هم‌قافیه با باران

۱۴۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته

فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته

ز بس در پردهٔ افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته

سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دل بی‌عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته

به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها
که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته

دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته

صائب
۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران
خوب است که بر این سیّاره
همیشه کسى هست
که به کس دیگرى فکر مى کند.
شک نکنید،
فکر بکنید!
همین حسِ آرامِ خوشایند است
که قدم هاى آدمى را
در امتدادِ صبح
استوار مى کند.
وقتى یک نفر با تمام وجود
به یک نفرِ دیگر فکر مى کند
آن یک نفر هم
با تمامِ وجود
به یک نفرِ دیگر فکر مى کند.
چقدر دنیا این طور خوب است...!

سیدعلى صالحى
۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۶
هم قافیه با باران

دریایی مرده است
که به جای ماهی و مروارید
کارگرانی خسته از آن نفت بیرون میکشند
دریایی مرده است
بی داستان و بی ترانه و بی غروب و بی ساحل

جاشوها
قایق ها و ترانه های محلی را تعمیر می کنند
اسکله ای
در آب نشسته است
که از حرف فندک کوچکی گُر گرفته است
دریایی مرده و غمگین است
که در ساحلش
ماهیان دریای دیگری را می فروشند


سید رسول پیره

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران

اگر نوکر بسوزد هم درآتش مطمئن هستم
نخواهد سوخت دستش لااقل در بین اعضایش

چه شب هایی که این تن شد کبود ازداغ فرزندت
خودت در روز محشر یاعلی نگذار تنهایش

مهدی رحیمی زمستان

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۸
هم قافیه با باران
باران گرفته، دست هایت را نمى گیرم
از دست تو نه!از خودم انگار دلگیرم

چیزی بگو! از این سکوت سرد مى ترسم
حرفی بزن حالا که از این زندگی سیرم

با جمله ای آرام کن آشوب من را باز
حالا که رویای تو هستم چیست تعبیرم؟

باید نفس های مرا از من بگیرد عشق
از شهر تو دل مى کنم، اما نمى میرم

اصلاً نفهمیدم که چشمانت کجا گم شد
یک شب تو را برداشت با خود برد تقدیرم

آیینه هم دیگر مرا زیبا نخواهد دید
بعد از تو محو و خسته و گنگ است تصویرم

این زندگی دست از سر من بر نمى دارد
حس مى کنم در پنجه های تیز یک شیرم

دارم برایت شعر مى گویم کمى سخت است
دست مرا خوانده ست امشب میز تحریرم

یک روز دستان تو چترم بود، حالا نه!
دیگر سراغت را از این باران نمى گیرم

رویا باقری
۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۱
هم قافیه با باران

دریاى بى وفای تمامى شاعران
دریاى دور ساکت!دریاى دیگران!
من رود بودم و ته این قصه را نپرس
من رود بودم و ته این قصه را ندان!

یک شب گرفت راه نفس را به روى من
بغضى که چنگ زد به گلو و رها نشد!
دستم اگر چه  که گره از روسرى گرفت
اما به لطف آن گره از کار وا نشد!

دستى گرفت دست مرا ! دست تو نبود
ازاین به بعد،شعر فقط شکلی از غم است
حتى به خار هم که شده چنگ مى زند
وقتی کسی به دره سقوطش مسلم است!

دستی گرفت دست مرا دور تر شدى
پایان شاهنامه ى ما دیدنى نبود
مى خواستم بچینمت از شاخه اى بلند
عشق تو سیب بود، ولی چیدنى نبود

گفتی تو را به دست خدا مى سپارمت
در من ولی توان خداحافظی نبود
رفتی ولی چه تلخ، چه آسان ، ناگوار!
رفتی ولی زمان خداحافظی نبود

داش آکل همیشگی شعرهای من
مرجان تو بدون تو چیزى نداشته است
باید فقط که سر بسپارد به تیغ او
هر کس به شهر عشق کسی پا گذاشته است!

اینجا به هر کسی برسی داغ دیده است
تاریکى جهان پر از غم سراسرى است
در آتشی نشسته ام و فکر مى کنم
دنیای ما جهنم دنیاى دیگری است!

رویا باقرى

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیرِ ناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر ، بالای سرش در آسمان می ایستاد

موقع رفتن که می شد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد

از حسابِ عمر کم کردیم خود را ، بعدِ ما
ساعت آن کافه یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان ، می ایستاد

ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
نه چرا آهسته، باید ساربان می ایستاد

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد ....

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران

ما سینه زدیم بی‌صدا باریدند
ازهرچه که دم زدیم آنها دیدند

ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۲۱
هم قافیه با باران

در سایه‌روشنِ ماه و میله ها
تاخن به رخسارِ دیو،
چوب خط به خواب دیوار کشیده ام.
 
نترس!
من شریکِ هر شبِ گریه های توام .
نترس!
از این دفترِ نانوشته نترس!
خواه ناخواه ورق می خورد این واژه این کتاب !
تنها از این ترکه تراش بی پرده بپرس:
یک مشق را مگر،
چند بارِ بی دلیل خط می زنند ،
که ما باید باز
با چشمِ بسته و دستِ شکسته
تاوان نویس تنهایی تو باشیم ؟!
تا کی ...؟

سیدعلى صالحى

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۲۱
هم قافیه با باران

هرچند دوری بی خبر ماندی از احوالم،
هرچند این دوریت زخمی بوده بر بالم،
 
اما همین که حس کنم در فکر من هستی
اما همین که طرح چشمان تو در فالم...
 
یعنی هنوزم زندگی یک روی خوش دارد
یعنی از اینکه باتوام هرلحظه خوشحالم
 
وقتی که چشمت دم به دم بیت المقدس تر،
بگذار من باشم فلسطینی که اشغالم
 
ساحل،سرساعت،سکوتت،سیب سرخی که
یک "سین" دیگر مانده تا نوروز امسالم
 
هر روز من باتو همان نوروز پیروز است
دائم به این عیدانه ی هرروزه می بالم
 
رویا باقری

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۲۱
هم قافیه با باران

مثل من امروز ، اوهم زیر باران بود کاش
یا یکی از عابران این خیابان بود کاش

ساکتم، مشتاق او، دلتنگم و بی تاب او!
دست کم ، او هم یکی از این هزاران بود کاش

گرچه عمری از خدا آرامشش راخواستم
ذره ای از رنج این دوری پریشان بود کاش!

هرکه ازتنهایی اش پرسید، انکارش نکرد
بانی تنهایی من، اهل کتمان بود کاش!

جسم بی جان لحظه ای کوتاه حتی زنده نیست!
آنکه بی رحمانه می رفت از برم  ، جان بود کاش

من نمی خواهم بگویم کاش برگردد ، ولی
لااقل از رفتنش قدری پشیمان بود کاش!

ای که گفتی زندگی با عشق ، زندان می شود
زندگی با او برایم مثل زندان بود کاش

راز عشقی را که روزی برملا میخواستم،
باهزار افسوس میگویم که پنهان بود کاش!

درد ویرانی ندارم! دردم از ویرانگر است
کاش که ازاولش این خانه ویران بود...
 کاش..!

رویا باقرى

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۲۱
هم قافیه با باران

تقصیر دارد اندکی ، اما مقصرنیست
در سرنوشت شوم ما، دنیا مقصر نیست

بی طاقتی در ذات گلهای بهاری بود
درمرگ آنها ذره ای سرما مقصر نیست!

ما می توانستیم محکم تر از این باشیم
دراین زمین خوردن کسی جزما مقصر نیست!

من خود به دستش داده ام خنجر! ولی اوهم
با اینکه زخمش مانده پابرجا ، مقصر نیست

باید بلد باشم شنا را مشکل از من بود!
دراینکه من غرقش شدم دریا مقصر نیست

روزی که می رفتم به سمتش ، تازه فهمیدم
صیادهم درصید ماهی ها مقصر نیست

مامثل موجیم و به هم وصلیم در دریا
درهیچ جایی هیچکس تنهامقصر نیست

باپای خود خوردم زمین! دیگرچه فرقی داشت
اینکه مقصر هست اوهم یامقصرنیست

رویا باقری

۱ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۱
هم قافیه با باران

بالاخره
آمبولانس بهشت زهرا
که غمگین ترین ماشین خیابان است
پایش به کوچه ما هم بازشد
و سوره ی تکویر با صوت عبدالباسط
ضبط صوت کوچک را از قیامت ترساند
...
دانشمندی نوشته است
هیچ محبتی از بین نمی رود
تنها از شکلی به شکل دیگر تغییر می کند
شاید این گلدان بنفشه ی پشت پنجره
دلتنگی های یک روز مادرم باشد
شاید آن اذان دور
نفس پاک صاحبدلی همین نزدیک...
و شاید همه چشم هایی که برایت گریسته اند
شاخه های درختی باشند
که از بهار بیرون مانده...
چقدر بی حسی موضعی خوبی دارد
این انگشت های فاتحه بر سنگ قبر
این گوشی که هر وقت پرستار بگذارد به گوشش
صدایی از قلب تو را می شنود

سیدرسول پیره

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

آمده از جایی دور،
اما زاده ى زمین ام.
امانت دار آب و گیاه،
آورنده ى آرامش و
اعتبار امیدم.
من به نام اهل زمین است
که زنده ام.

زمین
با سنگ ها و سایه هایش،
من
با واژه ها و ترانه هایم،
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.

زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام.
ما
همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،
اما سرانجام
به همان جاىِ دورِ عجیب باز خواهیم گشت.

سیدعلى صالحى

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

من کجایم؟این سرای بی در و پیکر کجاست؟
خوابم آیا؟ این عبادتگاه کفر آور کجاست؟

دائم الاشک اند امت، اشک میخواهد چکار
عقلِ این"هی غم برِ"در جلد"پیغمبر"کجاست؟

خیمه ها راقیمه ها با عطر خودپر کرده اند
داستانِ باستانِ حنجر و خنجر کجاست

بو شناسان صف به صف در انتظار سفره اند
گوش بسیار است اما مانده ام!!!!باور کجاست

این بلدچی میرساند کاروانش را ولی
تا کمین گاه هزاران راهزن ! ره برکجاست ؟

بختک آلودست خوابم کیست بیدارم کند؟
خلق بیدارند وبیهوش اند یاریگر کجاست

آه شاعر بی بلا نسبت تو هم دیوانه ای
دل جسارتها کجا و گوش های کر کجاست

سر نیامد صبرش آخر سربدار واپسین
"سرسلامت"دار یارب یار ما را هر کجاست

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران

خداحافظ ...! خداحافظ پردهْ‌نشین محفوظِ گریه‌ها
خداحافظ عزیزِ بوسه‌های معصومِ هفت‌سالگی
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم
خلاصه‌ی هر چه همین هوای همیشه‌ی عصمت!
خداحافظ ... ای خواهر بی‌دلیل رفتن‌ها
خداحافظ ...! حالا دیدارِ ما به نمی‌دانم آن کجای فراموشی
دیدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
دیدار ما و دیدارِ دیگرانی که ما را ندیده‌اند.
پس با هر کسی از کسان من از این ترانه‌ی محرمانه سخن مگوی
نمی‌خواهم آزردگانِ ساده‌ی بی‌شام و بی‌چراغ
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند!
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرارِ ما به سینه‌سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بی‌جهت بهانه میاور
که راه دور و
خانه‌ی ما یکی مانده به آخر دنیاست!
نه، ... دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانه‌ی نامه‌ها و رویاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده‌اند
دیدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست!
حالا می‌دانم سلام مرا به اهلِ هوایِ همیشه‌ی عصمت خواهی رساند.
یادت نرود گُلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرا رویِ چشمْ به راه ماندگانِ مرا ببوس!
دیگر سفارشی نیست
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربسته‌ئی که دی ماه به ایوانِ خانه می‌آیند
خداحافظ!

سیدعلى صالحى

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران
با چشم های درشت
روبروی باد گریه کردم
انگار دلتنگی را به کسی می آموختم
صدایم را
شبیه سیبی سرخ به آدم ها تعارف کردم
تنهایی ام
گنجشک ها و آدم ها را
به وحشت انداخت
آب ها
می خواستند زبان شان را یاد بگیرم
گفتم بگذارید
غرق کاشی کوچکی شوم
که آسمان را به مسجد آورده بود
گفتم بگذارید چشمه ای کوچک باشم
ساکت و خنک!
جهانی را تشنه خواهم کرد

سید رسول پیره
۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
 در اندیشه تو ام
 که زنبقی به جگر می پروری
 و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
 و فضا را
 سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
 آخرین ستارگان کهکشان شیری را
 تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
 نخستین روز روزهای بی مرا
 آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
 به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات

 منوچهر آتشی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۰۵
هم قافیه با باران
ناخدا! دریا خروشان است ساحل کو؟ کجاست؟
کشتیِ ما دستِ طوفان است  ساحل کو؟ کجاست؟

راهِ ما را بسته است از هر طرف کوهِ یخی
دورِ کشتی راهبندان است ساحل کو؟ کجاست؟

بادبان را بادهای ناموافق می درَند
شش جهت بادِ پریشان است ساحل کو؟ کجاست؟

سرنوشتِ اهلِ کشتی هیچ جز ساحل نبود
ناخدا! دستِ تو سُکّان است ساحل کو؟ کجاست؟

خواب دیدم هر که چون من شد بر این کشتی سوار
گفت کز کارش پشیمان است ساحل کو؟ کجاست؟

بارها گفتی که بالا رفتن از دیوارِ موج
تا کنارِ ساحل آسان است ساحل کو؟ کجاست؟

آب می ریزد به کشتی ناخدا کاری بکن
وضعِ ما در اوجِ بحران است ساحل کو؟ کجاست؟

این جهانِ فتنه جز دریایِ طوفان جوش نیست
کشتیِ ما خاکِ ایران است ساحل کو؟ کجاست؟

غلامعباس سعیدی
۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

با این همه رقاصه در دربار امشب
رقص تو باید باب میل شاه باشد
ای دختــر قاجار، من طاقت ندارم
رقصت بلند و دامنت کوتـاه باشد

خلخال در پا کرده ای یا شور بر پا
پیچیده عطر گیسویت در قصر حالا
مثل خوره این ترس افتاده به جانم
پایان مجلس شاه خاطرخواه باشد

می چرخی و آئینه های سقف در من،
می ایستی، آئینه های سقف در تو
اینکه چه ها آئینــه در آئینـــه دیدم
بهتــــر فقــط  بینی  و  بین  الله  باشد

از رقصت احساس شعف دارند آن ها،
دور تو جام می به کف دارند آن ها
سربازها  دالان  برایت  باز  کردند
تا پیش  پای  تو  فقط  یک  راه  باشد

یک چرخ کامل می زنی، سرباز اول...
یک چرخ کامل می زنی، سرباز آخر...
انگار پشت نرده ها باشی  و  این  سو
تصویر  تو  گاهی  نباشد گاه باشد

حالا از این جا مات می بینم تنت را،
حالا نمی بینم از این جا دامنت را
حالا تــو با یک مرد گـرم رقص هستی
از دور پیدا نیست، شاید شاه...

محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران