هم‌قافیه با باران

۱۶۵ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین منزوی» ثبت شده است

خورشید من! برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک، بگسلم

دل را قرار نیست، مگر در کنار تو
کاین سان کشد به‌سوی تو، منزل به منزلم

کبر است یا تواضع اگر، باری این منم
کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم

با اسم اعظمی که بجز رمز عشق نیست
بیرون کش از شکنجه‌ی این چاه بابلم

بعد از بهارها و خزان‌ها، تو بوده‌ای
ای میوه بهشتی از این باغ، حاصلم

تو آفتاب و من چو گل آفتاب گرد
چشمم به هر کجاست، تویی در مقابلم

دریا و تخته پاره و توفان و من، مگر
فانوس روشن تو رساند به ساحلم

شعرم ادای حق نتواند تو را، مگر
آسان کند به یاری تو «خواجه» مشکلم

«با شیر اندرون شد و با جان به در شود
عشق تو در وجودم و مهر تو از دلم»

حسین منزوی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۵۹
هم قافیه با باران

 ای آفتاب آینه دار جمال تو
وی جلوه ی جلال خدایی، مثال تو

ای شیر روز و زاهد شب! ای که رنگ عشق،
دارند قیل و قال تو و شور و حال تو

سیمرغ قاف های ولایت خوشا کسی
که ش سایه ای ست در کنف پر و بال تو

مقصد بعید و توشه کم، آه از رحیل من
کوتا و پر مخاطره، وای از مجال تو

گفتی: «جهان! مپاش از این دانه پیش من
من جسته ام ز دامگه خط و خال تو

دیو فرشته صورت دنیا بهل مرا
من فارغم ز وسوسه های وصال تو»

گوش دلی کجاست که از چاه بشنود
پژواک خستگی و طنین ملال تو؟

شاید ز رمز و راز به اعجاز می رسد
از شب کسی بپرسد اگر حسب حال تو

در جنگ هیبت تو در صلح رأفتت
آیینه وار، شاهدی از اعتدال تو

ای شبرو سلوک مناجات یا علی!
کعب الحجاز و کعبه ی حاجات! یا علی!


حسین منزوی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۳
هم قافیه با باران
از جانب خدای تعالی گُزین شدی
و آیینه‌دار حُسن جهان‌آفرین شدی

زیبا به خُلق و خوی و به روی و به موی هم
مجموعه‌ی محاسن روی زمین شدی

گرچه حَسَن به معنی زیباست، لیک تو
پیشی ز خویش جُسته و زیباترین شدی

بعد از علی به باغ امامت دُوُم‌ گُلی
در بوستان عصمت اگر چارُمین شدی

صلح تو، خود مقدمه‌ی جنگ کربلاست
تو رهگشای کوکبه‌ی شاه دین شدی

ای نور چشم فاطمه! ای آنکه در لقب
«احسان» و «حٌجّت» آمده، «بسط الامین» شدی

علم از نبی گرفته، شکیبایی از امام
وان‌گاه بر رسول و علی جانشین شدی

ای تابناک‌ اختر چرخ ولا!‌ حسن!
ای آنکه خود به نور ولایت عجین شدی

داغ تو سوخت جان مرا نیز و این سزاست
زیرا تو نیز سوخته‌ی زهر کین شدی

حسین منزوی
۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

لبت زین سان که بی پروا به مهمانیم می خواند

سیاوش نیز اگر باشم زکف رفته است پرهیزم...

حسین منزوی

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

در دست گلی دارم، این بار که می آیم
کان را به تو بسپارم، این بار که می آیم

در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم این بار که می آیم

هم هر کس و هم هر چیز، جز عشق تو پالوده است
از صفحه ی پندارم، این بار که می آیم

خواهی اگرم سنجی، می سنج که جز مهرت
از هرچه سبکبارم، این بار که می آیم

سقفم ندهی باری، جایی بسپار، آری
در سایه ی دیوارم، این بار که می آیم

باور کن از آن تصویر -آن خستگی، آن تخدیر
بیزارم و بیزارم، این بار که می آیم

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم، این بار که می آیم.
 
حسین منزوی

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

کجاست بارشی از ابر ِ مهربان ِ صدایت؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت

به قصۀ تو هم امشب درون ِ بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت

تهی است دستم اگر نه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان ِ من به فدایت

چگونه می طلبی هوشیاری از من ِ سرمست
که رفته ایم ز خود پیش ِ چشم ِ هوش ربایت

هزار عاشق ِ دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت

دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه غیر از تویی نشست به جایت

هنوز دوست نمی دارمت به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت

در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت!

حسین منزوی

۱ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران

دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست
گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست

سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم
لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نیست

حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا
در نهایت نیز با هر کاشتن برداشتن نیست

سخت می گیرد جهان بر سختکوشان و از آنروز
چاره ی آزاده ماندن غیر سهل انگشاتن نیست

گر به خاک افتم چو شب پایان چه باک از آنکه کارم
چون مترسک قامت بی قامتی افراشتن نیست

از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است
چاره دست همتم را جز فرونگذاشتن نیست

سر به سجده می گذارم با جبین منکسر هم
در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست

حسین منزوی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۸
هم قافیه با باران

اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را
که بسته راه به من آسمان خالی را

نزد ستاره ی فجر از جبین لیلی و قیس
به هم هنوز گره می زند لیالی را

زابر یا‍‍‌‍ئسه جای سؤال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشکسالی را

به سیب سرخ رسیده بدل شده است انگار
شفق به خون زده خورشید پرتقالی را

دلم شکسته شد اینبار هم نجات نداد
شراب عشق تو این کوزه ی سفالی را

همه حقیقت من سایه ای است بر دیوار
مگرد هان که نیابی من مثالی را

هزار بار به تاراج رفت و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانه ی خیالی را

پریده رنگ تر از خاطرات عمر من اند
مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را

نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام
%D/.-:8� آنچه پرسه زدم عشق و آن حوالی را

در آن غریبه به هر یاد ،آن خراب آباد
نمی شناخت دلم یک تن ازاهالی را

بهار نیست زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من توالی را

هنوز مساله ات مرگ و زندگی است اگر
جواب می دهم این جمله ی سوالی را

نهاده ایم قدم از عدم به سوی عدم
حیات نام مده فصل انتقالی را

حسین منزوی

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران

آن نه عشق است که بتوان بر غمخوارش برد
یا توان طبل‌زنان بر سر بازارش برد
 
عشق می‌خواهم از آن‌سان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد

عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد

دلت ایثار کن آن‌سان که حقی با حقدار
نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد

شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد

عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش برد

مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب
کاری از پیش رود کارستان ک «آرش» برد

 حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

 چیزی بگو بگذار تا هم صحبتت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

چون آفتاب خزانی، بی تو دل من گرفته است
جانا ! کجایی که بی تو، خورشید روشن گرفته است ؟

این آسمان بی تو گویی، سنگی است بر خانه امروز
سنگی که راه نفس را، بر چاه بیژن گرفته است

از چشم می گیرم آبی  تا پای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است

ترسم نیایی و آید ،  خاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است

از کُشتنم  دیگر انگار، پروا  نمی داری  ای یار !
حالی که این دیر و دورت، خونم به گردن گرفته است

چون خستگان زمین گیر، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته است، پای دویدن گرفته است

آه ای سفر کرده ! برگرد،  ای طاقتم برده، برگرد
برگرد کاین بی قراری، آرامش از من گرفته است

حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران

ایزد تو را که زهرۀ زهرا رقم زده‌ست
با نور تو چراغ فلق‌ها رقم زده‌ست

ما خط به خط توایم که شیرازه‌بند عشق
مهر تو را به دفتر دل‌ها رقم زده‌ست

دختِ رسالتی تو و مام ولایتی
وین را خدا به نام تو تنها رقم زده‌ست

صدق و رضا و پاکی و نبل و خجستگی
اسم تو را هزار مسما رقم زده‌ست

گهواره تو دامن وحی است و مهبطش
دربارۀ تو ام‌ابیها رقم زده‌ست

شأنت تو را همین نه چراغ دل رسول
بل، چلچراغ محفل طاها رقم زده‌ست

اعطای تو به ختم رسل بی‌دلیل نیست
یزدان تو را شراب مُهنّا رقم زده‌ست

همراهی تو هدیه الله با علی‌ست
که‌ت همعنان و همدل مولا رقم زده‌ست

حق پیش از آن‌که خورد به «نون و قلم» قسم
نام تو را به سدرۀ طوبا رقم زده‌ست

از افضل زنان به فضیلت یگانه تو
بانوی بانوان زمان و زمانه، تو


حسین منزوی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

قصد جان می‌کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری‌ست که دارم بی تو

گیرم این باغ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل! به چه کارم بی تو

با تو ترسم به جنونم بکشد کار، ای یار
من که در عشق چنین شیفته‌وارم بی تو

به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو

گیرم از هیمه زمرّد به نفس رویانده‌ست
باز هم باز بهارش نشمارم بی تو

با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی، جان بسپارم بی تو

بی بهارست مرا شعر بهاری،‌ آری
نه همین نقش گل و مرغ نیارم بی تو

دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه‌ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

حسین منزوی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

ز باغ پیرهنت ، چون دریچه ها ، وا شد
بهشت گمشده ، پشت دریچه ، پیدا شد

رها از سلطه ی پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو ، در بازوان من ، وا شد

به دیدن تو ، همه ، ذره های من شد چشم
و چشم ها ،همه سرتا پا ، تماشا شد

تمام منظره پوشیده از تو شد ، یعنی
جهان به یمن حضورت دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم ، هرآنچه تلخانه
به نام توکه در آمیختم ، گوارا شد

فرشته ها ، تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه ، از تو گفت و گوها شد

دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده خنده ی شیرین تو ، شکرخا شد

شتاب خواستنت ، این چنین که می بالد
به دوری تومگر می توان شکیبا شد ؟

امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من ، اما شد

تنت هنوز به اندازه یی اطافت داشت
که گل در آیینه از دیدنش شکوفا شد

قرار نامه ی وصل من و تو بود آن که
به روی شانه ی تو با لب من امضا شد


حسین منزوی

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۹
هم قافیه با باران

چه شب بدی است امشب ، که ستاره سو ندارد
گل کاغذی است شب بو ، که بهار و بو ندارد

چه شده است ماه ما را ، که خلاف آن شب ، امشب
ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد ؟

به هوای مهربانی ، ز تو کرده روی و هرگز
به عتاب و مهربانی ، دلم از تو خبر ندارد

ز کرشمه ی زلالت ، ره منزلی نشان ده
به کسی که بی تو راهی ، سوی هیچ سو ندارد

دل من اگر تو جامش ، ندهی ز مهر ، چاره
به جز آن که سنگ کوبد ، به سر سبو ندارد

به کسی که با تو هر شب ، همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب ، سر گفت و گو ندارد

چه نوازد و چه سازد ، به جز از نوای گریه
نی خسته یی که جز بغز تو در گلو ندارد

ره زندگی نشان ده ، به کسی که مرده در من
که حیات بی تو راهی ، به حریم او ندارد

ز تمام بودنی ها ، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد


حسین منزوی

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

بیا، مرو ز کنارم، بیا که می میرم
نکن مرا به غریبی رها، که می میرم

توان کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا که می میرم

نه قول همسفری تا همیشه ام دادی؟
قرار خویش منه زیر پا، که می میرم

به خاک پاى تو سر مى نهم، دریغ مکن
زچشم هاى من این توتیا، که می میرم

مگر نه جفت توام قوی من؟ مکن بی من
به سوی برکه ى آخر شنا، که می میرم

اگر هنوز من آواز آخرین توأم
بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم

برای من که چنینم تو جان متصلی
مرا ز خود مکن ای جان جدا، که می میرم

ز چشم هایت اگر ناگزیر دل بکنم
به مهربانی آن چشم ها که می میرم …

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران

نخفته ایم که شب بگذرد ، سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس ، بال و پر بزند

نخفته ایم که تا صبح شاعرانه ی ما
ز ره رسیده و همراه عشق ، در بزند

نسیم ، بوی تو را می برد به همره خود
که با غرور ، به گل های باغ سر بزند

شب از تب تو و من سوخت ، وصلمان آبی
مگر بر آتشِ تن های شعله ور بزند

تمام روز که دور از توام چه خواهم کرد
هوای بستر و بالینم ار ، به سر بزند ؟

چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست
دو دیده ام مژه بر هم ، دمی اگر بزند!

بپوش پنجره را ، ای برهنه ! می ترسم
که چشم شور ستاره ، تو را ، نظر بزند!

غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند

#حسین_منزوی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران

راز آن چشم سیه گوشه‌ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن

یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه‌ی دیگر بچشان، مست ترم کن

شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن

دارم سر  پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن

عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن

صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن

افیون زده‌ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه‌ای از آن لب شیرین شکرم کن

پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن

شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه‌ی تو، مختصرم کن


حسین منزوی

۰ نظر ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۰:۱۷
هم قافیه با باران

ریشه ی سرو جوان با خاک صحبت می کند
از عذاب تشنگی با وی حکایت می کند

با زبان خشک برگش ، بید می گوید که : آه
ابر هم دارد به باغ ما خیانت می کند

این خیانت نیست - گوید نارون با پوزخند -
ابر دارد به اجاق پیر خدمت می کند

باد هم دردانه می پیچد به گرد ساقه ای
ساقه زان همبستگی احساس جرئت می کند

تن به نزد ساقه ای خشکیده چون خود می کشد
تا بگوید که : تبر! اینجا حکومت می کند

هیچ می دانی ؟ خبر داری ؟ رفیق سوخته
که عطش با آتش سوزنده وصلت می کند ؟

جوی خشک و برکه ی خالی حکایت می کنند :
تشنگی امسال هم دارد  قیامت می کند

هر درختی را که می خشکاند از بن ، تشنگی
تیشه در بین اجاق و کوره قسمت می کند

باغبان ما شریک دزد و یار قافله
ایستاده است و بر این غارت نظارت می کند

ساقه ی دوم نمی گوید جواب و اولّی
از طنین گفته های خویش وحشت می کند

ـ هر گره در ساقه ها ، گوشی است ـ می گوید به خود
و سپس لرزان به جای خویش رجعت می کند

حسین منزوی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران
سفر به خیر گل من که می روی با باد
ز دیده می روی اما نمی روی از یاد

کدام دشت و دمن؟یا کدام باغ و چمن؟
کجاست مقصدت ای گل ؟ کجاست مقصد باد؟

مباد بیم خزانت که هر کجا گذری
هزار باغ به شکرانه ی تو خواهد زاد

خزان عمر مرا داشت در نظر دستی
که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد

تمام خلوت خود را اگر نباشی تو
به یاد سرخ ترین لحظه ی تو خواهم داد    

تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت
به مرغ خسته پر دلشکسته ای افتاد

غم «چه می شود» از دل بران که هر دو عنان
سپرده ایم به تقدیر «هر چه بادا باد»

بیایم از پی تو گردباد اگر نبرد
مرا به همره خود سوی نا کجا آباد

حسین منزوی
۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران