هم‌قافیه با باران

۶۱ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: پیامبر اکرم (ص) و مبعث» ثبت شده است

فرمان دین و رهبر فرزانه وحدت است
تیری به قلبِ ظالمِ بیگانه وحدت است

ای آنکه  نامِ  سیره ی  رِندانه  می بری
اول نشانِ سیره ی رندانه وحدت است

در مصر .... نیجریه و بحرین و در عراق
تنها دلیل سیلیِ خصمانه وحدت است

ای عاشقانِ  کوی  شهنشاهِ  لا فتی
راهی که رفته آن شهِ دُردانه وحدت است* 

شکر خدا به برکت فرمان رهبری
دائم چراغِ روشنِ این خانه وحدت است

سیروس بداغی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید

روی زمین سبز شد جیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید

گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر
خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید

دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان
شرح دل احمدی هفت مجلد رسید

عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید

پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون شکر در دل کاغد رسید

چند کند زیر خاک صبر روان‌های پاک
هین ز لحد برجهید نصر مؤید رسید

طبل قیامت زدند صور حشر می‌دمد
وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید

بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور
آمد آواز صور روح به مقصد رسید

دوش در استارگان غلغله افتاده بود
کز سوی نیک اختران اختر اسعد رسید

رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
در پی او زهره جست مست به فرقد رسید

قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می‌گریخت
گفتم خیرست گفت ساقی بیخود رسید

عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود
کودک هم کودکست گو چه به ابجد رسید

خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست
چون نظرش جان ماست عمر مؤبد رسید

ساقی بی‌رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جمل کرد قاف عیش ممدد رسید

باز سلیمان روح گفت صلای صبوح
فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید

رغم حسودان دین کوری دیو لعین
کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید

از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید

مولوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۹
هم قافیه با باران

زمین گهواره کابوسهای تلخ انسان بود
زمان چون کودکی در کوچه های خواب حیران بود

خدا در ازدحام ناخدایان جهالت گم
جهان در اضطراب و ترس در آغوش هذیان بود

صدا در کوچه های گیج می پیچید بی حاصل
سکوتی هرزه سرگردان صحرا و بیابان بود

نمی رویید در چشمی به جز تردید و وهم و شک
یقین تنها سرابی در شکارستان شیطان بود

شبی رؤیای دور آسمان در هیأت مردی
به رغم فتنه های پیش رو در خاک مهمان بود

جهان با نامش از رنگ و صدا سیراب شد آخر
«محمد» واپسین پیغمبر خورشید و باران بود

سید ضیاء الدین شفیعی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۹
هم قافیه با باران

امشب که ناز از مژه ی تر کشیده ام

با اشک خویش، نقش کبوتر کشیده ام


نقاش نیستم ولی انگار، با قلم

طرح «مدینه» در دل دفتر کشیده ام


ماهی به روی «گنبد خضرا» به روشنی

آهی به یاد «شهر پیمبر» کشیده ام


گیسوی نخل های پریشان شهر را

در برگ ریز سرو و صنوبر کشیده ام


شاید یکی، شبیه گل ارغوان شود

صدبار، عکس لاله ی پرپر کشیده ام


«روح القدس» که داد به دستم گل غزل

دیدم به «بیت وحی خدا» سر کشیده ام


صبح قیامت است و «اذاالشمس کورت»

من در «مدینه» شورش محشر کشیده ام


«پیک اجل» اجازه ی وارد شدن گرفت

دستی که کوفت حلقه بر این در، کشیده ام
 

در خانه ی «حبیب خدا» سوز ناله را

با روز رستخیز، برابر کشیده ام


زهرا که بود زمزمه هایش جگر خراش

او را کنار ساقی کوثر کشیده ام


پرواز روح قدسی «خورشید وحی» را

با اشک دیده، پاک و مطهر کشیده ام


آتش گرفت، خیمه ی دل های «اهل بیت»

این شعله را زعرش فراتر کشیده ام

...
این باغ، بعد داغ نبی، روز خوش ندید

این است اگر که لاله ی پرپر کشیده ام


اشکم که پشت «پنجره های بقیع» ریخت

دیدم که از کجا به کجا پر کشیده ام


گفتم به سوز مرثیه: چنگی به دل بزن!

دیدی که نقش ساقی و ساغر کشیده ام


گفت: از «شفق» بپرس که آب از سرش گذشت

امشب که ناز از مژه ی تر کشیده ام


محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران

بیا ای مومن صادق بگو صلوات پیغمبر
اگر از جان شدی عاشق بگو صلوات پیغمبر

دل خود را منور کن جهانی پر ز عنبر کن
دهان پر شهد و شکر کن بگو صلوات پیغمبر

اگر تو امت اوئی رضای او به جان جوئی
چو ما شاید اگر گوئی بگو صلوات پیغمبر

خرد بویش به جان بوید ملک مهرش به دل جوید
خدا صلوات او گوید بگو صلوات پیغمبر

به عرش و فرش ، انس و جان دعای او کنند از جان
کریمانه تو در کرمان بگو صلوات پیغمبر

ز آتش گر امان خواهی حیات جاودان خواهی
بهشت و حوریان خواهی بگو صلوات پیغمبر

بیا و بندهٔ شه شو حریف نعمت الله شو
ز حال خویش آگه شو بگو صلوات پیغمبر

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران

بند اول
ای لهجه ات ز نغمه ی باران فصیح تر
لبخندت از تبسم گل ها ملیح تر
بر موی تو نسیم بهشتی دخیل بست
یعنی ندیده از خم زلفت ضریح تر
ای با خدای عرش ز موسی کلیم تر
با ساکنان فرش ز عیسی مسیح تر
با دیدن تو عشق نمکْگیر شد که دید
روی تو را ز چهره ی یوسف ملیح تر

تو حسن مطلع غزل سبز خلقتی
حسن ختام قصه ی ناب نبوتی

بند دوم
هفت آسمان و رحمت رنگین کمانی ات
ذرات خاک و مرحمت آسمانی ات
احساس شاخه ها و نسیم نوازش ات
شوق شکوفه ها، وزش مهربانی ات
تنها گل همیشه بهار جهان تویی
گل ها معطر از نفس جاودانی ات
لطف تو بوده شامل حال درخت ها
«حنانه» بهرمند شد از خطبه خوانی ات

هر آفریده ای شده مدیون جود تو
بُرده نصیبی از برکات وجود تو

بند سوم
بر چهره ی تو نقش تبسم همیشگی
در چشم های تو غم مردم همیشگی
دریایی و نمایش آرامشی ولی
در پهنه ی دل تو تلاطم همیشگی
در وسعتی که عطر سکوت تو می وزد
بارانی از ترانه، ترنم همیشگی
با حکمت ظریف تو ما بین عشق و عقل
سازش همیشگی و تفاهم همیشگی

خورشید جاودانه ی اشراق روی توست
سرچشمه ی «مکارم الاخلاق» خوی توست

بند چهارم
تکرار نام تو شده آواز جبرئیل
آگاهی از مقام تو اعجاز جبرئیل
تا اوج عرش در شب معراج رفته ای
بالاتر از نهایت پرواز جبرئیل
مثل حریرِ روشنی از نور پهن شد
در مقدم «براق» پر باز جبرئیل
مداح آستان تو و دوستان توست
باید شنید وصف شما را ز جبرئیل

سرمست نام توست بزرگِ فرشتگان
پیر غلام توست بزرگ فرشتگان

بند پنجم
در آسمان عرش تمام ستاره ها
بر نور با شکوه تو دارند اشاره ها
چشم تو آینه است نه آیینه چشم توست
باید عوض شود روش استعاره ها
شصت و سه سال عمر سراسر زلال تو
داده است آبرو به تمام هزاره ها
همواره با نسیم مسیحایی اذان
نام تو جاری است بر اوج مناره ها

گلواژه ای برای همیشه است نام تو
«ثبت است بر جریده ی عالم دوام تو»

 

سید محمدجواد شراف

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۷
هم قافیه با باران

ای زلف تو چون مار و رخ تو چون گنج
بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج
از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج
دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج
بر باد شده در صدد روی تو، هر پنج
هرگز نبود حور، چو روی تو، به رضوان
سروی به نکوئی قدت نیست به بستان
روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان
هم قند و نبات و شکر و پسته و مرجان
ریزد ز لب لعل سخنگوی تو، هر پنج
در دست غمت چند زنم ناله و فریاد
باز آی، که عشق تو مرا کند ز بنیاد
هرگز نبود چون قد و بالای تو شمشاد
حور و ملک و آدمی و جنّ و پریزاد
هستند ز خدّام سر کوی تو، هر پنج
ای خسرو خوبان، نظری کن سوی درویش
مگذار که از عشق تو گردد جگرم ریش
دیوانه عشق تو، ندارد خبر از خویش
خال و خط و زلف و مژه و چشم تو زان پیش
کردند برآشفتگی موی تو، هر پنج
تا چشم من آن روز، بر آن سیمبر افتاد
از شوق جمالش به دل من اثر افتاد
مرغان چمن را همه سودا به سر افتاد
سرو و سمن و یاسمن و عرعر و شمشاد
پستند به پیش قد دلجوی تو، هر پنج
در باغ وصال تو و گمگشته شبه سنج
مهرت به دلم نقش گرفته است چو شطرنج
بنشسته شب و روز، دو افعی به سر گنج
چشم و لب و رخساره و ابروی تو بی رنج
زیباست بر آن عارض نیکوی تو، هر پنج
غم تاخت اگر بر سر و سامان صبوحی
ساقی! بدر آی از در ایوان صبوحی
بنشین ز کرم در بر یاران صبوحی
دین و دل و عقل و خرد و جان صبوحی
گردید به تاراج دو ابروی تو، هر پنج


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

در سعی صفای دلت را دویده ای

در کوه انعکاس خودت را شنیده ای


افسانه بود قبل تو رویای عاشقان

تو پای عشق را به حقیقت کشیده ای


رویت سپیده ای ست که شبهای مکه را

خالت پرنده ای ست رها در سپیده ای


اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد

با چشمکی ستاره و ماه آفریده ای


باران گیسوان تو بر شانه ات که ریخت

هر حلقه یک غزل شد و هر چین قصیده ای


راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج

افتاد از شگفتی دست بریده ای


مستند آیه ها، عرق عقل اولند

یا از درخت معرفت انگور چیده ای؟


آه ای نگار من که به مکتب نرفته ای

ای جوهر یقین که مرکب ندیده ای


تو کیستی که بی کمک از بال جبرئیل

تا خلوت خدا تک و تنها پریده ای


دستت به دست ساقی و جائی ندیده ام

توحید را چنین که تو در خُم چشیده ای


بر شانۀ تو رفت و کجا می توان کشد

عالم چنین بار امانت کشیده ای


دریای رحمتی و از امواج غصه ها

سهم تمام اهل زمین را خریده ای


حتی کنار این غزلت هم نشسته ای

خط روی واژه های خطایم کشیده ای


گاهی هزار بیت نگفته نهفته است

ای مهربان تر اشک به دفتر چکیده ای


گفتند از جمال تو اما خودت بگو

از آن محمدی که در آیینه دیده ای


قاسم صرافان

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۶
هم قافیه با باران

بى خانه زیر سایه ی دیوار خوش ترست

دیوانه بین کوچه و بازار خوش ترست

از هر چه بگذرم سخن یار خوش ترست

یعنى کلام حیدر کرار خوش ترست:

من عاشق محمدم و جار می زنم


در باطن سکوت ، عذاب است... شک نکن

حرف حساب حرف حساب است... شک نکن

دنیاى بى رسول خراب است.... شک نکن

این"حرف" نیست ، چند"کتاب" است... شک نکن

من عاشق محمدم و جار می زنم


عبد محمدیم اگر ، نوش جانمان

پیوند خورده ایم به دریاى بى کران

فریاد می زند جگرم موقع اذان

اى اهل عرش ، اهل زمین ، اهل آسمان:

من عاشق محمدم و جار می زنم


باید به جاى آه کشیدن دوا نوشت

یا ایها الرسول ، به جاى دعا نوشت

باید همیشه بعد نبى آل را نوشت

معراج هم که رفت در آنجا خدا نوشت:

من عاشق محمدم و جار می زنم


جبریل را فرشته نگو نوکرش بگو

یا نه غلام حلقه بگوش درش بگو

بالاتر از همه ست ، نه بالاترش بگو

جان نفس نفس زدن دخترش ، بگو:

من عاشق محمدم و جار می زنم


دو نیم می کند تن هتاک را على

ما هم سپرده ایم به شیرخدا ، على

فریاد می زنم صد و ده بار یا على

یا مظهر العجائب و یا مرتضى على:

من عاشق محمدم و جار می زنم


بالاتر است از همه ی مردم زمین

هر آن کسى که با صلوات است همنشین

لحظه به لحظه با نفس امّ مومنین

فریاد می زند جگر من فقط همین:

من عاشق محمدم و جار می زنم


یزدان نوشت ، حیدر کرار هم نوشت

دست شکسته... دست گرفتار هم نوشت

زهرا میان آن در و دیوار هم نوشت

با خون خویش بر نوک مسمار هم نوشت:

من عاشقم محمدم و جار می زنم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

محمّدا به که مانی، محمّدا به چه مانی
«جهان و هر چه درو هست صورتند و تو جانی»

حکایتی که تو داری به هیچ چامه نگنجد
فزون ز طاقتِ اندیشه و زبان و بیانی

ندانمت چه بنامم، ندانمت چه بخوانم
که هرچه گویم و خوانم، چو بنگرم، به از آنی

تو در خیال نیایی، تو در قیاس نگنجی
که خود حقیقت برتر ز فهم و وهم و گمانی

تویی که رشتۀ پیوند آسمان و زمینی
تویی که پنجرۀ روشنِ زمین و زمانی

تویی که صاحب خُلق عظیم و طبع کریمی
تویی که صاحب صبر جمیل و قدر گرانی

تویی که در شبِ تاریکِ دهر نور امیدی
تویی که در تن دنیای خسته روح و روانی

پیام‌آورِ توحید و عدل و حکمت و عقلی
رسول رحمت پروردگار عالمیانی

تو آن درخت برومند بوستان بهشتی
که میوۀ گل اخلاق بر زمین بفشانی

به راه حقّ و عدالت دمی ز پا ننشینی
مگر نهال عدالت به دست خود بنشانی

روا به کیش تو هر چیز پاک و طیب و طاهر
حرامْ هر چه پلیدی بر او نشانده نشانی

تو بندِ بردگی از پای خَلقِ خسته گشایی
نجات‌بخش خلایق ز رنجِ بارِ گرانی

ز ابر تیره ببارد به آبروی تو باران
نگاهدارِ یتیمان، پناهِ بیوه‌زنانی

به باغ عشق و محبّت، گل همیشه بهاری
نه آفتی به بهار تو می‌رسد نه خزانی

نشسته نزد فقیران، به مهربانی و نرمی
ستاده بر سرِ راهِ ستمگران جهانی

لطیف و نرم، چو باران، به خاک خشک بیابان
به دشت تشنۀ ایمان، تو جویبار روانی

تویی که محرم رازی، تویی که اهل نمازی
خوشا شبِ تو که هر شب نماز عشق بخوانی

نماز خواندی و از دیده سیل اشک گشودی
فدای قطرۀ اشکی که در نماز فشانی

محمّدا تو کریمی، محمّدا تو رحیمی
محمّدا تو امینی، محمّدا تو امانی

سعیدْ آن که تو او را به‌سوی خویش بخوانی
شقی‌است آن که تواَش از حریم خویش برانی

تو عزّت و شرف و مجد و فخر و فرّ و شکوهی
تو پشتوانه و پشت‌وپناه و توش‌وتوانی

ستونِ خانۀ ایمانِ بندگان خدایی
عمودِ خیمۀ اسلامِ مسلمین جهانی

هزار چشمۀ حکمت، هزار زمزم رحمت
ز قلب پاک تو جوشیده آشکار و نهانی

غبار هیچ پلیدی به دامنت ننشیند
تو پاک‌دامن و پاکیزه‌طبع و پاک‌زبانی

خدای خواسته تا قدر و منزلت به تو بخشد
خدای خواسته قرآن بماند و تو بمانی

به پنج نوبت، گلدسته‌ها ز مشرق و مغرب
زنند بانگ «محمّد» بدان زبان که تو دانی

ستوده آمد نامت، شنوده باد پیامت
بلند باد مقامت، که سرو باغ جنانی

تویی که ریشه و اصلی، تویی که حلقۀ وصلی
نشسته در دلِ خُرد و کلان و پیر و جوانی

جهان پُر است ز خشم و خروش و خیزش امّت
رسیده موج رهایی ز هر کران به کرانی

بِهِل که خصمِ سیه‌دل زبان به‌هرزه گشاید
کجا رسد به تو ای مه ز بانگ هرزه زیانی

بریده باد دو دستی که در جفای تو کوشد
شکسته باد اگر وا شود به‌یاوه دهانی

چگونه لاف سخن در ستایش تو توان زد
تویی که لایقِ مدح تو نیست هیچ زبانی

سزد که عذر ز تقصیر خویش خواهم و زین پس
سپر بیفکنم و زه نیفکنم به کمانی

فرود آیم و بار دگر بلند بگویم:
محمّدا به که مانی، محمّدا به چه مانی


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

چشمت تمام قاعده ها را به هم که ریخت
خون پیش پای آمدنت هر قدم که ریخت

اقراء به اسم ِ ربّ ِ نگاهت ... شروع شد
گفتی نفحتُ ...  روح ِ غزل در تنم که ریخت

من را اضافه های گِلت بی اراده کرد
وقتی خدا وجود مرا در عدم که ریخت

"عاشق شدم که یار به حالم نظر کند "
چون چلّه می گرفت، کمی دست ِ کم که ریخت.

یا ایها الرسول ِ تو را جبرئیل گفت
وقتی هم آب و تاب ِ و قرار ِ قلم که ریخت ...


مصطفی عمانیان

۲ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

مگر از قله‌ها پیغمبری امشب فرودآمد
که جنگل پیش پایش در قیام و در قعود آمد

رسول از کوه غمگینانه بر صحرا نگاهی کرد
که آنجا خون زیتون‌زارها شرب الیهود آمد

تمام کاج‌ها را جلجتایی دید و مصلوبی
که از انجیل در دستش ورق‌هایی کبود آمد

کشید آنگاه طرح اشهد انَّ محمد را
تجلی کرد از آن بی‌وقفه باران شهود آمد

تلاوت کرد هر سویی احادیث شکفتن را
از آن اردیبهشتی تازه بر صحرا فرود آمد

چه باکی از مترسک‌ها است انبوه عقابان را
که هنگام شکوه باغ وگلریزان رودآمد

سحر آمد کجایم می‌برد شور مؤذن باز
مگر در قبة‌الخضرا مرا اذن ورود آمد

صدای مبهم بالی ست جبراییل ازآن بالا
برای کیفر بوجهل دیگر با عمود آمد

عمودش برق زد با شعله پی در پی صدایش زد
میان دره آتش تو را وقت خلود آمد

خروش وا محمد برق زذ بی‌پرده بالا رفت
که کاخ سبز بین رقص آتش پنبه دود آمد

به رغم بولهب‌های زمین ای روح مبعوثان
جهان در اقتدای چشم تو غرق سجود آمد 


محمد حسین انصاری نژاد

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

صبحیم و از خزانه شب بردمیده‌ایم

آری قسم به شب -شب رفته- سپیده‌ایم

آری قسم، قسم به شب آن دم که رام شد

رفته ست رفته رفته شب و ما رسیده‌ایم

شب بود و شبهه، شایعه قهر آسمان

از هر شهاب زخم زبانی شنیده‌ایم

گفتیم: قهر نیست خدا...آشتی ست او

گفتیم: ما که این همه نازش خریده‌ایم...

ما را به حال خویش نخواهد گذاشت، ما

سختی‌کشیده‌ایم، یتیمی‌چشیده‌ایم 

آخر خودش هم از دلمان در می‌آورد

دنیا و آنچه را که شنیدیم و دیده‌ایم

دریا! مزن به سینه ما دست رد که ما

گر قطره‌ایم از آب وضویی چکیده‌ایم...


محمدمهدی سیار

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

گر قطره‌ایم از آب وضویی چکیده‌ایم

گر ذره‌ایم، گِرد عبایی دویده‌ایم

مثل نسیم قصه دل‌های تنگ را

با شرح صدر، غنچه به غنچه شنیده‌ایم

در هم شکست گرده گردون و کوه را

باری که ما به شانه زخمی کشیده‌ایم

آوازه‌مان به عالم و آدم رسیده است

هرچند خود ز عالم و آدم بریده‌ایم

آسان و سخت عشق سوا کردنی نبود

ما نیز مهر و قهر تو در هم خریده‌ایم

ما را فراغ بال نداد این زمین ولی

یک چند پلک خواب پریدن که دیده‌ایم

خوابی ست تلخ این قفس تنگ، این جهان

پلکی به هم زنیم از اینجا پریده‌ایم

پی‌نوشت: این شیوه رجوع به قرآن در شعر را از غزلی از حافظ می‌توان آموخت: غزل معروف «بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم» که گویا هر یک از ابیات آن ذیل یک آیه از سوره «نجم» سروده شده است.(خودتان این غزل را با آن سوره تطبیق دهید.)


محمدمهدی سیار

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است


بحر آرام دگرباره خروشان شده‌ است
ساحل خفته پر از لؤلؤ و مرجان شده ‌است


دشمن از وادی قرآن و نماز آمده ‌است
لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده‌ است


با شماییم، شمایی که فقط شیطانی است
(
دین اسلام نه اسلامِ ابوسفیانی است)


با شماییم که خود را خبری می‌دانید
و زمین را همه ارث پدری می‌دانید


با شماییم که در آتش خود دود شدید
فخر کردید که هم‌کاسه نمرود شدید


ننگ دیگر به رخ اصل و نسب ننشانید
لکه ننگ به دامان عرب ننشانید


گردباد آتش صحراست، بترسید از آن
آه ِ این طایفه گیراست، بترسید از آن


هان! بترسید که دریا به خروش آمده ‌است
خون این طایفه این بار به جوش آمده ‌است


صبر این طایفه وقتی که به سر می‌آید
دیگر از خُرد و کلان معجزه بر می‌آید


صبر کن! سنگ که سجّیل شود می‌فهمید
آسمان غرق ابابیل شود می‌فهمید


پاسخت می‌دهد این طایفه با خون اینک
ذوالفقاری ز نیام آمده بیرون اینک


هان! بخوانید که خاقانی از این خط گفته است
شعر «ایوان مدائن» به نصیحت گفته است


هان! بترسید که این لشکر بسم‌الله است
هان! بترسید که طوفان طبس در راه است


یا محمد! تو بگو با غم و ماتم چه کنیم؟
روز خوش بی تو ندیدیم به عالم، چه کنیم؟


پاسخ آینه‌ها بی‌تو دمادم سنگ است
یا محمد(ص)! دل این قوم برایت تنگ است


بانگ هیهات حسینی است رسیده است از راه
هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله


سید حمیدرضا برقعی


۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

آنچه در دل بود هوس دارم

هوس او به هر نفَس دارم

مبریدم ز کوى او به رحیل

کاروانى پر از جرس دارم

بى مغیلان هواى کعبه چه سود

در رهش میل خار و خس دارم

گر شوم صید ابرویت، سوگند

رغبت گوشه قفس دارم

آنچنانم به زلف تو دربند

نه ره پیش و راه پس دارم

آرزویم زیارت است بیا

دل مهیّاى غارت است بیا

بى تو روح الامین چه سود دهد؟

بى جمالت یقین چه سود دهد؟

دستگیرم نباشد ار شالت

لفظ حبل‏المتین چه سود دهد؟

گر نباشد على خطیب دلم

خطبه متّقین چه سود دهد؟

گر تو چوپانى مرا نکنى

لقبى چون امین چه سود دهد؟

نرود گر سرم به مقدم دوست

پینه‏هاى جبین چه سود دهد؟

بى عروج تو بهر من هر شب

دست، کوتاه و بر نخیل، رطب

کو خلیلى که نار باز شود

در لطف از کنار باز شود

امر کن دلبر خدیجه پسند

تا دلم سوى یار باز شود

در مقامى که شاهد است على

کى لبم سوى کار باز شود

گر، به غم مونس توأم اى کاش

درِ غم صدهزار باز شود

تو، به دارم کشى و من ترسم

نکند حبلِ دار باز شود

کاش من هم قتیل تو باشم

یا که ابن‏السبیل تو باشم

اى سقایت به دوش تو ارباب

تشنه‏ام تشنه پیاله آب

دیده شد جویها تماشا کن

رفت خاکسترم مرا دریاب

همه جا صُنع گوشه لب توست

پس چه حاجت که بینمت درخواب

اى که پیچیده‏اى به حب على

«قم فأنذر» که سوخته محراب

دل قوى‏دار، مرتضى دارى

نفْسِ تو کرده‏اند فصل خطاب

صوت حیدر چو گشت رشته وحى

بالها سوزد از فرشته وحى

کهف من خانه گلین شماست

کلب این خانه مستکین شماست

دین تو گر شکستن دلهاست

دل من بیقرار دین شماست

آنچه معراج مى‏برد ما را

خطى از صفحه جبین شماست

فرع بر اصل خود رجوع کند

زوجم از مانده‏هاى تین شماست

چهارده نور اگر یکى دانم

دل من از موحدین شماست

اى به ارض و سماء، نور نخست

عرش را محدقین، سلاله توست

کوه نور از پگاه تو پر نور

صد حراء در نگاه تو مستور

زادگاه على است قبله تو

قدس، کى بود، کعبه معمور

تا امامت کند زکات و رکوع

صبر کن تا غدیر و وقت حضور

مرتضى شاهد تو و جبریل

کیست غیر از على حضور و ظهور

با «اَرِحْنى» بخوان بلالت را

تا کند نام تو ز سینه عبور

مرتضى منتهى رسالت توست

امر بر حب او عدالت توست

اى رها گشته‏ات به عالم تک

اى گرفتارت انس و جن و ملک

وعده یک دو بوسه مى‏خواهم

تا بسنجم عیار قند و نمک

اى که گفتى ز یوسفم «اَمْلَح»

ناز کن تا زنم به ناز محک

رب تویى مالک حیات تویى

کافرم گر کنم به مُلک تو شک

پیش از این بر لبت دعا بودم

استجابت شده دعا اینک

پى یک بوسه حلال توام

گوییا کاسه سفال توام

اى به تأدیبِ بنده به ز پدر

وى به ما مهربانتر از مادر

اى علمدار حُسن تو حمزه

وى سفیر ملاحتت جعفر

غزوه موى توست در دل من

حال اسیر توأم بکُش دیگر

دخترت را بخوان که پاک کند

خون ز تیغ دو پهلوى حیدر

تا کند پاک جاى این احسان

مرتضى خون ز پهلوى همسر

غیر احسان جواب احسان نیست

کار حیدر به غیر جبران نیست 


محمد سهرابی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
دوان دوان ز فرا سوی نور می آید
امین ترین کلیمان ز طور می آید

ردای سبز رسالت به دوش خود دارد
از آسمان نگاهش ستاره می بارد

شتاب پای محمد خلیل آسا بود
شب هلاکت بت های لات و عزی بود

نسیم خنده ی او مژده ی سحر دارد
به دست همت خود پرچم ظفر دارد

شعاع نور جبینش به کهکشان رفته
به مرزهای سماوات بیکران رفته

سپیده طبل افق را مدام می کوبد
مسیر آمدنش را فرشته می روبد

ترانه ی لب او "اقرا باسم ربک" بود
تبسمش می عرفانی ملائک بود

دریده پرده ی شب را به نور سیمایش
حریم خلوت خورشید چشم گیرایش

طنین هر قدمش شادباش می گوید
به زیر هر قدمش سبزه زار می روید

زمین مرید طریق مسیح نعلینش
هزار بوسه زند بر ضریح نعلینش

کران رحمت او وسعت هزاران نیل
به ارتفاع مقامش نمیرسد جبریل

خدا دوباره به عشق نبی تبسم کرد
بهشت قرب خودش را به نام مردم کرد

به گوش می رسد از سمت سرزمین خلود
صدای خواندن چاووش حضرت داوود

بزرگ زاده ی ایل مبشران بهشت
امیر قافله سالار کاروان بهشت

مسیح مکه شد و روح مرده را جان داد
به مرگ دخترکان عشیره پایان داد

به قوم حق طلبان اذن میگساری
سپاه و لشگر ابلیس را فراری داد

مدبرانه به قتل خرافه فتوا داد
به دست غنچه ی لب،حکم جلب غم را داد

خدا کند به نگاهی شویم مقدادش
شویم ساکن خوشبخت شیعه آبادش

خدا کند که بخواهد ابوذرش باشیم
کنار گنبد خضرا ، کبوترش باشیم

بخند حضرت آقا که یاسرت باشم
بهشت هم بتوانم مجاورت باشم

من از تبار ارادت ز کوی سلمانم
هزار مرتبه شکر خدا مسلمانم

به خال حضرت معشوق خود گرفتارم
من از قبیله مجنون ز ایل عمارم

من از پیاله ی دستت شراب می خواهم
برای دار جنونم طناب می خواهم

اگر چه غرق گناهم بیا حلالم کن
سیاه دل نشدم لطف کن بلالم کن

وحید قاسمی
۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

آیه آیه همه جا عطر جنان می آید

وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید

جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است

بشنود مدح تو را با هیجان می آید

می رسی مثل مسیحا و به جسم کعبه

با نفس های الهی تو جان می آید

بسکه در هر نفست جاذبه‌ی توحیدی است

ریگ هم در کف دستت به زبان می آید

هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده‌ ست

قبله‌ی عزت و ایمان به جهان می آید

با قدوم تو برای همه‌ی اهل زمین

از سماوات خدا برگ امان می آید

نور توحیدی تو در همه جا پیچیده ست

از فراسوی جهان عطر اذان می آید

عرش معراج سماوات شده محرابت

ملکوتی ست در این جلوه‌ی عالمتابت

خاک از برکت تو مسجد رحمانی شد

نور توحید به قلب بشر ارزانی شد

خواست حق، جلوه کند روشنی توحیدش

قلب پر مهر تو از روز ازل بانی شد

ذکر لب های تو سرلوحه‌ی تسبیحات است

عرش با نور نگاه تو چراغانی شد

قول و افعال و صفاتت همه نور محض اند

نورت آئینه‌ی آئین مسلمانی شد

به سراپرده‌ی اعجاز و بقا ره یابد

هر که در مذهب دلدادگی ات فانی شد

خواستم در خور حسن تو کلامی گویم

شعر من عاقبتش حسرت و حیرانی شد

ای که مبهوت تو و وصف خطی از حسنت

عقل صد مولوی و حافظ و خاقانی شد

«از ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»

جنتی از همه‌ی عرش فراتر داری

تو که در دامن خود سوره‌ی کوثر داری

دیدن فاطمه ات دیدن وجه الله است

چه نیازی است که تا عرش قدم بر داری

جذبه‌ی چشم تو تسخیر کند عالم را

در قد و قامت خود جلوه‌ی محشر داری

عالم از هیبت تو، شوکت تو سرشار است

اسداللهی چون حضرت حیدر داری

حسنین اند روی دوش تو همچون خورشید

جلوه‌ی نورٌ علی نور ، مکرر داری

اهل بیت تو همه فاتح دل ها هستند

روشنی بخش جهان، قبله‌ی دنیا هستند

ای که در هر دو سرا صبح سعادت با توست

رحمت عالمی و نور هدایت با توست

چشم امید همه خلق و شکوه کرمت

پدر امتی و اذن شفاعت با توست

با تو بودن که فقط صرف مسلمانی نیست

آنکه دارد به دلش نور ولایت، با توست

بی ولای علی این طایفه سرگردانند

دشمنی با وصی ات، عین عداوت با توست

باید از باب ولای علی آید هر کس

در هوای تو و در حسرت جنت با توست

سالیانی ست دلم شوق زیارت دارد

یک نگاه تو مرا بس، که اجابت با توست

کاش می شد سحری طوف مدینه آنگاه

نجف و کرب و بلا و حرم ثارالله


یوسف رحیمی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

تاریک بود شب - شب ظلمت - اما ستاره گفت: محمد

نورش پر از صدای خدا شد وقتی دوباره گفت: محمد

پرسیدم از ستوده‌ی انجیل، راهب رسید و گفت: محمد

بر روی لوح چرمی آهو چشمی کشید و گفت: محمد

بعدش گذاشت گوشه‌ی لب‌ها خالی سیاه و گفت: محمد

بعدش نشست وسیر نظر کرد در قرص ماه و گفت: محمد

آمد صدا، صدای ملَک بود در آسمان سرود: محمد

هستی به وجد آمد و گل کرد بر شاخه‌ی وجود محمد

غار حرا به لرزه درآمد از وسعتی که داشت محمد

حتی میان سنگ ثمر داد آن دانه‌ای که کاشت محمد

در مکه «لا اله» اگر بود انداخت روی خاک محمد

الله را به آیینه آورد با آن دو چشم پاک محمد

زیبایی بهشت و نورش، تعبیر خُلق توست محمد!

اما به نام توست در این شهر صد دین نادرست محمد!


قاسم صرافان


۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران
ای چشم عرشیان به زمین جای پای تو
گـردون بـه زیــر سایـه قـد رسای تو

در آن زمان که حرف زمان و مکان نبود
آغوش لامکان بـه یقیـن بـود جای تو

قرآن دهد نشان که بود روز و شب مدام
ذکـر خـدا و کـار ملایـک، ثنـای تـو

آغوش جان گشوده اجابت در آسمان
از دسـت داده صبـر، بـه شوق لقای تو

تنها نه مهر و مه، نه سماوات، نه زمین
گشتنـد انبیـا همـه خلـق از برای تو

تو بحـر بـی نهایت حقـی و هم چنان
بــی انتهاست رحمـت بـی انتهای تو

هر برگ لاله را بـه ثنایت قصیده ای
هـر بلبلـی بـه باغ، قصیده سرای تو

موسی ز هوش رفته به طور از تکلمت
ریـزد مسیـح از نـفس دلــربای تو

حبل متین عالم خلقت شود به حشر
آرند اگر به دست، نخـی از ردای تو

باشـد گل مقـدس آدم بـدان جلال
یک جرعه زآب جو، کفی از خاک پای تو

خیـل ملـک کـه خلقتش از حاصـل تـو بود
قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود

توحیــد از کــلام لطیفـت، روایتــی
قرآن خود از صحیفه حسنت، حکایتی

محشر شود بهشت و جهنم، ریاض گل
بگشایــد ار بــلال تـو چشم عنایتی

روزی که انبیا به صف حشر بگذرند
جز رایت تو بر سرشان نیست رایتی

گو نخل هـا قلم شود و برگ ها کتاب
نَبـوَد کتــاب منقبتـت را نهایتــی

جز طلعت منیر تو و عترت تو نیست
در عالــم وجــود، چـراغ هدایتی

در حشر نیست راه نجاتی برایشان
حتـی ز انبیـا نکنـی گـر حمایتی

در حشر، خلق را به شفاعت نیاز نیست
آیـد اگــر ز چشـم بـلالت کنــایتی

جان جهان به پاش بریزم، اگر کم است
خواند هـر آنکـه از تـو برایم روایتی

بیش از پیمبران ستم آمد به حضرتت
لبخندهـا زدی و نکــردی شکایتـی

در مصحف جمال تو کردیم سیرها
جـز آیه هــای نــور ندیدیم آیتی

سوگند می خورم که ندارم نـداشتم
غیـر از ولایت تـو و آلت، ولایتـی

یک قطره زآب جوت به صد یم نمی‌دهم
یک تار مـوت را بـه دو عالم نمـی‌دهم

نـام احـد کـه نام خداوند سرمـد است
میمی بر آن اضافه شده، اسم احمد است

آدم کـه گشت توبـه او نـزد حـق قبول
از فیـض «یا حمیدُ بحق محمـد» است

بـا دیـدن جمـال تـو خوبـان دهـر را
در دل امیـد بـاغ جنـان داشتن بد است

دست تو ظرف رحمت بی انتهای هوست
هر چه خدا به خلق ببخشد، از این ید است

مقصود باغ و لاله و حور و قصور نیست
اهـل بهشت را سـر کوی تو مقصد است

پیش از هبـوط آدم و حـوا بـه خط نور
دست خدا نـوشت: محمّد مؤیـد است

ذکـر خـدا و ذکـر ملک تـا قیام حشر
پیوسته بر شمـا صلـوات مجـدد است

بـر سـر در بهشت و جهنـم نـوشته ند
بغض تو نار و مهر تو خلد مخلد است

تفسیـر یـک حدیـث ز میم دهـان تو
بالله نیـاز مـن به هـزاران مجلـد است

گفتم بــه بــزم قـرب الهـی قدم نهم
دیدم که نغمه صلواتت خوش آمد است

ای چهــره بــلال تــو بــاغ بـهشت من
این «میثم»، این تو آن همه افعال زشت من

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران