هم‌قافیه با باران

۲۴۰ مطلب با موضوع «شاعران :: حافظ شیرازی» ثبت شده است

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
 
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر

تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر

اندیشه از محیط فنا نیست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

در هر طرف که ز خیل حوادث کمین گهیست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر؟

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

حافظ
۱ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۳
هم قافیه با باران

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

حافظ

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران

شمه ای ازداستان عشق شورانگیز ماست
این حکایتها که از فرهاد وشیرین کرده اند

هیچ مژگان دراز وعشوه جادو نکرد
انچه ان زلف درازو خال مشکین کرده اند

ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبود انچه تعیین کرده اند

در سفالین کاسه رندان به خواری ننگرید
کاین حریفان خدمت جام جهان بین کرده اند

نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران
عارفان انجا مشام عقل مشکین کرده اند

ساقیا دیوانه ای چون من کجا دربر کشد
دختر رزرا که نقد عقل کابین کرده اند

خاکیان بی بهره اند از جرعه کاس الکرام
این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده اند

شهپر زاغ وزغن زیبای صید وقید نیست
این کرامت همره شهباز وشاهین کرده اند

حافظ

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۳
هم قافیه با باران

هوا خواه توام ای جان ومیدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی وهم ننوشته میخوانی

ملامت گو چه دریابد میان عاشق ومعشوق
نبیند چشم نا بینا خصوص اسرار پنهانی

بیفشان زلف وصوفی را به پابازی ورقص اور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی

گشاد کار مشتاقان دران ابروی دلبنداست
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا زپیشانی

ملک درسجده ادم زمین بوس  تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی کرد بیش از حد انسانی

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که در مانی

ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد اسانی

خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال نا ممکن نجنبانی

حافظ

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۲
هم قافیه با باران

بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع

برشد اینه از جیب افق چرخ ودر ان
بنماید رخ گیتی به هزاران انواع

در زوایای طرب خانه جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به اهنگ سماع

چنگ درغلغله اید که کجا شد منکر
جام در قهقهه اید که کجا شد مناع

وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر
که به هر حالتی اینست بهین اوضاع

طره شاهد دنیی همه بند است وفریب
عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع

عمر خسرو طلب ار نفع جهان میخواهی
که وجودیست عطا بخش کریم نفاع

مظهر لطف ازل روشنی چشم امل 
جامع علم وعمل جان جهان شاه شجاع

حافظ

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۸:۱۲
هم قافیه با باران

نیست درشهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا زخزان بی خبرت می بینم
اه از ان روز که بادت گل رعنا ببرد

در خیال انهمه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم وفضلی که به چل سال دلم جمع اورد
ترسم ان نرگس مستانه به یغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا باز دهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

راه عشق ارچه کمینگاه کمانداران است
هرکه دانسته رود صرفه زاعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپردازو بهل تاببرد

حافظ

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۷:۱۲
هم قافیه با باران

زان یار دلنوازم شکریست باشکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بودومنت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را ابی نمیدهد کس
گویی دلی شناسان رفتند از این ولایت

درزلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم وبی جنایت

چشمت به غمزه مارا خون خوردو می پسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت

دراین شب سیاهم گم گشت راه مقصود
ازگوشه ای برون ای ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

ای افتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان درسایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در هدایت

هرچند بردی ابم روی ازدرت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ارخود بسان حافظ
قران زبر بخوانی در چارده روایت

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر ان دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا راگو که بردارد زمانی برقع از رویت

وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان زهر مویت

من وباد صبا مسکین دوسرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست واواز بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست ازدنیی واز عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وندران برگ ونوا خوش ناله های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله وفریاد چیست
گفت مارا جلوه معشوق دراین کار داشت

یاراگر ننشست باما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

درنمیگیرد نیاز وناز ماباحسن دوست
خرم ان کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک ان نقاش جان افشان کنیم
ین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گرمرید راه عشقی فکر بدنامی  نکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمارداشت

وقت ان شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر ان حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتهاالانهار داشت

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

به حسن خلق ووفا کس به یار ما نرسد
تورادراین سخن انکار کارما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه امده اند
کسی به حسن وملاحت به یار ما نرسد

به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گذار مانرسد

هزار نقش براید زکلک صنع ویکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کاینات ارند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد

دریغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد

دلا زرنج حسودان مرنج وواثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری ازرهگذارمانرسد

بسوخت حافظ وترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامکار مانرسد

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۲
هم قافیه با باران

هرکه را با خط سبزت سرسوداباشد
پای ازاین دایره بیرون ننهد تا باشد

من چوازخاک لحدلاله صفت برخیزم
داغ سودای توام سرسویدا باشد

توخودای گوهر یکدانه کجایی خر
کزغمت دیده مردم همه دریا باشد

از بن هرمژه ام اب روان است بیا
اگرت میل لب جوی وتماشا باشد

چون گل ومی دمی از پرده برون ای ودرا
که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد

ظل ممدود خم زلف توام برسرباد
کاندراین سایه قراردل شیدا باشد

چشمت ارناز به حافظ نکند میل اری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو باما شهره افاق بود

یادباد ان صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق وذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کین سقف سبزو طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

ازدم صبح ازل تااخر شام ابد
دوستی ومهر بر یک عهد ویک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مهرویان مجلس گرچه دل میبردو دین
بحث مادر لطف طبع وخوبی اخلاق بود

بردر شاهم گدایی نکته ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ارصبوحی کرده ام عیبم مکن
سرخوش امد یارو جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ درزمان ادم اندر باغ خلد
دفتر نسرین وگل رازینت اوراق بود

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۵:۲۲
هم قافیه با باران

یاد باد انکه نهانت نظری بامابود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود

یاد باد انکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکر خا بود

یاد بادانکه صبوحی زده در مجلس انس
جز منو یارنبودیم وخدا با ما بود

یاد باد انکه رخت شمع طرب می افروخت
وین دل سوخته پروانه نا پروا بود

یادباد انکه دران بزمگه خلق وادب
انکه او خنده مستانه زدی صهبا بود

یاد باد انکه چو یاقوت قدح خنده زدی
درمیان من ولعل تو حکایتها بود

یاد باد انکه نگارم چو کمر بربستی
دررکابش مه نو پیک جهان پیما بود

یادبادانکه خرابات نشین بودم ومست
وانچه در مسجدم امروز کمست انجا بود

یاد باد انکه به اصلاح ثمامی سدراست
نظم هر گوهر نا سفته که حافظ را بود

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
هم قافیه با باران

واعظان کاین جلوه در محراب ومنبر میکنند
چون به خلوت میروند ان کار دیگر میکنند

مشکلی دارم زدانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند

گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب ودغل در کار داور میکنند

یارب این نو دولتان رابا خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک استر می کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
میدهند ابی که دل هاراتوانگر می کنند

حسن بی پایان او چندان که عاشق میکشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر انجا طینت ادم مخمر می کنند

صبحدم از عرش می امد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۲
هم قافیه با باران

درنظر بازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سر گردانند


جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه وخورشید همین اینه می گردانند

عهد ما بالب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده واین قوم خداوندانند

مفلسانیم وهوای می ومطرب داریم
اه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شب پره اعمی نرسد
که دران اینه صاحب نظران حیرانند

لاف عشق وگله از یارزهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ورنه مستوری ومستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل وجان گوهر هستی به نثارافشانند

زاهد اررندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزدازان قوم که قران خوانند

گر شوند اگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

طالع اگر مدد دهد دامنش اورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

طرف کرم ز کس نبست این دل پر امید من
گرچه سخن همی برد قصه من به هر طرف

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در ین خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزدست ازین کمان تیرمرادبر هدف

چند به نازپرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی کنند این پسران ناخلف

من به خیال زاهدی کوشه نشین وطرفه انک
مغبچه ای ز هر طرف میزندم بچنگ ودف

بی خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل
مست ریاست محتسب باده بده ولاتخف

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد
پاردمش درازباد ان حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

حافظ

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۷:۴۱
هم قافیه با باران

نقدصوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب اتش باشد

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد

خوش بود گر محک تجربه اید به میان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد

خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر اب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

نازپرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد

غم دنیی ودنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

دلق وسجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد

حافظ

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۶:۴۰
هم قافیه با باران

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید
که بوی خیر ززهد ریا نمی اید

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من ان کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم
گنه ببخشد وبر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقه ذکراست دل بدان امید
که حلقه ای زسر زلف یار بگشاید

تو را که حسن خداداده هست وحجله بخت
چه حاجت است که مشاطه ات بیاراید

چمن خوشست وهوا دلکشست ومی بیغش
کنون بجز دل خوش هیچ در نمی باید

جمیله ایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدره در عقد کس نمی اید

به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
به یک شکر زتو دلخسته ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای رامپسند
که بوسه تو رخ ماه رابیالاید

حافظ

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۵:۳۹
هم قافیه با باران

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر اید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر اید

گفتم ز مهر ورزان راه وفا بیاموز
گفتا زخوبرویان این کار کمتر اید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است واز راه دیگر اید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر اید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر اید

گفتم که نوش لعلت مارا به ارزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور اید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت ان دراید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر امد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر اید

حافظ

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۴:۳۹
هم قافیه با باران

ما بدین در نه پی حشمت وجاه امده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه امده ایم

رهرو منزل عشقیم وزسرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه امده ایم

سبزه خط تو دیدیم وز بستان بهشت
به طلب کاری این مهر گیاه امده ایم

با چنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدایی به در خانه شاه امده ایم

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه امده ایم

ابرو می رود ای ابر خطا پوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه امده ایم

حافظ این خرقه پشمینه بیندازکه ما
از پی قافله با اتش اه امده ایم

حافظ

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۳:۳۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران