هم‌قافیه با باران

۱۶۵ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین منزوی» ثبت شده است

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

به شب که آینه ی غربت مکدر من
به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

همین نه من در شب را به یاوری زده ام
که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا
پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت
هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

در این کشاکش توفانی بهار و خزان
گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

چرا نمی دری این پرده را ؟ شب ! ای شب من !
که در محاق تو دیری است تا که ماه من است

حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران

 اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده
داغ نامت را نشان کرده  ، به پیشانی نهاده

گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران
مثل برجی خسته ، برجی رو به ویرانی نهاده

از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم؟
با دل -این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده -

تا که بیدارش کند کی؟بخت من اکنون که خوابست
سر به بالین شبی تاریک وطولانی نهاده

ذره ذره می روم تحلیل سنگ ساحلم من
خویش را در معرض امواج طوفانی نهاده

شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را
پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده

حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۰:۵۶
هم قافیه با باران
خالی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش
خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش

خلق ، بی جان ، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یاس و تنهایی من ، مانند لوط و دخترانش

پاره پاره مغربم ، با من نه خورشیدی ، نه صبحی
نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش

سرزمین مرگم اینک ، برکه هایش دیدگانم
وین دل توفانی ام ، دریای خون بی کرانش

پیش رویم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
روسری های عزا از داغ دیده مادرانش

عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
در نمی گیرد مرا ، افسون شهر و دلبرانش

جنگجویی خسته ام بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش

دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش

حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز ــ
به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز

بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مدام در پاییز

چنان به دام عزیز تو بسته است دلم
که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز

شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار
کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز

چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز

هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمام جهانم زند صلای ستیز

تو آن دیاری ، آن سرزمین ِ موعودی
فضای تو همه از جاودانگی لبریز

شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را
من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز !

 حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران

زن جوان غزلی با ردیف " آمد " بود
که بر صحیفه ی تقدیر من مسوّد بود

زنی که مثل غزل های عاشقانه ی من
به جسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا زِ قید زمان و مکان رها می کرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل "آ" یِ آمدنش
رهایی نفس از حبس های ممتد بود

به جمله ی دل من مسندالیه " آن زن "
و " است " رابطه و " باشکوه " مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدّد بود

میان جامه ی عریانی از تکلّف خود
خلوص منتزع و خلسه ی مجرّد بود

دو چشم داشت _ دو " سبزآبی " بلاتکلیف _
که بر دوراهی " دریا چمن " مردّد بود

به خنده گفت : ولی هیچ خوب مطلق نیست !
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود

حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران
زنی که صاعقه وار ،آنک ، ردای شعله به تن دارد

فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد

همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد

که گاه پیرهن یوسف کنایه های کفن دارد

کیم،کیم که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟

بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد

دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق می افرازد

دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد

زنی چنین که تویی بی شک شکوه و روح دگر بخشد

بدان تصور دیرینه که دل ز معنی زن دارد

مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالایم

در این قفس که نفس در وی همیشه طعم لجن دارد


حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

می آمد از برج ویران ، مردی که خاکستری بود
خرد و خراب و خمیده ، تصویر ویرانتری بود

مردی که در خواب هایش ، همواره یک باغ می سوخت
وان سوی کابوس هایش ، خورشید نیلوفری بود

وقتی که سنگ بزرگی ، بر قلب آیینه می زد ،
می گفت : خود را شکستم کان خود نه من دیگری بود

می گفت با خود : کجا رفت آن ذهن پالوده ی پاک ؟
ذهنی که از هر چه جز مهر بیگانه بود و بری بود

افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش
زیبا و رنگین و روشن ، تصویر خوش باوری بود

طفلی که تا دیو ها را مثل سلیمان ببندد
زیباترین آرزویش یک قصه انگشتری بود

افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه تا صبح
مانند نارنج جادو ، آبستن صد پری بود

دردا که دیری است دیگر شور سحرخیزی اش نیست
آن چشم هایی که هر صبح ، خورشید را مشتری بود

دردا که دیری است دیگر ، زنگ کدورت گرفته است
آیینه ای کز صباحت صد صبح ، روشنگری بود

اکنون به زردی نشسته است از جرم تخدیر و تدخین
انگشت هایی که روزی مثل قلم جوهری بود

حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران

 الا حمایت تو رمز استقامت من
چنان که سینه ی تو ، ساحل سلامت من

دوباره دیدنت ای جان، معاد موعود است
قیام قامت قدیسّی ات ، قیامت من

دل از تو برنکنم جان من ، جهانی نیز
اگر هر آینه خیزد پی ملامت من

فنای درد تو زین پیش تر چرا نشدم ؟
همین بس است ازل تا ابد ، ندامت من

هوای فتح توام بود و تارومار شدم
غزل غزل ، همه ی دفترم غرامت من

نه راه رفتنم از تو ، نه راه برگشتن
همیشگی است در این منزلت ، اقامت من

چنین که نعره به نام تو می زنم در شهر
به دار می کشد آخر مرا ، شهامت من

زخیل بوالهوسانم ، تمیز آسان است :
شکوه عشق تو در چشم من ، علامت من

من و تو گم شده در یک دگر ، مبارک باد ،
حلول عشق تمام تو در تمامت من

حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدساله‌‏ای از دفتر حافظ
تا غزل‌‏های شما، ها، می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم

اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟

در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم

من همانم مهربان سال‌‏های دور
رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟

حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

نه فرشته ام ، نه شیطان ، کی ام و چی ام؟ همینم!
نه ز باده و نز آتش ، که نواده ی زمینم!

منم و چراغ خردی که بمیرد از نسیمی
نه سپیده دم به دستم ، نه ستاره بر جبینم

منم و ردای تنگی که به جز «من» اش نگنجد
نه فلک بر آستانم ، نه خدا در آستینم

نه حق حقم ، نه ناحق نه بدم ، نه خوب مطلق
سیه و سپیدم : ابلق! که به نیک و بد عجینم

نه برانمش ، نه در بر ، کِشَمَش ، غم است دیگر!
چه بگویم از حریفی که من اش نمی گزینم؟

نزنم نمک به زخمی که همیشگی است ، باری ،
که نه خسته ی نخستین ، نه خراب آخرینم

تب بوسه ایم از آن لب ، به غنیمت است امشب
که نه آگه ام که فردا ، چه نشسته در کمینم

حسین منزوی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۴
هم قافیه با باران
شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !

 خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی

 بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مـُـرد
که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی

 شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی

 یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند
سخن ها بر لب «سعدی» ، قلم ها در کف «مانی»

 نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی
امید ِ من ! چرا قدر نگاهت را نمی دانی ؟

حسین منزوی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۱
هم قافیه با باران

ﺷﺘﮏ ﺯﺩﻩﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ، ﺧﻮﻥِ ﺑﺴﯿﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ؟

ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺖ، ﺑﻪ ﺟﺰ ﮐُﻨﺪ ﻭ ﺑﻨﺪ، ﺧﻮﺍﻫﺪﺳﻮﺧﺖ
ﺯ ﺁﺗﺸﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺍﻥ

ﺯ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ، ﺷﻮﺭﯼ ﭼﻨﺎﻥ ﻧﻤﯽﺷﻨﻮﻧﺪ
ﮐﻪ ﺭﻃﻞﻫﺎﯼ ﮔﺮﺍﻥﺗﺮ ﮐﺸﻨﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺭﺍﻥ

ﺩﺭﯾﺪﻩﺷﺪ ﮔﻠﻮﯼ ﻧﯽﺯﻧﺎﻥ ﻋﺸﻖﻧﻮﺍﺯ
ﺑﻪ ﻧﯿﺰﻩﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪﺷﺎﻥ ﺯ ﻧﯿﺰﺍﺭﺍﻥ

ﺯُﺑﺎﻟﻪﻫﺎﯼ ﺑﻼ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ ﺟﻮﯼ ﺑﻪ ﺟﻮﯼ
ﻣﮕﻮ ﮐﻪ ﺁﯾﻨﺔ ﺟﺎﺭﯼﺍﻧﺪ ﺟﻮﺑﺎﺭﺍﻥ

ﻧﺴﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖ، نه ! ﺑﯿﻢ ﺍﺳﺖ، ﺑﯿﻢِ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻥ
ﮐﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﻣﯽﻓﮑﻨﺪ ﺑﺮ ﺗﻦ ﺳﭙﯿﺪﺍﺭﺍﻥ

ﺳﺮﺍﺏ ﺍﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ، ﻧﻪ ﺍﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﺎﻥ
ﮐﻪ ﺭﻩ ﺯﺩﻩﺍﺳﺖ ﻓﺮﯾﺒﺶ ﺑﻪ ﺑﺎﻭﺭِ ﯾﺎﺭﺍﻥ

ﮐﺠﺎ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﺮﺱ ﺩﯾﻮ ﻭ ﺳﻨﮕﺒﺎﺭﺍﻧﺶ
ﺩﺭ ﺁﺑﮕﯿﻨﻪ ﺣﺼﺎﺭﯼ ﺷﻮﻧﺪ ﻫﺸﯿﺎﺭﺍﻥ؟

ﭼﻮ ﭼﺎﻩِ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﺑﺮ ﺧﻮﯾﺶ
ﮐﻪ ﺷﺐ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﻭﯾﺮﺍﻥﺗﺮﻧﺪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ

ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﭼﻨﺪﺵﺁﻭﺭ ﻭ ﺳﺮﺥ
ﭘُﺮ ﺍﺳﺖ ﭼﻨﺒﺮِ ﮐﺎﺑﻮﺱﻫﺎﯾﻢ ﺍﺯ ﻣﺎﺭﺍﻥ

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ‏«ﻣﻦ ‏» ﻣﮕﻮ ﺑﻪ ﺩﻟﺠﻮﯾﯽ
ﻣﮕﯿﺮ ﺁﯾﻨﻪ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﯿﺰﺍﺭﺍﻥ

ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻋﺸﻖِ ﺗﻮ ﺑﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺩﻧﯽ، ﺍﻣّﺎ
ﺑﻪ ﻏﺒﻄﻪ ﻣﯽﻧﮕﺮﻡ ﺩﺭ ﺻﻒ ﺳﺒﮑﺒﺎﺭﺍﻥ


حسین منزوی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران

اگر باید زخمی داشته باشم
که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم

زخم‌ها زیبایند
و زیباتر آن‌که
تیغ را هم تو فرود آورده باشی
تیغت سحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیفی از فواره‌ی نور
و تیمار داری‌ات
کرشمه‌ای میان زخم و مرهم

عشق و زخم
از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه

من سراپا همه زخمم
تو سراپا
همه انگشت نوازش باش”

حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۸
هم قافیه با باران
ﺑﻪ ﺩﻝ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺮ ﻭ ﺩﻭﺷﺖ
ﮐﻪ ﺗﺎ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﮐﺸﻢ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ

ﭼُﻨﺎﻥ ﻧﺴﯿﻢ ﮐﻪ ﮔﻠﺒﺮﮒ ﻫﺎ ﺯ ﮔﻞ ﺑﮑﻨﺪ
ﺑﺮﻭﻥ ﮐﻨﻢ ﺯ ﺗﻨﺖ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒ ﺗﻦ ﭘﻮﺷﺖ

ﮔﻬﯽ ﮐﺸﻢ ﺑﻪ ﺑﺮﺕ ﺗﻨﮓ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﮐﻤﺮﺕ
ﮔﻬﯽ ﻧﻬﻢ ﺳﺮ ﭘﺮ ﺷﻮﺭ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭﺷﺖ

ﭼﻪ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﺗﺮ
ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﺑﻪ ﻻﻟﻪ ﯼ ﮔﻮﺷﺖ

ﮔﺮﯾﺰ ﻭ ﮔﻢ ﺷﺪﻥ ﻣﺎﻫﯿﺎﻥ ﺑﻮﺳﻪ ﯼ ﻣﻦ
ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺧﺰﻩ ﯼ ﻣﺨﻤﻞ ﺑﻨﺎ ﮔﻮﺷﺖ

ﺗﺮﻧﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ
ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﻥ ﮐﻨﺪ ﻫﻮﺷﺖ

ﭼﻮ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ
ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ

ﭼﻪ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﻔﺖ ﻭﮔﻮﯼ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻧـﮕﺎﻩ ﺧـــﺎﻣﻮﺷﺖ


حسین منزوی
۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۶
هم قافیه با باران

گاهی همین که دل به کسی بسته‌ای، بس است
بغضت ترک‌ترک شد و نشکسته‌ای، بس است
 
گاهی فقط همین که به امّیدِ دیگری
از خود غریبه‌تر شدی و خسته‌ای، بس است
 
اهل زمین همیشه زمینگیر می‌شوند
یک بال اگر از این قفست رَسته‌ای، بس است
 
در مرزِ عشق و وصل، تو ابن‌السّلام باش
با این‌همه تضاد، چو پیوسته‌ای، بس است!
 
این دور، دورِ حدّاقل‌های عاشقی است
در حدّ یک نگاه که وابسته‌ای، بس است......
 
 
حسین منزوی

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

دوباره می نویسمت ..کنارِ بیت آخرم
وچکه چکه می چکم...به سطر های دفترم

تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من
من آب و دانه می دهم به خوش خیالِ باورم

تو مثل ماهِ برکه ای ...و من غریق مست شب
دوباره تو ..دوباره من..شناوری ..شناورم

شنیده ام زپنجره سراغ من گرفته ای؟
هنوز مثل قاصدک ..میانِ کوچه پرپرم

گلایه از قفس کمی...کمی عجیب میرسد
خودم قفس خریده ام ...برای این کبوترم

شبی بخواب دیدمت...میانِ تنگِ کوچه ها
قدم زنان ..قدم زنان..تو را به خانه می برم

غزل بخواب می رود...به انتها رسیده ام
تمام من چکیده شد..کنارِ بیت آخرم ...

حسین منزوی

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۰۴
هم قافیه با باران

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو

تقویم را معطّل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو

از باغ رد شدی که کشد سرمه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو

فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو

کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو

چشمی به تخت و پخت ندارم. مرا بس است،
یک صندلی برای نشستن کنار تو

حسین منزوی

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۰۶
هم قافیه با باران

در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب
بانگی تو را، از درونم صلا داد، امشب

من بی‌تو، امشب دلم شادمان نیست اینجا
بی‌من تو هر جا که هستی دلت شاد، امشب

چشم تو روشن که افروخت بعد از چه شب‌ها
یادت چراغی در این ظلمت آباد، امشب

دیوار ذهنم پر از سایه‌های گذشته است
افتاده بر یک دگر شاد و ناشاد، امشب

یک سایه از تو که گوید: «قرار ملاقات،
نزدیک آن بوتهٔ سبز شمشاد، امشب!»

یک سایه از من شتابان سوی سایهٔ تو
با هم مگر سایه‌ها راست میعاد امشب؟

با آنچه رفته است یاد تو یاد خوشی نیست
با این همه کاش، صبحی نمی‌زاد امشب

در ذهنم‌ ای چهره‌ات بهترین یادگاری!
زیبا‌ترین شعرم ارزانی‌ات باد امشب


حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست
و چشم آینه، جز مـــا به سوی دیگر نیست

 چنان در آینه خورده گره تنــــم بـــــه تنت
 که خود، تمیز تو و من، زهم میسر نیست

 هــــــزار بار کتاب تن تــو را خوانــدم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

 برای تـــو همـــــه از خوبی تـــو می‌گوید
اگر چه آینه چون شاعرت سخنور نیست

 ولی تو از آینه چیزی مپرس، از من پرس
کـــــــه او به راز تنت از من آشناتر نیست

 تن تو بوی خود افشانده در تمـــام اتاق
وگرنه هیچ گلی، این چنین معطر نیست

 بــــه انتهــــای جهـان می‌رسیم در خلایی
که جز نفس نفس آن‌جا صدای دیگر نیست

 خوشا رسیدن با هم، که حالتی خوش‌تر
ز حالت تو در آن لحظه‌های آخــرنیست

حسین منزوی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

چون آفتاب خزانی ، بی تو دل من گرفته است
جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است

این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز
سنگی که راه نفس را ، بر چاه بیژن گرفته است

از چشم می گیرم آبی ، تا پای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است

ترسم نیایی و آید ، خاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است

از کُشتنم دیگر انگار ، پروا نمی داری ای یار !
حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است

چون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است

آه ای سفر کرده برگرد ، ای طاقت بُرده برگرد
برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است

حسین منزوی

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران