هم‌قافیه با باران

۲۴ مطلب با موضوع «شاعران :: علیرضا آذر ـ میرزاده عشقی» ثبت شده است

خلقت من در جهان یک وصلۀ ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم، زور بود

خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش
از عذاب خلق و من، یا رب، چه‌ات منظور بود؟

حاصلی ای دهر از من غیر شرّ و شور نیست
مقصدت از خلقت من سیر شرّ و شور بود؟

ذات من معلوم بودت نیست مرغوب، از چه‌ام
آفریدستی؟ زبانم لال! چشمت کور بود؟

ای طبیعت گر نبودم من جهانت نقص داشت؟
ای فلک گر من نمی‌زادی اجاقت کور بود؟...

آنکه نتْواند به نیکی پاس هر مخلوق داد
از چه کرد این آفرینش را، مگر مجبور بود؟

میرزاده عشقی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

یاران عبث نصیحت بی حاصلم کنید
دیوانه ام من عقل ندارم ولم کنید

ممنون این نصایحم اما من آنچنان
دیوانه ای نی ام که شما عاقلم کنید

مجنونم آن چنین که مجانین ز من رمند
وای ار به مجلس عقلا داخلم کنید

من مطلِع نی ام که چه با من نموده عشق
خوب است این قضیه سوال از دلم کنید

یک ذره غیر عشق و جنون ننگرید هیچ
در من اگر که تجزیهْ آب و گلم کنید

کم طعنه ام زنید که غرقی به بحر بُهت
مردید اگر؟ هدایت بر ساحلم کنید

میرزاده عشقی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۳
هم قافیه با باران
بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم
گرفته اشک ره دیده‌ام، چه کار کنم؟

بدین مشقّت ما، زندگی نمی‌ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم

به جامی از می چرخ است مستی ای ساقی
گرَم که مست کنی، هستی‌ام نثار کنم

شراب مرگ خورم بر سلامتیِ وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم

چنان در آرزوی درکِ نیستی هستم
که گر اجل بکند همّت، انتحار کنم

ز پیش آن که اجل هستی‌ام فدا سازد
چرا نه هستی خود را فدای یار کنم

ز بس‌که صدْمۀ هشیاری از جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم

جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق، بدین ننگ، افتخار کنم

من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل، جنون است من چه کار کنم؟

بگو به شیخ مکن عیبم این جنونْ عقل است
تو را نداده خدا عقل، من چه کار کنم؟!

میرزاده عشقی
۱ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران

کسی که چنین غرقِ خون و تب است
کسی چنین ذکر حق بر لب است

کسی که در اندیشه ی فتح عشق
به فکرِ رسیدن به فردا شب است

اَبَر مرده فقرو فنا و دعاست
که فقر از قبایش دمی برنخواست

ترازوی انصاف آیندگان
به لطفش شکوه عدالت بجاست

شب آخرین راه یادش بخیر
شب مرگ دلخواه یادش بخیر

غم بغض دریا و گوش کویر
دل کوچک چاه یادش بخیر

به صاحب صفات سمیع و بصیر
کریم خطا بخش پوزش پذیر

جهان قعرِ خوابِ بدی رفته است
به جای جهان هم تو احیاء بگیر

ببین گوشه ی دنجِ مهراب را
ببین تیغ بر فرق مهتاب را

سر پنجه های پلنگ عجل
ببین ماه افتاده بر آب را

ببین کعبه با تو سیه پوش شد
هر آیینه ای تار و مخدوش شد

دو پیمانه زهر از سبو ریختند
زمین و زمان شوکران نوش شد

شب آخرین راه یادش بخیر
شب مرگ دلخواه یادش بخیر

غم بغض دریا و گوش کویر
دل کوچک چاه یادش بخیر

پس از تو جهان ماند و دوش پسر
یکی سر به نی ها یکی خون جگر

همین میشود نسل بعدی ِ عشق
پسر کو ندارد نشان از پدر


علیرضا آذر

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۴
هم قافیه با باران

چشم هایش شروعِ واقعه بود ، آسمانى درون آنها من
در صدایش پرنده مى رقصید ، بر تنش عطر خوب آویشن

باز آویزه هایى از گیلاس پشت گوشش شلوغ مى کردند
دست هاى کمند نیلوفر سینه ریزى ظریف برگردن

احتمالا غریبه مى آمد ، از خیابان به شرم رد مى شد
دختر پا به راه دیروزى ، هیکل رو به راه حالا زن

در قطارى که صبح آمده بود دشت هایى وسیع جا ماندند
شهر از این زاویه قفس مى شد ، زیر پاهاى گرم در رفتن

پشت سر لایه هاى پل بر پل ، پیش رو کوره راه سردرگم
مثل یک مادیان نا آرام در خیابان سایه روشن

در خیالش قطار مردى بود ، بى حیا بى لباس بى هر چیز
در خیالش عروس خواهد شد ، توى هر کوپه کوپه آبستن

سارقانى که دست مى بردند ، سیب سرخ از حصار بردارند
تکمه هایى که حیف مى مردند روى دنیاى زیر پیراهن

مردمانى که توى پنجره ها در پى هر چه لخت مى گشتند
پیش چشمان گردشان اینک فرصتى داغ بود طعم بدن

آسمان با گرمب گرمب از درد عکس هایى فجیع مى انداخت
چکه هاى غلیظ خون افتاد ، از کجا روى صورت دامن؟

او مسافر نبود اما باز منتظر تا قطار برگردد
مثل حالا که داشت برمیگشت تن تتن تن تتن تتن تن تن

سوت کم رنگ سرد مى آمد ، تیر غیبى تلق تلق در راه
خاطراتى که داشت قل مى خورد ، روى تصویر ریل راه آهن

توى چشم فلان فلان شده اش آسمانى براى ماندن نیست
زندگى بود و آخرین شیهه ، مادیانى در انتظار ترن

علیرضا آذر

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۱
هم قافیه با باران

مثل گاوی که زمین خورد خودم را خوردم
تو در اندیشه آن پیله به خود چسبیدی

قصه از کوه به این گاو رسیده تو بگو
غیر پروانه شدن خواب چه چیزی دیدی

پای در کفش جهان رفته زمین خواهد خورد
قد پاهای خودت کفش به پا کن گل من

فکر هم زیستیی با من بیگانه نباش
جا برای خود من باز نکرد آغل من

نره گاوی که در اندیشه ی نوشخار خود است
پای بشقاب هزاران زن هندو خوابید

گاو کف کرده_و خورناز کش قصه شدم
تا دهانو شکمی هست مرا در یابید

شقه هایم سر میخ است به آتش بکشید
زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید

این بطی را که به دستان خودم ساخته ام
مفصل از هم به درآریدو خرابش بکنید

زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگزارید که سگها ببرند

مردهایی که به دل  حسرت دختر دارند
شاخ ها را بفروشندو عروسک بخرند

نره گاوی که منم پای خودم مسلخ من
گوشه ی لیز همین ذهن زمین خواهم خورد

ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگ بی حوصله از یاد مرا خواهد برد

ترسم این بود همان بر سر شعرم آمد
سینه ی کوه و تن باغ خیابان شده بود

کوه و حیوانو درختان همه خاموش شدند
وقت سوسو زدن حسرت انسان شده بود

قدسیان بر سر هم صحبتی ام چانه زندند
بوسه بر قامت این نوبر بیگانه زده اند

ریسه از تاک کشیدندو به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
گم شدم پرت شدم تار تنیدم به سکوت

تشنه کف کرده_و تف دیده در عمق برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت

ساکنان حرم سترو عفاف ملکوت
با من راه نشین باده ی مستانه زدند

من بد آورده دنیای پر از بیمو امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید

سیب ممنوعه به چنگ آمدو دستانت چید
آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه ی کار به نام منه دیووانه زدند
وقت لب بستن خود هم همه را عذر بنه

سگ که با گرگ بجوشد رمه را عذر بده
حقو ناحق شدن محکمه را عذر بنه

جنگ هفتادو دو ملت  همه را عذر بنه
چون ندیده اند حقیقت ره افسانه زدند

آخ اگر زودتر از من به زمین می افتاد
برگ همزاد من او بود که در مسلخ باد

دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد
شکر آنرا که میان من او صلح افتاد

حوریان رقص کنان ساقر شکرانه زدند
گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع

بی حضور نفس نور نمیگندد شمع
پای دل را به دلی سوخته میبندد شمع

آتش آن نیست که از شعله ی آن خندد شمع
آتش آن است که در خرمنه پروانه زدند

من سوالم پر پرسیدن بی هیچ جواب
مرده شور شبو روز منو این حال خراب

دل به دریاچه ی حافظ زدم از ترس سراب
کس چو حافظ نه کشید از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلبم شانه زدند
مثل من چشم به قلاب جهانت داری

ماهی کوچک گندیده دریاچه ی شور
مثل من منتظر تلخ ترین ثانیه ای

جغد ویرانه نشین بوف زمین خورده ی کور
گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید

گرچه از خون خودم خوردیو فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدیو شکستم دادی

هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی
گرجه داغم زده ای باز زنیت داری

پرچم عشق همین گوشه ی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پر از تشویشم

خوشبحال تو که آسودگی آبستن توست

علیرضا آذر

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۳
هم قافیه با باران

عاشقی کن عشق من عاشقی کار منه
که یه عمرِ عکس تو روی دیوار منه
گلِ من خوش اومدی دل من خونهء توست
حتی قلبِ سنگیِ خونه دیوونهء توست
گلِ من خوش اومدی قدمت روی چِشَم
ناز چشمای تو رو بی بهونه می کشم

اگه جاده ها بگن ما به هم نمی رسیم
پا به پای من بیا ما به خونه می رسیم

پاشو دلگرمم کن پُرم از بودن کن
ماهِ من چو خوبِ من شبمو روشن کن
زندگی خوب و بدِ،مَردِ هر خوب و بدیم
بد و خوب قصهء زندگی رو بلدیم
دست تو دست من بذار کوهُ از جا بکنیم
پا به پای من بیا به سیم آخر بزنیم

اگه جاده ها بگن ما به هم نمی رسیم
پا به پای من بیا ما به خونه می رسیم


علیرضا آذر

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

چشمان تو یادم داد فریاد کشیدن را

تا قله به سر رفتن از کـــوه پریدن را

اصرار نکن بانو این پیچ و خم وحشی

در مسخره پیچانده رویای رسیدن را

تا شوق سخن رویید رگبار سکوت آمد

تا در تن خود گیــرد گلــــواژه گزیدن را

با اینکه دهان‌ها را ایمان و قسم بسته

از گوش کــــه می‌گیرد آیات شنیدن را

تا بوده همین بوده از کاسه‌ی هم خوردیم

در  ما  ابدی  کـــردند  آییــــن  چریدن  را

من داس تو را خوردم احساس مرا خوردی

بیرون  نکشاندیم  از خود  حس  جویدن را

باید کـــه ز سر گیرد در حـول و ولا قلبت

در قل قل خون بم‌بم در سینه طپیدن را

وقت است غزل دیگر از قافیه برگردی

تصویر کسی باشی از درد کشیدن را

مفعول و مفاعیلن ای اسب غزل هی هی

باید کـــه بــــه هم ریــزی اوزان تتن تن را

از سُم سُم ِسُم کوبم دنیا ضربان میزد

بستند بـــه بازویـــم بازوی فلاخـــن را

در ذهن پلیدش زن هر لحظه در این نیت

بالا  بزند  دائــــم  آن  دامن ساتــــن  را

با دود دو تــا سیگار آینده کدر میشد

آورد کنار تخت نی نامه و سوسن را

حالا سه نفـــر هرزه با هر چه که نامشروع

هی شعر به هم دادند ! آن جنس مدون را

تصویر بدی دارد آن نیمه‌ی لخت عشق

از بستر خود کم کرد اندازه‌ی یک زن را

در مصـــرع پایانـــی از قلـــه صدا بارید

بنشین و تماشا کن از کوه پریدن را


علیرضا آذر

 

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

اگرچه نمی‌خوام غم چهرتو

اگرچه نمی‌خوام مجبور شی
ولی جای خالیت منو می‌کشه

من عادت ندارم ازم دور شی
من عادت ندارم تحمل کنم

تو چشم غریبه گرفتار شی
یه جا غیر از این قلب خوابت بره

تو قلب یکی دیگه بیدار شی
نمی‌تونم این خالی رو پر کنم

نمی‌تونم از چشم تو بگذرم
تو از فصل پاییز زیباتری

من از فصل پاییز تنهاترم
تو آتیش بی رحم این زندگی

نشستم به جای دوتامون گلم
تبر قصد جون تو هم کرده بود

شکستم به جای دوتامون گلم
اگرچه بهار از نگاهت پره

جهان با تو زیباتره عشقِ من
به فکر شبای پر از برف باش

زمستونو یادت نره عشقِ من!
پریشون‌ تر از من تو این شهر

بیا و بمون و بشین و بخند
من از جاده‌های خطر رد شدم

درارو رو به خیابون ببند
تو هم مثل من مات این جاده ای 

تو هم حال و روزت یکم ناخوشه
من از این همه فاصله خسته‌ام

غمِ دوریِ تو منو میکشه...
نمی‌تونم این خالی رو پر کنم 

نمی‌تونم از چشم تو بگذرم
تو از فصل پاییز زیباتری 

من از فصل پاییز تنهاترم


علیرضا آذر

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

تنها نمی‌تونی، تنها نمی‌تونم
این‌بار تنهایی زنده نمی‌مونم
این راهِ خوبی نیست، ما اشتباه کردیم
با من رفاقت کن، این راهو برگردیم
وا مونده‌تر از من، دل‌خسته‌ و دل‌سرد
می‌دیدمت اما کاری نمی‌شد کرد

نه روتو برگردون، نه ناامیدم کن
نه سر به زیری کن، نه قلبمو بشکن
مهتابِ نورانی، بانوی رویایی
چشم و چراغ دل، چشم و امید من

باید تحمل کرد، این قصه سر می‌شه
باور کن این جریان دلخواه‌تر می‌شه
سختیِ این راهو بذار به پای من
من نورو می‌بینم، چشم و دلت روشن
این کوچه تاریکه، تو جاده ماهی نیست
با من قدم بردار، تا خونه راهی نیست
تا خونه راهی نیست ......


علیرضا آذر

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران

یا کنج قفس یا مرگ،این بختِ کبوترهاست ... دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
اِی بر پدرت دنیا،آن باغ جوانم کو؟ ... دریاچه‌ی آرامم،کوه هیجانم کو؟
بر آینه‌ی خانه جای کف دستم نیست ... آن پنجره‌ای را که با توپ شکستم نیست
پشتم به پدر گرم و دنیا خودِ مادر بود ... تنها خطرِ ممکن،اطرافِ سماور بود

از معرکه‌ها دور و در مهلکه‌ها ایمن ... یک ذهنِ هزار آیا،از چیستی آبستن
یک هستیِ سردستی در بود و عدم بودم ... گور پدر دنیا،مشغول خودم بودم
هرطور دلم می‌خواست آینده جلو می‌رفت ... هر شعبده‌ای دستش رو می‌شد و لو می‌رفت
صد مرتبه می‌کشتند،یک‌بار نمی‌مردم ... حالم که به هم می‌ریخت جز حرص نمی‌خوردم

آینده‌ی خیلی دور،ماضیِ بعیدی بود ... پشت درِ آرامش طوفانِ شدیدی بود
آن خاطره‌های خشک در متنِ عطش مانده ... آن نیمه‌ی پُررنگم در کودکی‌اش مانده
اما منِ امروزی،کابوسِ پُر از خواب است ... تکلیف شب و روزم با با دکتر اعصاب است
نفرینِ کدام احساس خون کرد جهانم را؟ ... با جهدِ چه جادویی بستند دهانم را؟

من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت ... وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت
اندازه‌ی اندوهم اندازه‌ی دفتر نیست ... شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست
یک چشم پُر از اشک و چشمِ دگرم خون است ... وضعیتِ امروزم آینده‌ی مجنون است
سر باز نکن اِی اشک،از جاذبه دوری کن ... اِی بغضِ پُر از عصیان این‌بار صبوری کن

من اشک نخواهم ریخت،این بغض خدادادی‌ست ... عادت به خودم دارم،افسردگی‌ام عادی‌ست
پس عشق به حرف آمد،ساعت دهنش را بست ... تقویم به دستِ خویش بندِ کفنش را بست
او مُرده‌ی کشتن بود،ابزار فراهم کرد ... حوای هزاران سیب قصدِ منِ آدم کرد
لبخند مرا بس بود،آغوش لِهم می‌کرد ... آن بوسه مرا می‌کشت،لب منهدمم می‌کرد

آن بوسه و آن آغوش،قتاله و مقتل بود ... در سیرِ مرا کشتن این پرده‌ی اول بود
تنها سرِ من بین این ولوله پایین است ... با من همه غمگینند تا طالع من این است
در پیچ و خمِ گله یک‌بار تو را دیدم ... بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم
محضِ دو قدم با تو از مدرسه در رفتم ... چشمت به عروسک بود،تا جیبِ پدر رفتم

این خاصیت عشق است،باید بلدت باشم ... سخت است ولی باید در جزر و مَدت باشم
هرچند که بی‌لنگر،هرچند که بی‌فانوس ... حکم آنچه تو فرمایی اِی خانم اقیانوس
کُشتی و گذر کردی،دستانِ دعا پشتت ... بر گودِ گلویم ماند جا پای هر انگشتت
از قافله جا ماندم تا هم‌قدمت باشم ... تا در طَبقِ تقسیم راضی به کمت باشم

آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد ... سهمِ کمِ من از سیب نانِ شبِ مردم شد
اِی بر پدرت دنیا،آهسته چه‌ها کردی ... بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی
حالا پدرم غمگین،مادر که خودآزار است ... تنهاییِ بی‌رحمم زیر سرِ خودکار است
هر شعر که چاقیدم از وزنِ خودم کم شد ... از خانه به ویرانی،تکرارِ سلوکم شد

زیر قدمت بانو دل ریخته‌ام برگرد ... از طاق هزاران ماه آویخته‌ام برگرد
هر چیز به جز اسمت از حافظه‌ام تُف شد ... تا حالِ مرا دیدند سیگار تعارف شد
گیجیِ نخِ اول،خون سرفه‌ی آخر شد ... خودکار غزل رو کرد،لب زهرِ مکرر شد
گیجیِ نخِ دوم،بستر به زبان آمد ... هر بالشِ هرجایی یک دسته کبوتر شد

گیجیِ نخِ سوم،دل شور برش می‌داشت ... کوتاهیِ هر سیگار با عمر برابر شد
گیجیِ نخِ بعدی،در آینه چین افتاد ... روحی که کنارم بود هذیانِ مصور شد
در ثانیه‌ای مجبور نبض از تک و تا افتاد ... این‌گونه مقدر بود،این‌گونه مقرر شد
ما حاصلِ من با توست،قانونِ ضمیر این است ... دنیای شکستن‌هاست،ما؛جمعِ مکسر شد

سیگار پس از سیگار،کبریت پس از کبریت ... روح از ریه‌ام دل کند،در متن شناور شد
فرقی که نخواهد کرد در مردنِ من ... تنها با آن گره ابرو مردن علنی‌تر شد
یک گامِ دگر مانده،در معرض تابوتم ... کبریت بکِش بانو،من بشکه‌ی باروتم
هر کس غمِ خود را داشت،هر کس سرِ کارش ماند ... من نشئه‌ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

چیزی که شکستم داد خمیازه‌ی مردم بود ... اِی اطلسِ خواب‌آلود،این پرده‌ی دوم بود
هرچند تو تا بودی خون ریختنی‌تر بود ... از خواهرِ مغمومم سیگار تنی‌تر بود
هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود ... این جنگِ ملال‌آور بر عشق مقدم بود
هرچتد تو تا بودی ساعت خفقان بود و ... حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و

چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد ... روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هرچند تو تا بودی دل در قدَحش غم داشت ... خوب است که برگشتی،این شعر جنون کم داشت
اِی پیکرِ آتش‌زن بر پیکره‌ی مردان ... اِی سقفِ مخدرها،جادوی روان‌گردان
اِی منظره‌ی دوزخ در آینه‌ای مخدوش ... آغاز تباهی‌ها در عاقبتِ آغوش

اِی گافِ گناه،اِی عشق،بانوی بنی عصیان ... اِی گندمِ قبل از کشت،اِی کودکیِ شیطان
اِی دردسرِ کِشدار،اِی حادثه‌ی ممتد ... اِی فاجعه‌ی حتمی،قطعیتِ صد در صد
اِی پیچ و خمِ مایوس،دالانِ دو سر بسته ... بیچارگیِ سیگار در مسلخِ هر بسته
اِی آیه‌ی تنهایی،اِی سوره‌ی مایوسم ... هر قدر خدا باشی من دست نمی‌بوسم

اِی عشقِ پدر نامرد،سر سلسله‌ی اوباش ... این دَم دَمِ آخر را این‌بار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار،یک گامِ دگر باقی‌ست ... این ظرفِ هلاهل را یک جامِ دگر باقی‌ست
دندان به جگر بگذار،ته‌مانده‌ی من مانده ... از مثنویِ بودن یک بیت دهن مانده

دنیا کمکم کرده است،
از جمع کمم کرده است
بی‌حاصل و بی‌مقدار
یک صفرِ پس از اعشار
یک هیچِ عذاب‌آور
آینده‌ی خواب‌آور
لیوانِ پُر از خالی
دلخوش به خوش‌اقبالی

راضی به اگر،شاید
هر چیز که پیش آید
سرگرمِ سرابی دور
در جبرِ جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست
از عقده‌گشایی‌هاست
ما هر دو پُر از دردیم
صد بار غلط کردیم

ما هر دو خطاکاریم
سرگیجه‌ی تکراریم
من مست و تو دیوانه
ما را که بَرَد خانه
دلداده و دلگیرم
حیف است نمی‌میرم

اِی مادرِ دلتنگم، دلبازترین تابوت  ... دروازه‌‌ی از ناسوت، تا شَعشعه‌ی لاهوت
بعد از تو کسی آمد ... اشکی به میان انداخت
آن خانمِ اقیانوس ... کابوس به جان انداخت
اِی پیچ و خمِ کارون تا بندِ کمربندت ... آبستنِ از طغیان،الوند و دماوندت

جانم به دو دستِ توست،آماده‌ی اعجازم
باید من و شعرم را در آب بیاندازم
دردی که به دوشم ماند از کوه سبک‌تر نیست
این پرده‌ی آخر بود اما غمِ آخر نیست
دستانِ دلم بالاست،تسلیمِ دو خط شعرم
هر آنچه که بودم هیچ،این‌بار فقط شعرم


علیرضا آذر


۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۶
هم قافیه با باران

یه جای کار مشکل داشت یه جای کار می لنگید
همیشه مادرم با ما ، پدر با خونه می جنگید
غرور مادرم گاهی ، به دنیام پشت پا می زد
دلم میسوخت وقتی که پدر تو عشق جا می زد

جهانم زیر و رو میشد ، شب دلگیر دعواشون
خدا انگار برمیداشت ، نگاه از روی دوتاشون
همیشه رنج میبردم از این تنهایی و گیجی
همیشه غوطه می خوردم تو درد و مرگ تدریجی

همیشه آخر ِ این جنگ ، کسی که مـُرد من بودم
کسی که توی این جاده ، زمین می خورد من بودم
یکی تو حسرت و درداش ، یکی افسرده و غمگین
یکی از اون یکی بدتر ، همه با خونه سرسنگین

جهانم زیر و رو می شد، شب دلگیر دعواشون
خدا انگار برمیداشت ، نگاه از روی دوتاشون
همیشه رنج میبردم از این تنهایی و گیجی
همیشه غوطه میخوردم تو درد و مرگ تدریجی

جهان مادرم ویرون ، پدر داغون و تنها بود
جدایی شعله‌ور میشد ، جهنم خونه‌ی ما بود


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

فال من را بگیر و جانم را ... من از این حال بی کسی سیرم
دست فردای قصه را رو کن ... روشنم کن چگونه میمیرم
حافظ از جام عشق خون میخورد ... من هم از جام شوکران خوردم
او جهان دار مست ها میشد ... من جهان را به دوش میبردم

مست و لایعقل از جهان بیزار ... جامی از عشق و خون به دستانم
او خداوند مـِی پرستان شد ... من امیرالقشون مستانم ... من امیرالقشون مستانم

من فقط خواب عشق را دیدم ... حس سرخورده ای که نفرین شد
هرکسی تا رسید چیزی گفت ... هر پدر مُرده ابن سیرین شد
من به رفتار عشق مشکوکم ... مضربی از نیاز در ناز است
در نگاهش دو شاه تاتاری ... پشت پلکش هزار سرباز است

مـَرد از خود گذشته ای هستم ... پای ناچار ِ مانده در راهم
هم نمیدانم آنچه میخواهی ... هم نمیدانم آنچه میخواهم
مست و لایعقل از جهان بیزار ... جامی از عشق و خون به دستانم
او خداوند مـِی پرستان شد ... من امیرالقشون مستانم ... من امیرالقشون مستانم

به وجود آمدم که داغت را ... پشت دستان خود نگه دارم
مثل دنیای بعد از اسکندر ... تخت جمشید بعد از آوارم
مست و لایعقل از جهان بیزار ... جامی از عشق و خون به دستانم
او خداوند مـِی پرستان شد ... من امیرالقشون مستانم


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران
همیشه زندگی بد نیست فقط بعضی شبا درده
یه وقتا صورت اقبال به سمتت برنمیگرده
یه وقتا حال دل خوش نیست یه وقتا خسته ی خسته است
دوباره باز پا میشه دری که عمریه بسته است

هنوزم توی افکارت خرابه کینه ی شهری
یه جوری تلخی انگاری خودت هم با خودت قهری
تو سرمای نفس گیرت هوای خونه پس میشه
به فکر قلب گرمی باش که داره دست به دست میشه

بیا تا عشق جاری شه بیا با بوسه کاری کن
بزار من مـَرد دنیا شم تو باش و بردباری کن
اگه دلتنگ ِ آرامش داری روزاتو میشماری
اگه این سیب ممنوع و هنوزم دوسش داری

هنوزم توی افکارت خرابه کینه ی شهری
یه جوری تلخی انگاری خودت هم با خودت قهری
تو سرمای نفس گیرت هوای خونه پس میشه
به فکر قلب گرمی باش که داره دست به دست میشه

علیرضا آذر
۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

زهرترین زاویه ی شوکران...مرگ ترین حقه ی جادوگران
داغ ترین شهوتِ آتش زدن...تهمتِ شاعر به سیاوش زدن
هر که تو را دید زمین گیر شد...سخت به جوش آمد و تبخیر شد
دردِ بزرگِ سرطانیِ من...کهنه ترین داغِ جوانی من
با تواَم اِی شعر به من گوش کن...نقشه نکِش،حرف نزن،گوش کن
شعر،تو را با خفه خون ساختند...از تو هیولای جنون ساختند
ریشه به خونابه و خون می رسد...میوه که شد بمبِ جنون،میرسد
محضِ خودت بمب منم،دورتر...می ترکم چند قدم دورتر
از همه ی کودکیَم درد ماند...نیم وجب بچه ی ولگرد ماند
حال مرا از منِ بیمار پُرس...از شب و خاکسترِ سیگار پُرس
از سرِ شب تا به سحر سوختن...حادثه را از دو سه سَر سوختن
خانه خرابیِ من از دست توست...آخرِ هر راه به بن بستِ توست
چِک چکِ خون را به دلم ریختم...شعر،چه کردی که به هم ریختم
گاه شقایق تر از انسان شدی...روحِ ترَک خورده ی کاشان شدی
شعر تو بودی که پس از فصل سرد...هیچ کسی شک به زمستان نکرد
زلزله ها کارِ فروغ است و بس...هر چه که بستند دروغ است و بس
تیغه ی زنجان بخزد بر تَنت...داغِ دلِ منزویان گردنت
شاعر اگر رب غزل خوانی است...عاقبتش نصرتِ رحمانی است
حضرتِ تنهای به هم ریخته...خون و عطش را به هم آمیخته
کهنه قماری ست غزل ساختن...یک شبه دَه قافیه را باختن
دست خراب است،چرا سَر کنم...آس نشانم بده باور کنم
دست کسی نیست زمین گیری ام...عاشقِ این آدمِ زنجیری ام
شعله بکِش بر شبِ تکراری ام...مُرده ی این گونه خود آزاری ام
من قلم از خوب و بدم خواستم...جرمِ کسی نیست خودم خواستم
شیشه ای اَم،سنگ تَرَت را بزن...تهمتِ پُر رنگ ترت را بزن
سارق شب های طلاکوبِ من...می شکنم،می شکنم،خوبِ من
منتظر یک شب طوفانی ام...در به درِ ساعتِ ویرانی ام
پای خودم داغِ پشیمانی ام...مثل خودت دردِ خیابانی ام
با همه ی بی سر و سامانی ام...باز به دنبال پریشانی ام
مردِ فرو رفته در آیینه کیست...تا که مرا دید به حالم گریست
ساعتِ خوابیده حواسش به چیست...مردنِ تدریجی اگر زندگیست
طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست...در پیِ ویران شدنی آنی ام
من که منم جای کسی نیستم...میوه ی طوبای کسی نیستم
گیجِ تماشای کسی نیستم...مزه ی لب های کسی نیستم
دلخوشِ گرمای کسی نیستم...آمده ام تا تو بسوزانی ام
خسته از اندازه ی جنجال ها...از گذرِ سوق به گودال ها
از شبِ چسبیده به چنگال ها...با گذرِ تیر که از بال ها
آمده ام با عطشِ سال ها...تا تو کمی عشق بنوشانی ام
شعر اگر خرده هیولا شدم...آخر اَبَر آدمِ تنها شدم
گاه پریشان تر از اینها شدم...از همه جا رانده ی دنیا شدم
ماهیِ برگشته زِ دریا شدم...تا تو بگیری و بمیرانی ام
وای اگر پیچشِ من با خَمت...درد شود تا که به دست آرمت
نوشِ خودم زهرِ سراپا غمت...بیشترش کن که کَمم با کَمت
خوب ترین حادثه می دانمت...خوب ترین حادثه می دانی ام
غسل کن و نیتِ اعجاز کن...باز مرا با خودم آغاز کن
یک وجب از پنجره پرواز کن...گوشِ مرا معرکه ی راز کن
حرف بزن ابرِ مرا باز کن...دیر زمانیست که بارانی ام
قحطیِ حرف است و سخن...سال هاست،قفل زمان را بِشِکن
سال هاست پُر شدم از درد شدن...سال هاست ظرفیتِ سینه ی من
سال هاست حرف بزن حرف بزن...سال هاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام
روز و شبم را به هم آمیختم...شعر چه کردی که به هم ریختم
یک قدم از تو همه ی جاده من...خون به طلب سینه ی آماده من
شعر،تو را داغ به جانت زدند...مُهرِ خیانت به دهانت زدند
هر که قلم داشت هنرمند نیست...ناسِره را با سره پیوند نیست
لق لقه ها در دهن آویختند...خوب و بدی را به هم آمیختند
مَلعبه ی قافیه بازی شدی...هرزه ی هر دست درازی شدی
کنجِ همین معرکه دارَت زدند...دست به هر دار و ندارت زدند
سرخ تر از شعر مگر دیده ای...لب بگشایید اگر دیده اید
تا که به هر واژه ستم می شود...دست طبیعی ست،قلم می شود
واژه ی در حنجره را تیغ کن...زیرِ قدم ها تله تبلیغ کن
شعر اگر زخمِ زبان تیز تر...شهرِ من از قونیه تبریز تر
زنده بمان قاتلِ دلخواه من...محو نشو ماه ترین ماه من
مُردی و انگار به هوش آمدند...هِی چقَدَر دست برایت زدند

 

علیرضا آذر

 
۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۸:۲۰
هم قافیه با باران

نقش یک مردِ مرده در فالت

توی فنجان ِ مانده بر میزم

خط بکش دور مرد دیگر را

قهوه ات را دوباره میریزم

زندگی از دروغ تا سوگند

خسته از زیرو روی رودررو

زیر صورت هزارها صورت

خسته از چهره های تو درتو

 چشم بستی به تخت طاووسم

در اتاقی که شاه من بودم

 مرد تاوان اشتباه ات باش

آخرین اشتباه من بودم

*
چشم وا کردم از تو بنویسم

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

مفت هم  بوسه ام نمی ارزد

وای از این عشق های دوزاری

هی فرار از تو سوی خود رفتن

 آخ از این مردهای اجباری

 مثل ماهی معلق از قلاب

زیر پای الاغها مردن

بر چلیپای تختها مصلوب

با خودت در اتاق ها مردن

زندگی از دروغ تا سوگند

خسته از زیر و روی رودررو

 زیر صورت هزارها صورت

خسته از چهره های تو درتو

بی گناه از شکنجه ها زخمی

پشت هم اتهام ها خوردن

هق هق از درد و الکن از گفتن

انتهای کلام را خوردن

غرق در موجهای پیش آمد

گوشه ی گوشهای دور از من

 پشت سکان خدا نشست اما

باز هم ناخدا پرستیدن!!

دل به دریای هرچه بادا باد

قایقم را به بادها دادم

ناگزیر از گریز از ماندن

توی شیب مسیر افتادن

 بادبان پاره… عرشه بی سکان

قایقم رفت و قبل ساحل مرد

 پیکرش داشت قبل جان کندن

روی گِل ها تلو تلو میخورد

دستم از هرچه هست کوتاه است

از جهان قایقی به گِل دارم

بشنو ای شاه گوش ماهی ها

دل اگر نیست.. درد و دل دارم

چشم وا کردم از تو بنویسم 

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

با زبان با نگاه با رفتن

زخم جز زخم های کاری نیست

پای اگر بود پای رفتن بود

دست اگر هست دست یاری نیست

از کمرگاه چله ها رفتند

از پی تیرها نباید گشت

چشم بردار علیرضا بس کن!

از کمان رفته بر نخواهد گشت

آسمان، هیچ سربلندی بود

از صعودی که نیست افتادم

لااقل با تو بال وا کردم

زندگی را اگر هدر دادم

استخوان وفا به دندانم

زوزه از سوز مثل سگ مردن

 زندگی چوب لای چرخم کرد

پشت پا پشت استخوان خوردن

لاشه ی باد کرده ای بودم

آمد از روبرو ولی نشناختم

صورتی را که دوستش میداشت

چهره چرخاند و .. تف زمین انداختم

 این منم مرد تا همین دیروز

مرد پابند آرزوهایت

مرد یک عمر کودکی کردن

لابه لای بلندِ موهایت

خاطرت هست روزگارم را

جایگاه مقدسی بودم

وزن یک عشق روی دوشم بود

من برای خودم کسی بودم

 من برای خودم کسی هستم

دور و بر خورده عشق هم کم نیست…

آن که دل از تو برد هر کس است

بند انگشت کوچکم هم نیست

 می شد از ورد های کولی ها

با دعا و قسم طلسمت کرد

 می شد آن سیب سرخ جادو را

از تو پنهان و با تو قسمت کرد

می شد ازخود بگیرمت،  اما

زور بازو به دست هایم نیست

 می شد از رفتنت گذشت اما

اما جان در اندازهای پایم نیست

زندگی سرد بود اما خوب

خانه و سقف و سایه ای هم بود

گه گداری نوشته ای چیزی

از قلم دست مایه ای هم بود

زندگی سرد بود، اما

عشق می توانست کارگر باشد

میتوان قطب را جهنم کرد

پای دل درمیان اگر باشد

خواب دیدم که شعر و شاعر را

هردو را در عذاب میخواهی

از تعابیر خواب ها پیداست

خانه ام را خراب میخواهی

خانه ام را خراب میخواهی!!!؟

دست در دست دیگری برگرد

دست در دست دیگری برگرد

خانه ام را خراب خواهی کرد

 دیگر ای داغ دل چه میخواهی

از چنین مرد زیر آواری

رد شو ازاین درخت افتاده

میتوانی که دست برداری

 لحن آن بوسه های ناکرده است

بیت ها رو جدا جدا کرده است

گفته بودی همیشه خواهی ماند

سنگ بارید شیشه خواهی ماند

گفته بودی ترَِک نخواهی خورد

دین و دل از کسی نخواهی برد

گفته بودی عروس فردایی

با جهانم کنار می آیی

گفته بودی دچار باید بود

مرد این روزگار باید بود

 گفته بودی بهار در راه است

ماه باران سوار در راه است

 گفته بودی ولی نشد انگار

دست از این کودکانه ها بردار

 گفته بودم نفاق می افتد

اتفاق، اتفاق می افتد

 گفته بودم شکست خواهم خورد

از تو هم ضربه شست خواهم خورد

گفته بودم در اوج ویرانی

از من و خانه رو بگردانی

 هرچه بودو نبود خواهد مرد

مرد این قصه زود خواهد مرد

ماجرا زخم و داستانها درد…!!

نازنین پیچ قصه را برگرد

نازنین قصه ها خطر دارند

نقشها نقشه زیر سر دارند

نازنین راه و چاه را گفتم

آخر اشتباه  را گفتم

گفتم اما.. عقب عقب رفتی…!!

شب شنیدی و نیمه شب رفتی

 دیدی آخر نفاق هم افتاد

اتفاق از اتاق هم افتاد

از اتاقی که باز تنها ماند

پر کشیدی و لای در وا ماند

چشم وا کردم از تو بنویسم

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

با دعا های پشت در پشتم

باید این درد مختصر میشد

حرف ها را به کوه میگفتم

قلبش از موم نرم تر میشد

بین این ماه های هرجایی

ماه من در محاق می افتد

قصه  در خانه پیش می آید

اتفاق در اتاق می افتد

در اتاقی که پیش از اینها

در سرت فکر و ذکر رفتن داشت

 در اتاقی که روی کاشی هاش

پشت پاهات آرزو می کاشت

 لای دیوارها چروکیدم

در نمایی که تنگتر میشد

 هرچه این دوربین جلو میرفت

مرگ من هم  قشنگ تر  میشد

خارج از قسمتی که من باشم

در اتاقی که ضرب در مردُم

نان از این سفره دور خواهد شد

ده طرف داس و یک طرف گندم

نقش یک مردِ مرده در فالت

توی فنجان مانده در میزم

خط بکش دور مرد دیگر را

قهوه ات را دوباره میریزم

چشم بستی به تخت طاووسم

در اتاقی که شاه من بودم

مرد تاوان اشتباهت باش

آخرین اشتباه من بودم

دردسرهای ما تفاوت داشت

من سرم گرم پای بستن بود

نقشه ها می کشید چشمانت

چشم ها چشم دل شکستن بود

درنگاهت اتاق زندان است

این طرف سفره های اجباری

آن طرف در بساط خود خوردن

هر طرف حکم دیگر آزاری

غوطه ور در سیاه شب بودم

صبح  فردای آنچه را دیدم

 در خیالم نرفته بر میگشت

هم تو را هم مرا نبخشیدم

 جای پاهای خیس ازحمام

تا اتاقی که رفتنت را رفت

یک قدم مانده بود تا برگرد

یه قدم مانده تا تنت را… رفت

چشم وا کردم از تو بنویسم

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

رفته ای کوله پوشتی ات  هم نیست

رفتی اما اتاق پا برجاست

گیرم از یاد هردومان هم رفت

خاطرات چراغ پابرجاست

 شاهدان .. حرفهای پنهانند

آن چراغی که تا سحر میسوخت

گوش خود را به حرف ما می داد

چشم خود را به چشم ما می دوخت

لای در باز و سوز می آمد 

قلبم آتش فشانی از غم بود

عقده ها حس و حال طغیان داشت

کنج پاگرد یک تبر هم بود

 زیر پلکم تگرگ باران بود

در اتاقم هوا که ابری شد

رو به آینه حرص ها خوردم

کینه ام سینه ستبری شد

رو به برفی سپید میرفتم

رد پاهایت رو به خون میرفت

مثل گرگی که بوی آهو را

عطر موهات تا جنون میرفت

 با نگاهی دقیق میگشتم

هی به دنبال جای پا بودم

ذهن هر آنچه بود را خواندم

لای جرز نشانه ها بودم

 تا نگاهی به پشت سر کردم

پشت هر جای پا درختی بود

 این درختان، هویتم بودند

من .. تبر.. انتخاب سختی بود

ترسم از مرگ بیشتر می شد

تا تبر روی دوش چرخاندم

هر درخت که ضربه ای می خورد

زیر آوار درد میماندم

توی هر برگ هم تو هم من بود

ساقه ها ساق پای ما بودن

آن تبر حکم قتل مارا داشت

این درختان به جای ما بودند


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

به  خودم  آمدم  انگار  تویی  در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

آن به هر لحظه‌ی تب‌دار تو پیوند منم

آنقدر داغ به جانـــم کـــه دماوند منم

با توام ای شعر ...

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمـــان چنبـــره زد کار به دستم بدهد

من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز کـــه در بند تـــوام آزادم

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تــو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیـــر بی‌رحم ترین زاویـه‌ی ساطورم

با توام ای شعر ، به من گوش کن

نقشه نکش حرف نزن گــوش کن

ریشه به خونابه و خـــون می‌رسد

میوه که شد بمبِ جنون می‌رسد

محضِ خودت بمب منم،دورتر

می‌ترکـــم چند قدم  دورتـــر

حضرتِ تنهـــای بـــه هم ریخته

خون و عطش را به هم آمیخته

دست خراب است،چرا سَر کنم

آس نشانـــم بده  بـــــاور کنــــم

دست کسی نیست زمین گیری‌ام

عاشقِ  این  آدمِ  زنجیــــری‌ام

شعله بکِش بر شبِ تکراری‌ام

مُرده‌ی این گونــه خود آزاری‌ام

خانه خرابیِ من از دست توست

آخــرِ هر راه به بن بستِ توست

از همــه‌ی کودکیَم درد ماند

نیم وجب بچه‌ی ولگرد ماند

من که منم جای کسی نیستم

میــــوه‌ی طوبای کسی نیستم

گیــجِ تماشای کسی نیستم

مزه‌ی لب‌های کسی نیستم

مثل خودت دردِ خیابانی‌ام

مثل خودت دردِ خیابانی‌ام


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده اول بود

هرکس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

یا کنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست

ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو
دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو

بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست
آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست

پشتم به پدر گرم و دنیا خود مادر بود
تنها خطر ممکن اطراف سماور بود

از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن
یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن

یک هستی سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا مشغول خودم بودم

هر طور دلم میخواست آینده جلو می رفت
هر شعبده ای دستش رو میشد و لو می رفت

صد مرتبه می کشتند یک بار نمی مردم
حالم که به هم میریخت جز حرص نمی خوردم

آینده ی خیلی دور ماضیِ بعیدی بود
پشت در آرامش طوفان شدیدی بود

آن خاطره های خشک در متن عطش مانده
آن نیمه ی پر رنگم در کودکیش مانده

اما من امروزی کابوس پر از خواب است
تکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب است

نفرین کدام احساس خون کرد جهانم را
با جهد چه جادویی بستند دهانم را

من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت
وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت

اندازه اندوهم اندازه دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش در شعر مبسر نیست

یک چشم پر از اشک و چشم دگرم خون است
وضعیت امروزم آینده ی مجنون است

سر باز نکن ای اشک از جاذبه دوری کن
ای بغض پر از عصیان این بار صبوری کن

من اشک نخواهم ریخت این بغض خدادادی ست
عادت به خودم دارم افسردگی م عادی ست

پس عشق به حرف آمد ساعت دهنش را بست
تقویم به دست خویش بند کفنش را بست

او مرده ی کشتن بود ابزار فراهم کرد
حوای هزاران سیب قصد منِ آدم کرد

لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده اول بود

تنها سر من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینند تا طالع من این است

در پیچ و خم گله یک بار تو را دبدم
بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم

محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود تا جیب پدر رفتم

این خاصیت عشق است باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم

هر چند که بی لنگر هر چند که بی فانوس
حکم آنچه تو فرمایی ای خانوم اقیانوس

کشتی و گذر کردی دستان دعا پشتت
بر گود گلویم ماند جا پای هر انگشتت

از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم
تا در طبق تقسیم راضی به کمت باشم

آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد
سهم کم من از سیب نان شب مردم شد

ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی
بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی

حالا پدرم غمگین مادر که خود آزار است
تنهایی بی رحمم زیر سر خودکار است

هر شعر که چاقیدم از وزن خودم کم شد
از خانه به ویرانه از خانه به ویرانه

از خانه به ویرانه تکرارسلوکم شد
زیر قدمت بانو دل ریخته ام برگرد

از طاق هزاران ماه آویخته ام برگرد
هرچیز بجز اسمت از حافظه ام تف شد

تا حال مرا دیدند سیگار تعارف شد
گیجی نخ اول خون سرفه ی آخر شد

خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد
گیجی نخ دوم بستر به زبان امد

هر بالش هرجایی یک دسته کبوتر شد
گیجی نخ سوم دل شور برش می داشت

کوتاهی هر سیگار با عمر برابر شد
گیجی نخ بعدی در آینه چین افتاد

روحی که کنارم بود هذیان مصور شد
در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد

اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد
ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است

دنیای شکستن هاست ما جمع مکسر شد
سیگار پس از سیگار کبریت پس از کبریت

روح از ریه ام دل کند در متن شناور شد
فرقی که نخواهد کرد در مردن من

تنها با آن گره ابرو مردن علنی تر شد
یک گام دگر مانده در معرض تابوتم

کبریت بکش بانو من بشکه باروتم
هر کس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند

من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند
چیزی که شکستم داد خمیازه ی مردم بود

ای اطلس خواب آلود این پرده دوم بود
هر چند تو تا بودی خون ریختنی تر بود

از خواهر مغمومم سیگار تنی تر بود
هر چند تو تا بودی هر روز جهنم بود

این جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود
هر چند تو تا بودی ساعت خفقان بود و

حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد

روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هر چند تو تا بودی دل در قدحش غم داشت

خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت
ای پیکر آتش زن بر پیکره ی مردان

ای سقف مخدرها جادوی روانگردان
ای منظره ی دوزخ در آینه ای مخدوش

آغاز تباهی ها در عاقبت آغوش
ای گاف گناه ای عشق بانوی بنی عصیان

ای گندم قبل از کِشت ای کودکی شیطان
ای دردسر کشدار ای حادثه ی ممتد

ای فاجعه ی حتمی قطعیت صد در صد
ای پیچ و خم مایوس دالان دو سر بسته

بیچارگی سیگار در مسلخ هر بسته
ای آیه ی تنهایی ای سوره مایوسم

هر قدر خدا باشی من دست نمی بوسم
ای عشق پدر نامرد سر سلسله ی اوباش

این دم دم آخر را اینبار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار یک گام دگر باقی ست

این ظرف هلاهل را یک جام دگر باقی ست
دندان به جگربگذار ته مانده ی من مانده

از مثنوی بودن یک بیت دهن مانده
دنیا کمکم کرده است از جمع کمم کرده است

بی حاصل و بی مقدار یک صفر پس از اعشار
یک هیچ عذاب آور آینده ی خواب آور

لیوان پر از خالی دلخوش به خوش اقبالی
راضی به اگر، شاید، هر چیز که پیش آید

سرگرم سرابی دور در جبر جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست از عقده گشایی هاست

ما هر دو پر از دردیم صدبار غلط کردیم
ما هر دو خطاکاریم سرگیجه ی تکراریم

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
دلداده و دلگیرم حیف است نمی میرم

ای مادر دلتنگم دلبازترین تابوت
دروازه ی از ناسوت تا شعشعه ی لاهوت

بعد از تو کسی آمد اشکی به میان انداخت
آن خانم اقیانوس کابوس به جان انداخت

ای پیچ و خم کارون تا بند کمربندت
آبستن از طغیان الوند و دماوندت

جانم به  دو دست توست آماده اعجازم
باید من و شعرم را در آب بیاندازم

دردی که به دوشم ماند از کوه سبک تر نیست
این پرده ی آخر بود اما غم آخر نیست

دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم
هر آنچه که بودم هیچ، اینبار فقط شعرم


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۷
هم قافیه با باران

من ریزه کاری های بارانم

در سرنوشتی خیس می مانم

دیگر درونم یخ نمی بندی

بهمن ترین ماه زمستانم!

رفتی که من یخچال قطبی را

در آتش دوزخ برقصانم

رفتی که جای شال در سرما

چشم از گناهانت بپوشانم

ای چشمهای قهوه قاجاری!

بیرون بزن از قعر فنجانم

از آستینم نفت می ریزد

کبریت روشن کن، بسوزانم

از کوچه های چرک می آیم

در باز کن، سر در گریبانم

در باز کن ،شاید که بشناسی

نتهای دولاچنگ هذیانم

یک بی کجا درمانده از هر جا

سیلی خور ژنهای خودکامه

صندوق پُست پَست بی نامه

یک واقعاً در جهل علامه

یک واقعاً تر شکل بی شکلی

دندانه های سین احسانم

دندانه ام در قفل جا مانده

هر جور می خواهی، بچرخانم

سنگم که در پای تو افتادم

هر جا که می خواهی، بغلتانم

پشت سرت تابوت قایقهاست

سر بر نگردان روح عریانم!

خودکار جوهر مرده ‌ام یا نه؟

چون صندلی از چار پایانم

می خواهی آدم باش یا حوّا

کاری ندارم، من که حیوانم

یک مژه بر پلکم فرود آمد

یک میله از زندان من کم شد

تا کش بیاید ساعت رفتن

پل زیر پای رفتنم خم شد

بعد از تو هر آیینه ای دیدم

دیوار در ذهنم مجسم شد

از دودمان سدر و کافوری

با خنده از من دست می‌شوری

من سهمی از دنیا نمی خواهم

می خواستم، حالا نمی خواهم

این لاله‌ بدبخت را بردار

بر سنگ قبر دیگری بگذار

تنهایی ام را شیر خواهم داد

اوضاع را تغییر خواهم داد

اندامی از اندوه می سازم

با قوز پشتم کوه می سازم

باید که جلاد خودم باشم

تفریق اعداد خودم باشم

آن روزها پیراهنم بودی

یک روز کامل بر تنم بودی

از کوچه ام هرگاه می رفتی

با سایه‌ من راه می رفتی

ای کاش در پایت نمی افتاد

این بغض‌های لخت مادرزاد!

ای کاش باران سیر می ‌بارید

از دامنت انجیر می بارید!

در امتداد این شب نفتی

سقط جنونم کردی و رفتی

در واژه های زرد می میرم

در بعدازظهری سرد می میرم

باید کماکان مُرد، اما زیست

جز زندگی در مرگ راهی نیست

باید کماکان زیست، اما مُرد

با نیشخندی بغض خود را خورد

انسان فقط فوّاره ای تنهاست

فوّاره ها تُف های سر بالاست

من روزنی در جلد دیوارم

دیوار حتماً رو به آوارم

آواره یعنی دوستت دارم...

آوار کن بر من نبودت را

با "روت" نه  با فوت ویرانم

از لای آجر‌ها نگاهم کن

پروانه ای در مشت طوفانم

طوفان درختان را نخواهد برد

از ابر باران زا نترسانم

بو می کشم تنهایی خود را

در باجه‌ زرد خیابانم

هر عابری را کوزه می بینم

زیر لبم خیّام می خوانم

این شهر بعد از تو چه خواهد کرد

با پرسه های دور میدانم؟

یک لحظه بنشین برف لاکردار!

دارم برایت شعر می‌خوانم:

 

خوب است و عمری خوب می ماند

مردی که روی از عشق می گیرد

دنیا اگر بد بود و بد تا کرد

یک مرد عاشق خوب می میرد

از بس بدی دیدم، به خود گفتم:

باید کمی بد را بلد باشم

من شیر پاک از مادرم خوردم

دنیا مجابم کرد بد باشم

دنیا مجابم کرد بد باشم

من بهترین گاو زمین بودم

الان اگر مخلوق ملعونم

محبوب رب العالمین بودم

سگ مست دندان تیز چشمانش

از لانه بیرون زد، شکارم کرد

گرگی نخواهد کرد با آهو

کاری که زن با روزگارم کرد

هر کار می کردم سرانجامش

من وصله‌ ای ناجورتر بودم

یک لکه‌ ننگ دائمی، اما

فرزند عشق بی پدر بودم

دریای آدم زیر سر داری

دنیای تنها را نمی بینی

بر عرشه با امواج سرگرمی

پارو زدنها را نمی بینی

ای استوایی زن! تنت آتش

سرمای دنیا را نمی فهمی

برف از نگاهت پولکی خیس است

درماندگی ها را نمی فهمی

درماندگی یعنی تو اینجایی

من هم همینجایم، ولی دورم

تو اختیار زندگی داری

من زندگی را سخت مجبورم

درماندگی یعنی که: فهمیدم

وقتی کنارم روسری داری

یک تار مو از گیسوانت را

در رختخواب دیگری داری...

آخر چرا با عشق سر کردی

محدوده را محدودتر کردی؟

از جان لاجانت چه می خواهی؟

از خط پایانت چه می خواهی؟

این درد انسان بودنت بس نیست؟

سر در گریبان بودنت بس نیست؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت؟

این آب تنها کوسه ماهی داشت

گیرم تو را بر تن سری باشد

یا عرضه‌ نان آوری باشد

گیرم تو را بر سر کلاهی هست

این ناله را سودای آهی هست

تا چرخ سرگردان بچرخانی

با قد خم دکان بچرخانی

پیری، اگر روی جوان داری

زخمی عمیق و ناگهان داری

نانت نبود، آبت نبود ای مرد؟!

با زخم ناسورت چه خواهی کرد؟

پیرم، دلم همسن رویم نیست

یک عمر در فرسودگی کم نیست

تندی نکن ای عشق کافر کیش!

خیزاب غم! گردابه تشویش!

من آیه های دفترت بودم

عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز می بینی؟

دیوانگان را ریز می بینی؟

عشق آن اگر باشد که می گویند

دلهای صاف و ساده می خواهد

عشق آن اگر باشد که من دیدم

انسان فوق العاده می خواهد

سنی ندارد عاشقی کردن

فرقی ندارد کودکی، پیری

هروقت زانو را بغل کردی

یعنی: تو هم با عشق درگیری

حوّای من! آدم شدم وقتی

باغ تنت را بر زمین دیدم

هی مشت مشت از گندمت خوردم

هی سیب سیب از پیکرت چیدم

سرما اگر سخت است، قلبی را

آتش بزن، درگیر داغش باش

ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد

سرگرم نان و قلب و آتش باش

این مُرده ای را که پی اش بودی

شاید همین دور و برت باشد

این تکه قلب شعله بر گردن

شاید "علی آذر"ت باشد

او رفت و با خود برد شهرم را

تهران پس از او توده ای خالی ست

آن شهر رویاهای دور از دست

حالا فقط یک مشت بقالی ست

او رفت و با خود برد یادم را

من مانده ام با بی کسی هایم

خب، دست کم گلدان و عطری هست

قربان دست اطلسی هایم

او رفت و با خود برد خوابم را

دنیا پس از او قرص و بیداری ست

دکتر بفهمد یا نفهمد، باز

عشق التهاب خویش آزاری ست

جدی بگیرید آسمانم را

من ابتدای کند بارانم

لنگر بیاندازید کشتی ها!

آرامشی ماقبل طوفانم

من ماجرای برف و بارانم

شاید که پایی را بلغزانم

آبی مپندارید جانم را

جدی بگیرید آسمانم را

آتش به کول از کوره می آیم

باور کنید آتشفشانم را

می خواستم از عاشقی چیزی

با دست خود بستم دهانم را

من مرد شبهایت نخواهم شد

از بسترت کم کن جهانم را

رفتن بنوشم اشک خود را، باز

مردم شکستند استکانم را

تا دفترم از اشک می میرد

کبرای من تصمیم می گیرد

تصمیم می گیرد که برخیزد

پایین و بالا را به هم ریزد

دارا بیفتد پای ساراها

سارا به هم ریزد الفبا را

سین را، الف را، را و سارا را

درهم بپیچانند دارا را

دارا نداری را نمی فهمد

ساعت شماری را نمی فهمد

دارا نمی فهمد که نان از عشق

سارا نمی فهمد، امان از عشق!

سارای سال اولی مرد است

دستان زبر و تاولی مرد است

این پا که سارا! مال یک زن نیست

سارا که مال مرد بودن نیست

شال سپید روی دوش ت کو؟

گیلاسهای پشت گوش ت کو؟

با چشم و ابرویت چه ها کردی؟

با خرمن مویت چه ها کردی؟

دارا! چه شد سارایمان گم شد

سارا و سیبش حرف مردم شد؟

تنها سپاس از عشق خودکار است

دنیا به شاعرها بدهکار است

دستان عشق از مثنوی کوتاه

چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه

با جبر اگر در مثنوی باشی

لطفی ندارد مولوی باشی

استاد مولانا که خورشید است

هفت آسمان را هیچ می دیده ست

ما هم دهان را هیچ می گیریم

زخم زبان را هیچ می گیریم

دارم جهان را دور می ریزم

من قوم و خویش شمس تبریزم

نانت نبود؟ آبت نبود ای مرد؟!

ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد...


علیرضا آذر


۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

شب دلواپـسی ها هر قـدر کوتاهـتر، بـهتر

که شاعر در شب موهای تو گمراهتر، بهتر

برای شانـه های شهر متـروکی شبیـه من

تکـان های گـسل یکـدفـعـه و ناگاه تـر، بهتر

چه فرقی می کند من چند سر قلیان عوض کردم

برای قهـوه چی ها مرد خاطـرخواه تـر، بهتر

نفهمیدی که روی بیت بیتش وزن کم کردم

نـوشتـی شعـرهایت شادتر، کم آه تر، بهتر

نه اینکه قافیه کم بود،نه، در فصل تابستان

غزل هم مثل دامـن هر قدر کـوتاهتـر، بهتر!


علیرضا آذر

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران