هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

آواز داد اختر بس روشنست امشب
گفتم ستارگان را مه با منست امشب

بررو به بام بالا از بهر الصلا را
گل چیدنست امشب می خوردنست امشب

تا روز دلبر ما اندر برست چون دل
دستش به مهر ما را در گردنست امشب

تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست
تا روز چنگیان را تنتن تنست امشب

تا روز ساغر می در گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب

امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم
شادی آنک ماهت بر روزنست امشب

داوودوار ما را آهن چو موم گردد
کهن رباست دلبر دل آهنست امشب

بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد
کان زار ترس دیده در مأمنست امشب

بر روی چون زر من ای بخت بوسه می‌ده
کاین زر گازدیده در معدنست امشب

آن کو به مکر و دانش می‌بست راه ما را
پالان خر بر او نه کو کودنست امشب

شمشیر آبدارش پوسیده است و چوبین
وان نیزه درازش چون سوزنست امشب

خرگاه عنکبوتست آن قلعه حصینش
برگستوان و خودش چون روغنست امشب

خاموش کن که طامع الکن بود همیشه
با او چه بحث داری کو الکنست امشب

مولانا
۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گویم،
نه شبم نه شب پرستم، که حدیث خواب گویم؛

چو رسول آفتابم، به طریق ترجمانی،
به خفا از او بپرسم، به شما جواب گویم؛

به قدم چو آفتابم، به خرابه‌ها بتابم،
بگریزم از عمارت، سخن خراب گویم...

به سر درخت مانم، که ز اصل دور گشتم،
به میانه قشورم، همه از لباب گویم...

من اگر چه سیب شیبم، ز درخت بس بلندم،
من اگر خراب و مستم، سخن ثواب گویم؛

چو دلم ز خاک کویش، بکشیده است بویش،
خجلم ز خاک کویش، که حدیث آب گویم...

بگشا نقاب از رخ، که رخ تو است فرخ،
تو روا مبین که با تو، ز پس نقاب گویم...

چو دلت چو سنگ باشد، پر از آتشم چو آهن،
تو چو لطف شیشه گیری؛ قدح و شراب گویم...

ز جبین زعفرانی، کر و فر لاله گویم،
به دو چشم ناودانی، صفت سحاب گویم...

چو ز آفتاب زادم، به خدا که کیقبادم؛
نه به شب طلوع سازم، نه ز ماهتاب گویم...

اگرم حسود پرسد، دل من ز شکر ترسد،
به شکایت اندرآیم، غم اضطراب گویم...

بر رافضی چگونه، ز بنی قحافه لافم؛
بر خارجی چگونه، غم بوتراب گویم؟

چو رباب از او بنالد، چو کمانچه رو درافتم،
چو خطیب خطبه خواند، من از آن خطاب گویم...

به زبان خموش کردم، که دل کباب دارم؛
دل تو بسوزد ار من، ز دل کباب گویم...

مولانا

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

دست در دست تو دادیم و جهان شکل گرفت
حرکت کرد زمین بعد زمان شکل گرفت

مژه ات تیر کجی بود و برای پرتاب
چونکه ابروی تو خم گشت کمان شکل گرفت

همه انگار که ناخواسته لبخند زدند
نامت آن لحظه که در بین دهان شکل گرفت

حفره ای بود پر از خون وسط سینه ی من
مهرت افتاد به قلبم ضربان شکل گرفت

تا که سلمان وسط ظهر پس از نام علی
أَشْهَدُ أَنَّ علی گفت اذان شکل گرفت

مثل خونی که به رگ های بدن جریان داشت
شیعه گی نیز پس از این جریان شکل گرفت

با تو هرجای خرابی شده آباد ترین
بی تو در شهر،خرابات مُغان شکل گرفت

با علی اصغر تو روز جهانی عطش
با علی اکبر تو روز جوان شکل گرفت

سر مولا که سری گشت میان سرها
نقشه ی قتل علی در رمضان شکل گرفت

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۳
هم قافیه با باران

اتّفاقی نبود می دانم،اتّفاقی که در غدیر افتاد
دست مولا به سمت بالا رفت،سرِ نامردها به زیر افتاد

همه دیدند عشق در کار است،دست بالای دست بسیار است
همه دیدند اشک را وقتی سر زد از گونه امیر افتاد

چه قدر ردّ پا که رفتند و باز از نیمه راه برگشتند
بس که رفتند و بس که برگشتند چین به پیشانی کویر افتاد

از بیابان گذشت لبّیکی که به طرزی عجیب کوفی بود
آن قدر آشنا که در کوفه،لرزه بر کاسه های شیر افتاد

دست خود را گذاشت بر زانو روی پایش بلند شد برکه
عاقبت دستِ دست گیر علی توی دست غدیر گیر افتاد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

تبسم ریز لعلش‌گر نشان پرسد غبارم را
ببوسد تا قیامت بوی‌گل خاک مزارم را

ز افسوسی‌که‌دارد عبرت خون شهید من
حنایی می‌کند سودن‌کف دست نگارم را

مبادا دیدهٔ یعقوب توفان نموگیرد
نگاری در سر راه تمنا انتظارم را

ز اشکم بر سر مژگان عنان داری نمی‌آید
گر وتازی‌ست باصد شعله طفل نی سوارم‌را

توقع هرچه‌باشد بی‌صداعی نیست ای‌ساقی
قدح برسنگ زن تا بشکنی رنگ خمارم را

ز دل شورقیامت می‌دماند رشک همچشمی
به هر آیینه منمایید روی‌گلعذارم را

شرارکاغذم از فرصت عیشم چه می‌پرسی
به رنگ رفته چشمکهاست‌گلهای بهارم را

به چشم بسته هم پیدا نشدگرد خیال من
نهانتر از نهانها جلوه دادند آشکارم را

هوس در عالم‌ناموس یکتایی نمی‌گنجد
سراغش‌کن ز من هرجا تهی یابی‌کنارم را

گر این بیحاصلی از مزرع خشکم نمو دارد
جبین هم دست‌خواهد از عرق شست‌آبیارم‌را

چو آتش سرکشیها می‌کنم اما ازین غافل
که جز افتادگی‌کس برنخواهد دشت بارم را

شررخیزست‌گرد پایمال بیکسی بیدل
به یاد دامن قاتل مده خون شکارم را

بیدل

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۳
هم قافیه با باران

ﺩﯼ ﺑﺎﺩ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﯼ ﺗﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺑﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ

گفتی ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻨﻪ ﺑﺮ ﺩﻭ ﺯﻟﻒ ﻣﻦ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﻭﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﻡ

امیرخسرو دهلوی

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۳
هم قافیه با باران

خدا برای نبی ریخت در علی مِی را
علی پیاله ی حق گشت و شد خُمار نجف

نبی و جلَ جَلاله خدا و فاطمه را
نوشته اند ملائک به اختصار نجف

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۳
هم قافیه با باران

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: ...هواپیما بمب روی قرارگاه انداخت

پدر از روی صندلی افتاد، پاشد و گفت:«یا علی»... افتاد
سقف با بمب اولی افتاد او به بالا سرش نگاه انداخت

تانک از روی صندلی رد شد شیشه ی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفیه و کلاه انداخت

خاکریز از اتاق خواب گذشت من و او سینه خیز می رفتیم
او به جز عکس خانوادگی اش هرچه برداشت بین راه انداخت
...
به خودم تا که آمدم دیدم پدرم روی دستهایم بود
یک نفر دوربین به دست آمد آخرین عکس را سیاه انداخت

موشک آرام روی تخت افتاد زنی از بین چند دست لباس
یونیفرم پلنگی او را توی ایوان جلوی ماه انداخت

محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۳
هم قافیه با باران

ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزش های ما را عرضه ی کالا گرفت

احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست

فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد

زیر باران های جاهل سقف تقوا نم کشید
سقف های سخت، مانند مقوا نم کشید

با کدامین سحر از دل ها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگی ها عیب شد؟

خانه ی دل های ما را عشق خالی کرد و رفت
…ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت

آتشی بی رنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند

اندک اندک قلب ها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت

غالباً قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمره ی بیچارگان را سرپرستی می کنند

سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!

از همان دست نخستین کج روی ها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت

کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
…پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند

روزگار کینه پرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد

سالکان را پای پرتاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد

سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبل های ناجوانمردی زدند

تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینه ها خورشید خود را پس گرفت

رنگ ولگرد سیاهی ها به جان ها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمان ها خیمه زد

صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سرکشید
شد سیه مست و برای آسمان خنجر کشید

این زمان شلاق بر باور حکومت می کند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت می کند

تیغ آتش را دگر آن حدت موعود نیست
در بساط شعله ها آهی به غیر از دود نیست

دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دل ها هاله هایی از تباهی حلقه زن

اعتبار دست ها و پینه ها در مرخصی
…چهره ها لوح ریا، آیینه ها در مرخصی
ا* * *
ماجرا این است: مردار تفرعن زنده شد
شاخه های ظاهراً خشکیده از بن زنده شد

آفتابی نامبارک نفس ها را زنده کرد
بار دیگر اژدهای خشک را جنبنده کرد

قبطیان فتنه گر جا در بلندی کرده اند
ساحران با سامری ها گاوبندی کرده اند!
* * *
من ز پا افتادن گل خانه ها را دیده ام
بال ترکش خورده ی پروانه ها را دیده ام…

در نخاع بادها ترکش فراوان دیده ام
گردش تابوت ها را در خیابان دیده ام

گردش تابوت های بی شکوه آهنین
…پر ز تحقیر و تنفر، خالی از هر سرنشین

دیده ام در فصل نفرت در بهار برگریز
کوچ تدریجی دلها را به حال سینه خیز

سروها را دیده ام در فصل های مبتذل
خسته و سردرگریبان – با عصا زیر بغل –…

ماجرا این است، آری ماجرا تکراری است
زخم ما کهنه است اما بی نهایت کاری است

از شما می پرسم آن شور اهورایی چه شد
بال معراج و خیال عرش پیمایی چه شد

پشت این ویرانه های ذهن، شهری هست؟ نیست؟
زهر این دل مردگی را پادزهری هست؟ نیست…

هان کدامین فتنه دکان وفا را تخته کرد؟
در رگ ایمان ما خون صفا را لخته کرد

هان چه آمد بر سر شفافی آیینه ها
از چه ویران شد ضمیر صافی آیینه ها

شور و غوغای قیامت در نهان ما چه شد؟
ای عزیزان! «رستخیز ناگهان» ما چه شد؟

دشت دلهامان چرا از شور یا مولا فتاد
از چه طشت انتشار ما از آن بالا فتاد
* * *
جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است
صبح گون از تابش خورشید مولا روشن است

طرفه خورشیدی که سر از مشرق گل می زند
بین دریا و دلم از روشنی پل می زند…

اندک اندک تا طپیدن های گرمم می برد
در دل دریا فرو از شوق و شرمم می برد…

تیغ یادش ریشه ی اندوه و غم را می زند
آفتاب هستی اش چشم عدم را می زند

اینک از اعجاز او آیینه ی من صیقلی است
طالع از آفاق جانم آفتاب «یاعلی» است

«یاعلی» می تابد و عالم منور می شود
باغ دریا غرق گل های معطر می شود

چشم هستی آبها را جز علی مولا ندید
جز علی مولا برای نسل دریاها ندید

موج نام نامی اش پهلو به مطلق می زند
تا ابد در سینه ها کوس اناالحق می زند

قلب من با قلب دریا هم سرایی می کند
یاد از آن دریای ژرف ماورایی می کند

اینک این قلب من و ذکر رسای «یاعلی»
غرش بی وقفه ی امواج، در دریا «علی»

موج ها را ذکر حق این سو و آن سو می کشد
پیر دریا کف به لب آورده، یاهو می کشد

مثل مرغان رها در اوج می چرخد دلم
شادمان در خانقاه موج می چرخد دلم

موج چون درویش از خود رفته ای کف می زند
صوفی گرداب ها می چرخد و دف می زند

ناگهان شولای روحم ارغوانی می شود
جنگل انبوه دریاها خزانی می شود

کلبه ی شاد دلم ناگاه می گردد خراب
باز ضربت می خورد مولای دریا از سراب

پیش چشمم باغ های تشنه را سر می برند
شاخه هایی سرخ از نخلی تناور می برند

خارهای کینه قصد نوبهاران می کنند
روی پل تابوت ها را تیرباران می کنند

در مشام خاطرم عطر جنون می آورند
بادهای باستانی بوی خون می آورند
* * *
صورت اندیشه ام سیلی ز دریا می خورد
آخرین برگ از کتاب آب ها، تا می خورد

سید حسن حسینی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران

آغاز سال بی کسی را سوگ می گیری
می ترسی از افسردگی های سحرگاهی
حالا که تنها تر شدی باید بخوابی چون
از زندگی لعنتی چیزی نمی خواهی

وقتی خدای مهربانت زور می گوید
باید از اعماق دلت  تصویر برداری
تا لحظه ای که او بخواهد زنده خواهی بود
تا لحظه ای که او بخواهد دوستش داری

شاید تناسخ علت این رنج  تاریخیست
شاید به دنیا آمدی تا عشق پا گیرد
سنگینی دردی تمام قرنها با توست
جان می کنی ،جان می دهی اما نمی میرد

داری به جان قصه های کهنه می افتی 
با اینکه خیلی خسته ای تا صبح بیداری
 داری برای سرنوشتت شعر می گویی
جامانده ای در یک روال تلخ وتکراری

آغاز سال بی کسی را سوگ می گیری
می ترسی از افسردگی های سحرگاهی
حالا که تنها تر شدی باید بخوابی چون
از  زندگی لعنتی چیزی نمی خواهی

صنم نافع

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۰
هم قافیه با باران

آسمانا رخصتی تا دست در خورجین کنم
وین شب خاموش را سرشار از پروین کنم

سکۀ ماهی کف دستم گذار ای روزگار
تا که من فکری به حال این شب مسکین کنم

گم شدم در شهر تودرتوی شب، تا خواستم
دست در آن زلف پیچاپیچ چین در چین کنم

بچه مرشد چوب نقل قصه‌های من کجاست
تا که خون‌ها در دل این پردۀ چرمین کنم

شاه‌بیت آتشین لب واکن از هم تا که من
چون غزل آغوش بگشایم، تو را تضمین کنم

جرعه‌ای از بوی زلفِ شمس در جانم بریز
تا که این طبع سراپا تلخ را شیرین کنم

پای‌کوبان راهی بازار زرکوبان شوم
چرخ چرخان یاد مولانا جلال‌الدین کنم

در سماعی آتشین، در آسمانی از دعا
دست‌های تشنه‌حالم را پر از آمین کنم

این دل صدپاره گر لختی به من فرصت دهد
وصله‌ای هم خرج این پیراهن خونین کنم

شعر دارم، شعر ناب و نور دارم، نور محض
آسمانا رخصتی تا دست در خورجین کنم

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

این عطر خون توست با آبان می آید
ازجاده های سرخ کردستان می آید

بعد از شهادت زنده تر خواهی شد ای عشق!
عاشق که بی جان می شود، با جان می آید

مجنون جزیره نیست، مجنون سینۀ توست
چون از جماران جنون فرمان می آید

فرمانده می داند که خیبر سوز دارد
وقتی که لشگر می رود، گردان می آید
***
یک شهر میگرید در آغوش مزارت
یکریز در گلزار قم، باران می آید

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران
هرگز به مو سپیدی این رو سپید نیست
آنکس که تربت پسرش ناپدید نیست

برفی که جای خاک به گیسو نشسته است
برف است، برف پیری، برف امید نیست

ای مرد! مادر تو جوان بود پیر شد
این معجزات از غم دوری بعید نیست

ساعت، سکوت، سردی و سختی و صبر و سوز
این هفت سین سفره، سزاوار عید نیست

از آفتاب هر چه نوشتند شرح اوست
از وصف نور هر چه بگویم جدید نیست

همراه هر صدای دری مرد و زنده شد
حالا بگو که مادرت آیا شهید نیست؟

امیرعلی سلیمانی
۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۰:۴۰
هم قافیه با باران

درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما
مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شما

سینه های عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جانهای ما خندان مبادا بی شما

بشنو از ایمان که می گوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی شما

عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بی شما

عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بی شما

جانهای مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی شما

چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی شما

مولانا

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۸
هم قافیه با باران

رفتم از اشک و عشق بنویسم      
خسته و ناامید برگشتم        
گفته را با نگفته حاشا کن     
پاک رفتم، پلید برگشتم
 
رفتم از اشک و عشق بنویسم  
در مرسل به خورد من دادند
آمدم از زمین شروع کنم  
وحی منزل به خورد من دادند
 
پی مرهم دویدم و دیدم 
با طبیبان مرده حرفی نیست
پی مرهم دویدم و دیدم  
زخم و تاول به خورد من دادند
 
یاعلی گفتم و ندانستم  
با بدان عهد دوستی بستم
یاعلی گفتم و مریدانش   
زهر و حنظل به خورد من دادند
 
گفته‌ها را نگفته حاشا کن    
نامه در چاه مرده افکندند
(گفتم این شرط آدمیت نیست)*
جفر و جنبل به خورد من دادند

علی اکبر یاغی تبار

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۷:۴۱
هم قافیه با باران

بی‌خبر می‌روم همین؛ یعنی
به خداحافظی نیرزیدی

بی‌خداحافظی خداحافظ
باغ بی‌نوبر تو پرپر باد!

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۶:۳۸
هم قافیه با باران

تو را عشق همچون خودی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل

به بیداریش فتنه برخد و خال
به خواب اندرش پای بند خیال

به صدقش چنان سرنهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم

چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت

دگر با کست بر نیاید نفس
که با او نماند دگر جای کس

تو گویی به چشم اندرش منزل است
وگر دیده برهم نهی در دل است

نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه قوت که یک دم شکیبا شوی

گرت جان بخواهد به لب بر نهی
وگر تیغ بر سر نهد سر نهی

سعدی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۵:۳۸
هم قافیه با باران

ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست
آرزو می‌بخشد و اسرار می‌دارد نگاه

جنت نقد است اینجا عیش و عشرت تازه کن
زانکه در جنت خدا بر بنده ننویسد گناه

دوستداران دوستکامند و حریفان باادب
پیشکاران نیکنام و صف‌نشینان نیکخواه

ساز چنگ آهنگ عشرت صحن مجلس جای رقص
خال جانان دانهٔ دل زلف ساقی دام راه

دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین
حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه

حافظ

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۴:۳۸
هم قافیه با باران

یک روز
پوستم را کنار می زنی
و استخوان هایم را
مثل عتیقه ای بغل می کنی
من آن روز تورا
از دو حفره ی تاریک نگاه می کنم
از حفره ای تاریک صدایت می زنم
و در گوش های خودم می پیچم
تو حرفی بزن
از تاریکی در نمی آیم
می ترسم
نور
تک تیراندازی باشد
که هردو چشمم را بزند
دیگر چگونه تورا نگاه کنم
در دست هایت
دردهای منند که تجزیه می شوند
بگذار به طبیعت خودم برگردند
ازمن تنها لبخندی برای توست
که آن قدر نیامدی
تا براسکلت لبهایم ماسید

منیره حسینی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۳:۳۸
هم قافیه با باران

آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد
جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد

اشک غم پاک کن ای دیده که در جوی شباب
آب رفته است که آن سرو روان بازآورد

نوجوانی که غم دوری او پیرم کرد
باز پیرانه سرم بخت جوان بازآورد

گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو
تاج سر کرد و علیرغم خزان بازآورد

پرئی را که به صد آینه افسون نشدی
دل دیوانه به فریاد و فغان بازآورد

دست عهدی که زدش بر در دل قفل وفا
درج عفت به همان مهر و نشان بازآورد

تیر صیاد خطا رفت و ز دیوان قضا
پیک راز آمد و طغرای امان بازآورد

شهریارا ز خراسان به ری آوردش باز
آن خدائی که هم او از همدان بازآورد

شهریار

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۲:۳۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران