هم‌قافیه با باران

۴۶ مطلب با موضوع «شاعران :: رویا باقری ـ سید علیرضا جعفری» ثبت شده است

بوی بهشت می دهی ای زن
 تو کیستی؟
من سال هاست خواب زنی را ...
 تو نیستی؟

آن زن درست مثل تو لبخند می زد و
باخنده زخم های مرا بند می زدو

آرام سر به سجده ی این خاک می گذاشت
شاید از آنچه قسمت او شد خبر نداشت

می خواست سال ها بنشیند برابرش
هم خواهر حسین شود، هم برادرش

احساس می کنم که تویی خواب هرشبم
قدری بایست! مقصدت این جاست زینبم

آنجا که گفته اند پر است از بلا ، منم
آری درست آمده ای ، کربلا منم

ای که فدای تو همه چیزم...خوش آمدی
زینب به خاک حادثه خیزم خوش آمدی

هرجا غم تو را ببرم شعله می کشد
حتی فرات -چشم ِ ترم - شعله می کشد

گرمای من به خاطر ذات کویر نیست
این داغ توست برجگرم شعله می کشد!


این پچ پچ از دودل شدن نارفیق هاست
این حرف های پشت سرم شعله می کشد

زینب نبین تو را به خدا! شاعرانه نیست
جنگ است جنگ! جنگ که دیگر زنانه نیست!

اینجا جدال حنجره و تیغ و خنجر است
این جا جدال ِ بین... نگوییم بهتر است

هرچندآمدی که بمانی... خوش آمدی
سر روی خاک من بنشانی...خوش آمدی

شرمنده در اسارت مشتی زمینی ام
بانوی من! مگر که تو زیبا ببینی ام

رویا باقری

۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

عمری کشیده نازِ نگاه تو را غزل
برخاسته به حرمت عشقت به پا غزل

این قاب ها برای نگاه تو کوچک اند
باید سرود عشق تو را در فراغزل

وقتی که درهوای تو دردو دوا یکی ست
هم درد من غزل شده و هم دوا غزل!

من قول داده بودم عزیزم که بعد از این
دیگر مزاحمت نشوم گرچه با غزل

من را ببخش - اگرچه مقصر نبوده ام-
پای تو را کشیده به این ماجرا غزل!

گفتند ابتدا تو غزل را سروده ای
اما سروده است گمانم تورا غزل

این بارهم نشد بشود شاعری کنم؛
از من چقدر فاصله افتاده تا غزل

تسلیم آیه آیه ی قرآن ِ چشم هات
در پیشگاه عشق تو ما هیچ... ما غزل!

رویا باقرى

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران

گریزی نیست از این غصه که با ما گره خورده ست
که تا بوده ست ، یک کابوس با رویا گره خورده ست

مسیر هیچ رودی سمت کوهش بر نمى گردد
برو وقتى که تقدیر تو با دریا گره خورده ست

شکایت؟ نه!همیشه تیره بوده بخت و اقبالم
که از روز تولد با شب یلدا گره خورده ست

به فکر دست های گرم مرگ افتاده ام بی تو
همیشه ریسمان زندگی هرجا گره خورده ست

میان ماندن و رفتن مرا درگیر خود کرده
همین تلخى و شیرینی که با دنیا گره خورده ست

رویا باقری

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

چه میشود که خیال سفر نداشته باشد؟
فقط همین و ازاین بیشتر نداشته باشد!

نگاه کرد به آیینه و دوباره به خود گفت
که کاش هیچ زنی چشم تر نداشته باشد!

-چقدر حسرت و غصه؟ چقدر فکر و خیالش؟
چقدر گریه کنی، او خبر نداشته باشد؟

نگاه کرد به عکسش: - عجیب نیست که این زن،
میان آینه چشم ازتو بر نداشته باشد؟

چطور اینهمه تو منحصر به فرد شدی که
جهان شبیه تورا یک نفر نداشته باشد؟!

چه دارد این زن وقتی جهان نشسته به پایش
ولی نگاه تو را پشت سر نداشته باشد!

گذاشت خودکارش را کناری و به خودش گفت:
-چقدر شعر بگویی اثر نداشته باشد!

چقدر از حالش توی قاب عکس بپرسی
و یک جواب کم و مختصر نداشته باشد؟

به خود همیشه بگویی که دوست دارد ات ...اما
خودت دوباره بپرسی ، "اگر نداشته باشد"؟

شنید زمزمه ای را: دوباره دل بده دختر!
نمیشود که کسی همسفر نداشته باشد

بگیر برق لبت را.. بگیر و پر بزن از نو
نخواه قلب اسیر تو پرنداشته باشد
.......
نگاه کرد دوباره به عکس و زیر لبش گفت:
_خداکند که مسیرش خطر نداشته باشد

گذاشت برق لبش را کنار آینه و رفت
_اسیرعشق تو بهتر که پر نداشته باشد!

رویا باقری

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را

تسخیرتو سخت است آنقدری که انگاری
در مشت خود جا داده باشم بی نهایت را

زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دست های من نگیری دست هایت را

هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار می بینند در من رد پایت را

بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشک ها خانه به خانه ماجرایت را

وقتی پراست از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را

رویا باقری

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

مثل یک روحى ، رها از بند زندان و تنى
دور هم باشی اگر از من ، همیشه با منى

خوب مى دانى که در قلبم کسی جاى تو را
بعد تو دنیا براى من به قدر ارزنى ...

تو همیشه بی خبر مهمان بغضم مى شوى
بى هوا از چشمهاى خسته ام سر مى زنى

خسته اى از این همه طوفان پى در پى،
ولی تو امید آخر عشقی ، نباید بشکنى

گرمى دست تو غم را از دل من مى برد
مثل یک آتش که مى افتد به جان خرمنى

من نمى خواهم که هرشب یاد تو باشم ولی
تو مگر از خواب هاى خسته ام دل مى کنى

رد پایت را بگیر از کوچه هاى این غزل
گرچه تو تنها دلیل شاعرى هاى منی ...

رویا باقری

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

من آمده بودم که بمانم این بار
تا باز به جاى خالى ام برگردم
با یاد تو زنده مانده بودم یک عمر
هربار که بی تو با غمى سر کردم

دریایى و رودهاى تو بسیارند
من رودم و در سرم فقط یک دریاست
من آمده بودم که بمانم اما
همراه کسى که بى حضورم تنهاست

برگشتنم از سفر پشیمانم کرد
این شهر کجا حضور من را کم داشت
بى من تو چه کم دارى ازین دنیا !هیچ؟
من بی تو چه تقدیر بدى خواهم داشت

بر عکس تمام رودها مغرورم
بر میگردم به سمت راهى دیگر
وقتى که رسیدن به تو یعنى غربت
در تشنگى دشت بسوزم بهتر...

رویا باقرى

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران
به تو ترجیح دادم، دستهایی سرد را دیگر
که ممکن نیست از من بشنوی"برگرد" را دیگر

تو هم خنجر به دستی! پس بزن زخم و خلاصم کن
که زخم آن قدر دارم که نفهمم درد را دیگر

نه تکیه بر کسی، نه گریه روى شانه ای حتی
که حالا مى شناسم مردم نامرد را دیگر

به صد وعده تحمل کرده ام فصل زمستان را!
چگونه سر کنم حالا بهاری زرد را دیگر؟!

رویا باقرى
۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

ای کریمی که کرم پیش تو مهمان می شود
می برم نام تورا، آتش گلستان می شود

توکه هستی؟ ماه زیبایی که در روی زمین
درکنار نور او خورشید کتمان می شود

من که بودم؟ لایق این آستان؟ نه هیچ وقت!
گفته بودم هرچه که میخواستی آن می شود

هرکسی برده است نامت را، دلم لرزیده است
بید مجنون بانسیمی هم پریشان می شود!

گنبدت آنقدر خورشید است در هفت آسمان
که خود خورشید از تابش پشیمان می شود

درکنارت تادلم آرام شد فهمید که
بی شفا هم دردها انگار درمان می شود

مثل بیماری که آرام است در دست طبیب
صبر برهرمشکلی پیش تو آسان می شود

می شود خورشید داغی بر دل هفت آسمان
یک نفر مثل تو که ماه خراسان می شود
....
بهتر آنکه پیش پای تو بمیرم عشق! چون ،
عاقبت هرخانه ای یک روز ویران می شود

رویا باقرى

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران

‍ چشمـانِ تـو در عکـس هایـت تـر بیـافتـد،
هی نقطـه ضعفـت دسـتِ شهـریـور بیـافتـد،

 بـا آن همـه نـذر و دعا و التـمـاسـت،
آن اتـفــاقِ لـعـنـتـی آخـر بیـافتـد...

درگیـر رنـگِ روسـری هایـت نبـاشـی
تـا فکـرِ دیـدارش بـه کـل از سـر بیـافتـد

از تـو بخـواهـد در نبـودش مـرد باشـی،
در آینـه تصـویـرِ یـک دختـر بیـافتـد

دیگر به چشم اش زندگی زیبا نباشد
از شوق کیف و لاک و انگشتر بیافتد

رویا باقری

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۲
هم قافیه با باران

چه شد که عشق، پریشان شد از ندیدن ما
و قصد کرد دوباره به برگزیدن ما

درخت کوچک تو مرده است رود بزرگ
دگرچه فایده دارد به هم رسیدن ما!؟

من و تو در دومسیر جدا رها شده ایم
نمی رساند مارا به هم، دویدن ما

برای عشق ، جهان یک حریف می طلبید
کسی نبود و بنا شد به آفریدن ما

من و تو از هر راهی نرفته برگشتیم،
همیشه دل بستن بود دل بریدن ما

رهاشدیم شبی از حصارها و کسی
نبود خوشحال از لحظه ی پریدن ما

برای دیدن ما درعذاب بود فقط
اگرکه شاد شدند از نفس کشیدن ما

من و تو قلب جهانیم و چشم دوخته است
جهان همیشه  به آرامش تپیدن ما
...
درخت خشک خودت را مجاب کن ای رود!
بگو که فایده دارد به هم رسیدن ما...

رویا باقری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران

برای با تو بودن هرچه تعداد رقیبان بیشتر، بهتر!
تو الماسی اصیلی! پس برایت هرچه خواهان بیشتر بهتر

برای من همیشه سیب دور از دسترس یک چیز دیگر بود
برای رستمِ دیوانه ای مانند من، خوان بیشتر بهتر

دلت راضی نمیشد باکسی تنهایی ام را پرکنم جز تو!
کجا دیدی کسی قربان کند در محضرت جان بیشتر؟ بهتر؟

ندارد بازِ سلطان هیچ میلی سوی گنجشکان دربارش
که می داند به دستش می رسد یک روز از آن بیشتر ، بهتر

شکست هر رقیب پیش پا افتاده ای در شان ماها نیست
برای باتو بودن هرچه تعداد رقیبان بیشتر ، بهتر!

رویا باقری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۲
هم قافیه با باران

مثل یک روحى، رها از بند زندان و تنى
دور هم باشی اگر از من، همیشه با منى

خوب مى دانى که در قلبم کسی جاى تو را...
بعد تو دنیا براى من به قدر ارزنى...

تو همیشه بی خبر مهمان بغضم مى شوى
بى هوا از چشم هاى خسته ام سر مى زنى

خسته اى از این همه طوفان پى در پى،
ولی تو امید آخر عشقی نباید بشکنى

گرمى دست تو غم را از دل من مى برد
مثل یک آتش که مى افتد به جان خرمنى

من نمى خواهم که هر شب یاد تو باشم
ولی
تو مگر از خواب هاى خسته ام دل مى کنى

رد پایت را بگیر از کوچه هاى این غزل
گرچه تو تنها دلیل شاعرى هاى منی...

رویا باقری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۲
هم قافیه با باران

یک "برکه پُر از قو"  یا یک "بوم دورنگ" است؟
 بین دوقبیله، سرِ چشمان تو جنگ است!

چشمان تو مستعمره ی من شده امروز
تیمور اگر در طلب فتح تو لنگ است!

مثل غزلِ پخته ی سعدی ست نگاهت
 هربار مرورش بکنم باز قشنگ است

وقتی تو نباشی ، چه امیدی به بقایم؟!
این خانه ی بی نام و نشان، سهم کلنگ است

باید که به صحرا بزنم گاه گداری
 این شهر برای منِ بی حوصله تنگ است

قد می کشم و ماه می آید به کنارم
 این دلخوشیِ هرشب یک بچه پلنگ است...

رویا باقری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه
به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!

بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد
بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه

که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت
بسپارد به دست های کسی که ندارد از عاشقی اکراه

شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی
لب ساحل…کرانه های خلیج…کوچه پس کوچه های کرمانشاه

چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام
آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه

-تب؟
ندارم نه! حال من خوب است .
- باخودم حرف می زنم؟ شاید!
بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه

شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!
نیستی و بهانه گیر شدم …  نیستی و بدون یک همراه....

دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم
چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه

باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری
که به آخر نمی رسد این راه… نه! به آخر نمی رسد این راه!

رویا باقری

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران
باران گرفته، دست هایت را نمى گیرم
از دست تو نه!از خودم انگار دلگیرم

چیزی بگو! از این سکوت سرد مى ترسم
حرفی بزن حالا که از این زندگی سیرم

با جمله ای آرام کن آشوب من را باز
حالا که رویای تو هستم چیست تعبیرم؟

باید نفس های مرا از من بگیرد عشق
از شهر تو دل مى کنم، اما نمى میرم

اصلاً نفهمیدم که چشمانت کجا گم شد
یک شب تو را برداشت با خود برد تقدیرم

آیینه هم دیگر مرا زیبا نخواهد دید
بعد از تو محو و خسته و گنگ است تصویرم

این زندگی دست از سر من بر نمى دارد
حس مى کنم در پنجه های تیز یک شیرم

دارم برایت شعر مى گویم کمى سخت است
دست مرا خوانده ست امشب میز تحریرم

یک روز دستان تو چترم بود، حالا نه!
دیگر سراغت را از این باران نمى گیرم

رویا باقری
۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۱
هم قافیه با باران

دریاى بى وفای تمامى شاعران
دریاى دور ساکت!دریاى دیگران!
من رود بودم و ته این قصه را نپرس
من رود بودم و ته این قصه را ندان!

یک شب گرفت راه نفس را به روى من
بغضى که چنگ زد به گلو و رها نشد!
دستم اگر چه  که گره از روسرى گرفت
اما به لطف آن گره از کار وا نشد!

دستى گرفت دست مرا ! دست تو نبود
ازاین به بعد،شعر فقط شکلی از غم است
حتى به خار هم که شده چنگ مى زند
وقتی کسی به دره سقوطش مسلم است!

دستی گرفت دست مرا دور تر شدى
پایان شاهنامه ى ما دیدنى نبود
مى خواستم بچینمت از شاخه اى بلند
عشق تو سیب بود، ولی چیدنى نبود

گفتی تو را به دست خدا مى سپارمت
در من ولی توان خداحافظی نبود
رفتی ولی چه تلخ، چه آسان ، ناگوار!
رفتی ولی زمان خداحافظی نبود

داش آکل همیشگی شعرهای من
مرجان تو بدون تو چیزى نداشته است
باید فقط که سر بسپارد به تیغ او
هر کس به شهر عشق کسی پا گذاشته است!

اینجا به هر کسی برسی داغ دیده است
تاریکى جهان پر از غم سراسرى است
در آتشی نشسته ام و فکر مى کنم
دنیای ما جهنم دنیاى دیگری است!

رویا باقرى

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

هرچند دوری بی خبر ماندی از احوالم،
هرچند این دوریت زخمی بوده بر بالم،
 
اما همین که حس کنم در فکر من هستی
اما همین که طرح چشمان تو در فالم...
 
یعنی هنوزم زندگی یک روی خوش دارد
یعنی از اینکه باتوام هرلحظه خوشحالم
 
وقتی که چشمت دم به دم بیت المقدس تر،
بگذار من باشم فلسطینی که اشغالم
 
ساحل،سرساعت،سکوتت،سیب سرخی که
یک "سین" دیگر مانده تا نوروز امسالم
 
هر روز من باتو همان نوروز پیروز است
دائم به این عیدانه ی هرروزه می بالم
 
رویا باقری

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۲۱
هم قافیه با باران

مثل من امروز ، اوهم زیر باران بود کاش
یا یکی از عابران این خیابان بود کاش

ساکتم، مشتاق او، دلتنگم و بی تاب او!
دست کم ، او هم یکی از این هزاران بود کاش

گرچه عمری از خدا آرامشش راخواستم
ذره ای از رنج این دوری پریشان بود کاش!

هرکه ازتنهایی اش پرسید، انکارش نکرد
بانی تنهایی من، اهل کتمان بود کاش!

جسم بی جان لحظه ای کوتاه حتی زنده نیست!
آنکه بی رحمانه می رفت از برم  ، جان بود کاش

من نمی خواهم بگویم کاش برگردد ، ولی
لااقل از رفتنش قدری پشیمان بود کاش!

ای که گفتی زندگی با عشق ، زندان می شود
زندگی با او برایم مثل زندان بود کاش

راز عشقی را که روزی برملا میخواستم،
باهزار افسوس میگویم که پنهان بود کاش!

درد ویرانی ندارم! دردم از ویرانگر است
کاش که ازاولش این خانه ویران بود...
 کاش..!

رویا باقرى

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۲۱
هم قافیه با باران

تقصیر دارد اندکی ، اما مقصرنیست
در سرنوشت شوم ما، دنیا مقصر نیست

بی طاقتی در ذات گلهای بهاری بود
درمرگ آنها ذره ای سرما مقصر نیست!

ما می توانستیم محکم تر از این باشیم
دراین زمین خوردن کسی جزما مقصر نیست!

من خود به دستش داده ام خنجر! ولی اوهم
با اینکه زخمش مانده پابرجا ، مقصر نیست

باید بلد باشم شنا را مشکل از من بود!
دراینکه من غرقش شدم دریا مقصر نیست

روزی که می رفتم به سمتش ، تازه فهمیدم
صیادهم درصید ماهی ها مقصر نیست

مامثل موجیم و به هم وصلیم در دریا
درهیچ جایی هیچکس تنهامقصر نیست

باپای خود خوردم زمین! دیگرچه فرقی داشت
اینکه مقصر هست اوهم یامقصرنیست

رویا باقری

۱ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران