هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

نامم رقیه است نزن ناشناس نیست

صبّم نکن ، کنیز خدا ناسپاس نیست


من دختر صغیرۀ سالار زینبم

فحشم نده که منزلتم جز سپاس نیست


ناز یتیم را که به سیلی نمی کشد

این درخور لطافت گلبرگ یاس نیست


دست مرا ببند و ببر با تشر ولی

مشت و لگد که پاسخ این التماس نیست


در ضرب و شتم ، پیروی از دومی کنی

با آن خبیث ، جز تو کسی را قیاس نیست


مو میکشی و مقنعه را پاره می کنی

این گیسو است ، بند طناب و لباس نیست


ای دختران شام ، خدا اهلتان کند

این کاروان که مسخرۀ این اُناس نیست


ای شامیان لباسم اگر پاره پاره است

قدری حیا ! نشان بزرگی لباس نیست


بابا چقدر صورت تو سنگ خورده است

این رنگهای روی تو اصلاً شناس نیست


انگار از قفا گلویت را بریده اند

آیا به پشت گردن تو جای داس نیست؟


باید کنون به عمه تأسی کنم ، پدر

جز بوسه از گلوی تو راه خلاص نیست


محمود ژولیده

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۴۵
هم قافیه با باران

کنج خرابه بغض گلویش گرفت و گفت:

این اوج غربتم همه اش نذر تو حسین


مویم به یاد زلف تو بابا سپید شد

غرق شباهتم... همه اش نذر تو حسین


هر ضلع و هر وجب ز تنم درد می کند

دردِ مساحتم همه اش نذر تو حسین


لکنت زبان گرفته ام از بعدِ... بگذریم

اصلا فصاحتم همه اش نذر تو حسین


گفتم گله کنم ز تو اشکم امان نداد

خوردم شکایتم... همه اش نذر تو حسین


* اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران

لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می شد

شمع ویرانه فروغ سحرش کم می شد


پلک بی حوصله اش خواست بخوابد، ای کاش

اندکی هلهله ی دور و برش کم می شد


زخم پاهای ورم کرده اگر خوب نشد

لااقل کاش کمی درد سرش کم می شد


بهر دلخوش شدن عمّه تبسّم می کرد

شاید از دغدغه ی همسفرش کم می شد


اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد

ذرّه ذرّه مژه ی پلک ترش کم می شد


لگد لعنتیِ زجر زمینگیرش کرد

کاشکی درد عجیب کمرش کم می شد


سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر

چند دندان ز دهان پدرش کم می شد


عمویش عالم و آدم همه را می سوزاند

تار مویی اگر از روی سرش کم می شد


خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب

چون همین چند موی مختصرش کم می شد

جواد پرچمی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

دست دختر بچه ها از برگ گل نازک تراست

خنده های نازشان الحق که چیز دیگر است

بین بابا ها و دختر ها حکایت عاشقی است

شاعران در بند مضمون اند و این شعر تر است

▫▫▫▫

برق چشمانت شبیه حس پرواز است تا.....

این شکنج زلف خوشبوی تو یا لطف پر است

وقت لبخندت جهان در دست من جا می شود 

دختر ناز پدر از کل دخترها سر است

بارها گفتی:اگر یک گوشواره داشتم......

بارها گفتم که انگشتر برایت بهتر است

▫▫▫▫

گوشهایم درد دارد باز امشب درد ... آه....

من نگفتم گوشواره بهتر از انگشتر است


حامد حجتی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۰
هم قافیه با باران

من دیگه بال پریدن ندارم

من دیگه حال دویدن ندارم

بعد از این دیگه سراغ من نیا

گیسویی برا کشیدن ندارم

**

میشه روناقه سوارم نکنی

گلمو اسیره خارم نکنی

میشه گوشوارمو برداری بجاش

با لگد دیگه بیدارم نکنی

**

یه نفر نگفت که دختره نزن

پر و بالم که نمیپره نزن

بخدا اگه یه لحظه صبر کنی

عمه میاد منو میبره نزن

**

بنشینید موهامو حنا کنید

لیلة الوصل منو نیگا کنید

من دیگه مسافرم باید برم

پس دیگه رخت منو جدا کنید

**

کی میتونه مثل من وفا کنه

عالمی رو به تو مبتلا کنه

باورت میشد سه ساله دخترت

روزگاره یزید و سیا کنه

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران

 ای کاش این غزل و غمش ابتدا نداشت

 جغرافیای درد زمین کربلا نداشت


 این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد

 این بیت ها مرا به چه رنجی که وا نداشت


 فرمان رسیده بود کماندار را و بعد

 تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت...


 قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست

 تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت


 تنها حسین بود که دیگر به پیکرش

 جایی برای بوسه ی شمشیرها نداشت


 بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ... نه!!!

 دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت


 این جنگ و سرنوشت غریبش چه آشناست

 قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت


 تنها سه سال آه سه سال عمر کرده بود

 اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت


 با چشمهای کوچک خود دید آنچه را

 گرگ درنده هم به شکارش روا نداشت


 پایان گرفت جنگ و به آخر رسید ... نه

 این قصه از شروع خودش انتها نداشت


 محمد رفیعی 

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

بر مرکبِ پیمبر اعظم سوار شد

عمامه بست، رو به سوی کارزار شد


زیر عبا گرفت علی را شهِ غریب

با شیرخواره جانب آن قوم خوار شد


گفتند آمده ست به قرآن قسم دهد

پس همهمه گرفت و قُشون بیقرار شد


پس دست بُرد و طفلکِ از حال رفته را

بیرون کشید و خاتم شهر آشکار شد


لب باز کرد تا سخن انشا کند حسین

پس رو برو به مکتبِ داد و هوار شد


چندین سخن ز ماهی و آب فرات کرد

پس با علی سخن ز سر التفاط کرد


چشم سیاه تو چقدر آب می خورد؟

اصلاً شب سیاه مگر آب می خورد؟


شمر و سنان و اَخنس و خولی بهانه است

قتل پدر ز داغ پسر آب می خورد


ای پاره ی دلم سر دستم تکان مخور

الآن لبت ز تیر سه پر آب می خورد


گفتند آمده ست زرنگی کند حسین

جای تو گفته اند پدر آب می خورد


عباس خفته است که برپاست حرمله

این فتنه از خسوف قمر آب می خورد


یا رب ببین که من جگرم را فروختم

تنها ستاره ی سحرم را فروختم


محمد سهرابی

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

بر حرب گاه چو ره آن کاروان فتاد

شور نشور واهمه را در گمان فتاد


هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخم های کاری تیر و کمان فتاد


ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

 بر پیکر شریف امام زمان فتاد


 بی اختیار نعره هذا حسین از او

سر زد چنان که آتش او در جهان فتاد


 پس با زبان پر گله آن بضعه ی رسول

رو در مدینه کرد که : یا ایها الرسول


 این کشته ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست


 این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست


 این خشک لب فتاده و ممنوع از فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست


 این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه

خرگاه از این جهان زده بیرون حسین توست


پس روی در بقیع و به زهرا خطاب کرد

مرغ هوا و ماهی دریا کباب کرد


 کای مونس شکسته دلان، حال ما ببین

ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین


اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین


 تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه ها ببین


 آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین


محتشم کاشانی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران

فصل بهشت و سیب و غزلهای روشن است

فصل دوباره زاده شدن، مرگِ مردن است

گاه خلوص و خلوت و انس است با خدا

یا هرچه غیر حضرت او را ندیدن است

شمع و شب است و شاپرک و شور و هلهله

یعنی کبوتران هِلِه، هنگام رفتن است!

اینجاست فصل زاده شدن در دلِ خدا

اینجا تمامْ خواسته‌هاشان مُبَرهن است

آن میوه‌های نوبری عاشقانه را

فصل تموز نیست ولی گاهِ چیدن است

ابلیس را که می‌شکند سنگ ریزه‌ها

تکرار سرد واژه تکراری« من» است

هر کس خلیلِ بت‌شکنی زاده در دلش

کورا فقط هوای«من»اش سر بریدن است

از حِجر تا حَجَر قدمی کوته است و بس

ترک هواست ورنه چه راه رسیدن است!؟

سعی و صفاست بهره‌ پروانه های عشق

اینجا نه گاه هَروَله وقت دویدن است

اینجا حریم شخصی حق خانه علی است

عیسی برو که بهره تو را لب گزیدن است

این بوی یوسفی که پر است از هوای یاس

یعنی که مسجدی که به حجت مزین است

این چشم زمزم است که می‌گرید از فراق

یا چشم عالمی که پر از شوق دیدن است؟!

غار حرا حقیقت مظلوم عصر کو؟

حالا که وقت ساز حجازی شنیدن است؟!

... 

دل بی حضور دوست در اینجا چه بی صفاست!

وقتی که جمعِ شمع و شب و تیغ و توسن است!


ابوعلی (هادی حسینی)

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران
سرتا سر مدینه پر از شوق و شور بود
لبریز از طراوت و غرقِ سرور بود

از آسمان شهر پیمبر در آن پگاه
صد آسمان ملائکه گرم عبور بود

وقت نزولِ سوره‌ی یاسین و هل أتی،
هنگامه‌ی تجلی آیات نور بود

بال فرشته فرش قدمهای آفتاب
روبند ماهتاب ز گیسوی حور بود

عطر بهشت از نفس باغ می چکید
تا اوج عرش زمزمه های حضور بود

عالم از عطر یاس مدینه معطر است
پیوند آسمانی زهرا و حیدر است

می خواستند تا که بمانند یار هم
همدل ترین و هم نفس روزگار هم

بی زرق و برق ، ساده‌ی ساده شروع شد
پیوند آسمانی شان در کنار هم

«سرمایه های اصلی شان مهر و عاطفه
بی اعتنا به ثروت و دار و ندار هم»

بر اعتماد شانه‌ی هم تکیه داشتند
سنگ صبور یکدگر و راز دار هم

بودند هر پگاه دل انگیزتر ز عشق
گرم طلوع روشنِ خورشید وار هم

چشم بد از جمال دو خورشید دور باد
چشم حسودِ بد دل و بد خواه کور باد

هم ، ماورای حد تصور کمالشان
هم ، ماسوای ذهن و تخیل جلالشان

آنجا که سوخت بال و پر آسمانیان
بام نخستِ پر زدن و اوج بالشان

باید که درس زندگی آموخت تا ابد
از بوریای کهنه و ظرف سفالشان

در جام کوزه روشنی خمّ سلسبیل
کوثر شراب خانگی لایزالشان

کی می توان به واسطه‌ی این مثالها
پرواز کرد تا افق بی مثالشان

آئینه‌ی ظهور صفات خدا شدند
یاسین و نور شدند هل أتی شدند

بر شانه های عرش خدا خانه داشتند
نه نه ، که عرش را به روی شانه داشتند

این ساکنان عرش خدا از همان ازل
چشمی به چند روزه‌ی دنیا نداشتند

هر چند داشت سفره شان نان خشکِ جو
اما همیشه خویِ کریمانه داشتند

سرشار از عشق و عاطفه و نور ِ معرفت
همواره لحظه های صمیمانه داشتند

گل داده بود باغِ بهشت امیدشان
یعنی چهار غنچه‌ی ریحانه داشتند

ما جرعه نوش چشمه‌ی جاریّ کوثریم
دلداده ایم ، شیعه‌ی زهرا و حیدریم

یوسف رحیمی
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران
یک آینه که حسرت دارالسّلام هاست
یک آینه که قبله ی بیت الحرام هاست

یک آینه که عین حقیقت، مجاز نه!
یک آینه که غرق سکوت و پیام هاست

یک سو جلال حضرت خیرالنّسای خلق
یک سو جمال واضح خیرالأنام هاست

پیوند پاک سوره ی یاسین و کوثر است
آغار انکشاف تمام ظلام هاست

تلفیق نهر کوثر و امواج سلسبیل
هنگام باده نوشی و شرب مدام هاست

«حبل متین» گوشه ی جلباب فاطمه
خورده گره به پیرهن «لاانفصام» هاست

دست علی به دست«فصلِّ لربّک» است
اشراق آسمانی و صبح امام هاست

دیگر نیاز تیغ دو دَم منتفی شده است
زیرا که خطبه خطبه فدک در نیام هاست

تا «لَم یَکُن لَهُ کُفُوًا» نزد مرتضاست
خاری به چشم شور جمیع لئام هاست

باید گدا شویم و یتیم و اسیرشان
وقت نزول مائده های طعام هاست...

بر خانه ای که «تُرفَع» و «یُذکَر» نموده «اسم»،
بر خانه ای که رکن و منا و مقام هاست

مجید لشگری
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران
زهرا(س) که شبیهِ یاس نوخاسته شد
تا گفت بله، غمِ علی(ع) کاسته شد

در مجلس عقدشان ملائک گفتند
گل بود به سبزه نیز آراسته شد

این سو مولا، غرق تمنا و نگاه
آن سو زهرا(س) و خنده هایی کوتاه

اسفند به کف ملائکه می خوانند
لاحول ولا قوة الا بالله

وقتی داماد مرتضی، شیر خداست
وقتی که عروس، نور هستی، زهراست

یعنی که تمام نسلشان، گُل پیِ گُل
سالی که نکوست، از بهارش پیداست

هر بار لباس تازه پوشید تو را
با شادی مادرانه بوسید تو را

امروز که میروی گلم خانه بخت
ای کاش خدیجه(س) بود و میدید تو را

حامد عسکری
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران
امشب خدا لطف نهان خود هویدا میکند

امشب تفاخر فرش بس بر عرش أعلا میکند

امشب دو تا را جفت هم ، از صنع یکتا میکند

یعنی علی ماهِ رخ زهرا تماشا میکند

با چشم دل در صورت او سیر معنا میکند

امشب حسد بر خاکیان ، بی حد برند افلاکیان

خندان چمن ؛ رقصان دمن ؛ خوشدل زمین ؛ خرم زمان


در دست اسرافیل بین ، صورش شده ساز و دُهُل

با نور، دعوتنامه بفرستاده هادیّ سُبُل

امضا ، ز ختم المرسلین ؛ گیرندگان ، خیل رُسل

هر کس که آید همرهش نی دسته گل ؛ یک باغ گل

در آمد و شد اولیا، در رفت و آمد انبیا

ای غصّه و ای غم برو ؛ ای شوق و ای شادی بیا

 

از بهر این ساعت زمان لحظه شماری کرده است

وز بهر این وصلت زمین نابردباری کرده است

چشم فلک شب تا سحر اختر شماری کرده است

ایوب دهر از شوق امشب، بی قراری کرده است

دست خدا ، وجه خدا را خواستگاری کرده است

امشب علی ،آن عدل کل بر عق کل داماد شد

شاگرد ممتاز نَبی ، داماد بر استاد شد

 

خوان کرم مخلوق را دعوت به مهمانی کند

صد نعمت از رحمت خدا بر خلق ارزانی کند

وز طور موسی آمده تا آنکه در بانی کند

آید خلیل ،آرد ذبیحِ خود که قربانی کند

یوسف گرفته مِجمر و اسپند گردانی کند

کرّوبیان در هلهله، قدوسیان در همهمه

عیسی به دنبال علی، مریم کنار فاطمه

 

امشب به ملک اهل دل مولی الموالی ، والی است

بر سینه غم دست رد زن، شب موسم خوشحالی است

شام سیه بختی شد و روز همایون فالی است

کوثر،کنار ساقی کوثر علیّ عالی است

زهرا به خانه بخت شد، جای خدیجه خالی است

امشب به روی مرتضی ، لب های زهرا خنده کرد

آن دل گر از غم مرده بود، از خنده ی خود زنده کرد


میخانه باز و هرکسی جام مکیّف می زند

ناهید، پا می کوبد و تندر به کف دف می زند

رنگین کمان چون مشتری خود را در این صف می زند

لبخند وصل امشب چه خوش کوثر به مصحف می زند

آری نه تنها خاکیان ، هر آسمان کف می زند

منشین غمین امشب دلا، شادی دل کن بر ملا

خیز و مِس خود کن طلا ، آیینه ات را ده جلا

 

عقد علی و فاطمه در آسمان بسته شد

در آسمان بسته شد در کهکشان ها بسته شد

زین نرگس و سوسن دگر چشم و زبان بسته شد

راه یقین ها باز شد ، پای گمان ها بسته شد

بازاریان حُسن را ، دیگر دکان ها بسته شد

خورشید و ماه و آسمان،آیینه گردانی کنند

چون در زمین خورشید و ماهی نورافشانی کنند


بزمی که حق آراسته الحق تماشایی بُوَد

جبریل مأمورست و فکر مجلس آرایی بود

میکال از عرش آمده گرم پذیرایی بود

چشم کواکب خیره گر از چرخ مینایی بود

درشهر یثرب لاجرم، خوش گِرد هم آیی بُوَد

خیل مَلک از عرش ، سوی فرش فرش آورده اند

بهر جلوس انبیا پَرهای خود گسترده اند

 

امشب زشادی هر وجودی خویش را گم کند

گردون تماشای زمین با چشم اَنجُم می کند

دریای لطف سرمدی ، بی حد تلاطم می کند

اهل زمین را آسمان غرق تَنَعُّم می کند

هر غنچه بهر وا شدن چون گل تبسم می کند

امشب که گاه شادی بی حدّ و بی اندازه شد

با دست جانان دفتر عشق علی ، شیرازه شد

 

امشب صدف، بر گوهری ، یک بحر گوهر می دهد

یک گوهر اما از دو عالم پر بهاتر می دهد

صرّاف کل ، دردانه ای بر دُرج حیدر می دهد

خود دست دختر را پدر بر دست شوهر می دهد؟

نی نِی ، فلک خورشید را بر ماه انور می دهد؟

تبریک گو بر مصطفی جبریل از دادار شد

زهرا امانت باشد و حیدر امانت دار شد

 

امشب علی در خانه خود شمع محفل می برد

کشتی عصمت ، نا خدا را سوی ساحل می برد

مشکل گشای عالمی، حل مسائل می برد

انسان کامل را ببین ، با خود مکمل می برد

هم آن به این دل می دهد ؛ هم این از آن دل می برد

با نغمه ی جادویی اش ، داوود مداحی می کند

با خامه مانی کِی توان این نقش طراحی کند

 

چشمی ندیده در زمین در هر زمان مانندشان

خورشید و مه تبریک گو بر وصلت و پیوندشان

شادی زهرا و علی پیداست از لبخندشان

لبخندشان دارد نشان از خاطر خرسندشان

شیعه مبارک باد گو ، بر یازده فرزندشان

ای شیعه ، دست افشان شو وتبریک بر دلها بگو

بر پای خیز و تهنیت بر مهدی زهرا بگو


ای ساقی کوثر کنار خود بهشتی رو ببین

قامت قیامت را نگر طوبا ببین مینو ببین

زین پس هلال خویش را در آن خَم ابرو ببین

هم روز را در چهره او ، هم شب را در آن گیسو ببین

هم لاله زار رو ببین ، هم نافه بارِ مو ببین

هر چند ماهِ رُخ عیان امشب به تو آسان کند

روزی رسد کز چشم تو رُخسار خود پنهان کند

علی انسانی
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۶
هم قافیه با باران

افسوس که ایام شریف رمضان رفت

افسوس که ایام شریف رمضان رفت

سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت

افسوس که سی پاره این ماه مبارک

از دست به یکبار چو اوراق خزان رفت

ماه رمضان حافظ این گله بد از گرگ

فریاد که زود از سر این گله شبان رفت

شد زیر و زبر چون صف مژگان، صف طاعت

شیرازه جمعیت بیداردلان رفت

بیقدری ما چون نشود فاش به عالم؟

ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفت

برخاست تمیز از بشر و سایر حیوان

آن روز که این ماه مبارک ز میان رفت

تا آتش جوع رمضان چهره برافروخت

از نامه اعمال، سیاهی چو دخان رفت

با قامت چون تیر درین معرکه آمد

از بار گنه با قد مانند کمان رفت

برداشت ز دوش همه کس بار گنه را

چون باد، سبک آمد و چون کوه، گران رفت

چون اشک غیوران به سراپرده مژگان

دیر آمد و زود از نظر آن جان جهان رفت

از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب

آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

 الهی الهی، به حق پیمبر

الهی الهی، به ساقی کوثر

الهی الهی، به صدق خدیجه

الهی الهی، به زهرای اطهر

الهی الهی، به سبطین احمد

الهی، به شبیر الهی! به شبر

الهی به عابد! الهی به باقر

الهی به موسی، الهی به جعفر

الهی الهی، به شاه خراسان

خراسان چه باشد! به آن شاه کشور

شنیدم که می‌گفت زاری، غریبی

طواف رضا، چون شد او را میسر:

من اینجا غریب و تو شاه غریبان

به حال غریب خود، از لطف بنگر

الهی به حق تقی و به علمش

الهی به حق نقی و به عسکر

الهی الهی، به مهدی هادی

که او مؤمنان راست هادی و رهبر

که بر حال زار بهائی نظر کن!

به حق امامان معصوم، یکسر


شیخ بهایی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه

بماند بین ما این رازها بینی و بین الله!

من استغفار کردم از نگاه تو نمی دانم

اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه

برای من نگاه تو فقط مانند آن لحظه است

همان لحظه که بیتی ناگهانی می رسد از راه

...و شاید من سر از کاخ عزیزی در می آوردم

اگر تشخیص می دادم چو یوسف راه را از چاه

مرا محروم کردی از خودت این داغ سنگین بود

چنان تحریم تنباکو برای ناصرالدین شاه


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

دیرگاهیست گلو بغض مکرر دارد
چند روزیست قلم حالت نشتر دارد

کوفیان داعیه ی مسجد و منبر دارند
عمر سعد زمان وسوسه ی زر دارد

 یادمان هست که اجداد شما کربـــ و بــلا...
شیعه از تیـــغ شما داغ به پیکر دارد

بی سبب نیست که از شام ، عراق آمده اید
حضرت عمـــه ی ســادات بـــرادر دارد

و شما کمتر از آنید حسین تیغ کشد
کمتر از آنکه علمدار علم بردارد

مـــا جوانــان بنی فاطمی اربـــابیـــم
بی حیا!عمـــه ی ما مالکــــ اشتر دارد!

ایل ما ایل عجم هاست که یک کودک ما
جگری با جــگر شیـــر برابر دارد

اینکه ما دست به شمشیر و زره استادیم
سبب این است که این طایفه رهبـــر دارد

نه عراق است و نه سوریه خیالت راحت
کشور ضــامن آهوستـــــ،بزرگتر دارد

 وای اگر گرد و غباری به حرم بنشیند
تیغ ما شوق به انداختن سر دارد

باید این شهر به آرامش خود برگردد
که شب جمعه حرم روضه ی مـــــادر دارد


محمد معاذاللهی

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

ای گدایان رو کنید امشب که آقا قاسم است

تا سحر  پیمانه ریز کاسه ی ما قاسم است

مست مست مستم امشب چون حسن باباشده

که پس از او در دوعالم صاحب ما قاسم است

با وجودی که خدای دلبران است این پدر

دیگر از امشب حسن مجنون و لیلا قاسم است

یادمان باشد اگر روزی بقیع را ساختیم

ذکر کاشی های باب المجتبی یا قاسم است

از همان روزیکه رزق نوکران تقسیم شد

کربلای سینه زنهای حسن با قاسم است

این کریمان به نگاه خود گره وامیکنند

آنکه عمری درد ما کرده مداوا قاسم است

گوسفندی نذر او کردیم و مرده زنده شد

آنکه نامش میکند کار مسیحا قاسم است

روی ابرویش اگر تحت الهنک بسته حسین

در حرم زیباترین فرزند زهرا قاسم است

نعره زد : ان تنکرونی ریخت لشکر را بهم

وارث شیر جمل شاگرد سقا قاسم است

مرد نجمه بود و صاحب خیمه شد در کربلا

سایه ی روی سر مادر به هر جا قاسم است

با اشاره هر کجا میگفت : یا زینب ببین

آن سر عمامه بسته روی نی ها قاسم است

زیر سم اسبها با هر نفس قد میکشید

گفت با گریه حسین ، این تن خدایا قاسم است

نعل های خاک خورده دنده هایش را شکست

مثل مادر این تنی که میخورد پا قاسم است

چونکه قاسم بود بین گرگها تقسیم شد

یوسف پاشیده از هم بین صحرا قاسم است


قاسم نعمتی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۹
هم قافیه با باران

 اینها بجای اینک برایت دعا کنند

کف می زنند تا نفست را فدا کنند


هرچند تشنه ای ولی آبت نمی دهند

تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند


با دست و پا زدن به نوایی نمی رسی

اینها قرار نیست به تو اعتنا کنندا


بال فرشته های خدا هست پس چرا؟

این چند تا کنیز تو را جا بجا کنند


هر وقت دست و پا بزنی دست می زنند

اما خدا کند به همین اکتفا کنند


تا بام می برند که شاید سر تو را

در بین راه با لبه ای آشنا کنند


حالا کبوتران پر خود را گشوده اند

یک سایبان برای سرت دست و پا کنند 


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود

اصلا جگر ک سوخت مداوا نمی شود


گریه مکن بهانه ب دست کسی مده

با گریه هات هیچ مداوا نمی شود


خسته مکن گلوی خودت را برای آب

با آب گفتس تو کسی پا نمی شود


اینقدر پیش چشم کریمان ب خود مپیچ

با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود


گیسو مکش ب خاک دلی زیر و رو شود

در این اتاق عاطفه پیدا نمی شود


باور نمی کنم ب در نگرفته ست صورتت

این جای تنگ و ... این قد و بالا ... نمی شود


با ضرب دست و پا زدنت طشت می زنند

جز هلهله جواب مهیا نمی شود


با غربتی ک هست تو غارت نمی شوی

نیزه ب جای جای تنت جا نمی شود


خوبی پشت بام همین است ای غریب!

پای کسی ب سینه ی تو وا نمی شود / ---


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران