هم‌قافیه با باران

۱۴۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

چنان غریبه نشستی, که مانده ام چه بگویم
دوباره دست من است و گره که خورده به مویم

به گوش من نرسیده در این فضای حیا, جز
صدای آب دهانم که میرود به گلویم

نمیرسد به گمانم ،اگرچه در فورانم
به گوش اهل زمانه , گدازه های زبانم!

نه همدمی که بگویم ،نگفته های دلم را
نه عابری که بپرسد چرا چنین نگرانم ؟!

مرا ندیده گرفتی, تورا ندیده بگیرم ؟!
تورفته ای و من اینجا کنار عکس تو گیرم

برای بودن باهم, نمانده چاره جز اینکه
دعا کنی که بیایم ; دعا کنم که بمیرم !

تمام زندگیم را , گرفته رنگ روبانت
دوباره پیر تر از تو , کنار عکس جوانت

حدیث حسرت عمرم, نگفته ترجمه شد با
صدای هق هق شیشه, زمان لمس لبانت

چه اشتیاق عجیبی به حل مسئله دارم
حساب اینکه چه میزان من از تو فاصله دارم!

دوباره نیمه شب است و صدای ناله ی شعرم
به قول اهل محله , چقدر حوصله دارم !

مجتبی سپید
۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

هر خدنگی که ز دست تو به جان می‌رسدم
من چه گویم که چه راحت به روان می‌رسدم ؟

خود گرفتم که به من ، دولت وصلت نرسد
ناوکی آخر از آن دست و کمان می‌رسدم !

من که باشم که رسد دیدن روی تو به من ؟
اینقدَر بس که به کوی تو فغان می‌رسدم !

بلبلِ باغِ جمالِ توام از گلبنِ وصل
گر به رنگی نرسم ، بویی از آن می‌رسدم

ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم
وینک اندر عقبش اشکِ روان می‌رسدم

راز سربسته‌ی زلف تو نمی‌یارم گفت
که زبان می‌شکند چون به زبان می‌رسدم

از فراقت نتوانم که زنم دم ، کان دم
شعله‌ی شوق تو از دل به دهان می‌رسدم

از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان
که حکایت به دل خلق جهان می‌رسدم !

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۶
هم قافیه با باران

کی می توان عروج تورا با زبان سرود؟
با واژه ها نمی شود آتشفشان سرود

خورشید در میانه و ماه و ستاره ها
منظومه ها برای شما کهکشان سرود

گفتم به خاک: لختی از آن ماجرا بگو
سروی ردیف کرد و هزار ارغوان سرود

خورشید سر به صخره زد و بر زمین گریست
روزی که چشم های تورا آسمان سرود

بغضی گرفت راه گلو را؛ رسید اشک
این رودخانه داغ دلم را روان سرود

معصومِ شرحه شرحه، چه مدحی سزای توست؟
«باید شهید بود و تورا خون چکان سرود»

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران
آسمانها یک طرف خورشید تابان یک طرف
درشب تاریک دل ماه درخشان یک طرف

من نمی بخشم کسی که قلب شعرم را شکست
طعن دشمن یک طرف تیر رفیقان یک طرف

بعضی آدمها ادای خوب در می آورند
عقده خالی می کنند این عقده داران یک طرف

کار بعضی مثل افغانهای عهد غزنویست
باهمند آنها ومن تنها چو ایران یک طرف

فصل تاراج شقایق هر کسی با حربه ایست
یک طرف داس مهاجم ظلم طوفان یک‌طرف

من نمیدانم چرا هرکس به خود برداشته
حرف حق تلخ است وحالا این طرف. آن یک طرف

خنده ام می گیرد از پندار باطل بارها
می سپارم من شما را هم به قرآن یک طرف

ذات من جز آنچه می گویم نباشد ای پسر
می کشد ذات شما نفرین یزدان یک طرف

بیش ازاین دیگر نمی گویم جواب  هیچکَس
ظلمت شب یک‌طرف خورشید تابان یک طرف

فرشته خدابنده
۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

چه در حیاط، چه در کنج بیشه سبز شدیم
کنار پنجره در پشت شیشه سبز شدیم
 
ز خشم باد تبردار، رنگ مان نپرید
 به پایداری «سروی همیشه سبز »  شدیم
 
اگرچه رابطه ها را شبی هرس کردند
 دلی بر آب زدیم و ز ریشه سبز شدیم

ببین شهامت ما را که با سماجت خویش
 بدون واهمه در زیر تیشه سبز شدیم
 
صدای رویش ما را بهار می خواند
 همیشه سبز شدیم و همیشه سبز شدیم...

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

-کنار پنجره-
باران شدید تر شده است!
دوباره ابر سیاهی که آسمان را برد!
-کبوتری که زمین خورد و افسری آمد،
تصادفی که کروکی نداشت... اما مرد!

-هوای سرد اتاقی که...
پنجره باز است!
-نگاه بی رمق این بخاری کهنه!
-صدای بوق پرادو،
برو جلو پیکان!
و راه رفتن سخت سواری کهنه...

-در انتظار خبرهای تازه ی اخبار
-در انتظار خودم در مسیر آینده
-صدای پای پسر بچه ای که در سرما،
شده دچار تب گریه با تب خنده

-غذای دیشب و هضم سریع نا معقول
به زور قرص و پیاپی کشیدن سیگار
-رمان تازه ی تلخی که دوستش دارم
دوباره بازی هنجارهای نا هنجار!

-دوباره نقطه سر خط اول و آخر!
سکوت مشترک مورد نظر...
خاموش!
و انتظار من از پشت گوشی همراه
دوباره لحن زنی با همان تشر!
خاموش...

سکانس بعد و همان پنجره همان تصویر...
-چراغ قرمز و این ساعت ترافیکی
و رقص خاطره های تو در فضای اتاق
من و توهم آن بوسه های ماتیکی!

سکانس آخر و فکر (کجای این شهری؟!)
-هوای سرد اتاق و بخاری بی جان!
خدا کند که... نه...
باران شدید تر شده است!
پلان آخر و تنهایی و من و...
-پایان!

سید محمدرضا طباطبایی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۷
هم قافیه با باران

ز قبرستان گذرکردم کمی پیش
بدون ذکر و بی تسبیح و بی ریش

شنیدم با تعجب مُرده ای گفت:
خدایا شکر!یک رو راست با خویش!!!

مجتبی سپید

۳ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

مثل کوهیم و از این فاصله هامان چه غم است
لذت عشق من و تو نرسیدن به هم است

ما دو مغرور، دو خودخواه، دو بد تقدیریم
عاشقی کردن ما شرح عدم در عدم است

مثل یک تابلوی نیمه ی نفرین شده ای
دست هر کس که به سوی تو بیاید قلم است

عشق را پس زدی ای دوست ولی پیش خدا
هر که از عشق مبّرا بشود ، متهم است

می روی ، دور نرو ، قبل پشیمان شدنت
فکر برگشتن خود باش و زمانی که کم است

قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم ، بنشین تازه دم است ...

سیدتقی سیدی

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۹
هم قافیه با باران

بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم
بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم

دریاب که زد کار جهانی همه بر هم
چشم تو و عذرش همه این است که مستم

در نامه چو من شرح فراق تو نویسم
خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم

خورشیدِ بلندی تو و من پست چو سایه
آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم

چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل !
دل گفت : بلی ، مست تو از روز اَلَستم

گنجیست روان جام مِی و توبه ، طلسمش
برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم

بر سوختن و مردن من شمعِ شب‌افروز
خندید بسی امشب و من می‌نگرستم

روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان !
برخیز که من نیز به روز تو نشستم

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

ای جان نازنین من ، ای آرزوی دل
میل من است سوی تو ، میل تو سوی دل

بر آرزوی روی تو دل جان همی دهد
وا حسرتا ! اگر ندهی آرزوی دل

چون غنچه بسته‌ام سرِ دل را به صد گره
تا بوی راز عشق تو آید ز بوی دل

جان را به یاد تو به صبا می‌دهم که او
می‌آورد ز سنبلِ زلف تو بوی دل

تا دیده دید روی تو را ، روی دل ندید
با روی دوست خود نتوان دید روی دل

سلمان ! اگر ز اهل دلی ، نام دل مبر
جان دادن است کار تو بی‌گفتگوی دل

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

نشئه ی شعرم ولی دارم خماری میکشم
گوشه دنج اتاقم بی قراری میکشم

تکه های خاطراتم را کنارم چیده ام
پشت عکس یادگاری،یادگاری میکشم

روزگارم رااگریک روز نقاشی کنم
یک قفس با خاطرات یک قناری میکشم

مثل گربه،دوردیزی،بی قرارو باحیا
باهمه دارایی ام درد نداری میکشم

خواب دیدم ماه بانوی دیارمادری
آذری می رقصدومن هم هزاری میکشم

بسکه میسازدخرابم میکند باخاطرش
حسرت یک استکان زهرماری میکشم

بی جوابم هرکه می پرسد(کفن پوشی چرا)
حبس سنگینی به جرم رازداری میکشم

ازازل بامن غریبی کرد،حالاغرق خواب
ملحفه روی تن بخت فراری میکشم

بازهم پایان بازیهای تکراری رسید
شب سحرشدهمچنان دارم خماری میکشم

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

غم سیب و درختِ ممنوعه
غمِ تبعیدِ آدم و حوا
غم دفنِ جنازه ى هابیل
یه برادرکُشى فقط کم بود!

وقتى دنیا رو خوب میبینم
وقتى تاریخو خوب میخونم
خیلى آروم با خودم میگم
اولین کشف آدما غم بود!

من یه مُرده م که واسه چن تا سوال!
زنده زنده توو قبر خوابیدم
چند وقته که با خودم میگم
دنیا یه جاى تا ابد پوچه

این دفه من سوال میپرسم
اگه این پنبه ها رو بردارن
با سوالام میخوام بازى کنم
جفت دست خدا شاید پوچه!

اگه این پنبه ها اجازه بدن
من سوالاى روشنى دارم
اینکه چشماى من چرا بسته س
این که بندِ کفن چرا بازه!؟؟

گیرم اصلن قیامتى باشه!
گیرم اصلن جهان تموم میشه
بعد ما کى جهانو میگیره؟؟
بعد ما کى جهانو مى سازه؟

اگه ثابت بشه رکب خوردیم
اگه ثابت بشه تولد ما...
آخرین پرده ى جهان بوده!
بازى تازه اى شروع میشه؟

اگه کعبه فقط یه بت باشه
اگه مــٰا خالقِ خدا باشیم
نمى دونم..خدارو مى بخشیم
این وسط کى جوابگو میشه؟

اگه چشمام دوباره باز بشن
ممکنه خیلیا خروج کنن
قول میدم که از شما باشم
تا نذارم ازم سوال بشه!

مرگِ من انقراض اندیشه س
قول میدم به مرگ ادامه بدم
بهتره تک به تک جواب بدین
قول میدم همین جا چال بشه..

امید روزبه

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۴۲
هم قافیه با باران
سال مار و موش
سال گوسفند و گاو
سال ارنب و خروس
سال خوک!
سال ببر یا پلنگ
سال گربه و نهنگ 
راستی !
سال « آدمی » کجاست..؟!

یدالله گودرزی
۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران
من سرگشته به دست تو کجا افتادم ؟
دست من گیر خدا را ، که ز پا افتادم

به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که در این دام بلا افتادم ؟

گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم

بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو ، من
در پی قافله‌ی باد صبا افتادم

ای ملامتگر سلمان ! سر زلفش را بین
تا بدانی که در این دام چرا افتادم

سلمان ساوجی
۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۶
هم قافیه با باران

می بینمت به روشنی آفتاب ها
قرآن شرحه شرحه ی هر شام خواب ها!

گیجند از تلاطم خون تو رودها
مستند از تلفّظ نامت شراب ها

هرشب، بر این صحیفه ی گسترده تا ابد
سرگرم مشق نام بلندت شهاب ها

آن پرسشی که ظهر عطش بر لبت شکفت
همواره می خروشد و دارد جواب ها

بر روی خاک تب زده از شرم جاری اند
بعد از تو، آبرو که ندارند آب ها

رؤیایشان به کام عطش آب گشتن است
برهم زده ست حلق تو خواب سراب ها

دل ها کتیبه های عطش نامه ی تواند
ناممکن است شعله ی خون در کتاب ها

تنها دو واژه، «خون خداوند»، شرح توست
مستغنی است وصف تو از پیچ و تاب ها

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۲۷
هم قافیه با باران

هر چند , با عاشق شدن مشکل ندارم
یک مشکل اما هست ; دیگر دل ندارم

در  بوستانی   که  خودم  آباد  کردم
چندی ست دیگر حقِ آب و گل ندارم

باید مرا از نو بچیند دستِ تقدیر
چیزی کم از احساس یک پازل ندارم

دیوانه ام  آری, مرا دیوانه کردند
ناچارم از بس"دشمنِ عاقل ندارم"

فیل و رخ و اسب و وزیرم را گرفتند
حتی   دو تا  سربازِ   نا قابل   ندارم

دل را زدم دریا بخواهد یا نخواهد
دیگر  خیالِ  دیدنِ   ساحل  ندارم

 من در جوابِ..عشق آیا اتفاقی ست؟
حرفی به غیر از "ای دلِ غافل" ندارم

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

این منم، خون جگر از بد دوران خورده
مرد رندی که رکب های فراوان خورده

غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم؟
فرض کن کوه شنی طعنه ی طوفان خورده

عشق را با چه بسازد به کدامین ترفند
شاعری که همه ی عمر غم نان خورده

چه به روز غزل آمد که همه منزوی اند
قرعه بر معرکه ی معرکه گیران خورده

از دهان کس و ناکس خبرش می آید
شعر -این باکره ی دست هزاران خورده-

با چنین فرقه ی نسناس، یقین پاپوش است
اتهامی که به شخصیت شیطان خورده

دَشتمان گرگ- اگر داشت نمی نالیدم
نیمی از گله ی مارا سگ چوپان خورده

جرم من فاش مگوهاست و حکمم سنگین
چه کند شاهد سوگند به قرآن خورده

شعر هم عقل ندارد که در این شهر شعور
گذرش برمن دیوانه ی دوران خورده

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

دیوانگی کردیم عاشق ها همینند!
دیوانه ها عاشق ترین های زمینند!

ناگفته بوسیدی مرا در عین پاکی
ای جان،مراقب باش بعضی ها نبینند

حس میکنم وقتی کنارم ایستادی
چشمان نامحرم ترین ها در کمینند

لبهای رژگون  را بپوشان تا مبادا
این غنچه ی خوشرنگ وخوشبورا بچینند

چشمان تو آیات شیطانند و آگاه
ایمان به کفر آوردم ازبس نازنینند

دستان تو زیباترین مضمون عشقند
دستان تو با هر چه زیبایی عجینند

بانو خدا از من نگاهت را نگیرد
این واژه ها فصل الخطاب آخرینند

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

ﺩﯾﺪﻣﺖ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺟﺎ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ
ﺁﺗشی ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ
ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﺎﺯﻩ‌ﯼ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺮﻓﺖ

ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ‌ﺭﯾﺰﺩ، ﺁﯾﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﺍﻡِ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﮔﺮﻓﺖ!

ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ؟ ﺍﻭ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ
ﺭﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ‌ﯼ ﯾﮏ "ﻣﺮﺩ" ﻭ ﻧﺎﻡ "ﺯﻥ" ﮔﺮﻓﺖ

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻌﻨﯽ ﺁﯾﻨﺪﻩ‌ﺍﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﮔﺮﻓﺖ

ﺯﻧﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﻫﺮﻡ ﻧﻔﺲ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ
ﻣﺮﮒ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ!

ﻧﺠﻤﻪ ﺯﺍﺭع

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست

مرا جفا و وفای تو پیش یک سانست
که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست

مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادست
دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست

هر آن چه بر سر آزادگان رود زیباست
علی الخصوص که از دست یار زیبا خوست

دلم ز دست به دربرد سروبالایی
خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست

به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست

چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم
ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست

جماعتی به همین آب چشم بیرونی
نظر کنند و ندانند کآتشم در توست

ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد
مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست
 
سعدی

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران