هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

کُنون پرنده ی تو ـ آن فسرده در پاییزــ
به معجزه ی تو بهارین شده ست و شورانگیز

بسا شگفت که ظرفیّتِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مُدام در پاییز

شده است از تو و حجمِ متین تو پُربار
کنون نه تنها بیداری ام، که خوابم نیز!

چگونه من نکنم میل بوسه در تو، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز

هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمامِ جهانم زند صَلای ستیز

شکسته ام از پسِ خود تمامِ پُل ها را
من از تو باز نمی گردم ای دیار عزیز

حسین منزوى

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۱
هم قافیه با باران
گویا که جهان بعد تو زیبا شدنی نیست
حتی گره اخم خدا وا شدنی نیست

از حاصلضرب من و تو عشق بپا شد
از خاطره ام عشق تو منها شدنی نیست

من با تو همیشه همه جا ما شدنی بود
من با تو شدن ایندفعه گویا شدنی نیست

آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیدار
رویای قشنگیست و اما شدنی نیست

گفتم که نرو رفتن تو رنج و عذاب است
سر را به زمین دوخت و گفت : ها، شدنی نیست

شبهای جدایی چه طولانی و سردند...
هر شب که دراز است که یلدا شدنی نیست

هرکس که ز اسبی به زمین خورد به پا خاست
این بخت زمین خورده ی من پا شدنی نیست

مهرم به دل هیچکسی حیف نیفتاد......
انگار که در قلب تو هم جا شدنی نیست

از دوری هم هر دو چه بیمار و خرابیم
اندازه ی این عشق که معنا شدنی نیست

منعم نکن از آن قد و بالای بلندش..
سرپیچی از آن قامت رعنا شدنی نیست

از دایره ی قسمت ما هر که جدا شد
انگار به صد بوسه تمنا شدنی نیست

پایان کلامم من و تو آخر این شعر
با وصله و اصرار و دعا ، ما شدنی نیست

مرتضی مهرعلیزاده
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست

دل زنده می‌شود به امید وفای یار
جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست

تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن
هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست

من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست

رنجور عشق به نشود جز به بوی یار
ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست

وقتی امیر مملکت خویش بودمی
اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست

گر دوست را به دیگری از من فراغتست
من دیگری ندارم قائم مقام دوست

بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای
هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست

درویش را که نام برد پیش پادشاه
هیهات از افتقار من و احتشام دوست

گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست
اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست

سعدی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران
با علی آغازکردم شعرشب را با علی
یاعلی ویاعلی ویاعلی ویاعلی

اشهدوان امیرالمومنینم حیدراست
اشهدوان علی تنهاعلی تنهاعلی

هیچکس مولانخواهدشدبرایم هیچکس
 لا بشرهم شان حیدر لا علی الا علی

پینه ی دست کدامین شاه غیرازشاه من
بیشتربودست ازپیشانی اش گویاعلی

نازشصتش دوستانش دشمنانش گفته اند
هم علی باحق عجین بودست هم حق باعلی

کفرمحض است اینکه آدم را خدایش خوانده اند
آدمی کی؟ رزق خلق الله...آه اماعلی...

کوفه میداندچه برمولای مظلومان گذشت
کوچه میداندچه ها کردندمردم باعلی

چاه خواهدگفت روزی ناله های شاه چیست
ماه خواهدگفت عمری تاسحرآنجا علی...

باخبرسردادحیدرکشته ی محراب شد
بی خبرپرسیدازهمسایه اش آیاعلی...

یاعلی هایت مدام ای شعرای احساس من
برزبان آورده است این ذکر راحتی علی

مجتبی سپید
۱ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۵
هم قافیه با باران

نازنینم ، رنجش  از  دیوانگی هایم خطاست
عشق را  همواره ،با  دیوانگی  پیوند  هاست
 
شاید اینها  امتحان  ماست ،با دستور  عشق
ورنه  هرگز رنجش  معشوق را عاشق  نخواست
 
چند میگویی ،که از من  شکوه ها داری  بدل
لب که بگشایم ،مرا  هم  با تو  چندان  ماجراست
 
عشق  را  ای یار ، با معیار  بی  دردی  مسنج
علت  عاشق  طبیب  من ، ز  علت ها  جداست

مولانا

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۵
هم قافیه با باران

کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست
بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست

دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست

مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست

عزیز دار محبت که خارزار جهان
گرش گلی است همانا محبتست ای دوست

به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست

فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست

بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز
گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست

مآل کار جهان و جهانیان خواهی
بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست

گرت به صحبت من روی رغبتی باشد
بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست

به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه
که شهریار چراغ هدایت است ای دوست

شهریار

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۴۵
هم قافیه با باران

بیا ، مرو ز کنارم ، بیا که می میرم
نکن مرا به غریبی رها که می میرم

توان کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا که می میرم

نه قول هم سفری تا همیشه ام دادی ؟
قرار خویش منه زیر پا که می میرم

به خاک پای تو سر می نهم ، دریغ مکن
زچشم های من این توتیا که می میرم

مگر نه جفت توام قوی من ؟ مکن بی من
به سوی برکه آخر شنا ، که می میرم

اگر هنوز من آواز آخرین توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم

برای من که چنینم تو جان متصلی
مرا ز خود مکن ای جان جدا ، که می میرم

ز چشم هایت اگر ناگزیر دل بکنم
به مهربانی آن چشم ها که می میرم

حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران
پر میکشد نگاه غزل تا حوالی ات
رو میزند دلم به دوچشم خیالی ات

سر میزنم به حال و هوای تو نیمه شب
تا لحظه ی سپیده ی چشمان عالی ات

وا میکند بسوی غزل دیده ی مرا
خندیدن بلند تو با چال خالی ات

حسین مرادی
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران

چشمت افسونگر دلهاست به افسانه قسم
باده در چنگ تو رسواست به پیمانه قسم

شمع در مکتب عشاق که شد چله نشین
سوختن را زمن آموخت به پروانه قسم  
 
چون پریشانی زلفت که کند رقص حریر
پیچ وتابی به دل انگیخته برشانه قسم

تو همه سنگ شدی آینه دل گرچه شکست
بازافزود تو را جلوه به آینه قسم

بی تومتروکه وبی رهگذرست کلبه من
با تو آباد شود کلبه به ویرانه قسم

گفت مجنون به جبین مهر جنونم نزنید
عقل درمانده عشق است به دیوانه قسم

مولانا

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۸:۴۵
هم قافیه با باران

دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات
فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات

از خانقاه رفته، در میکده نشسته
صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات

در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین
افتاده خوار و غمگین در گوشهٔ خرابات

نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد
نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات

نی هیچ گبری او را دستی گرفت روزی
نی کرده پایمردی با او دمی مدارات

دردش ندید درمان، زخمش نجست مرهم
در ساخته به ناکام با درد بی‌مداوات

خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری
هم خوشدلیش رفته، هم روزگار، هیهات!

با این همه، عراقی، امیدوار می‌باش
باشد که به شود حال، گردنده است حالات

عراقی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۷:۴۵
هم قافیه با باران

هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را

تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود
خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را

جان من و جانان من کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را

امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را

امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را

تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را

جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

مولانا

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۶:۴۵
هم قافیه با باران
سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد
و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود

مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایت‌ها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود

حافظ
۱ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۵:۴۵
هم قافیه با باران

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید

نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید

مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید

برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید

روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید

در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی
که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید

مولانا

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۴:۴۵
هم قافیه با باران

شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد

مستی سرم آمد نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد

آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد

امروز به از دینه ای مونس دیرینه
دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد

آن کس که همی‌جستم دی من به چراغ او را
امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد

دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر
زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد

آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد

از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد
وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد

امروز سلیمانم کانگشتریم دادی
وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد

از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد

وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم
وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد

وقتست که درتابم چون صبح در این عالم
وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد

بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد

مولانا

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۳:۴۵
هم قافیه با باران

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود ، هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه السلام

در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده ی خون در نیام

ساقی، بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام

بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام

از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده ی حر تو ام، اذن بده یا امام!

عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام ...

قزوه

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۳
هم قافیه با باران
مسافری قاچاق
در واگن بارم
خوابیده ام روی چمدان ها و پیراهن ها

سرم روی ساک کهنه ی تا ریکیست
و سرم  ساک کهنه ی تاریکیست،
که شاید  پیرمرد نحیفی
عکس مردگانش را با آن حمل می کند. .
می ترسم
از مامورهای قطار
از ایستگاه بعدی .  در سرم مسافری هست توی واگن بار
که این بار
دارد از معدن دوری فرار می کند .
 از این ساک می ترسم.
از مامور راه آهن می ترسم ،
که باز کند در را و ببیندم.  ببیند که من خودش هستم
از ساک ،
که بازش کنم و ببینم ،
همه ی آن مردگان
کارگران گریخته ی معادن سنگند .
و ببینم
همه ی آن ها منم .

رویا شاه حسین زاده
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۳
هم قافیه با باران

مانده ست جبرائیل ابوذر را نگه دارد
یا مالک و سلمان و قنبر را نگه دارد

وقتی پیمبر با ولیِّ خود به بالا رفت
باید دو دستی باد، منبر را نگه دارد

باید کسی مثل پیمبر در زمین هم نه
در آسمان دستان حیدر را نگه دارد

دست نبی دست ولی را می برد یعنی
نام علی نام پیمبر را نگه دارد

عید غدیر خم پس از حج معنی اش این است
باید که حاجی دور آخر را نگه دارد

یعنی بگردد دور تو حاجی پس از حجش
تا حد عیدُاللهِ اکبر را نگه دارد

نامت جنون خیز است حق دارد مؤذن هم
وقت اذان با دست خود سر را نگه دارد

خوشبخت هرکس داشت بیعت باعلی اما
خوشبخت تر آن کس که حیدر را نگه دارد

مثل همیشه در نبود حضرت زهرا
باید که مولا سهم کوثر را نگه دارد

ای کاش آن بادی که بالا داشت منبر را
لطفی کند این مرتبه در را نگه دارد

این شعر دارد می رود درمقتل آن جا که
مانده چگونه شمر خنجر را نگه دارد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۳
هم قافیه با باران
آواره منـم،غریب مـن،تنهـا من
خسران زده ی آخرت و دنیـا من

ای حادثه ی بزرگ!ای عشق بیا
در شهر نماده هیــچ کس الا من

میلاد عرفان پور
۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

پریشان می کنم عیش تو را، من ساز ناکوکم
به شادی های بعد از آن همه اندوه مشکوکم

به خرمشهر بعد حمله ی صدام می مانم
خرابم، وحشت از هر خشت من پیداست، متروکم

عبوسم، چون دلم خالی شد از عشقی که شادی بود
مرا خندان نخواهی یافت هرگز، پسته ی پوکم

دهان بستم که از آه عظیمم در امان باشی
سرورت را به آتش می کشد یک ناله از سوکم

مرا بگذار و بگذر، من مخالف می زنم، آری
به هم می ریزم آهنگ تو را، من ساز ناکوکم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

ساکنم بر درِ میخانه که میخانه از اوست
می خورم باده که این باده و پیمانه از اوست

گر به مسجد کشدم زاهد و ، در دیر کشیش
چه تفاوت کند ، این خانه و آن خانه از اوست

خویش و بیگانه اگر رحمت و زحمت دهدم
رحمت خویش از او ، زحمت بیگانه از اوست

روزگاریست که در گوشه ی ویرانه ی دل
کرده ام جای که این گوشه ی ویرانه از اوست

گر چه پروانه دلی سوخت ز شمعی چه عجب
شمع از او ، محفل از او ، هستی پروانه از اوست,,

نیم آدم که از آن دانه ی گندم نخورم
من از او ، جنت از او ، خوردن از او ، دانه از اوست

سنگ زد عاقل اگر بر سر دیوانه ی ما
سنگ از او عاقل از او ، این دل دیوانه از اوست

مولانا

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران