

من آشنا هستم به این درگاه از نزدیک
من حتم دارم دعوتم کرده امام از دور

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران
تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر
ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر

زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر

از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر

جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز
وندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبر

دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بی حجاب ای رنجبر

حاکم شرعی که بهر رشوه فتوی میدهد
کی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبر

آنکه خود را پاک میداند ز هر آلودگی
میکند مردار خواری چون غراب ای رنجبر

گر که اطفال تو بی شامند شبها باک نیست
خواجه تیهو می‌کند هر شب کباب ای رنجبر

گر چراغت را نبخشیده‌است گردون روشنی
غم مخور، میتابد امشب ماهتاب ای رنجبر

در خور دانش امیرانند و فرزندانشان
تو چه خواهی فهم کردن از کتاب ای رنجبر

مردم آنانند کز حکم و سیاست آگهند
کارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبر

هر که پوشد جامهٔ نیکو بزرگ و لایق اوست
رو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبر

جامه‌ات شوخ است و رویت تیره رنگ از گرد و خاک
از تو میبایست کردن اجتناب ای رنجبر

هر چه بنویسند حکام اندرین محضر رواست
کس نخواهد خواستن زیشان حساب ای رنجبر

پروین اعتصامی
۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

اینکه هر صحنی به روی شانه اش یک ساعت است
یعنی اینکه این حرم در جای جایش فرصت است

دست خالی آمدن سخت است از پیش رئوف
حاجت خود را گرفتن از تو خیلی راحت است

خادمت که هیچ در جمهوری صحن و سرات
باد هم جارو کشان هرشب به فکر خدمت است

صبح ها خورشید می آید به گودِ صحن، پس؛
درحقیقت ناله ی نقّاره زنگ رخصت است

بعد از آن درها که با حکمت به رویم بسته شد
هر دری وا می شود اینجا به رویم رحمت است

پخش گشته بارگاهت بین ایران، اینچنین؛
«گنبدت» در شهری و شهری برایت«تربت» است

یک ضریح و زائران یک گنبد و گلدسته ها
این حرم درعین وحدت نیز عین کثرت است

این حرم لبریز شفافیت است و در دلش؛
سنگ قبر عالمان آیینه های عبرت است

اینکه درهای حرم باز است روی هرکسی
جلوه ای از جلوه های عام رحمانیت است
 
من که هربار آمدم دور ضریحت جا نبود
شوکت سلطان به تعداد زیاد رعیت است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

به نام عشق ، به نام همیشه ی جاری
به نام حضرت معبود، حضرت باری

به جان دوست که از جان من عزیزتر است
زمانه می گذرد همچنان به دشواری

نه آنکه شکوه کنم باز هم خدا را شکر
جراحت دل ما نیست آنقدر کاری 

مباد خاطرت از روزگار افسرده 
مباد چشم تو در بند گریه و زاری 

به خواب رفتن ِبا قصدِ دیدنت خوب است 
رسیدن ِ به تو در بین خواب و بیداری

نگاه چشم، به دیدار دیگران ، هرگز 
صدای قلب ، به هنگام دیدنت ، آری 

قلمرو دل ما در تصرف عشق است
درود بر من و تو ،  شاعران درباری !

سلام گرم مرا می رساند این نامه
به پیشگاه محمدحسین انصاری

سیدحسن مبارز

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران